فارسی
شنبه 15 ارديبهشت 1403 - السبت 24 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

عابس بن شبيب شاكری

اين بزرگ مرد حقّ و حقيقت ، از رجال شيعه و رئيس قبيله خود و شجاع بمعنی الكلمه و سخنور و خطيب و پارسا و شب زنده دار بود .

ابوجعفر طبری می گويد : مسلم وقتی وارد كوفه شد رجال شهر و مردم شيعه برای ملاقات او به خانه مختار گرد آمدند . او هم نوشته امام را بر آن ها قرائت می كرد . آنان از شوق می گريستند . عابس در يكی از آن جلسات از جای برخاست و بدين صورت داد سخن داد :

ای فرستاده حضرت حسين (عليه السلام) ! راستی را من نه از اين مردمان خبرت می دهم و نه از انديشه ايشان آگاهی دارم و نه از طرف آن ها وعده فريب آميزت می دهم ، ولی به خدا قسم من خبری كه از خودم می دهم و می گويم بر آن دل نهاده ام و آخرين تصميم را گرفته ام ، هرگاه و بيگاه كه مرا صدا زنيد اجابتتان می كنم . به همراهتان با دشمنانتان می جنگم . برای آن كه نگذارم هيچ صدمه ای به شما نزديك شود ، تا دم مرگ و نفس آخر كه خدا را ملاقات كنم در برابرتان شمشير می زنم و مراد و مقصودی هم از اين كار ندارم و چيزی نمی جويم جز آنچه نزد خداست .

اين گونه سخنرانی عابس در برابر مسلم در آن انجمن ، هم خدمت به مافوق است و هم به مادون و هم به همگنان وظيفه می آموزد و زبان به دهان آنان می گذارده ، دستور به آن ها می دهد و حرارت می بخشد .

برای مافوق همين گونه سخن ، كار چندين داعی و مبلّغ را انجام می دهد . معلوم است خطيب لشگر بلكه كشور ، اگر اعتماد به نفس را به پايه ای رساند كه گفت : با تنهايی هم بايد پيش رفت ، و اكتفا به حقيقت را به پايه رسانيد كه گفت : اين گونه هدف برای جان نثاری كافی است ، در منطقه مردانگی و برازندگی جوّ اعتماد به نفس را ايجاد می كند ، و به اهتزاز اين جوّ از امواج شجاعت و هنر و رشادت ، ديگران و خود را در عالم زندگی جديدی وارد می كند و بر حسّ اعتماد می افزايد و گوينده را در فداكاری پيشرو خواهد كرد . يعنی كم يا بيش مردم را به دنبال خود می كشاند ، و اگرچه خود او نظری به اين گونه اغراض نداشته باشد به ناچار ، آن ها را وادار می كند كه آنان نيز بر رشادت برخيزند ، سخن بگويند و اقدام كنند .

اينجا چون عابس تكيه به حقيقت داشت برای اقدام خود جز اعتماد به نفس را لازم نشمرده ، گفت : اعتماد به ديگری در مقام خدمت به حقيقت لازم نيست و نبايد هم باشد ، برای اقدام ، در آغاز اعتماد به نفس بايد و بس ، و در بهره برداری از وجود در انجام ، اكتفای به احراز حقيقت بايد و بس . رشيدانه گفت : در اقدام ، كمكی لازم نيست جز نفس ، و در بهره برداری از عمر ، جز به فضيلت نظری نبايد داشت .

وقتی مردم با مسلم بيعت كردند و زمانی كه از خانه مختار به خانه هانی منتقل شد نامه ای برای حضرت حسين (عليه السلام) نوشت و همراه عابس به مكّه فرستاد .

در هنگامه عاشورا كه تنور جنگ گرم شده و بعضی از اصحاب شهيد شدند ، عابس شاكری همراه شوذب آماده دفاع از حقّ شد . با شوذب گفتاری عجيب دارد .

در آتش فشان جنگ تو گويی انفجار آتش فشانی از حكمت است . در ميان جنگ های هوايی و دريايی و خشكی و سواره و پياده ، جنگ تن به تن از همه خطرناك تر است ، و آن هنگامی رخ می دهد كه كارد به استخوان رسيده باشد و در آن موقع عقل از سر می پرد ، و ضبط نفس و حكومت داخلی از بين می رود ، و اگر حكمی مختصر در نفرات باقی بماند از دايره حفظ جان بيرون نيست ولی اصالت رأی باقی نخواهد ماند .

