قمر بني هاشم سه ساله بود. روي زانوي اميرالمؤمنين نشسته بود. به پدر خود گفت: من را دوست داري؟ اميرالمؤمنين (ع) فرمود: عزيزم تو جگر گوشۀ من هستي، من تو را خيلي دوست دارم. گفت: بابا خدا را هم دوست داري؟ فرمود: من عاشق خدا هستم. گفت: تو که يک دل بيشتر نداري؛ دو تا محبت را چگونه در آن، جا دادي؟ فرمود: من يک محبت بيشتر ندارم و من تو را و مادرت و برادرانت حسن و حسين را براي خدا دوست دارم. محبت من به خداست؛ شعاعش هم به طرف شما آمده است. چون همۀ شما را خدا دوست دارد، اين محبتها از محبت خداست و حب محبوب خدا، حبّ خداست.
دلي کو با تـو شـد همـراه و هم بر چگـونه مهـر بنــدد جــاي ديگـر
دلي کو را تو هم جاني و هم هوش از آن دل چون شود يادت فراموش
هميشه به يادت بودم و به تو عشق ميورزيدم. خيلي دعوتها داشتي، دعوتهايت را به نماز، روزه، خمس، زکات و خدمت به بندگان، اطاعت كردم. اين چراغ، روز به روز به خاطر تداومش نوراني شده است.
(يَكادُ زَيْتها يُضي ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى نُور)
اين چراغ افروخته شده است. من دوستت داشتم، تو هم من را دوست داشتي. دليل بر محبت تو هم اين است که در امواج مفاسد و گناهان دنيا، من را رها نکردي.
هنوز دلم با عبادت، در خدمت خلق بودن، و براي مسجد ميتپد. هنوز دلم ميخواهد حرفهاي تو را بشنوم و براي امام حسين (ع) گريه کنم. نگذاشتي چشمۀ معرفت خشک شود. معلوم ميشود که تو هنوز با من هستي، و نور اين چراغ پرفروغ، دم مرگ کم نميشود. آنها نميفهمند ما در چه حالي هستيم.
منبع : پایگاه عرفان