در روايتى آمده است كه: خطاب مى رسد: ملك الموت! اين كسى كه الان به تو اعلام شده كه بروى و جانش را بگيرى، مؤمن است و پيش من داراى ارزش است، برو كنار بستر او، با يك دنيا ادب در مقابل او بايست، اول سلام من را به او برسان و بعد از او اجازه بگير، بگو اجازه مى دهى جانت را بگيرم.
ملك الموت مى آيد. مؤمن او را مى بيند، با احترام در مقابل مؤمن مى ايستد و سلام خدا را اعلام مى كند. اجازه مى دهى جانت را بگيرم؟ نه. چرا؟ مى خواهم در دنيا بمانم و بازهم حرف خدا را گوش كنم، مى خواهم در دنيا بمانم باز هم حلال و حرام خدا را ياد بدهم، مى خواهم در دنيا بمانم زيارت عاشورا بخوانم و گريه كنم.
ملك الموت بر مى گردد؛ پروردگار مى فرمايد: جان بنده من را نياوردى؟ نه. چرا؟ گفت: اجازه نمى دهم.
خطاب مى رسد: ملك الموت به بهشت برو، يك گلى هست و آن گل را بچين و ببر كنار بستر او و بگذار كنار بينى او. بو كه بكشد، تمام پرده ها كنار مى رود، جاى خودش را مى بيند، بهشت را بيند و مى آيد. ملك الموت بر مى گردد، گل را مى گذارد كنار بينى او، گل را كه بو مى كند، تمام بهشت و بهشتيان معلوم مى شود. ملك الموت مى گويد: جانت را بگيرم؟ مى گويد: نه، جانم را نگير.
دوباره بر مى گردد و مى گويد: جانش را نمى دهد. خطاب مى رسد: سريع برگرد الان جان مى دهد. ملك الموت تا مى آيد، مى بيند كه بالاى سر محتضر پيغمبر و على و فاطمه ايستاده اند. پائين پاى محتضر حسن و حسين دست هم را گرفته و ايستاده اند. طرف راست و چپ محتضر ائمه عليهم السلام ايستاده اند، سلمان و ابوذر ايستاده اند. به ملك الموت مى گويد: چرا جان من را نمى گيرى؟ مگر نمى بينى حسين سراغ من آمده است، مگر نمى بينى على و پيغمبر سراغ من آمده اند؟[12]
منبع : پایگاه عرفان