فارسی
جمعه 07 ارديبهشت 1403 - الجمعة 16 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 6
67% این مطلب را پسندیده اند

اى خليفه! راه تنگ نبود كه بر تو گشاد گردانم!

اى خليفه! راه تنگ نبود كه بر تو گشاد گردانم!

گويند پس از شهادت امام رضا عليه السلام چون مردم نام مأمون را بر زبان مى‌ آوردند، او را سرزنش و ملامت مى كردند، مامون خواست كه خود را از آن جرم و گناه تبرئه كند، به اين جهت از سفر خراسان به بغداد آمد، نامه‌ اى براى امام محمّد تقى عليه السلام نوشت و با اكرام و اعزاز او را خواست. امام به بغداد آمد. مأمون پيش از آنكه وى را ببيند، به شكار رفت.

 

در بين راه به گروهى از كودكان رسيد كه در ميان راه ايستاده بودند، امام جواد عليه السلام هم در آنجا ايستاده بود، چون كودكان كبكبه مأمون را ديدند، پراكنده شدند، امام از جايگاه خود حركت نكرد! با نهايت آرامش و وقار در جاى خود ايستاد تا آنكه مأمون به نزديك او رسيد، از ديدار كودك در شگفت گشت، عنان اسب بركشيد، پرسيد: چرا مانند كودكان ديگر از سر راه دور نشديد و از جاى خود حركتى نكرديد؟

 

در پاسخ فرمود: اى خليفه! راه تنگ نبود كه بر تو گشاد گردانم! و جرم  و خطايى نداشتم كه از تو بگريزم! گمان ندارم كه بى ‌جرم كسى را مجازات كنيد.

مأمون از شنيدن اين سخنان بيشتر شگفت‌ زده شد!! از ديدار حسن و جمال او مجذوب او شده، پرسيد: اى كودك! چه نام دارى؟!

حضرت فرمود: محمّد نام دارم! گفت: پسر كيستى؟ فرمود: فرزند على بن موسى الرضا عليهما السلام.

 

مأمون چون نسبش را شنيد، تعجبش از بين رفت و از شنيدن نام آن امام كه شهيدش كرده بود، شرمسار گرديد! درود و رحمت به روان پاك او فرستاد و رفت!! چون به صحرا رسيد، نگاهش بر درّاجى افتاد، بازى از پى او رها كرد، آن باز مدتى ناپيدا گشت، چون از هوا برگشت، ماهى كوچكى كه هنوز زنده بود در منقار داشت.

مأمون از ديدن آن تعجب كرد. ماهى را در كف دست گرفت و بازگشت، چون به همان جا رسيد كه در هنگام رفتن امام جواد عليه السلام را ديده بود، باز ديد كه كودكان پراكنده شدند!! او از جاى خود حركت نكرد. مأمون گفت: محمّد، اين چيست كه در دست دارم؟!

 

حضرت از راه الهام فرمود: خداوند دريايى چند آفريد، ابر از آن درياها بلند مى‌ شود، ماهيان ريزه با ابرها بالا مى‌ روند، بازهاى شهرياران آنها را شكار مى‌ كنند!! شهرياران آن را در كف مى ‌گيرند، خاندان نبوت را با آن آزمايش مى‌ كنند!!

مأمون از شنيدن اين سخن تعجبش زيادتر شد و گفت: به راستى تويى فرزند رضا! از فرزندان آن بزرگوار اين گونه شگفتى ها و اسرار دور نيست !!

 

برگرفته از کتاب اهلبیت (ع) عرشیان فرش نشین نوشته استاد حسین انصاریان


منبع : پایگاه عرفان
  • مأمون
  • امام جواد
  • 0
    67% (نفر 6)
     
    نظر شما در مورد این مطلب ؟
     
    امتیاز شما به این مطلب ؟
    اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

    آخرین مطالب

    اين را مى‏توان باور كرد؟
    جهاد افضل
    از يك خلال دندان ناراحتم
    تواضع در برابر حق‏
    آسانى دشوارى‏ها به قدرت او
    داستان عابدى از قوم موسى عليه السلام‏
    همچون يك امت‏
    ترك ياد خدا
    دل سپارى به اهل بيت و ازدواج‏
    مرا سالم نگاه دار

    بیشترین بازدید این مجموعه

    زن بدكاره
    پيروى نكردن از غافلان
    داستان گریه حضرت موسى برای اباعبدالله الحسين ...
    داستان قارون و ثروتش
    داستان عابدى از قوم موسى عليه السلام‏
    مرا سالم نگاه دار
    همچون يك امت‏
    آسانى دشوارى‏ها به قدرت او
    از دين جديد به نان و نوایی رسید!
    ترك ياد خدا

     
    نظرات کاربر

    پر بازدید ترین مطالب سال
    پر بازدید ترین مطالب ماه
    پر بازدید ترین مطالب روز



    گزارش خطا  

    ^