ایکه خورشید زند بوسه بخاکت ز ادب
ز فروغ تو کند جلوه گری ماه به شب
توئی آن گل که ز پیدایش گلزار وجود
بلبلان یکسره خوانند به نام تو خطب
نیست در آینهی ذات تو جز نور خدا
نیست در چهرهی تابان تو جز جلوهی رب
آیت صولت و مردانگی و شرم و ...
درفش افتاد عباس جوان را
فلک داد ای فلک داد
علم شد رایت ماتم جهان را
فلک داد ای فلک داد
مرا با رنج این سوگ روان کاست
نه تنها انس و جان خاست
که دل مأنوس غم گشت انس و جان را
فلک داد ای فلک داد
زمان تا بر زمین این فتنه ...
فرشتگی کردم سالها، فرشته بودم روزها ولی یک روز بالم شکست از بس پَر زدم
برای حوصله پرواز به دنبال کُپه نوری بودم که درمان بداند از بس که تابید از ازل تا حالا
به دنبال چشمهای بودم که تشنه تشنه سیراب شدن بداند از بس که نوشیده از ازل تا حالا
به دنبال ...
وقتی علم بر دوش توست آری علمداربی دست هم یک پا علمداری علمدارای ابر رحمت یاسها چشمانتظارندکی بر سر این باغ میباری علمدارمشکی پر از آب حیات اما تو بیدستباید به دندان برد... ناچاری علمدارخورشید را در گود خون شرمنده کردیروشنترین گلچرخ ایثاری ...
با صدف تا بود برابر چشم
ریزد از ماتم تو گوهر چشم
کور بادا ز چشمزخم زمان
گر نگرید به سوگ تو هر چشم
در رثای تو گرددم خون دل
در عزای تو گرددم تر چشم
از غمت هر دمم مکدر روی
هر دمم زین غم تو احمر چشم
خون بگرید بسوگ تو خورشید
تا ...
رفته ام من پا به پای آب ها رانده ام بر جاده مرداب هادیده ام طومار گنگ خارها خوانده ام منظومه گلزارهاهر کجا حرفی ز بوی یار بود کربلا در نشئه تکرار بودهر کجا تا خواست نازد سرنوشت کربلا این خوش ترین خط را نوشتهر کجا حق در تجلی زد قدم ...
تا ابد، برخی آن تشنه شهیدم، که فرات
شاهد همت سیراب و، لب تشنه اوست
آن جوانمرد، که لبتشنه، ز دریا بگذشت
زانکه دریا ببر همت او، کم از جوست
غرق آتش، که مگر آب رساند به حرم
خونفشان از سرو، از بازوی آویزه بپوست
دل دشمن، شده از این ...
در کنار علقمه سر وی ز پا افتاده است
یا گلی از گلشن آل عبا افتاده است
در فضای رزمگاه نینوا با شور و آه
ناله جانسوز ادرک یا اخا افتاده است
از نوای جانگداز ساقی لب تشنهگان
لرزه بر اندام شاه نینوا افتاده است
ناگهان از صدر زین افکند خود را ...
آمد آن عباس میر صادقان
وان علمدار سپاه عاشقان
از تف عشق و عطش بریان شده
شاه دین بر حال او گریان شده
تف خورشید و تف عشق و عطش
هر سه طاقت برده از آن ماه وش
چشم از جان و جهان بردوخته
از برادر عاشقی آموخته
هرکرا باشد حسین استاد ...
باز میخواند کسی در شیهة اسبان مراباز میخواند کسی در شیهة اسبان مرا منتظر استاده در خون، چشم این میدان مرا رنگ آرامش ندارد این دل دریاییام میبرد سیلابها تا شورش توفان مرا خون خورشید است یا زخم جبین عاشقان مینشاند اینچنین در آتش سوزان مرا ...
مشک آبی که از آن روز همین جا مانده آسمانی است که بر روی زمین جا مانده عکسِ این فاجعه در قاب چه باید بکند مشک بسته است، بگو آب چه باید بکند پاره ای از تنت افتاده در این دشت هنوز امّ ایمن پی تعبیرِ تو می گشت هنوز این دل از خون ...
غروب بود و تو بودی ، سه شعله در صحرا
حریق خیمه و جانم ، که می رود تنها
غروب بود و تو بودی ، تمام هستی من
غم فراق تو بود و نوای مستی من
غروب بود و تو بودی ، امام قافله ام
تمام عشق و امیدم نماز و نافله ام
غروب بود و توبودی ، سری به نیزه نشست
به سوی کعبه ...
ادرک اخا شنید ز عباس و خون گریست
چشم حسین با مژهی لالهگون گریست
لختی برای خاطر تسکین کودکان
شه از درون خیمه چو آمد برون گریست
ماتم به روی ماتم و غم روی غم نهاد
وز این جفا چو ابر بهار از جفون گریست
پرچم ندید و شد علم آه او ...
ای علی اصغر چشم خود وا کن حالت مادر را تماشا کن
من به داغ تو سوزم وسازم خیز ودرد ما را مداوا کن
....................
ای گل عطشان ، از چه پژمردی ازلب پیکان ، آب خون خوردی
رفتی و با خود صبر من بردی ...
چشمه خشکیدهی شعر مرا پر آب کن
بیتهای تشنه و درمانده را سیراب کن
برگ های دفترم این روزها پژمرده اند
لااقل یک برگ را مهمان شعری ناب کن
ای تو مهتابی ترین؛ یک لحظه کوتاه نیز
برکهی شعر مرا آیینهی مهتاب کن
در قنوت یک عطش، بیدار بودم تا ...