فارسی
جمعه 07 ارديبهشت 1403 - الجمعة 16 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

حكايت مرد عالم و پسرش‏

 

مرد بزرگ و عالِم در يكى از بخش هاى پر جمعيّت شاهرود از دنيا رفت. آدم بسيار خوبى هم بود. ازدواج مردم، قباله هاى مردم، مشكلات مردم، سختى هاى مردم همه به دست او حل مى شد. پول خوبى هم پيش او بود، سهم امام، ردّ مظالم، زكات، خيلى هم دقيق خرج مى كرد. خودش هم از اين پول نمى خورد. يك تكّه زمين داشت، آن را مى كاشت و مى فروخت و مى خورد. از دنيا رفت.

يك پسرى دارد، 25 يا 26 ساله كه يك كلمه درس نخوانده فقط خورده و خوابيده و باغ رفته و كنار چشمه رفته و ... اصلًا درس نخوانده، حالا كه پدر مريض شده، برگشته است.

پدرش مُرد، عبا و عمّامه هم روى سرش است. بعد از دفن پدر، تمام جمعيّت او را جلو انداختند تا در محراب پدر نماز بخواند، وقتى كه نماز مى خواند، گفت: من هستم كه اين همه جمعيّت پشت سر من نماز مى خوانند! من كه سواد ندارم، درس هم كه نخوانده ام، اما چه مقام جالبى پيدا كرده ام. دو سه سال پيش نماز بود، پول خوبى هم گيرش آمد، از سهم امام و زكات و خمس، خوب هم خورد، پول ها را مى گرفت، مى آورد بهترين گوشت ها و عسل ها و كباب ها را درست مى كرد و مى خورد. خوب خورده بود، لباس هاى خوبى هم پوشيده بود، خوب هم به زن و بچه اش خورانيده بود.

يك روز جمعه ديد تا بيرون مسجد پشت سر او اقتدا كرده اند، در نماز دوم، سلام نماز را كه داد، برگشت به خودش گفت: شيخ! تا چه موقع زنده هستى؟ بعد كه مُردى نمى توانى بگويى خدا و انبيا و ائمّه دروغ گفته اند كه قيامت برپا مى شود.

دروغ گو خودت هستى، آنها راست گفته اند. قيامت هست هر كس بگويد قيامت نيست، دروغ مى گويد. بعد از اين كه قيامت شد و دادگاه براى تو تشكيل دادند، جواب خدا را چه مى خواهى بدهى؟

اين جا نقطه مبارزه است و نقطه تبديل رابطه هاى محسوس نفسى با رابطه هاى معنوى است. بلند شد و گفت: به حقيقت حق يك نفر از شما از مسجد نرود بمانيد مى خواهم منبر بروم. به منبر رفت و گفت: سواد ندارم، تربيت هم ندارم، ادب هم ندارم، ايمان هم ندارم، در اين مدت سه سال هم به شما دروغ گفته ام، هر چه هم مسئله از من پرسيده ايد عوضى جوابتان را داده ام، پول هاى سهم امام و زكاتى هم كه داده ايد، همه را خورده ام، يك فكرى به حال خودتان بكنيد. به قدرى متديّن هاى آن بخش عصبانى شدند كه او را از منبر پايين كشيدند و خوب زدند. در صورتش آب دهان انداختند. ديگر حال خانه رفتن نداشت، لباس ها پاره شده بود، كتك خورده بود، آب دهان زيادى به روى او پاشيده بودند. پول هم ندارد، مردم كه رفتند، از مسجد بيرون آمد با پاى پياده از شاهرود هشتاد فرسخ، شبانه روز با خوردن علف بيابان به تهران آمد.

وقتى وارد تهران شد، گفت: مولاى من، من به خاطر تو كتك كه خوردم، آبرويم كه رفت، از زن و بچه ام هم كه دست كشيدم، هيچى هم كه ندارم، الان تهران كجا بروم، به چه كسى دردم را بگويم؟ اگر هم برگشته ام، به تو برگشته ام، به كس ديگرى كه برنگشته ام.

همين طور كه سرگردان بود، طرف هاى خيابان رى يك آقايى به او رسيد و گفت:

چه زمانى از شاهرود آمدى؟ گفت: الان. جايت كجاست؟ گفت: جا ندارم. گفت:

روبه روى امامزاده سيد نصرالدين مدرسه اى هست، همين الان داخل مدرسه برو، آقايى عالِم در آن جا هست كه درس خوانده، اسمش آقا ميرزا حسن كرمانشاهى است، به ميرزا حسن بگو كه حجره شماره شانزده خالى است، آن را به تو بدهد و به او هم بگو كه كتاب المنطق را به تو درس بدهد.

گفت: چَشم، وارد مدرسه شد، پرسيد: آقا ميرزا حسن كرمانشاهى كيست؟

اين عالِم بزرگ الهى، عرفانى و اسلامى كه نامش هم در كتاب ها زياد است، فيلسوف و عارف بزرگى بود، حكيم هم بود، گفت: آقا جان من هستم.

گفت: حجره شماره شانزده را به من بده و المنطق را هم به من درس بده. المنطق كتاب كلاس اول طلبه هاست.

ميرزا حسن فلسفه و فقه مى گويد، سابقه نداشته المنطق بگويد. مثل اين است كه بيايند به استاد دانشگاه بگويند كلاس اول ابتدايى تدريس كن، تا به او گفت كه به من المنطق درس بده، ميرزا حسن گفت: چَشم، فردا صبح بيا هر روز يك ساعت براى تو منطق بگويم. گفت: چنان تسليم اين طلبه شدم كه چند روز المنطق را درس دادم.

