فارسی
جمعه 07 ارديبهشت 1403 - الجمعة 16 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

اندیشه در اسلام - جلسه دوم - قسمت اول - (متن کامل + عناوین)

 

بسمه الله الرحمن الرحیم. الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی جمیع الأنبیاء والمرسلین وصلّ علی محمّد وآله الطاهرین، ولعن علی اعدائهم اجمعین.

باارزش ترين نيرويى كه خداوند متعال به انسان عنايت كرده، براساس آيات قرآن و روايات، نيروى عقل و انديشه است. اين نيرو و قدرت، با توجه به ارزشى كه دارد، باعث حركت و رشد انسان می‌شود. از این رو، وقتى از امام ششم، عليه السلام، از نتيجه انديشه و عقل پرسیدند، امام فرمود:

«ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان».[1]

یعنی دو محصول حركت فكر و عقل، رسیدن به بهشت و درک عبادت پروردگار است.

هم چنين، حضرت مى فرمايند: وقتى خدا نيروى فكر را آفريد، پروردگار بزرگ عالم به او خطاب كرد: من هيچ عنصرى را محبوب تر از تو در اين عالم خلق نكردم و به دليل ارزشی كه نزد من دارى، تو را در محبوب ترين مخلوقاتم -كه انسان باشد- قرار دادم.[2]

در گفتار حكما و نوشته هاى بزرگان آمده است كه اگر تمام عالم را به منزله درختی بدانيم، انسان شاخه اى از اين درخت است كه بهترين ميوه آن عقل و نيروى انديشه است.

عقل انسان را با حقايق عالى عالم پيوند مى دهد. از این رو، اگر اعضا و جوارح آدمی و برون و درون او در تصرف حكومت عقل قرار بگيرد و خود عقل در تصرف نبوّت و امامت باشد، از انسان بهترين عنصر آفرينش ساخته خواهد شد.

می‌دانیم که انبيا و ائمه بدون جهت از كسى تعريف نمى كردند و جالب این است که تعريف آن‌ها از یک شخص تنها با توجه به نيروى انديشه او بوده و بر حضور عقلانیت در او متمركز بوده است. لذا، هرگاه در نزد آنان از كسى تعريف مى كردند، از چگونگى عقل او مى پرسيدند كه آيا تعطيل است يا كار مى كند؟[3] فكرش معطل است يا در كار است؟ آيا انسانى است كه در همه امور بدون انديشه عمل مى كند يا موجودى است كه پيش از اقدام به هر كارى فكر مى كند؟

مشورت: بهره‌گیری از اندیشه دیگران

اگر كسى خود را به فكر كردن عادت داده باشد، در می‌یابد که گاهی فكرش به تنهایی به جايى نمى رسد. به همین سبب، پروردگار از مردم دعوت كرده فكر خود را به فكر دانشمندان، دارندگان تجربه، روشن‌بينان و به فكر آنان که عالى تر از خودشان هستند متّصل كنند تا به نتيجه برسند.[4] زیرا هيچ زمينه اى در حيات انسان، عالى تر و بهتر از زمينه انديشه و تفكر نيست. فكر به انسان نور و حقيقت مى دهد و او را به ملكوت عالى عالم راهنمايى مى كند.[5]

در مدار عقل نه شهوت

در آثار اسلامى، از پنج نوع فكر سخن به میان آمده است و هر انسانى مى تواند در فضاى اين پنج نوع فكر پرواز كند:

«التفكر على خمسة اوجه».[6]

فكر آدمی بر پنج نوع است.

بى ارزش ترين انسان ها، با قرار گرفتن در مدار انديشه، به انسان هایى ارزشمند تبديل مى شوند. وقتی انسان از مادر زاده مى شود، از نظر وجودى، بسيار كم ارزش است. اما با قرار دادن برنامه هايش در راه انديشه، مى تواند خود را به ارزش‌های بى نهايت برساند. قدرت فكر، وجود انسان را پرواز مى دهد و به مرحله لقاى پروردگار مى رساند؛ به جایی كه كسى قدرت محاسبه ارزش او را ندارد.

اى برادر تو همه انديشه اى

 

 

مابقى خود استخوان و ريشه اى.[7]

 

ما بايد خود را خرج مقام عالى وجودمان - كه عقل است- بنماییم، نه خرج مقام پايين آن كه شهوت است. اگر بخواهیم يك پارچه خرج شهوت شویم، در كوره پُر حرارت شهوت آب مى شویم و ديگر از انسانيتمان هيچ چيز باقى نمى ماند. اما اگر خرج مقام عالى وجودمان كه انديشه و عقل است شویم، به طور دائمی عظمت پيدا مى كنیم.

اميرالمؤمنين، عليه‌السلام، سخن زيبايى دارند كه بسيار باارزش است. ايشان مى فرمايند:

«أصل الإنسان لُبّه وعقله ودينه ومروته».[8]

واقعيت، حقيقت، و ريشه انسان مغز اوست و عقل او پايبند دين و مردانگى اوست.

در ادامه حديث آمده است:

«حيث يجعل نفسه».

البته، اگر بفهمد و اين ريشه و پايبندی را براى خود انتخاب کند.

عقل در اين جمله به معناى «پاي‌بند» است.[9] هنگامى كه شتر را در سفرها براى استراحت مى خوابانند، به زانویش زانوبند مى بندند تا نتواند بلند شود و بار صاحبش را بردارد و در دل كوير ناپديد گردد. عقل مورد نظر روايت به معناى همين زانوبند است. بدین ترتیب، معنی عبارت ريشه هر انسانى مغز اوست فهمیده می‌شود. انسان بايد به ريشه خود توجه کند، زیرا اگر به ريشه برسد، شاخ و برگ‌هایش زنده مى مانند و ميوه هايش شيرين خواهند شد. اما اگر بخواهد فداى فرع شود - كه همان شهوت و شكم است- بر شاخ و برگ‌هایش ميوه تلخ و غیر مفیدی خواهد رویید. نگاه به نامحرم، به دست آوردن و خوردن هر چيزى، قدم نهادن به هرجا كه انسان دلش بخواهد و گوش دادن به هر صدايى، ميوه هاى شيرينى برای وجود آدمی نيستند.

فرار شيطان از پيروانش در قيامت

انبيا مردم را مى ترساندند از اين كه ظاهرشان خوش، ولى باطنشان آن قدر بد و تلخ باشد كه حتی شيطان هم از آن‌ها فرار كند.[10] زيرا شيطان در قيامت از دست همه مُريدانش، از بس كه بوى تعفن مى دهند، فرار مى كند، در حالى كه خود او اين تلخى ها را به آن‌ها داده است. شيطان روز قيامت حاضر نيست حتى با يكى از دوستان خود بسازد. از اين رو مى گويد: موجوديت انسان هايى كه اهل جهنم شده اند به من ربطى ندارد.

