ايمان و عدل
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين و الصلاۀ و السلام على محمّد و اهلبيته الطاهرين صلوات الله عليهم اجمعين
از ابتداى آگاهى و بينايى انسان و تكيه كردنش بر علم، چه آن آگاهي و بينايياي كه از مسير پيامبران و فرستادگان خدا به دست آورده، و چه آن آگاهي و بينايياي كه با كمك معلوماتش از مسير آزمايشات و تجربيات كسب كرده، واقعيت بسيار مهمى براى او روشن شده كه امروز هم با پيشرفت علوم مختلفى كه هر روز ميتوان آن را در عالم زندگى ديد، او باز بر اين واقعيت دريافت شده امضاى صد در صد ميكند كه جهان آفرينش مبتنى بر عدل است، از كوچكترين جزء غير قابل ديدن آن تا بزرگترين شيءاش كه از نظر طول، عرض و حجم با ديگر اشيا قابل مقايسه نيست، اين طورى كه مى گويند، اين شيء همۀ عرش است و آنچه بين عرش و كوچكترين ذره وجودى اين عالم كه با هيچ اسلحة چشمى قابل ديدن و مشاهده و تجزيه نيست، هست.
در اين عالم، هر چيزى با وزن، عرض و حجمي معين، با سود و استفادهاي معين و در مكان و زماني معين قرار گرفته است؛ چنانكه اگر پرسيده شود، آيا اگر تكيه گاة كوچكترين جزء تا بزرگترين شى ء اين عالم، عدالت نبود، اين نظام شگفت انگيز، خانة خلقت و جهان آفرينش ميتوانست برپا باشد ؟ جواب اين پرسش، منفى است، و اگر پرسيده شود، آيا بدون تكيه بر اصل عدالت و بر ريشة عدل، كوچكترين يا بزرگترين جزء عالم ميتوانست لياقت ادامة حيات داشته باشد؟ جواب باز منفي هست. همينطور اگر پرسيده شود، آيا منهاى عدالت و عدل، از كوچكترين جزء عالم تا بزرگترين جزء آن، مى توانستيم توقّع سودى را داشته باشيم؟ در پاسخ گفته خواهد شد، خير، ما نمى توانستيم.
بناگذارى هستى بر پايۀ عدل از نظرقرآن
قرآن كه مبيّن قوانين فرهنگ خدا و آيين پروردگار عزيز عالم است، وقتى جهان را به صورت كلى و تحت عنوان خانة خلقت نظام مورد توجّه قرار مى دهد، بر پا بودن آن را مبتنى بر اصل عدل مى داند، و همين قرآن هنگامى كه اجزاى منفرد عالم را تحت طرح بندى و بحث قرار مى دهد، نظام و ادامة حيات آن را متكى بر عدل و بر هدايت مى داند:
}سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى* الَّذي خَلَقَ فَسَوَّى* وَ الَّذي قَدَّرَ فَهَدى * وَ الَّذي أَخْرَجَ الْمَرْعى*. فَجَعَلَهُ غُثاءً أَحْوى *{ [1]
ابتناي عالم هستي بر عدل، اصلي كلى است كه هم از طريق نبوت؛ يعني عالى ترين طريقى كه در خور استعداد بشر بوده است، به او نمايانده شده، و هم از طريق دانش و علم نظرى كه بر روى مبانى براهين و استدلالات استوار هست، براي او اثبات گرديده و هم از طريق دانش تجربى و عملى كه بينايان و متفكران بنى آدم آن را در تجربة حسي به دست آوردهاند.
