استادي داشتم که تا 13 سالگي من زنده بود. نفس وارستهای داشت. آن زمان که من بچه بودم، در تهران هيچ سه شب احيايي، شلوغ تر از مراسم احياي او پیدا نمیشد. بلندگو هم نبود. اول شب که روي منبر مينشست، ميگفت: سيمتان را وصل کنيد، صداي من به همه ميرسد. آن کسي که در خيابان بود با آن کسي که پاي منبر بود صدايش را يک جور ميشنيد. خيلي هم صدايش ضعيف بود. اين شعر را زياد ميخواند و اشک ميريخت؛ نفس گير ميشد:
مستند ذرات جهـان هشيـار کو هشيار کو
در قيل و قالند اين همه بيدار کو بيدار کو
انگار در اين جهان در يک زندان بود. يادم است هر سه شب احياء ميگفت: الاهي همين طوري که روي زمين تهران پر از فساد و عذاب توست، من ميدانم زير اين زمين هم جهنم است. مرگ و قبر مرا در اين شهر قرار نده. بعد از اعمال حج از دنيا رفت و همانجا هم دفنش کردند.
الهـي دلـي ده که جـاي تو بـاشد لساني کــه در آن ثناي تو باشـد
الهي عطـا کن مـرا گوش و قلبي که آن گوش پر از صداي تو باشد
الهي عطا کـن بر اين بنده چشمي که بينايـياش از ضياي تـو باشد
الهي چنانم کن از فضل و رحمت که دايـم سـرم را هـواي تو باشد
الهـي بـــده همتــي آن چنـانـم کـه سعيـم وصـول لقاي تو باشـد
الهـي ندانـم چـه بخشي کسي را که هم عاشق و هم گداي تو باشد
منبع : پایگاه عرفان