يك روز اين طلبه به ميرزا حسن گفت: آقا چرا دو روز است، مطالعه نكرده به سر درس مى آيى؟ گفت: چه مى گويى آقا جان؟

گفت: چرا درس را مطالعه نمى كنيد؟

گفت: آقا جان ببخشيد، كتابم گم شده است.

گفت: كتابت كه گم نشده بلكه در دولاى رختخوابت، زير رختخواب دوم است.

برو بردار مطالعه كن تا عمر مردم را حرام نكنى، با مطالعه درس بده.

ميرزا حسن كرمانشاهى گفت: همان لحظه به خانه رفتم، كتاب را از دولاى رختخواب زير رختخواب دوم بيرون كشيدم، به خانمم گفتم: اين كتاب چرا اين جاست؟

گفت: براى اين كه من از دست تو خسته شده ام، هر شب تا دوازده شب مطالعه مى كنى، من هم اين كتاب را برداشتم مخفى كنم كه تو ديگر مطالعه نكنى تا شايد مقدارى هم به ما برسى.

كتاب را زير بغلم گذاشتم و به مدرسه آمدم، به حجره شانزده رفتم، پرسيدم: آقا شما چه كسى هستيد؟ از كجا آمده اى، چه كاره هستى؟

گفت: من يك طلبه دهاتى هستم.

پرسيد: حجره شماره شانزده را چه كسى به شما نشان داد و گفت كه خالى است. چه كسى گفت پيش من بيايى، چه كسى به تو گفت كه كتاب زير رختخواب است؟

گفت: واللَّه، راستش من وضعم در شاهرود اين بود، هفت هشت روز پيش كه به تهران آمدم، آقايى مرا ديد بيشتر روزها هم او را مى بينم، پول هم به من مى دهد، اين حرف ها را او به من زد و آدرس كتاب را هم او داد.

پرسيد: باز هم او را مى بينى؟

گفت: بله، همين فردا او را مى بينم.

گفت: اگر فردا او را ديدى، مى توانى خواهشى از او بكنى؟

گفت: چه خواهشى؟

گفت: به او بگو كه ميرزا حسن مى خواهد شما را يك دفعه ببيند.

گفت: ميرزا حسن اين كه ناراحتى ندارد، خود من فردا او را به مدرسه مى آورم، خيلى با من رفيق است. اصلًا به طور معمولى با هم زندگى مى كنيم.

اگر لذتِ ترك لذت بدانى

 

دگر لذت نفس لذت نخوانى

     

 

«إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبّى ...»  گفت: من او را به مدرسه مى آورم. رابطه بسيار خوبى با من دارد.

گفت: نه، به او پيشنهاد نكن كه به مدرسه بيايد، فقط وقت بگير تا يك بار او را ببينم.

گفت: چَشم.

فردا كه محبوبش را ديد به او گفت كه آقا جان اين استاد من، ميرزا حسن مى خواهد يك بار شما را ببيند، بيا به مدرسه برويم.

گفت: نه، من مدرسه نمى آيم، سلام مرا هم به او برسان و بگو شما فقط خوب درس بده، نمى توانى مرا ببينى.

گفت: آقا جان خيلى التماس كرده است.

گفت: نه نمى شود.

گفت: آخر تو با من رفيق هستى، بيا يك روز به مدرسه برويم.

گفت: نه نمى شود.

فردا كه براى درس آمد، پرسيد: رفيقت را ديدى؟

گفت: بله، به او گفتم، سلام هم رساند و گفت نمى شود، تو فقط خوب درس بده.

به همه ما سلام رسانده و گفته كه خوب كار كنيد، گفته گناه نكنيد، رابطه تان را با خدا محكم تر كنيد. گفت: ميرزا به او خوب درس بده.

پرسيد: فردا هم او را مى بينى؟

گفت: بله، ديدن او كار مهمى نيست، هر روز همديگر را مى بينيم، براى اين كه بيشتر وقت ها ناهار و شام هم با هم هستيم.

گفت: يك بار ديگر به او التماس كن، به او بگو كه حرف با تو نمى زنم فقط از دور تو را نگاه مى كنم و مى روم.

طلبه رفت فردا صبح نيامد، پس فردا نيامد، پنج روز گذشت، نيامد تا حالا هم ديگر نيامده است.

وصل چه مقام خوبى است، چه لذتى دارد. تمام اين برنامه ها را به پاى خودش تمام كنيم، چشممان، گوشمان، دست و پاى مان، وجود و عمرمان را به پاى خودش تمام كنيم.

 

 


منبع : پایگاه عرفان
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

داستانى شگفت از مبارزه با نفس‏
توبه ابولبابه
مهر و محبّت، مرا پايبند مسجد كرد
پيروى نكردن از غافلان
اين را مى‏توان باور كرد؟
جهاد افضل
از يك خلال دندان ناراحتم
تواضع در برابر حق‏
آسانى دشوارى‏ها به قدرت او
داستان عابدى از قوم موسى عليه السلام‏

بیشترین بازدید این مجموعه

شكر او را از فقر نجات داد
نامه اى بسيار مهم از حضرت رضا به حضرت جواد (عليهما ...
عاقلى در لباس ديوانگان
حكايت سمره‏
حكايتى عجيب اندر مسأله تلبيه‏
حکایتی از اعتماد و توكل بر حق‏
حکایت خدمت به پدر و مادر
حکایتی از حلم آيت اللَّه اصفهانى‏ (1)
شايد بخل ورزيده باشد
دل سپارى به اهل بيت و ازدواج‏

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^