ارتباط عدل با عالم خلقت
عدل؛ يعنى حكومت مجموعة مقرراتى كه هماهنگ با وجود مخلوق و در محدودة مخلوقيت آن و در محدودة ارتباط آن به عنوان يك جزء عالم خلقت با كلّ اين عالم هست؛ چنان كه اگر سيطره و حكومت اين مقررات از حريم خلقت شى ء و شيئيتش از آن گرفته شود، آن شيء جزءاي سرگردان خواهد شد و به طرف متلاشى شدن به حركت درخواهد آمد، و اگر اين حكومت از ارتباط اين شى ء با عالم گرفته شود، آن شيء نسبت به عالم، موجودي بيگانه مى شود؛ يعنى نمى توان بر آن، نه بار مثبت و نه بار منفى را ملاحظه كرد تا بشود آن را به عنوان يك جزء مربوط به عالم آفرينش مورد بحث قرار داد. روى هم رفته، جهان؛ يعنى خانة عدل، و آفرينش؛ يعنى خانة عدالت، و اجزاى خانة خلقت؛ يعنى محكومين به مقررات عدالت، و ارتباط شى ء با جهان؛ يعنى سيطرة مقررات قانونى بر آن شى ء با ارتباطى كه با جهان آفرينش دارد ، و اين مسألۀ ابتناي عالم بر عدل، نه براى اهل دين، و نه براى افراد بيرون از دين؛ نه براى انسان شرقى و نه براى انسان غربى؛ نه براى فرد وابسته به حريم ربوبيت، و نه براى فرد بريده از حريم ربوبيت، قابل انكار نيست.
از مسألة جهان و نسبتش با عدل كه فارغ شديم، سخن را متوجّه بنى آدم مى كنيم.
نياز انسان به عدالت
انسان، يعنى موجودى بزرگ، شريف، لايق، مستعد، و بزرگوار؛ يعنى وجودى كه آفرينش تمامي قدرت ابداع خود را به كار گرفت تا او به وجود آيد؛ يعنى همان وجودى كه همت خود را به كار گرفت تا اين تمدّن و زندگى را براى ادارة امور حيات به وجود آورد؛ يعنى موجودى كه جزءاي از اين پيكرة بزرگ عالم خلقت هست.
تمام بينايان عالم كه مى گويند: اساس جهان بر عدل و عدالت مبتنى است، آيا مى توانند بگويند: زندگى و نظام خلقت با اين برنامة منظم در صورتى برپاست كه تكيه بر عدل داشته باشد، به جز نظام حيات انسان؟ آنها نمى توانند بگويند، از كوچكترين جزء عالم تا بزرگترين شى ء عالم، عدل را مى خواهد، ولى انسان عدل را نمى خواهد!
تعبير را گسترده تر كنيم: آنها نمى توانند بگويند جهان هستي، حكومتِ مقررات عادلانه مى خواهد، ولى انسان چنين مقرّراتي را نمى خواهد! ميپرسيم مگر انسان موجودي بريده از اين عالم است؟ مگر انسان موجودي وابسته به اجزاي اين عالم نيست؟ مگر بدن انسان از زمان نطفه بودن تا هنگام مرگ، محكوم به مقررات عدل نيست؟ مگر دستگاة تنفّس به اندازة عادلانه هوا نمى گيرد؟ مگر بدن به اندازة عادلانه نور نمى گيرد؟ مگر بدن به اندازة عادلانة استعدادش رشد نمى كند؟ مگر بدن به اندازة استعداد عدالتش گلبول قرمز و گلبول سفيد نمى سازد؛ سلول درست نمى كند؛ به مبارزه با نابسامانى هاى كشور بدن و برقراري حكومت عدل در آن برنمى خيزد؟ بله. تمام اين واقعيات مسلم است. اگر مزاج انسان از جادة عدالت منحرف شود، صاحبش مريض ميشود؛ اگر چشم از جادة عدالت منحرف شود، صاحبش به طرف كورى مى رود؛ اگر گوش از جادة عدالت منحرف شود، او به طرف كرى مى رود؛ حيات كه از جادة عدالت منحرف شود، به طرف مرگ مى رود. براي همين بايد گفت، بنيان بدن هماهنگ با بنيان عالم، متكى بر عدل است.