شفاعت اهل بيت از پيروانشان

در مقابل، انبيا و ائمه، عليهم‌السلام، در روز قيامت به پروردگار عرض مى كنند: اى مولاى ما، اگر دست اطاعت كنندگان و پیروان ما را در دست ما قرار ندهى، در بهشت قدم نمى گذاريم.[11]

در روایات آمده است كه فاطمه زهرا، عليهاالسلام، در روز قیامت، كنار در بهشت مى ايستد و مى گويد: خدايا، اگر همه پيروان پدرم و شوهرم و بچه هايم وارد بهشت نشوند، من وارد بهشت نخواهم شد.[12]اما ابليس و شيطان، نمرود و فرعون، يزيد و معاويه و... در روز قيامت به هيچ وجه حاضر نيستند حتى با يكى از مريدان خود روبه رو شوند.[13] بنابراين، كسانى كه ما را به گمراهى كشانده اند، در قيامت از ما فرار مى كنند و كسانى كه ما را هدايت كرده اند، مى ايستند تا نجاتمان دهند. از اين روست که عقل نجات دهنده و شهوت هلاك كننده است. البته، شهوتى كه از آن سخن می‌گوییم به معناى غريزه زن گرفتن مرد يا شوهر كردن زن يا بچه دار شدن نيست، زيرا اين يك امر طبيعى و فطرى است. مراد از شهوت، خارج از حدود الهى زندگى كردن است.

« فَأُولئِكَ هُمُ الْعَادُونَ».[14]

آن‌ها (كه خارج از دستور الهى به ارضاى شهوت مى پردازند) تجاوزكاران به حريم پروردگارند.

پس، ريشه انسان مغز اوست و زانوبند او در همه امور دين و مردانگى اش است. آن حالت مردانگى که توأم با حيا، شجاعت را تقويت می‌كند؛ همان حالت عالى روحى كه اگر با شجاعت و حيا مخلوط گردد مردانگى ناميده مى شود. نشانه مردانگى نیز اين است كه انسان به هيچ وجه زير بار امور پست نرود. كسى كه داراى مردانگى است محال است دستش را نزد مردم پست دراز كند. او كسى است كه به هر حرفى که مى زند و هر قولى كه مى دهد پايبند است و اگر نمك كسى را بخورد، محال است به او خيانت كند.[15]

حكايت ميرغضب و نان و نمك مجرم

حكايت كرده اند كه سلطانى بر فردى غضب كرد و به ميرغضب خود دستور داد سر او را قطع كند. ميرغضب مجرم را بيرون آورد و به او گفت: آماده شو، مى خواهم سر از بدنت جدا كنم! مجرم گفت: ميرغضب، معمولاً كسانى كه مى خواهند كشته شوند چند تقاضا مى كنند. من يك تقاضا بيشتر ندارم؛ نه مى خواهم زن و بچه ام را ببينم، نه اجازه خواندن دو ركعت نماز می‌خواهم، و نه مى خواهم كسى را پيدا كنم تا شفاعت مرا بكند، بلكه گرسنه ام و دلم نمى خواهد در حال گرسنگى كشته شوم. اگر ممكن است مقدارى غذا براى من بياور، ولى غذايى كه مرا سير كند!

مير غضب گفت: من پول ندارم و غذاى حاضر هم نداريم.

مغضوب گفت: من خودم پول دارم. و بعد مقدارى پول به او داد.

ميرغضب پول را گرفت و غذاى خوشمزه اى آماده كرد و آورد. مغضوب شروع به خوردن كرد و در همان حال مى گفت: به به! دستت درد نكند! ممنونم! عالى است! يك لقمه هم تو بخور!

ميرغضب گفت: گرسنه نيستم.

مغضوب گفت: خيلى بد است كه انسان مشغول خوردن غذاى خوشمزه اى باشد و كسى نگاهش كند و چيزى نخورَد. من طبعم قبول نمى كند. از اين رو، ميرغضب هم مشغول خوردن غذا شد. بعد كه غذا تمام شد، گفت: آماده اى گردنت را بزنم؟ مغضوب گفت: آيا مردانگى است كه نمك مرا بخورى و گردن مرا بزنى؟

ميرغضب رو به او كرد و گفت: اى مجرم، ماهرانه مچ مرا گرفتى!

از قضا، ميرغضب از آن دسته آدم‌‌هايى بود كه روح مردانگى دارند. لذا، دستش را روى چشمانش گذاشت و سرش را برگرداند و به مجرم گفت: برو! تو آزادى! هر چند خودم گرفتار شوم.

مردانگىِ هانى در نگهدارى از مسلم

هانى بن عروه[16]، مسلم بن عقیل[17] را به خانه خود آورده و پناه داده بود، در حالى كه وضع كوفه به هم ريخته بود. مسلم به هانى گفت: وضع شهر بسيار بد است. امكان گرفتار شدن شما هم هست. اگر اجازه بدهيد من از خانه شما بروم! هانى گفت: من سرم را در راه اين مهمانى گذاشته ام. نبايد بروى. نهایت کار اين است كه مأموران يزيد تو را در خانه من پيدا می‌كنند و می‌گويند جرم نگه داشتن مسلم جان توست. [18]

این مردانگى بزرگى است كه یک نفر بگويد در اين فضاى پر از وحشت، نه مهمانم را بيرون مى كنم و نه حاضرم او برود، گرچه به قيمت جانم تمام شود.

نه از بستن نه از كشتن ندارم هيچ باكى

 

 

 

 

من از روزى كه اين جا پا نهادم ترك سر گفتم.

 

 

 

انسان بايد مرد باشد؛ چه كسانى كه در لباس مردان ظاهر می‌شوند و چه كسانى كه در لباس زنان هستند. فرقی نمی‌کند. زن هم بايد مانند مرد مردانگى داشته باشد.

اين كمال نامردى است كه كسى پس از ده سال ازدواج و داشتن پنج فرزند بگويد دیگر از قيافه زنم یا شوهرم خوشم نمى آيد و خواستار ازدواج با ديگرى هستم. اين دليل پستى و نامردى آن شخص است و متاسفانه، از اين نامردها فراوانند! این نامردى است كه كسى ثروت اندوخته باشد، اما آن را در امور خیر هزینه نكند؛ كسى آبرو داشته باشد و بتواند آن را براى ديگران گرو بگذارد و كار آنان را حل كند، اما اين كار را نكند و... .

