عاقبت كار فضيل را به دو شكل نقل كردهاند: يكى از آن روايتها اين است كه مىگويند به دخترى علاقه پيدا كرده بود. لذا روزى به يكى از نوچههايش گفت: به بغداد مىروى و در فلان خانه را مىزنى. آنها دختر زيبايى دارند. به پدر و مادرش مىگويى امشب او را آرايش كنند و بيدار هم بمانند، زيرا نيمه شب به آن خانه خواهم رفت. در غير اين صورت، كشته خواهند شد.
وقتى اين مرد پيغام فضيل را رساند، پدر و مادر دختر به سختى گريه كردند و هر چه فكر كردند چه بايد بكنند به جايى نرسيدند. مىخواستند به كلانترى خبر دهند، ولى ديدند ممكن است آنها را زير نظر داشته باشند تا اگر به كلانترى خبر دادند، همگىشان را بكشند. از اين رو تسليم شدند و گفتند: حال كه چارهاى نيست دختر را به آنها مىدهيم.
نيمههاى شب، فضيل مىخواست از راه پشتبام خود را به خانه آن دختر برساند كه صدايى شنيد. شخصى از همان انسانهايى كه زندگى را براى شب و شب را براى عبادت و روز را براى روزه و خدمت به مردم مىخواهند، با حال عجيبى اين آيه سوره حديد را مىخواند:
«أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ».
آيا براى اهل ايمان وقت آن نرسيده كه دل هايشان براى ياد خدا و قرآنى كه نازل شده نرم و فروتن شود؟ و مانند كسانى نباشند كه پيش از اين كتاب آسمانى به آنان داده شده بود، آن گاه روزگار [سرگرمى در امور دنيا و مشغول بودن به آرزوهاى دور و دراز] بر آنان طولانى گشت، در نتيجه دلهايشان سخت و غير قابل انعطاف شد، و بسيارى از آنان نافرمان بودند.
با شنيدن اين كلمات، فضيل روى پشتبام نشست و به فكر فرو رفت و گفت: چرا وقتش شده و از وقتش نيز گذشته است!
كار بزرگى است كه انسان از چنين شهوت پرقدرتى دست بردارد. فضيل از پشتبام پائين آمد و از دروازه بغداد بيرون رفت. از قضا،كاروانى در حال حركت بود. خواست از كنار خرابهاى كه در مسير حركت كاروان بود بگذرد كه ناگاه شنيد قافلهسالار با كاروانيان مىگويد: عجله كنيد و راه بيفتيد كه اگر به فضيل برخورد كنيم، اموال و دارائىهايمان بر باد رفته است.
فضيل وقتى اين سخن را شنيد، كنار خرابه آمد و صدا زد: عجله نكنيد آرام باشيد، به شما مژده مىدهم كه فضيل توبه كرد و صاحبش به دادش رسيد و دست و پايش را بست.
از آن شب، فضيل سى سال در مقام توبه بود. كشور هم جمعيت زيادى نداشت و مىتوانست صاحبان مال را پيدا كند. همه را پيدا كرد و اموالشان را پس داد. البته، عدهاى هم به سبب توبهاى كه كرده بود پولشان را نگرفتند.
سرانجام، فضيل به مكه رفت و مجاور خانه خدا شد. در اواخر عمر، او استاد عرفان شده بود و درس مىداد و شاگرد داشت. نقل است كه در شب نهم ذيحجه در مسجدالحرام نشسته بود. عدهاى از مردم نماز مىخواندند و عدهاى ديگر مشغول مناجات بودند. فضيل هم گوشهاى نشسته بود و اشك مىريخت. از او پرسيدند: فضيل، خدا امشب با مهمانهايش در شب نهم ذيحجه چه مىكند؟
گفت: به خدا قسم، تمام اين مردم را امشب مىآمرزد، به شرط اينكه من در ميانشان باشم!
او اين قدر واقعى توبه كرده بود. به راستى، خوب است انسان از پروردگار حيا كند!
منبع : پایگاه عرفان