حاكم بودن عدل بر روابط انسانها
امّا اگر بشر حكومت عدل را بر بدن قبول كند، در مسألة جامعة انسانى و زندگى همگانى و وابستگى انسانها به يكديگر كه از بدن مهم تر است و از نظر بينش الهى هم از جهان گسترده تر ميباشد، در اين جا نيز بايد به طريق اولى حكومت عدل را بر روابط انسانها در جامعه قبول كند. اگر بشر در اين جا عدالت را قبول نكند، جامعه به جامعهاي كه افرادش به يكديگر تجاوز ميكنند، تبديل مى شود؛ يعنى روابط طبيعى و سالم بين افراد جامعه برقرار نخواهد بود؛ برخوردها مستقيم نخواهد بود. بنابراين، دراين جا هم بشر، نيازمند به وضع مقررات است، و براى پياده شدن اين مقررات، حكومت لازم دارد، و براى پديد آمدن سلامت در همة شؤون زندگى اجتماعى، مقرراتى جهانى و انسانى لازم دارد تا بزرگترين منطقة شهرنشين تا دورترين نقطة ده نشيني كه جزء پيكرة جامعه انسانى است، بتواند از خانة خلقت عادلانه بهره مند شود؛ يعني اولاً حكومت لازم دارد؛ چون بدون حكومت، قانون اجرا نمى شود، و ثانياً قانون لازم دارد، قانوني كه لايق و سازندة سلامت در همة شؤون اجتماعى باشد كه بزرگترين فرد جامعه تا كوچك ترين فرد آن بتواند بنا بر ملاك استعداد انسانى خود از عالم بهره مند شود، و ثالثاً اين قانون بايد جهانى باشد، و اين قانون نمى تواند جهانى باشد، مگر اين كه سازنده و طراحش داراى دو جنبه باشد.
دو جنبۀ لازم در طرّاح قانون عادلانۀ جهانى
جنبۀ اول طراح، اين است كه بينايى و بينش او به تمام جوانب حيات بشر باشد؛ يعني او بايد در محدودۀ بشريت، نسبت به تمام جوانب روابط انسان با عالم، بينايى داشته باشد. كسى كه مى خواهد طرح قانون جهانى بدهد، بايد بينشي مافوق جهان و مافوق انسان داشته باشد تا بتواند در هنگام طرح قانون به همة انسانها بنگرد، و همچنين بتواند روابط انسانها را با آفرينش ببيند.
جنبة دوم اين طراح، آن است كه شخص قانونگذار بايد قانونگذارى باشد كه از جميع اغراض شخصى، شهوانى، هوايى، مادى، منطقه اى و طبيعى دور باشد.
به راستي، غير از خدا چه كسى مى تواند اين جنبهها را داشته باشد؟ اگر انسان تنها آفريده شده بود، قانوني فردى بر او حاكم مى شد و او مثل گوزن در بيابان مى گشت، و يا مثل خرس در جنگل، و يا مثل شتر وحشى در بيابان، امّا بنى آدم مرتبط به يكديگر آفريده شده اند. شما انسانيد و فردى كه در آمريكا زندگى مى كند، انسان است؛ كسى هم كه در شوروى هست، انسان است؛ فردى هم كه در آفريقا هست، انسان است. شما نبايد گرسنه باشيد؛ چون انسان هستيد؛ آفريقايى هم نبايد گرسنه باشد؛ چون انسان است؛ بنگلادشى نبايد گرسنه باشد؛ چون انسان است. عالَم متعلّق به انسان است، و انسان متعلّق به عالَم؛ عالَم با بشر رابطه دارد و بشر هم با بشر ديگر رابطه دارد.