 

پی‌نوشت

[1]. كافي، ج1، ص 11؛ نيز معاني الأخبار، شيخ صدوق، ص240؛ محاسن برقي، ج 1، ص 195: «محمد بن عبد الجبار، عن بعض أصحابنا رفعه إلى أبي عبد الله، عليه‌السلام، قال: قلت له: ما العقل؟ قال: ما عبد به الرحمن واكتسب به الجنان. قال: قلت: فالذي كان في معاوية؟ فقال: تلك النكراء! تلك الشيطنة، وهي شبيهة بالعقل، وليست بالعقل».

[2]. كافي، ج 1، ص 10؛ نيز امالي، شيخ صدوق، ص 504؛ محاسن برقي، ج 1، ص 192: «عن أبي جعفر، عليه‌السلام، قال: لما خلق الله العقل استنطقه ثم قال له: أقبل فأقبل ثم قال له: أدبر فأدبر ثم قال: وعزتي وجلالي ما خلقت خلقاً هو أحب إلي منك ولا أكملتك إلا فيمن أحب، أما إني إياك آمر، وإياك أنهى وإياك أعاقب، وإياك أثيب».

[3]. كافي، ج 1، ص 11؛ نيز امالي، شيخ صدوق، ص 504: «محمد بن سليمان الديلمي، عن أبيه قال: قلت لأبي عبد الله، عليه‌السلام: فلان من عبادته ودينه وفضله؟ فقال:كيف عقله؟ قلت: لا أدري، فقال: إن الثواب على قدر العقل»؛ نيز كافي، ج 1، ص 12: «أبي عبد الله، عليه‌السلام، قال: قال رسول الله، صلى‌الله‌عليه‌وآله: إذا بلغكم عن رجل حسن حال فانظروا في حسن عقله، فإنما يجازي بعقله»؛ شرح نهج البلاغه، ابن أبي الحديد، ج 20، ص 41: «أثنى قوم من الصحابة على رجل عند رسول الله، صلى‌الله‌عليه‌وآله، بالصلاة والعبادة وخصال الخير حتى بالغوا، فقال، صلى‌الله‌عليه‌وآله: كيف عقله؟ قالوا يا رسول الله نخبرك باجتهاده في العبادة وضروب الخير، وتسأل عن عقله! فقال: إن الأحمق ليصيب بحمقه أعظم مما يصيبه الفاجر بفجوره، وإنما ترتفع العباد غدا في درجاتهم، وينالون من الزلفى من ربهم على قدر عقولهم».

[4]. نحل، 43: «وما أرسلنا من قبلك إلا رجالا نوحي إليهم فاسألوا أهل الذكر إن كنتم لا تعلمون»؛ نيز انبياء، 7: «وما أرسلنا قبلك إلا رجالا نوحي إليهم فاسألوا أهل الذكر إن كنتم لا تعلمون»؛آل عمران، 159: «فبما رحمة من الله لنت لهم ولو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم واستغفر لهم وشاورهم في الأمر فإذا عزمت فتوكل على الله إن الله يحب المتوكلين»؛ شوري، 38: «والذين استجابوا لربهم وأقاموا الصلاة وأمرهم شورى بينهم ومما رزقناهم ينفقون». نيز نهج البلاغه، حكمت54: «لا غنى كالعقل. ولا فقر كالجهل. ولا ميراث كالأدب ولا ظهير كالمشاورة»؛ نيز حكمت113: «...لا شرف كالعلم ولا مظاهرة أوثق من المشاورة»؛ كافي، ج1، ص29: «عن حمران وصفوان بن مهران الجمال قالا:سمعنا أبا عبد الله، عليه‌السلام، يقول: لا غنى أخصب من العقل، ولا فقر أحط من الحمق، ولا استظهار في أمر بأكثر من المشورة فيه».

- عيون الحكم والمواعظ، علي بن محمد الليثي الواسطي، ص 91: «اضربوا بعض الرأي ببعض يتولد منه الصواب».

[5]. كافي، ج 8، ص 22؛ نيز تحف العقول، حراني، ص 96: «...والعقول تزجر وتنهى، وفي التجارب علم مستأنف، والاعتبار يقود إلى الرشاد...»؛ نهج البلاغه، حكمت 365: «الفكر مرآة صافية والاعتبار منذر ناصح وكفى أدبا لنفسك تجنبك ما كرهته لغيرك»؛ عيون الحكم والمواعظ، ليثي واسطي، ص50: «الفكر يهدي الي الرشد».

[6]. این روایت در کتاب مواعظ العددیه آمده است. (مولف). نیز: فيض القدير، مناوي، ج 3، ص 347: «قال الروذباذي: التفكر على أربعة أنحاء فكرة في آيات الله وفكرة في خلقه وعلامتها تولد المحبة وفكرة في وعد الله بثواب وعلامتها تولد الرغبة وفكرة في وعيده بالعذاب وعلامته تولد الرهبة وفكرة في جفاء النفس مع إحسان الله وعلامتها تولد الحياء من الله».

[7]. از مولوی است.

[8]. امالي، شيخ صدوق، ص312؛ نيز مشكاة الأنوار، طبرسي، ص439: «عن الصادق جعفر بن محمد، عليه‌السلام، قال: كان أمير المؤمنين، عليه‌السلام، يقول:أصل الانسان لبه وعقله ودينه ومروءته حيث يجعل نفسه، والأيام دول، والناس إلى آدم شرع سواء»؛ فقه الرضا، ابن بابويه، ص 367: «أروي: أن أصل الإنسان لبه، ودينه نسبه، ومروته حيث يجعل نفسه، والناس إلى آدم شرع سواء، وآدم من تراب».

[9]. تحف العقول، حراني، ص15؛ نيز بحار الأنوار، ج 1، ص 117: «قال رسول الله، صلى‌الله‌عليه‌وآله: إن العقل عقال من الجهل، والنفس مثل أخبث الدواب فعن لم تعقل حارت، فالعقل عقال من الجهل».