اينك بنگريم گوينده يك نفر حكيم است در پيراهن سلحشور ، يا سلحشوری در پيراهن حكمت ؟

گويا كوه حكمت منفجر شد ، عابس فرمود : ای شوذب ! امروز می خواهی چه كنی ، چه بسازی ؟

به پاسخ گفت : چه می سازم ؟ به همراه تو پيش روی پسر دختر پيامبر جنگ می كنم تا كشته شوم .

عابس گفت : گمانم به تو همين گونه بود ، حاليا كه تكليف معلوم شد ، پيش افتاده در مقابل ابوعبداللّه فداكاری كن ، تا با كشته شدن چون تو احتساب كند ، هم چنان كه به جان نثاران ديگرش احتساب كرده و من نيز به كشته دادن چون تو احتساب كنم .

احتساب يعنی چه ؟ مرگ عزيزی را بيند و داغ او را در حساب خدا آورد و از خدا عوض بگيرد .

عابس بعد از آن گفت وگويی كه با شوذب كرد ، رو به امام آمد ، پيش روی حضرت ايستاده و به قصد وداع سلام كرد و با جوشش وفا خطاب به حضرت عرضه داشت :

ای ابوعبداللّه ! آگاه باش به حقّ خدا در پشت زمين ، نه خويش و نه بيگانه ، نه دور و نه نزديكی دارم كه عزيزتر يا محبوب تر از تو باشد ، اگر مقدور بود كه برای دفع ظلم و دفاع از اين ستم و جلوگيری از كشته شدنت ، چيزی عزيزتر از جان و خونم صرف كنم البتّه می كردم .

شاهد باش كه من همانا بر هدايت تو و هدايت پدرت استوارم و بر آن رفتم .

سپس پياده با شمشير برهنه به جانب آن مردم رفت . احدی را جرأت آمدن به ميدان او نبود .

اين معنی برای پسر سعد سنگين بود .

فرمان سنگ باران داد و فرياد زد : با سنگ بدنش را درهم بشكنيد .

پس از آن فرمان از هر جانب سنگ بارانش كردند . او وقتی چنين ديد ، زره را از تن و كلاه خود را از سر به عقب انداخت و سپس بر آن ديوانگان جهنّمی حمله كرد .

راوی می گويد : به خداوندی خدا ديدمش كه بيشتر از دويست نفر از اين مردم را در جلوی شمشيرش پراكنده می كرد و می تاراند ، بالاخره در ميانه اش گرفتند ، جنگ سختی در گرفت تا او را كشتند و سرش از تن بريدند .

محدّث سماوی می گويد : از سرهای بريده اصحاب امام ، سه سر بريده را پيش پای حسين پرتاب كردند :

اول : سر عبداللّه بن عمير .

دوم : سر عمر بن جناده كه مادرش آن را برگرفت و گفت : احسنت ای ميوه دلم !

سوم : سر سربلند عابس ، چون آن هنگام كه كشته شد سرش از تن بريده شد ، جمعی گرد سرش با هم منازعه كردند و عمر سعد كشمكش آن ها را فيصل داد ، سپس سر را نزد حسين پرتاب كرد ! !

 

ابو ثمامه صائدی

 

نام مباركش عمرو بن عبد اللّه صائدی و از دلاوران و شجاعان قبيله هَمْدان ، و از پيروان و شيعيان خاص امير مؤمنان (عليه السلام) بود ; و در همه امور و مشاهد و مجاهدت ها با ولی اللّه الاعظم ، صاحب ولايت كليّه و جانشين بلافصل رسول اسلام (صلی الله عليه وآله)همراهی داشت ; و ملازم ركاب سرور عارفان و امام عاشقان و چراغ روح پاكان بود .

پس از شهادت امير مؤمنان با همه وجود و خالصانه و عاشقانه در محضر حضرت مجتبی (عليه السلام)قرار گرفت و جانانه از آن حضرت در امور دين و دنيا متابعت كرد .

پس از هلاكت معاويه و قرار گرفتن آن نابكار در چاه هاويه شيعيان از جمله ابوثمامه در خانه سليمان بن صرد خزاعی گرد آمدند و به وسيله نامه از حضرت حسين (عليه السلام) برای آمدن به كوفه برای مبارزه با امويان و تشكيل حكومت اسلامی دعوت كردند تا به دل گرمی نامه های آنان ، نماينده ويژه آن حضرت ، جناب مسلم بن عقيل در كوفه مستقر شد .

به روايت فقيه بزرگ و محدث سترگ و دانشمند كم نظير ، شيخ مفيد در كتاب ارشاد ، ابوثمامه برای مسلم بن عقيل اسلحه می خريد و ابزار جنگ فراهم می ساخت و در اين كار كوششی چشم گير و سعی كامل و تلاش جامع داشت ، و اموالی كه برای مسلم می آوردند به دستور جنابش به وسيله ابوثمامه ، هزينه تهيه اسلحه و ساز و برگ جنگی می شد .