لزوم قانون در زندگى انسانها
اگر قانون فعلى جهان قانون جهانى بود، يك گرسنه هم پيدا نمى شد؛ چون پيدا شدن اين انسان گرسنه، براى آن است كه قانون ناقص است. او هم انسانى مانند ما، از ما، متعلّق به ما و براى ما هست؛ ما هم براى اويم، و او هم براى ماست، و زمين متعلّق به انسان است. انسان حكومت لازم دارد و براى سلامت قانون مى خواهد، هم در روابطش با انسانهاي ديگر و هم در ارتباط با شخصيت خودش، و اين قانون بايد جهانى باشد، قانون در صورتى مى تواند جهانى باشد كه قانونگذارش بينشي جهانى و انسانى داشته باشد، علاوه بر اين، از همة اغراض بيرون باشد؛ براى اين كه اگر غرضي داشته باشد، ممكن است قانون را به نفع خودش وضع بكند؛ براى اين كه اگر غرض داشته باشد، ممكن است قانون را به نفع مردم خودش وضع كند و تنها در صدد اين باشد كه زندگي مردم خودش آباد باشد، هر چند چنين آباد شدني منجر به بيچارگى ديگران شود. به طور مثال، چهارصد سال بود كه انگلستان داشت در مجلس عوام خود قانون وضع مى كرد و مردم انگلستان با اين قانونگذاري كاملاً در امنيت و آسايش و راحتى بودند، ولى همين قانونگذاري موجب ميشد قاره آسيا از دست انگلستان خون گريه كند. چرا؟ چون قانونگذار غرض شخصى و منطقه اى داشت و مى گفت: من بايد زنده بمانم و ديگرى بايد پايمال بشود: «الحكم لمن غلب.» تاريخ هند را مطالعه كنيد تا بدانيد چگونه به خاطر ظلم و ستم دويست سالة انگلستان در هندوستان، چند صد ميليون انسان هندي با داشتن كشوري با آن همه سرمايه هاى طبيعى، در خيابانها گرسنه از دنيا رفتند.
انسان حكومت لازم دارد؛ قانون لازم دارد؛ به دليل اين كه جهان متكى بر قانون است و انسان جزء جهان ميباشد و جهان متعلّق به انسان. اين قانون در صورتى مى تواند سلامتى ايجاد بكند و عدل را در همة شؤون بگستراند كه واضع و مقنّن آن، جهانبينى و انسان بينى داشته باشد، و از اغراض هم به دور باشد.
دينداران و كسانى كه با حريم انبيا مربوط بودند، مى گفتند: بشر قانون مى خواهد. از طرفي، از زمان آدم تا الان، بى دينها هم مى گفتند، بشر قانون و حكومت مى خواهد، امّا چه قانونى و چه حكومتى؟ تمام محلّ نزاع و بحث همين جا است. بى دين و بادين هر دو فرياد قانون مى زنند، و الان مى بينيد جهان مى گويد، قانون و مقررات، و به خداهم كارى ندارد؛ به انبيا هم كارى ندارد؛ به قرآن هم كارى ندارد؛ به دين هم كارى ندارد. قاره هاى بزرگ عالم، اصلاً قرآن را نمى شناسند؛ دين را نمى شناسند؛ خدا را نمى شناسند، اما مرتّب مى گويند، قانون؛ جهان مى گويد: قانون؛ انبيا هم مى گفتند: قانون. خدا هم مى گويد: قانون. على هم مى گفت: قانون. معاويه هم مى گفت: قانون. يزيد هم مى گفت: قانون. چرا؟ چون همه درك مى كردند كه بدون حكومت و بدون قانون بشر نمى تواند زندگى كند. قوانينى كه انبيا براى زندگى دادند، چون به بينش وجود مقدس لايزال متكي بود، خارج از اغراض و هوى بود؛ زيرا خدا نمى تواند غرض داشته باشد؛ چنان كه خدا هوى ندارد؛ خدا شهوت ندارد؛ خدا منطقه اى نيست؛ خدا يك ملت خاص ندارد؛ خدا براى سير كردن ديگران لازم ندارد كه ديگران را بكشد و زمين ديگران را ببلعد؛ خدا حاكم بر مقدّرات عالم است، و خالى از اغراض، قوانيني جهانى دارد.