[10]. اشاره است به این آیه: ابراهیم، 22: «وقال الشيطان لما قضي الامر إن الله وعدكم وعد الحق ووعدتكم فأخلفتكم وما كان لي عليكم من سلطان إلا أن دعوتكم فاستجبتم لي فلا تلوموني ولوموا أنفسكم ما أنا بمصرخكم وما أنتم بمصرخي إني كفرت بما أشركتمون من قبل إن الظالمين لهم عذاب أليم»؛ در عرصه قيامت، همگى در پيشگاه خدا ظاهر مى شوند؛ پس ناتوانانى كه بدون به كار گرفتن عقل، بلكه از روى تقليد كوركورانه پيرو مستكبران بودند به مستكبران مى گويند: ما در دنيا بدون درخواست دليل و برهان پيروِ مكتب شما بوديم، آيا امروز چيزى از عذاب خدا را به پاداش آن‌كه از شما پيروى كرديم از ما برطرف مى كنيد؟ مى گويند: اگر خدا ما را در صورت داشتن لياقت هدايت كرده بود، همانا ما هم شما را هدايت مى كرديم، اكنون همه سرمايه هاى وجودى ما و تلاش و كوششمان بر باد رفته. چه بيتابى كنيم وچه شكيبايى ورزيم براى ما يكسان است، ما را هيچ راه گريزى نيست. و شيطان در قيامت هنگامى كه كار محاسبه بندگان پايان يافته به پيروانش مى گويد: يقيناً خدا نسبت به برپايى قيامت، حساب بندگان، پاداش و عذاب به شما وعده حق داد، و من به شما وعده دادم كه آنچه خدا وعده داده دروغ است، ولى مى بينيد كه وعده خدا تحقّق يافت و من در وعده ام نسبت به شما وفا نكردم. مرا بر شما هيچ غلبه و تسلّطى نبود، فقط شما را دعوت كردم به دعوتى دروغ و بى پايه و شما هم بدون انديشه و دقت دعوتم را پذيرفتيد، پس سرزنشم نكنيد، بلكه خود را سرزنش كنيد، نه من فريادرس شمايم، و نه شما فريادرس من، بى ترديد من نسبت به شرك ورزى شما كه در دنيا درباره من داشتيد كه اطاعت از من را هم چون اطاعت خدا قرار داديد بيزار و منكرم؛ يقيناً براى ستمكاران عذابى دردناك است.

[11]. مناقب، ابن شهر آشوب، ج 2، ص 15: «النبي، صلى‌الله‌عليه‌وآله: اني لأشفع يوم القيامة فأشفع ويشفع علي فيشفع ويشفع أهل بيتي فيشفعون»؛ نيز شرح الأخبار، قاضي نعمان، ج 3، ص 461: «أبو الجارود، قال: قلت لجعفر بن محمد، عليه‌السلام، بأن الناس يعيبونا بحبكم. قال: أعد علي. فأعدت عليه. فقال: لكني أخبرك أنه إذا كان يوم القيامة جمع الله تعالى الخلائق في صعيد واحد، فيسمعهم الداعي ويفقدهم البعيد، ثم يأمر الله النار فتزفر زفرة يركب الناس لها بعضهم على بعض، فإذا كان ذلك قام محمد نبينا، صلى‌الله‌عليه‌وآله، فيشفع، وقمنا فشفعنا، وقام شيعتنا فشفعوا، فعند ذلك سواهم: فما لنا من شافعين ولا صديق حميم. فلو أن لنا كرة فنكون من المؤمنين».

این قسمت عبارت که مربوط به داخل نشدن شفیعان در بهشت است مربوط به روایتی است که از شفاعت فاطمه زهرا (س) در قیامت وارد شده است. پی‌نوشت بعد.

[12]. امالي، شيخ صدوق، ص 69؛ نيز مناقب، ابن شهر آشوب، ج 3، ص 108: «أبي جعفر محمد بن علي الباقر، عليهماالسلام، قال: سمعت جابر بن عبد الله الأنصاري يقول: قال رسول الله، صلى‌الله‌عليه‌وآله: إذا كان يوم القيامة تقبل ابنتي فاطمة على ناقة من نوق الجنة مدبجة (المزين) الجنين، خطامها من لؤلؤ رطب، قوائمها من الزمرد الأخضر، ذنبها من المسك الأذفر، عيناها ياقوتتان حمراوان، عليها قبة من نور يرى ظاهرها من باطنها، وباطنها من ظاهرها، داخلها عفو الله، وخارجها رحمة الله، على رأسها تاج من نور، للتاج سبعون ركنا، كل ركن مرصع بالدر والياقوت، يضئ كما يضئ الكوكب الدري في أفق السماء، وعن يمينها سبعون ألف ملك، وعن شمالها سبعون ألف ملك، وجبرئيل آخذ بخطام الناقة، ينادي بأعلى صوته: غضوا أبصاركم حتى تجوز فاطمة بنت محمد. فلا يبقى يومئذ نبي ولا رسول ولا صديق ولا شهيد، إلا غضوا أبصارهم حتى تجوز فاطمة بنت محمد، فتسير حتى تحاذي عرش ربها جل جلاله، فتزج (تلقي وترمي) بنفسها عن ناقتها وتقول: إلهي وسيدي، احكم بيني وبين من ظلمني، اللهم احكم بيني وبين من قتل ولدي. فإذا النداء من قبل الله جل جلاله: يا حبيبتي وابنة حبيبي، سليني تعطى، واشفعي تشفعي، فوعزتي وجلالي لا جازني ظلم ظالم. فتقول: إلهي وسيدي ذريتي وشيعتي وشيعة ذريتي، ومحبي ومحبي ذريتي. فإذا النداء من قبل الله جل جلاله: أين ذرية فاطمة وشيعتها ومحبوها ومحبو ذريتها؟ فيقبلون وقد أحاط بهم ملائكة الرحمة، فتقدمهم فاطمة حتى تدخلهم الجنة».