ابن اثير در كتاب خود معروف به كامل می گويد : چون ابن زياد وارد كوفه شد و ياران مسلم به سرپرستی او آماده مبارزه با آن جرثومه پليدی و فساد شدند ، مسلم بن عقيل ابوثمامه را به سرپرستی يك بخش از چهار بخش لشگر خود به سوی آن غدّار نابكار گسيل داشت و پرچمی به نام ابوثمامه برافراشت و او را سردار قبيله هَمْدان و تميم نمود .

ابوثمامه دلاور ، آن رزمنده جنگ آور عبيداللّه بن زياد را در قصر دارالاماره محاصره كرد ، و چندان كه توانست در اين محاصره پافشاری ورزيد . و نيت و اراده اش اين بود كه آن دشمن خدا را با همه عوامل و دست يارانش از پای در آورد ، ولی حيله گری ابن زياد و ترس مردم كوفه ، مسلم را غريب و تنها گذاشت ، و او را به ناچار در تاريكی شب به خانه طوعه كشانيد ، و ابوثمامه هم پس از بیوفايی مردم و عقب نشينی آنان ، از مبارزه با دشمنان خدا در قبيله خود پنهان شد .

ابن زياد به جستجوی ابوثمامه برخاست ، و در اين زمينه اصرار و پافشاری داشت ; و اگر به او دست می يافت بی درنگ آن انسان والا را به سخت ترين مرحله دچار شكنجه و سپس او را قطعه قطعه می كرد . ولی آن عارف عاشق ، و صادق پاك دل و وضو گرفته از چشمه عشق ، در كمال شجاعت و بدون واهمه به صورتی پنهان از راه و بيراه از كوفه بيرون آمد و خود را ميان راه به معشوق ابدی و امام حقيقی و مطلوب واقعی اش حضرت حسين (عليه السلام)رسانيد و دل از غم دنيا و آخرت رهانيد ، و به همه جهانيان ثابت كرد كه در هر شرايطی ، و در هر موقعيتی می توان صراط مستقيم را طی كرد ، و به دامان معشوق آويخت ، و گوی سعادت و خوشبختی دنيا و آخرت با كوششی اندك و زحمتی خالصانه و بی درنگ به دست آورد .

طبری و ديگران روايت كرده اند : چون عمر سعد با ارتش نحس خود به كربلا رسيد ، می خواست فرستاده ای را نزد حضرت حسين (عليه السلام) گسيل دارد ، تا راز آمدن آن حضرت را به آن سرزمين بفهمد ، ولی افراد لشگر از رفتن نزد آن جناب امتناع می كردند و عذر و بهانه می آوردند كه ما با نامه نوشتن از او دعوت به كوفه كرديم و حيا می كنيم به عنوان سفارت نزد او رويم !

كثير بن عبداللّه شعبی به پا خاست و گفت : مرا انتخاب كن تا نزد حسين بروم و پيغامت را به او برسانم و اگر بخواهی سر بريده اش را نزدت بياورم !

عمر سعد گفت : نمی خواهم سربريده اش را بياوری فقط نزد او برو و بگو برای چه به اين سرزمين آمده ای ؟

او به جانب حضرت حسين (عليه السلام) روانه شد . ابو ثمامه وقتی چشمش به كثير بن عبداللّه افتاد روی به حضرت حسين (عليه السلام) كرد و گفت :

يا اباعبداللّه ! همانا شريرترين و بی باك ترين مردم به سوی شما می آيد ، سپس به سرعت به سوی كثير بازگشت و سر راه بر او گرفت و به او فرمان داد : شمشيرت را بگذار آنگاه نزديك بيا .

كثير گفت : نه به خدا سوگند تو را نمی رسد كه اين سخن با من گويی ، من هرگز اسلحه خود را از خود جدا نمی كنم ، من پيام آوری از سوی ابن سعد هستم ، اگر می خواهی با همين صورت پيامم را برسانم وگرنه بازگردم .

ابوثمامه گفت : من اجازه نمی دهم با اسلحه به محضر مولايم برسی ، پيامت را به من بگو تا من به مولايم برسانم ، تو مرد فاسق و فاجر و خونريزی هستی و لياقت رسيدن به محضر حسين را نداری .

كثير برآشفت و دشنام داد و مراجعت كرد .