پينوشت
1. اعلي: 1 ـ 5: نام پروردگار برتر و بلند مرتبه ات را [از هرچه رنگ شرك خفى و جلى دارد] منزّه و پاك بدار. آن كه آفريد، پس درست و نيكو گردانيد. و آن كه اندازه قرار داد و هدايت كرد، و آن كه چراگاه را رويانيد، و آن را خاشاكى سياه گردانيد....
2. فتح: 8: ما تو را گواه [بر اعمال امت ] و مژده رسان و بيم دهنده فرستاديم.
3. سبأ: 28: و ما تو را براى همة مردم جز مژده رسان و بيمدهنده نفرستاديم، ولى بيشتر مردم [به اين واقعيت ] معرفت و آگاهى ندارند.
4. آلعمران: 169: و هرگز گمان مبر آنان كه در راه خدا كشته شدند مرده اند، بلكه زنده اند و نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند.
5. فصلت: 30: بى ترديد كسانى كه گفتند: پروردگار ما خدا است، سپس [در ميدان عمل بر اين حقيقت ] استقامت ورزيدند، فرشتگان بر آنان نازل مى شوند [و مى گويند:] مترسيد و اندوهگين نباشيد و شما را به بهشتى كه وعده مى دادند، بشارت باد.
6. ابن ارسطون يا اريستن. از شاگردان فيثاغورس بود که با سقراط نزد او تلمّذ مينمود، ليکن در زمان حيات سقراط اشتهاري در ميان علما نداشت .وي بزرگزاده و از خاندانهاي معروف علم يونان است و خود به تمامي فنون طبيعي آگاهي داشت. آثار گرانبهايي درعلوم فلسفي تصنيف نمود که در آن، بيشتر به اغلاق و رمزنويسي پرداخت. لغتنامه دهخدا نامه
7. سقراط: متولد در آتن (470 تا 468 ق.م ) وي در سال (400 يا 399 ق.م ) از طرف حکومت محکوم گرديد و با نوشيدن شوکران مسموم شد و درگذشت. وي استاد افلاطون و موجد روش سقراطي است و برخلاف پيشينيان بشر را موضوع تدقيق و مورد توجه قرار داد. نام حکيمي است مشهور. گويند در زمان اسکندر بود. لغت نامه دهخدا به نقل از برهان
8. ارسطو: حکيم مشهور يوناني ملقب به معلم اول و پيشواي مشائين. مَولد او شهر اسطاغاريا و پدر وي نيفوماخس طبيب فيليبس ُ، فيلبُس پدر اسکندر بود. و او از شاگردان افلاطن است. درهيکل بوثيون او به حلقه شاگردان افلاطون پيوست. لغتنامه دهخدا
9. ارشميدس: ارشميدس( ارخميدس، ارشميدوس، ارشمدوس)، از مردم سوراقوسا از جزيره صقليه. مولد او287 ق.م . و وفات وي در 212 ق.م. بزرگترين مهندس و حکيم رياضي قديم . وي در جواني براي کسب علم نزد اقليدس به اسکندريه رفت و چون به وطن خويش بازگشت به تحقيقات و مطالعات پرداخت و اختراعات گرانبها کرد . ظاهراً کتبي را که ابنالنديم براي ارشميدس نام ميبرد، آن قسمت از کتابهاي ارشميدس است که به عربي نقل شده است . او راست : کتاب ارشميدس، تربيعالدائرة، تسبيعالدائرة، رساله تکسير الدائرة، الخطوط المتوازية، خواص المثلثات القائمة الزوايا، الدوائرالمماسة، الساعات الاًّلات الماء التي ترمي بالبنادق، عمل الاًّلة التي تطرح البنادق، الکرة و الاسطوانة، الماخوذات في اصول الهندسة، المثلثات، المفروضات و الاجرام القائمه. لغتنامه دهخدا با تلخيص
10. الحكماء الإغريق السبعة هم: 1. سولون من أثينا: "لا تكثر من شيء". 2. خيلون الاسبرطي: "اعرف نفسك". 3. طاليس: "التأكد يجلب الخراب" 4. بياس من برييني: "كثرة العمال تفسد العمل". 5. كليوبولوس من لندوس: "كل اعتدال محمود". 6. بيتّاكوس من ميتيليني: "اعرف فرصتك". 7. برياندر من كورنث: "التفكير المسبق في كل شيء".