- شرح الأخبار، قاضي نعمان مغربي، ج 3، ص 62، فاطمة في المحشر: «علي بن جرير، باسناده عن جعفر بن محمد، عن أبيه عن آبائه عليهم السلام، أن رسول الله صلى الله عليه وآله قال: إذا كان يوم القيامة نصب للنبيين منابر من نور ونصب لي في أعلاها منبر، ثم يقال لي: قم، فاخطب، فأرقي منبري، فأخطب خطبة لم يخطب أحد مثلها. ثم تنصب منابر من نور للوصيين فيكون علي على أعلاها منبرا، ثم يقال له: اخطب، فيخطب بخطبة لم يخطب مثلها أحد من الوصيين. ثم تنصب منابر من نور لاولاد الوصيين فيكون الحسن والحسين على أعلاها، ثم يقال لها: قوما فاخطبا، فيخطبان بما لم يخطب به أحد من أبناء الوصيين. ثم ينادي مناد: يا أهل الجمع، غضوا أبصاركم وطأطئوا رؤوسكم لتجوز فاطمة بنت محمد. فيفعلون ذلك، وتجوز فاطمة وبين يديها مائة الف ملك وعن يمينها مثلهم، وعن شمالها مثلهم، ومن خلفها مثلهم، ومائة الف ملك يحملونها على أجنحتهم حتى إذا صارت إلى باب الجنة ألقى الله عزوجل في قلبها أن تلتفت. فيقال لها: ما التفاتك؟ فتقول: أي رب إني أحب أن تريني قدري في هذا اليوم. فيقول الله: ارجعي يا فاطمة، فانظري من أحبك وأحب ذريتك، فخذي بيده وأدخليه الجنة. قال جعفر بن محمد عليه السلام: فانها لتلتقط شيعتها ومحبيها كما يلتقط الطير الحب الجيد من بين الحب الردئ، حتى إذا صارت هي وشيعتها ومحبوها على باب الجنة ألقى الله عزوجل في قلوب شيعتها ومحبيها أن يلتفتوا. فيقال لهم: ما التفاتكم وقد امرتم إلى الجنة؟ فيقولون: إلهنا نحب أن نرى قدرنا في هذا اليوم. فيقال لهم: ارجعوا، فانظروا من أحبكم في حب فاطمة أو سلم عليكم في حبها أو صافحكم، أو رد عنكم [ غيبة ] فيه، أو سقى جرعة ماء، فخذوا بيده، فادخلوه الجنة. قال جعفر بن محمد صلوات الله عليه: فوالله ما يبقى يومئذ في  النار إلا كافر أو منافق في ولايتنا، فعندها يقولون: فما لنا من شافعين ولا صديق حميم. فلو أن لنا كرة فنكون من المؤمنين. ثم قال جعفر بن محمد صلوات الله عليه: كذبوا (ولو ردوا لعادوا لما نهوا عنه [وإنهم لكاذبون]  كما قال تعالى. ثم ينادي مناد: لمن الكرم اليوم. فيقال: لله الواحد القهار ولمحمد وعلي وفاطمة والحسن والحسين».

[13]. برداشتی است از این آیه: اعراف، 38-39: «قال ادخلوا في أمم قد خلت من قبلكم من الجن والإنس في النار كلما دخلت أمة لعنت أختها حتى إذا اداركوا فيها جميعا قالت أخراهم لأولاهم ربنا هؤلاء أضلونا فآتهم عذابا ضعفا من النار قال لكل ضعف ولكن لا تعلمون * وقالت أولاهم لأخراهم فما كان لكم علينا من فضل فذوقوا العذاب بما كنتم تكسبون».

[14]. مؤمنون، 5–7؛ نيز معارج، 29-31: «والذين هم لفروجهم حافظون * إلا على أزواجهم أو ما ملكت أيمانهم فإنهم غير ملومين * فمن ابتغى وراء ذلك فأولئك هم العادون».

[15]. اسراء، 34: «ولا تقربوا مال اليتيم إلا بالتي هي أحسن حتى يبلغ أشده وأوفوا بالعهد إن العهد كان مسئولا»؛ نيز امالي، شيخ صدوق، ص290: «أبي عبد الله، عن آبائه، عليهم‌السلام، قال: قال أمير المؤمنين، عليه‌السلام: إن لأهل الدين علامات يعرفون بها: صدق الحديث، وأداء الأمانة، والوفاء بالعهد، وصلة الرحم، ورحمة الضعفاء، وقلة المؤاتاة للنساء، وبذل المعروف، وحسن الخلق، وسعة الخلق، واتباع العلم وما يقرب إلى الله عز وجل»؛ تحف العقول، حراني، ص26 (ضمن وصيت رسول اكرم به معاذ بن جبل): «...وأوصيك بتقوى الله وصدق الحديث والوفاء بالعهد وأداء الأمانة وترك الخيانة...»؛ نيز امالي، شيخ صدوق، ص379؛ اختصاص، شيخ مفيد، ص229 (از قال رسول الله): «عن علي بن موسى الرضا، عن الإمام موسى بن جعفر، عن الصادق جعفر بن محمد، عن الباقر محمد بن علي، عن سيد العابدين علي بن الحسين، عن سيد شباب أهل الجنة الحسين، عن سيد الأوصياء علي، عليهم‌السلام، عن سيد الأنبياء محمد، صلى‌الله‌عليه‌وآله، قال: لا تنظروا إلى كثرة صلاتهم وصومهم، وكثرة الحج والمعروف، وطنطنتهم بالليل، انظروا إلى صدق الحديث وأداء الأمانة».