در بيشتر كتاب های مقتل آمده : در گرماگرم روز عاشورا ، در حالی كه دو بخش از ياران حضرت حسين (عليه السلام) به شرف شهادت رسيده بودند و جز اندكی باقی نبودند ابوثمامه وسط ميدان جنگ و كنار شهيدان به خون خفته به محضر حضرت حسين (عليه السلام) آمد و گفت :

 

يا ابا عبداللّه ! نَفسی لك الفِداء . إنی أری هؤلاء قَد اقْتَرَبُوا مِنْكَ وَلا وَاللّه لاتُقتَل حتّی اقتل دونَك إنشاءَ اللّه ، وَاُحبُّ أن ألقی رَبّي وَقدْ صَلّيتُ هَذِه الصَّلاةِ قَدْ دَنی وَقْتُها .

ای ابا عبداللّه ! جانم فدايت ، اگر چه پرچم مقاتلت افراخته اند ، و تنور جنگ افروخته اند ، به خدا سوگند تو كشته نشوی تا من به خون خود نغلطم ، دوست دارم خدايم را ديدار كنم در حالی كه اين نمازی كه وقتش رسيده با جماعت با تو بگذارم ! !

قالَ : فَرَفَعَ الحُسينُ رَأسَهُ ثم قَالَ : ذَكرتَ الصَّلاةَ جَعَلَكَ اللّهُ مِنَ المُصَلّينَ الذّاكِرينَ ، نَعَمْ هذا أوّلُ وَقتها . ثُمَّ قالَ سَلُوهُمْ أنْ يَكُفُّوا عَنّا حَتّی نُصَلّي .

امام (عليه السلام) سر به جانب آسمان برداشت و فرمود : ابوثمامه آری ، هنگام ظهر است خدا تو را از نمازگزاران به حساب آورد كه وقت نماز را متذكر شدی ، اكنون از اين مردم بخواهيد كه مهلت دهند تا ما به نماز قيام كنيم ، سپس جنگ را ادامه دهيم .

 

حبيب بن مظاهر در برابر لشگر يزيد آمد و فرياد برداشت : آيا شرايع اسلام را از ياد برده ای ؟ آيا از جنگ و قتال باز نمی ايستی تا ما اقامه نماز كنيم ؟ و پس از نماز جنگ را ادامه دهيم ؟

حصين بن نمير فرياد برداشت : يا حسين ! هر چه می خواهی نماز به جای آر كه نماز تو مورد پذيرش خدا نيست ! !

حبيب فرياد برداشت : ای فرزند زن شراب خوار ! آيا نماز تو پذيرفته می شود و نماز فرزند رسول خدا به درگاه خدا قبول نمی شود ؟ !

ديگر اصحاب نيز پاسخی دندان شكن به دشمن دادند ، از پی اين گفتگو جنگ سختی درگرفت كه حبيب بر اثر آن به شرف شهادت نايل آمد .

ابو ثمامه پس از ادای نماز خوف آماده جان فشانی شد ، به محضر حضرت حسين (عليه السلام)عرض كرد :

 

إنّي قَدْ هَمَمتُ أنْ الْحِق بِأصحابي وَكَرِهْتُ أنْ أتَخَلَّفَ وَأراكَ وَحيداً مِنْ أهْلِكَ قَتيلاً ، فَقالَ الحُسَينُ (عليه السلام) : تَقَدَّم يَا أباثُمامة فَإنّا لاحِقُونَ بِكَ عَنْ سَاعَة :

همانا من آماده شده ام كه خود را به يارانم برسانم و به آنان ملحق شوم ، و دوست ندارم كه از راهی كه آن بزرگواران رفتند باز بمانم و مرا طاقت نيست كه تو را اين گونه غريب و بی مدد كار يا مقتول ببينم ، حضرت فرمود : ای ابوثمامه ! قدم پيش بگذار كه ما هم به همين نزديكی به شما ملحق خواهيم شد .

 

در اين هنگام ابوثمامه چون سيل سراشيب و شير مهيب خود را به سپاه دشمن زد و از چپ و راست بر آن روبهان بی ريشه و اساس حمله برد و گروهی را به خاك هلاك انداخت ، تا بر اثر جراحت زياد به لقاء اللّه پيوست .

در زيارت ناحيه مقدسه آمده :

 

السَّلامُ عَلی أبي ثُمَامة عَمْرو بْنِ عَبدُاللّهِ الصَّائِدي .

