يك رفيق دارم كه من ده سال خانه اش رفت و آمد مى كردم، چند بار با هم، با زن و بچه مسافرت كرديم. اين زنش خيلى غرغر مى كرد، هم در خانه و هم در سفر. گاهى اين زن به قدرى از كوره در مى رفت كه مى نشست و بلند بلند گريه مى كرد. ايشان حق زن را خوب ادا مى كرد؛ هم زندگى داخل را خوب مى چرخاند، هم اين ها را مسافرت مى برد، هم آدم خيلى خوبى بود.
واقعا هم تقصير زنش بود، حتى جلوى ما هم، زن دعوا و داد و بيداد مى كرد، اما اين دوست ما اين قدر با حوصله بود كه هر چه او داد مى زد، اين دوست ما گذشت مى كرد، آهسته مى گفت: خانم! چشم. دعوا را خاتمه مى داد و دعوا را طرفينى نمى كرد.
منبع : پایگاه عرفان