[16]. الفوائد الرجالية، سيد بحر العلوم، ج 4، ص 18: «هاني بن عروة المرادي المذحجي: قال ..المسعودي في (مروج الذهب): كان هاني بن عروة المرادي شيخ (مراد) وزعيمها يركب في أربعة الاف دارع وثمانية آلاف راجل، فإذا أجابتها أحافها من (كندة) وغيرها كان في ثلاثين الف دارع. وفي (حبيب السير): إن هاني بن عروة كان من أشراف الكوفة وأعيان الشيعة  - قال - وروي أنه قد أدرك النبي (ص) وتشرف بصحبته  وكان يوم قتل - ابن تسع وثمانين سنة. قال المفيد - رحمه الله - في (الارشاد): إن مسلم بن عقيل - رحمه الله - لما قدم الكوفة نزل دار المختار بن أبي عبيدة الثقفي وهي الدار التي تدعى: دار مسلم بن المسيب .. فلما سمع بمجيئ عبيد الله ابن زياد - لعنه الله - وما أخذ به الناس والعرفاء من التجسس، خرج من دار المختار حتى انتهى الى دار هانئ بن عروة، فدخلها، فاخذت الشيعة تختلف عليه في دار هاني على تستر واستخفاء من عبيد الله، وتواصوا بالكتمان فدعا ابن زياد - لعنه الله - مولى له يقال له (معقل) فقال له: خذ ثلاثة آلاف درهم واطلب مسلم بن عقيل والتمس اصحابه، فإذا ظفرت بواحد منهم أو جماعة فاعطهم هذه الثلاثة آلاف درهم، وقل لهم استيعنوا بها على حرب عدوكم وأعلمهم أنك منهم، فانك لو اعطيتهم إياها لقد اطمانوا اليك ووثقوا بك ولم يكتموك شيئا من أخبارهم، ثم أغد عليهم ورح حتى تعرف مستقر مسلم بن عقيل وتدخل عليه ففعل ذلك، وجاء حتى جلس الى مسلم بن عوسجة الاسدي في المسجد الاعظم - وهو يصلي - فسمع قوما يقولون: هذا يبايع للحسين - عليه السلام - فجاء وجلس حتى فرغ من صلاته، فقال: يا عبد الله، إني امرؤ من أهل الشام أنعم الله علي بحب أهل البيت - عليهم السلام - وحب من أحبهم، وتباكى له، وقال: معي ثلاثة آلاف درهم اردت بها لقاء رجل منهم بلغني انه قدم الكوفة يبايع لابن بنت رسول الله (ص) فكنت اريد لقاءه، فلم أجد أحدا يدلني عليه، ولا أعرف مكانه، فانى لجالس في المسجد - الآن - إذ سمعت نفرا من المؤمنين يقولون: هذا رجل له علم باهل هذا البيت وانى أتيتك لتقبض مني هذا المال، وتدخلني على صاحبك فانى أخ من اخوانك وثقة عليك، وان شئت اخذت بيعتي له قبل لقائه  فقال له مسلم بن عوسجة: أحمد الله على لقائك، فقد سرنى ذلك لتنال الذي تحب، ولينصر الله بك أهل بيت نبيه - عليه وعليهم السلام - ولقد ساءني معرفة الناس إياي بهذا الامر قبل أن يتم مخافة هذا الطاغي وسطوته  قال له (معقل): لا يكون إلا خيرا، خذ البيعة علي، فاخذ بيعته، وأخذ عليه المواثيق المغلظة ليناصحن وليكتمن، فاعطاه من ذلك ما أرضاه ثم قال: اختلف إلي - اياما - في منزلي، فاني طالب لك الاذن على صاحبك وأخذ يختلف مع الناس، فطلب له الاذن، فاذن له، فاخذ مسلم بن عقبل بيعته، وأمر أبا تمامة الصائدي بقبض المال منه، وهو الذي كان يقبض أموالهم وما يعين به بعضهم بعضا ويشتري لهم السلاح، وكان بصيرا وفارسا من فرسان العرب ووجوه الشيعة  وأقبل ذلك الرجل يختلف إليهم، فهو أول داخل وآخر خارج حتى فهم ما احتاج إليه ابن زياد فكان يخبره به وقتا، فوقتا. قال المفيد - رحمه الله -: " وخاف هاني بن عروة عبيد الله على نفسه فانقطع عن حضور مجلسه وتمارض، فقال ابن زياد لجلسائه: مالي لا أرى هانئا؟ فقالوا: هو شاك  فقال: لو علمت بمرضه لعدته  ودعا محمد بن الاشعث وحسان بن أسماء بن خارجة وعمرو بن الحجاج الزبيدي - وكانت رويحة بنت عمرو تحت هاني بن عروة وهى أم يحيى بن هاني - فقال لهم: ما يمنع هاني بن عروة من إتياننا؟ فقالوا: ما ندرى، وقد قيل انه يشتكي، قال: قد بلغني أنه قد برئ، وهو يجلس على باب داره فالقوه ومروه: ألا يدع ما عليه من حقنا فاني لا أحب أن يفسد عندي مثله من أشراف العرب  فاتوه حتى وقفوا عليه عشية - وهو جالس على بابه - وقالوا له: ما يمنعك من لقاء الامير، فانه قد ذكرك، وقال: لو أعلم أنه شاك لعدته؟ فقال لهم: الشكوى تمنعني، فقالوا له: قد بلغه أنك تجلس كل عشية على باب دارك، وقد استبطاك، والابطاء والجفاء لا يحتمله السلطان، أقسمنا عليك لما ركبت معنا، فدعا بثيابه، فلبسها، وببغلته فركبها، حتى إذا دنا من القصر كان نفسه أحست ببعض ما كان، فقال لحسان بن أسماء بن خارجة: يا بن الاخ، إني - والله - لهذا الرجل لخائف فما ترى؟ فقال: يا عم، والله ما أتخوف عليك شيئا، ولم تجعل على نفسك سبيلا - ولم يكن حسان يعلم في أي شئ بعث إليه عبيد الله - فجاء هاني حتى دخل على عبيد الله بن زياد - وعنده القوم - فلما طلع قال عبيد الله: أتتك بحائن رجلاه. فلما دنا من ابن زياد - وعنده - شريح القاضي - التفت نحوه، فقال: أربد حياته ويريد قتلي * عذيرك من خليلك من مراد. وقد كان أول ما قدم مكرما له، ملطفا، فقال له هاني: وما ذاك - أيها الامير؟ قال: إيه يا هاني بن عروة، ما هذه الامور التي تتربص في دارك لامير المؤمنين وعامة المسلمين؟ جئت بمسلم بن عقيل فادخلته دارك وجمعت له السلاح والرجال في الدور حولك، وظننت أن ذلك يخفى علي؟ قال: ما فعلت ذلك، وما مسلم عندي، قال: بلى قد فعلت فلما كثر الكلام بينهما، وأبى هاني الا مجاحدته منا كرته، دعا ابن زياد (معقلا) ذلك العين، فجاء حتى وقف بين يديه، وقال: أتعرف هذا؟ قال: نعم، وعلم هاني - عند ذلك - أنه كان عينا عليهم، وأنه قد أتاه باخبارهم، فاسقط في يده ساعة، ثم راجعته نفسه، فقال: اسمع مني وصدق مقالتي، فوالله لا كذبت، والله ما دعوته الى منزلي ولا علمت بشئ من أمره، حتى جاءني يسالني النزول، فاستحيیت من رده وداخلني من ذلك ذمام، فضيفته وآويته، وقد كان من أمره ما بلغت، فان شئت أن أعطيك - الآن - موثقا مغلظا أن لا ابغيك سوء ولا غائلة ولآتينك حتى أضع يدي في يدك، وإن شئت اعطيك رهينة تكون في يدك حتى آتيك، وانطلق إليه، فأمره أن يخرج من داري حيث شاء من الارض فاخرج من ذمامه وجواره، فقال له ابن زياد: والله لا تفارقني - أبدا - حتى تأتيني به، قال: لا والله، لا أجيئك به - أبدا - أجيئك بضيفي تقتله؟ قال والله لتاتيني به، قال: والله لا آتيك به  فلما كثر الكلام بينهما قام مسلم بن عمرو الباهلي - وليس بالكوفة شامي ولا بصري غيره - فقال: أصلح الله الامير، خلني وإياه حتى أكلمه، فخلا به ناحية من ابن زياد - وهما منه بحيث يراهما، فإذا رفعا أصواتهما سمع ما يقولان - فقال مسلم: يا هاني، أنشدك بالله أن تقتل نفسك، وأن تدخل البلاء في عشرتك، فوالله إني لانفس بك عن القتل، إن هذا ابن عم القوم وليسوا قاتليه ولا ضاريه، فادفعه إليهم فانه ليس عليك في ذلك مخزاة ولا منقصة، إنما تدفعه الى السلطان، فقال: هاني والله إن علي في ذلك الخزي والعار إن أدفع جاري وضيفي، وأنا حي صحيح أسمع وأرى شديد الساعد كثير الاعوان، والله لو لم اكن إلا وحدي، وليس لي ناصر، لم أدفعه حتى أموت دونه، فاخذ يناشده، وهو يقول: والله لا أدفعه إليه أبدا  فسمع ابن زياد - لعنه الله - ذلك، فقال: ادنوه مني، فقال: لتاتيني به أو لاضربن عنقك، فقال: إذا تكثر البارقة حول دارك، فقال ابن زياد - لعنه الله -: والهفاه عليك أبا البارقة تخوفني؟ - وهو يظن أن عشيرته يسمعونه - ثم قال: أدنه مني؟ فادني منه، فاعترض وجهه بالقضيب فلم يزل يضرب به أنفه وجبينه وخده حتى كسر أنفه، وسالت الدماء على وجهه ولحيته، ونثر لحم جبينه وخده على لحيته، حتى كسر القضيب وضرب هاني يده على قائم سيف شرطي، وجاذبه الرجل ومنعه، فقال عبيد الله - لعنه الله -: أحرورى سائر القوم قد حل لنا دمك، جروه فجروه، فالقوه في بيت من بيوت الدار، وأغلقوا عليه بابه. فقال: اجعلوا عليه حرسا، ففعل ذلك به  فقام إليه حسان بن أسماء، فقال: أرسل غدر سائر اليوم؟ أمرتنا أن نجيئك بالرجل، حتى إذا جئناك به هشمت وجهه وسيلت دماءه على لحيته، وزعمت أنك تقتله؟ فقال له عبيد الله - لعنه الله -: وإنك لها هنا؟ فامر به فلهز وتعتع واجلس ناحية، فقال محمد بن الاشعث: قد رضينا بما رأى الامير لنا كان أم علينا، انما الامير مؤدب  وبلغ عمرو بن الحجاج: أن هانئا قتل، فاقبل في (مذحج) حتى أحاط بالقصر - ومعه جمع كثير - ثم نادى: أنا عمرو بن الحجاج  وهذه فرسان مذحج ووجوهها لم تخلع طاعة ولم تفارق جماعة، وقد بلغهم: أن صاحبهم قد قتل، فاعظموا ذلك  فقيل لعبيد الله بن زياد: هذه مذحج بالباب، فقال لشريح القاضي: أدخل على صاحبهم فانظر إليه ثم أخرج وأعلمهم أنه حي لم يقتل، فدخل شريح فنظر إليه، فقال هاني - لما رأى شريحا -: يا لله والمسلمين، أهلكت عشيرتي، أين أهل الدين أين أهل المصر؟ - والدماء تسيل على لحيته - إذ سمع الصيحة على باب القصر، فقال: إني لاظنها أصوات (مذحج) وشيعتي من المسلمين إنه إن دخل على عشرة نفرا أنقذوني  فلما سمع كلامه شريح خرج إليهم فقال: إن الامير لما بلغه كلامكم ومقالتكم في صاحبكم أمرني بالدخول عليه فاتيته، فنظرت إليه، فأمرني أن ألقاكم وأعرفكم: أنه حي، وأن الذى بلغكم من قتله باطل  فقال عمرو بن الجاج وأصحابه: أما إذا لم يقتل فالحمد لله، ثم انصرفوا  فخرج عبيد الله بن زياد - لعنه الله - فصعد المنبر - ومعه أشراف الناس وشرطه وحشمه - وقال: إما بعد أيها الناس، فاعتصموا بطاعة الله وطاعة أئمتكم، ولا تفرقوا فتهلكوا وتذلوا وتقتلوا وتجفوا وتحرموا، إن أخاك من صدقك وقد أعذر من أنذر ثم ذهب لينزل، فما نزل حتى دخلت النظارة المسجد من قبل باب التمارين، يشتدون ويقولون: قد جاء ابن عقيل  فدخل عبيد الله القصر - مسرعا - واغلق أبوابه  فقال عبد الله بن حازم: أنا والله رسول ابن عقيل الى القصر لانظر ما فعل هاني، فلما ضرب وحبس ركبت فرسي، فكنت اول داخل الدار على مسلم بن عقيل بالحبر فإذا بنسوة لمراد مجتمعات ينادين: يا غيرتاه، يا ثكلاه  فدخلت على مسلم، فاخبرته، فأمرني أن أنادى في أصحابه - وقد ملابهم الدور حوله - كانوا فيها أربعة آلاف رجل - فقال لمناديه ناد: يا منصور أمة فناديت، فتنادوا أهل الكوفة واجتمعوا، فعقد مسلم لرؤوس الارباع: كندة ومذحج وتميم وأسد ومضر وهمدان  وتداعى الناس، فما لبثنا إلا قليلا حتى امتلا المسجد والسوق من الناس  فما زالوا يتواثبون حتى المساء  فضاق بعبيد الله أمره، وكان اكثر عمله أن يمسك باب القصر، وليس معه إلا ثلاثون رجلا من الشرط وعشرون رجلا من أشرف الناس  فدعا ابن زياد كثير بن شهاب ومحمد بن الاشعث والقعقاع الذهلي وشبث بن ربعي وحجار بن أبجر وشمر بن ذي الجوشن، وأمرهم أن يخرجوا فيمن أطاعهم من عشائرهم ويخذلوا الناس عن مسلم بن عقيل ويخوفونهم السلطان ويحذرونهم  ففعلوا ذلك ومنوا أهل الطاعة: الزيادة في العطاء والكرامة وخوفوا أهل المعصية بالحرمان والعقوبة، فلما سمع الناس مقالة أشرافهم، أخذوا يتفرقون عن مسلم بن عقيل، حتى أمسى مسلم وليس معه إلا ثلاثون نفرا في المسجد، فصلى ثم خرج، ولم يبق معه أحد، فكان من أمره ما كان من القتل وإلقائه من فوق القصر - رحمة الله عليه -. فقام محمد بن الاشعث الى عبيد الله بن زياد، فكلمه في هاني بن عروة، فقال: إنك قد عرفت موضع هاني من المصر وبيته من العشيرة وقد علم قومه أنى وصاحبي سقناه اليك، وأنشدك الله لما وهبته لي، فانى اكره عداوة المصر وأهله  فوعده أن يفعل، ثم بدا له، وأمر بهانى - في الحال - فقال: أخرجوه إلى السوق فاضربوا عنقه  فاخرج هاني حتى أتي به إلى مكان من السوق يباع فيه الغنم - وهو مكتوف - فجعل يقول: وامذحجاه ولا مذحج لي اليوم، يا مذحجاه يا مذحجاه! أين مذحج فلما رأى أن أحدا لا ينصره، جذب يده فنزعها من الكتاف ثم قال: أما من عصا أو سكين أو حجر أو عظم يحاجز به رجل عن نفسه؟ فوثبوا إليه فشدوه وثاقا، ثم قيل له: امدد عنقك، فقال: ما أنا بسخي وما أنا بمعينكم على نفسي، فضربه مولى لعبيد الله بن زياد - لعنه الله - يقال له: (رشيد) بالسيف فلم يصنع شيئا، فقال هاني: الى الله المعاد اللهم إلى رحمتك ورضوانك، ثم ضربه أخرى، فقتله...».