 

آری ، او ثابت كرد كه می توان نماز واجب را در ميدان هر حادثه سنگين و خطرناكی گرچه پای از دست دادن جان باشد حتی با جماعت به جای آورد . و ثابت كرد كه در دل همه سختی ها می توان شيعه واقعی و پيرو امام زمان خود بود . و ثابت كرد كه می توان در سخت ترين موقعيت ها از حق دفاع كرد ، و در برابر دشمن غدّار ايستاد ، و با او تا فروش جان به حضرت جانان و رسيدن به لقای حضرتش ، و قرار گرفتن در جنّت ذات مقابله كرد .

 

فرزند برادر حذيفة بن اسيد غفاری

شيخ جليل محمد بن حسن صفار قمی در كتاب معتبر و با ارزش بصائر الدرجات به سند خود از حذيفة بن اسيد كه از اصحاب رسول خدا بود ، و از بيعت كنندگان زير درخت كه خدا از آنان اعلام رضايت كرد ، و در قيامت از حواری حضرت حسن (عليه السلام) است روايت می كند : چون حضرت مجتبی پس از صلح با معاويه كه مايه بقای درخت دين و حافظ اسلام تا قيامت بود به سوی مدينه حركت كرد ، من با حضرت همراه شدم .

در طور مسير ملاحظه می كردم شتری با بارش پيش روی حضرت در حركت است و آن بزرگوار از آن شتر جدا نمی شود !

من از بار آن شتر خبر نداشتم ، ولی می ديدم شتر به هر طرف می رود حضرت مجتبی متوجه اوست ! به حضرت گفتم : پدر و مادرم فدايت ، مگر بار اين شتر چيست كه شما چشم از آن بر نمی داريد ، و از آن جدا نمی شويد ؟

فرمود : نمی دانی بارش چيست ؟ گفتم : نه . فرمود : بارش ديوان و دفتر است . گفتم چه ديوان و دفتری ؟ فرمود : ديوان و دفتری كه نام شيعيان و پيروان ما در آن ثبت است .

حذيفه می گويد : به حضرت گفتم : ای فرزند رسول خدا ! من دوست دارم نام خود را در اين ديوان ببينم ، حضرت فرمود : فردا بيا تا به تو نشان دهم .

حذيفه می گويد : چون صبح دميد با فرزند برادرم به محضر حضرت رسيديم ، فرمود : حاجتت چيست ؟

عرض كردم وفا به وعده ای كه ديروز به من داديد فرمود : اين جوان كيست ؟ گفتم : فرزند برادر من است . او با سواد است و من بی سواد . وی را همراه خود آورده ام تا اسامی را در آن ديوان بخواند . حضرت فرمان داد ديوان و دفتر اوسط را بياوردند . چون آوردند پسر برادر حذيفه شروع به مطالعه كرد ، ناگهان در حال قرائت گفت : ای عمو ! اين نام من است كه در اين ديوان ثبت است و نور می دهد و از آن روشنائی تلألؤ دارد !

حذيفه گفت : بنگر به بين نام من در كجای دفتر است ؟ فرزند برادرش نام او را در آن ديوان ملكوتی پيدا كرد ، هر دو مسرور و خوشحال شدند كه نامشان به عنوان شيعه در دفتر اهل بيت ثبت است .

پسر برادرش كه نور ايمان و اخلاق و عمل صالحش از افق نامش در ديوان نام شيعيان می درخشيد و از نوريان و ملكوتيان بود در حادثه بی نظير كربلا كنار حضرت سيد الشهدا (عليه السلام) ثابت قدم ماند تا به درجه رفيع شهادت رسيد و ثابت كرد كه : نوريان مر نوريان را جاذبند . و ثابت كرد كه :

( الطَّيِبينَ لِلطَّيِبات ) .

و ثابت كرد كه انسان خاكی با تحقق دادن مقام خلافت اللّهی می تواند انسان نوری شود و از پهن دشت ناسوت به عرضه گاه ملكوت برسد و آوازه اش را در همه هستی پايدار و جاودان سازد .

 

ابوالحتوف بن حرث وسعد بن حرث

رجال مامقانی و اعيان الشيعه والكنی والالقاب از كتاب حدائق الورديه نقل می كنند كه : اين دو برادر از خوارج نهروان بودند، و با عمر سعد برای جنگ با حضرت حسين (عليه السلام)و مقاتله با امام معصوم به سرزمين كربلا آمدند و تا روز عاشورا در لشگر عمر سعد بودند .