ترجمة بعضهم:
1. سولون( Solon) (639 - 559ق.م): شخص مشهور قام بسن القوانين. ويُعرف بأنه أحد الرجال السبعة الحكماء في اليونان. وُلد سولون في أثينا لعائلة نبيلة.
2. خيلون الإسبرطي هو أحد الفلاسفة الإغريق من القرن السادس قبل الميلاد يعد من حكماء الإغريق السبعة حكم إسبرطة في اليونان القديم.
3. طاليس: من مليتوس 635 ق.م.-543 ق.م. يعرف أيضا بتالس المليسي ، أحد فلاسفة الإغريق قبل سقراط و واحد من حكماء الإغريق السبعة ، يعتبره العديد الفيلسوف الأول في الثقافة اليونانية و أبو العلوم. عاش طاليس في مدينة مليتوس في أيونيا، بغرب تركيا. الحمار و الكلب. فلسفته: الفيلسوف الموحّد: يذكر عنه من ناحية الفلسفة الإلهية أنه كان يقول بإله واحد، وأن هذا الإله مختلف عن الإنسان، وأن صفات الله ليست تلك الصفات التي ينسبها الشعراء إلى الآلهة، فإن هذه الصفات صفات إنسانية خالصة.(( فلسفة منطقية ))فالله لا نواقص في ذاته حيث لم يلد ولم يولد ولا يموت ولا كالبشر يبدأ وجودهم في لحظة بل هو موجود مند الأزل (اللابداية).
4. بياس من برييني: فيلسوف إغريقي وأحد حكماء الإغريق السبعة، يعود لهم الفضل في سن قوانين اجتماعية متقدمة وذلك بعد حرب أهلية خاضها الفقراء ضد طبقة الملاك ، وسمي قانونهم قانون أتيكا. ويتضمن حق الملكية الفردية المحدودة، وحق الشعب في الإشراف على مؤسسات الدولة، وحق الجماعة في تشكيل وحدة لها قوانينها الخاصة التي تحكمها وتخضع لقانون الدولة العام.
5. كليوبولوس: هو أحد الفلاسفة الإغريق من القرن السادس قبل الميلاد يعد من حكماء الإغريق السبعة حكم إسبرطة في اليونان القديم. من ويكيبيديا، الموسوعة الحرة مع التلخيص.
11. نوافلاطونيان. عدهايي از حکماي حوزۀ اسکندريهاند که به نام افلاطونيان اخير ناميده شدهاند؛، زيرا آنها از يک نظر مذهب افلاطون را تجديد کرده، و از طرف ديگر، تحقيقاتي در حِکَم و معارف دارند که بديع است و ميتوان آنان را مستقل شمرد، و چون از افکار شرقيان نيز اقتباس بسيار کردهاند، بعدها همان فلسفة ايشان در افکار مردم شرق تاثير کلي پيدا کرد. تمام فلسفهاي که به افلاطونيان اخير نسبت دارد و به واقع بايد آن را حکمت اشراقي و عرفان ناميد، مربوط است به فلوطين که از يونانيان مصر و در اصل رومي بوده و در اسکندريه ميزيسته است. افلاطونيان اخير که به واقع پيروان فلوطين بودهاند، برخي در حکمت مقام بلند داشتهاند (از سير حکمت در اروپا). منبع: لغتنامه دهخدا
ادامه دارد . . .
منبع : پایگاه عرفان