- طرائف المقال، سيد علي بروجردي، ج 2، ص 73: «هاني بن عروة المقتول في محبة أهل البيت عليهم السلام هو الذي قصته معروفة أعان مسلما حتى فاز بالشهادة، واستقبل بالسعادة من بين أهل الكوفة، وقبره جنب المسجد مزار للشيعة رحمه الله، وقد ترحم عليه أبا عبد الله عليه السلام مرارا حين سماع خبر مسلم معه، قال: انا لله وانا إليه راجعون».

[17]. معجم رجال الحديث، ج 19، ص 165: «مسلم بن عقيل ابن أبي طالب، من أصحاب الحسن عليه السلام. ... إن كون مسلم بن عقيل من أصحاب الحسين عليه السلام وسفير إلى أهل الكوفة وأول مستشهد في سبيله أظهر من الشمس، وكيف كان، فجلالة مسلم بن عقيل وعظمته فوق ما تحويه عبارة، فقد كان بصفين في ميمنة أمير المؤمنين عليه السلام مع الحسن والحسين وعبد الله بن جعفر، ذكره ابن شهر آشوب في المناقب: الجزء 3، في حرب صفين وقال المفيد - قدس سره - ثم كتب (الحسين عليه السلام) مع هاني بن هاني وسعيد بن عبد الله وكانا آخر الرسل إلى أهل الكوفة: (بسم الله الرحمن الرحيم من الحسين بن علي إلى الملا من المؤمنين والمسلمين، أما بعد، فإن هانيا وسعيدا قدما علي بكتبكم وكانا آخر من قدم علي من رسلكم، وقد فهمت كل الذي اقتصصتم وذكرتم، ومقالة جلكم أنه ليس علينا إمام فاقبل لعل الله أن يجمعنا بك على الحق والهدى، وإني باعث إليكم أخي وابن عمي وثقتي من أهل بيتي مسلم بن عقيل) - الحديث - الارشاد: في (فصل مختصر الاخبار التي جاءت بسبب دعوته عليه السلام) وروى الصدوق - قدس سره - عن الحسين بن أحمد بن إدريس، قال: حدثنا أبي، عن جعفر بن محمد بن مالك، قال: حدثني محمد بن الحسين بن زيد، قال: حدثنا أبو أحمد محمد بن زياد، قال: حدثنا زياد بن المنذر، عن سعيد ابن جبير، عن ابن عباس، قال: قال علي عليه السلام لرسول الله صلى الله عليه وآله: يا رسول الله إنك لتحب عقيلا؟ قال: اي والله إني لاحبه حبين، حبا له وحبا لحب أبي طالب له، وإن ولده مقتول في محبة ولدك فتدمع عليه عيون المؤمنين وتصلي عليه الملائكة المقربون. ثم بكى رسول الله صلى الله عليه وآله حتى جرت دموعه على صدره، ثم قال: إلى الله أشكو ما تلقى عترتي من بعدي الامالي: المجلس، الحديث 3.

[18]. ارشاد، شيخ مفيد، ج 2، ص 49؛ نيز مقتل الحسين، ابو مخنف ازدي، ص37: «...ابن زياد (به هاني، رحمه‌الله): والله لا تفارقني أبدا حتى تأتيني به، قال: لا والله لا آتيك به أبدا، أجيئك بضيفي تقتله؟! قال: والله لتأتين به، قال: لا والله لا آتيك به. فلما كثر الكلام بينهما قام مسلم بن عمرو الباهلي - وليس بالكوفة شامي ولا بصري غيره - فقال: أصلح الله الأمير، خلني وإياه حتى أكلمه، فقام فخلا به ناحية من ابن زياد، وهما منه بحيث يراهما، وإذا رفعا أصواتهما سمع ما يقولان، فقال له مسلم: يا هانئ إني أنشدك الله أن تقتل نفسك، وأن تدخل البلاء على عشيرتك، فوالله إني لأنفس بك عن القتل، إن هذا الرجل ابن عم القوم وليسوا قاتليه ولا ضائريه، فادفعه إليه فإنه ليس عليك بذلك مخزاة ولا منقصة، إنما تدفعه إلى السلطان. فقال هانئ: والله إن علي في ذلك للخزي والعار، أنا أدفع جاري وضيفي وأنا حي صحيح أسمع وأرى، شديد الساعد، كثير الأعوان؟! والله لو لم أكن إلا واحدا ليس لي ناصر لم أدفعه حتى أموت دونه. فأخذ يناشده وهو يقول: والله لا أدفعه أبدا...».

البته، در صحت این روایت با همه شهرتی که دارد تردید کرده‌اند و واقع امر چنانکه نقل کرده‌اند نبوده است. زیرا در این روایت هتک جناب هانی و مسلم به ظرافت تمام گنجانده شده است. رک: تاریخ سیدالشهدا، مرحوم آیت الله عباس صفایی حائری، انتشارات مسجد جمکران، ذیل همین بجث.

ادامه دارد . . .


منبع : پایگاه عرفان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

نشانه‌هاي توحيد در موجودات
ميوه باغ پاكى‏
اداى دين با رحمت خدا
بدهكارى و نماز ميّت‏
نفس - جلسه بیست و پنجم
تجلّى خدا در قرآن
آياتى در تبيين هدايت و ضلالت
صبر، بهترين عامل رسيدن به كمال‏
مرگ وفرصتها - جلسه هجدهم
درک حقایق با عمل به اهداف چهارگانۀ قرآن

بیشترین بازدید این مجموعه

نفس - جلسه بیست و پنجم
گفتگوى غير مستقيم خدا با صابران‏
عبرت‏گيرى و هدايت از حوادث روزگار
سِرِّ نديدن مرده خود در خواب‏
آياتى در باب شيطان اقتصادى
4 پرهيز از آزار شوهر و تندخوئى و بدزبانى‏
توحيد امام زين العابدين (علیه السلام)
احساس مسئوليت يوسف
تهران/ حسینیهٔ نیاوران/ دههٔ دوم صفر/ ...
درک حقایق با عمل به اهداف چهارگانۀ قرآن

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^