چون ياران حضرت حسين (عليه السلام) در كمال معرفت و اخلاص به جهاد برخاستند ، و با جانفشانی از تنگنای زندگی موقت دنيا رستند و به لقای حق پيوستند ، آن دو برادر صدای غربت امام و ياری خواهی او را با جمله :

 

هل من ناصر ينصرنی و هل من معين يعيننی

 

شنيدند ، و اضطراب و ناله و فرياد اهل بيت و زنان و دختران حرم را ديدند ، با اندكی تأمل و انديشه در كار خود و در كار حضرت حسين (عليه السلام)دريافتند كه مسيرشان باطل و مسير حضرت حسين (عليه السلام) حق است ، و اين تفكر و انديشه پاك سبب شد كه رحمت حضرت محبوب آنان را دريابد ، و دست لطف و عنايت حق از آنان دست گيری كند .

روی به يكديگر كردند و گفتند : ما شعارمان اين است :

 

لاَحُكْمَ إلاّ لِلّه وَلاَطَاعَة لِمَنْ عَصَی اللّه .

حكومت جز ويژه خدا نيست ، و هرگز اطاعت و پيروی از كسی كه بر خدا عصيان ورزيده جايز نمی باشد .

آيا يزيد و ابن زياد و عمر سعد مطيع خدايند تا اطاعت از آنان جايز باشد ، و حسين عاصی بر خدا تا پيروی از او حرام و ممنوع باشد ؟ !

اين حسين است كه فرزند پيامبر ماست ، و از افق وجودش جز بندگی و عبادت و دانش و بصيرت طلوع نمی كند . اين عمر سعد است كه به خواسته حرام زاده ای چون ابن زياد برای كشتن حسين فرزند پيامبر ـ آن پيامبری كه فردای قيامت به شفاعت حضرتش در عرصه محشر اميد داريم ـ آمده !

چگونه و با چه دليل عقلی در اين حالی كه يكّه و تنهاست و دچار غربت و بی ياری است و هدفی جز حق ندارد با او بجنگيم و فرياد هل من ناصر او را پاسخ نگوييم ؟ !

پس هر دو كه از برق بصيرت دلشان روشن شده بود ، و به عروة الوثقای هدايت خاص حق چنگ زده بودند ، و از چاه ضلالت بِدر آمده و به قلّه هدايت رسيده بودند ، و اين معنا را عملا به اثبات رسانيدند كه می توان با كمترين وقت به تجارت پرسود ابدی دست زد ، و ساختمان بی پايه گمراهی را با توبه و بازگشت به حق و چنگ زدن به دامان امام هدايت تخريب و به جايش ساختمان با بنيان هدايت و فضيلت را ساخت ، شمشير از غلاف كشيدند و به سوی حضرت حسين (عليه السلام)آمده ، پيش روی حضرت با دشمن به مقاتله برخاستند و گروهی را به چاه هاويه در دوزخ پر عذاب فرستادند ، و هر دو با كمال اخلاص و معرفت و بينش و بصيرت در برابر ديدگان حضرت حسين (عليه السلام) آن منبع شرافت و عزت به شرف شهادت نائل شدند ، تا به جهانيان ثابت كنند كه توبه و بازگشت ، و انديشه و تفكّر و از خود گذشتگی ، و پيروی از مقام امامت و ولايت گرچه در زمانی اندك می تواند مايه به دست آوردن سعادت دنيا و آخرت و سبب نيك نامی در فضای گنبد دوّار ، و پاك شدن زشتی های پرونده گردد .

 

اسلم بن عمرو برده ای برتر از همه آزادگان

اسلم بن عمرو برده ای بود كه حضرت حسين (عليه السلام) او را پس از شهادت برادرش حضرت مجتبی (عليه السلام) خريد و وی را به حضرت زين العابدين (عليه السلام) بخشيد . محمد بن يوسف گنجی شافعی ، و ابونعيم اصفهانی ، و محدث قمی از اسلم بن عمرو در كتاب های خود ياد كرده اند و بزرگان دين هم چون صاحب كتاب فرسان الهيجا او را از قاريان قرآن شمرده اند .

شغل او كتابت برای حضرت حسين (عليه السلام) بود ، و چون حضرت از مدينه به سوی مكه حركت كرد ملازم ركاب آن حضرت شد ، و با آن بزرگوار از مكه به كربلا آمد تا در روز عاشورا به شرحی كه می آيد به شرف شهادت نايل آمد و بر كرامت همه آزادگان جهان افزود .

در كتاب بحر اللئالی و روضة الاحباب آمده : چون اين غلام وفادار و برده خريداری شده كه از همه آزادگان برتر بود در طلب اذن جهاد به محضر حضرت حسين (عليه السلام) آمد .

حضرت فرمود : از فرزندم سيد سجاد (عليه السلام) اجازه جهاد بخواه .

آن سعادتمند دنيا و آخرت از امام سجاد (عليه السلام) اذن جهاد خواست و با اهل حرم وداع گفت و به ميدان جنگ شتافت ، و هفتاد نفر را به شمشيرش كه در راه دفاع از امامت به كار گرفته بود به دوزخ فرستاد .

حضرت سجاد (عليه السلام) با بالا زدن دامن خيمه به تماشای كارزار آن مرد الهی نشست ، و از اين كه برده ای زر خريد به دفاع از امامت برخاسته مسرور و شاد بود .

برده وفادار پس از كارزاری عظيم و جنگی نمايان و جهادی خالص ، دوباره به محضر حضرت سجاد (عليه السلام)شتافت و با آن حضرت وداع گفت و به ميدان بازگشت .

اين بار از كثرت كوشش و سعی و مقاتله سنگين و شدت عطش و جراحت زياد ، به خاك افتاد .

حضرت حسين (عليه السلام) به بالين او حاضر شد و سخت گريست و صورت مبارك برگونه غلام گذاشت تا به جهانيان بفهماند كه ارزش معنوی اين برده هم چون ارزش فرزندش علی اكبر است ، و ثابت كند كه او از همه تعلقات برای خدا و در راه خدا رهيد و از مصاديق بارز

 

فانی لا اعلم اصحاباً خيراً من اصحابی

 

شد .

آری ، حضرت حسين (عليه السلام) يارانی را در جهان به خوبی آنان و بهتر از آنان سراغ نداشت .

 

وهب بن وهب

طريحی در كتاب با ارزش منتخب از اين جوان كم نظير و عارف بی بديل ياد كرده است و محدث قمی در نفس المهموم از روضة الواعظين فتّال نيشابوری و امالی حضرت صدوق نقل می كند كه : وهب بن وهب مردی نصرانی بود و در مسير راه با كاروان نور برخورد كرده و خود و مادر و همسرش به دست حضرت حسين (عليه السلام)به شرف اسلام مشرف شدند و به كاروان نور پيوستند و دل از هرچه بود جز حضرت حسين (عليه السلام) گسستند .

روز عاشورا برای رفتن به ميدان كارزار و جهاد فی سبيل اللّه از معشوق طلب رخصت كرد ، و چون از شب زفافش با همسرش بيش از هفده روز نگذشته بود مفارقت او بر همسرش گران آمد .

زن در آن وضعيت شگفت ، به شوی خود گفت : ای وهب ! برای من روشن است كه چون تو در ركاب حضرت حسين (عليه السلام) به شهادت رسی در بهشت عنبر سرشت جای گيری ، و با حور بهشت هم آغوش شوی ، واجب و فرض است كه در محضر حضرت حسين (عليه السلام) با من عهد استوار و پيمان پايدار بندی كه فردای قيامت جدای از من در بهشت اقامت ننمايی .

پس هر دو به محضر حضرت حسين (عليه السلام)رسيدند زن به امام ملكوتيان و هادی خاكيان عرضه داشت : مرا از حضرت تو دو خواسته است : نخست اين كه اين جوان برومند و شوی نيكو صورت و زيبا سيرت به زودی شهيد می شود ، و مرا در اين معركه هيچ فريادرسی نيست بنابر اين مرا به اهل بيت خويش سپار تا هم چون يكی از خودشان از من محافظت نمايند . و ديگر اين كه : امروز وهب شما را گواه گيرد كه فردای قيامت مرا فراموش نكند .

امام از شنيدن اين سخنان به شدت گريست و هر دو درخواست او را اجابت فرمود و خاطر آن زن با معرفت و وفادار را مطمئن ساخت .

وهب برای دفاع از دين به ميدان شتافت . در گرماگرم كارزار دو دستش از بدن جدا شد . همسر مهربان و گران قدرش عمود خيمه را بر گرفت و به رزمگاه آمد و فرياد زد : ای وهب ! پدر و مادرم فدايت باد ، چندان كه در توان داری و قدرت و نيرويت اجازه می دهد به رزم و جهاد ادامه ده ، و دشمن را از حريم رسول خدا دور كن .

وهب گفت : همسر با وفايم ! چه شده كه مرا به جنگ ترغيب می كنی و به جهاد تشويق می نمايی ؟

زن گفت : من خود وقتی صدای

 

وَاغُرْبَتَاه وَاقِلَّةَ نَاصِراه وَوَاوَحْدَتاه هَلْ مِنْ ذابٍّ يَذُبُّ عَنّا .

 

را از حسين شنيدم دل از حيات شستم و به زندگی دنيا پشت پا زدم و با خود گفتم : زندگی پس از اهل بيت به چه كار آيد ؟ اكنون عزم جزم كرده ام تا با اين نابكاران بجنگم و جان بر سر اين كار دربازم !

وهب گفت : ای زن ! به خيمه ها باز گرد كه تو را جهاد بر عهده نيست .

همسر شير دلش گفت : من روی از جهاد نتابم تا همراه تو به خون درغلطم و جان ناقابل فدای حسين (عليه السلام)كنم .

وهب چون دست در بدن نداشت كه او را باز دارد ، با دندان جامه همسر برگرفت و از حمله به دشمن باز داشت .

زن خود را از دست وهب رهانيد . وهب فرياد برداشت و از حضرت حسين (عليه السلام)برای بازگرداندن همسرش ياری خواست .

امام به ميدان آمد و فرمود : خدايتان پاداش خير دهد ، شما را از سوی اهل بيت من جزای نيكو باد . ای زن ! به سراپرده زنان بازگرد ; زيرا مقاتلت بر زنان روا نيست .

زن گفت : مولای من ! بگذار تا بجنگم چون كشته شدن بر من آسانتر از اسارت به دست بنی اميه است .

حضرت فرمود : برگرد تو با زنان ما به يك حال خواهی زيست و نهايتاً او را به زبان نصيحت و موعظت بازگردانيد .

از طرف ديگر دشمن به وهب حمله كرد و او را دستگير نمود و نزد عمر سعد گسيل داشت . عمر سعد گفت : ما اشد صولتك ! حمله ات در اين ميدان رزم چه سخت و دشوار بود ! و آنگاه فرمان داد تا سر از بدن وهب جدا كردند و آن سر را به سوی سپاه حسين پرتاب كرد . مادر وهب سر بريده دل بندش را گرفت و بوسيد و گفت :

 

« اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذي بَيَّضَ وَجْهي بِشَهَادَتِكَ بَيْنَ يَدَي اَبي عَبْدِاللّه » .

خدا را سپاس كه به سبب شهادتت در پيش روی حسين مرا آبرومند ساخت .

 

سپس روی به دشمن كرد و گفت : ای امت نكوهيده ، و جمعيت عاری از شرف ! و ای مردمان ناخلف ! گواهی می دهم كه نصاری در كليسا و يهود در كنيسه بر شما شرف و برتری دارند .

و سپس از روی خشم سر بريده را به سوی سپاه عمر سعد پرتاب كرد ، و آنگاه عمود خيمه را برگرفت و به ميدان تاخت و دو نفر از نفرات دشمن را به خاك هلاك انداخت .

حضرت حسين (عليه السلام) به ميدان رفت و او را بازگردانيد و گفت : بر جای بنشين كه جهاد بر زنان روا نيست تو و فرزندت وهب با جدّ من پيامبر در بهشت جای داريد .

آن مادر نيكو سيرت به فرمان امام بازگشت و گفت :

اِلَهي لاَ تَقْطَعْ رَجَائي .

خدايا ! اميدم را به رحمت و عناياتت و به لطف و كراماتت نااميد مكن .

امام به او فرمود : خدا هرگز اميد تو را قطع نخواهد كرد .

 

جابر بن حجاج

مامقانی در كتاب رجال خود از او ياد كرده ، و ارباب تاريخ در باره او گفته اند :

او سواركاری بسيار شجاع و انسانی والا و از مردم كوفه و شيعه ای ناب و خالص بود .

وی در كوفه با كمال صلابت با مسلم بن عقيل به عنوان نايب خاص حضرت حسين (عليه السلام) دست بيعت داد ، و هنگامی كه مردم سست پيمان آن شهر ، مسلم را رها كردند ، جابر ميان قبيله خود پنهان شد تا زمانی كه شنيد حضرت حسين (عليه السلام)به كربلا آمده است .

او با ترفندی شگفت و با حيله ای كارساز و نقشه ای عجيب و تدبيری غريب ، خود را به لباس دشمن آراست و وارد لشگر عمر سعد شد و در كمال آرامش خود را به كربلا رسانيد . آنگاه از صف دشمن جدا شد و به صف دوست پيوست و روز عاشورا به فيض با عظمت شهادت نايل شد ، تا ثابت كند اگر انسان بخواهد صراط الهی را طی كند و به دوست بپيوندد می تواند ، گرچه مسيرش از لابلای هزاران دشمن و انواع فتنه ها و بلاها بگذرد .

 

جابر بن عروه غفاری

شرح شافيه از مقتل خوارزمی روايت می كند :

جابر بن عروه مردی سالخورده و پارسا بود ، و در جنگ بدر و ديگر جنگ ها در ركاب پيامبر اسلام (صلی الله عليه وآله)برای اعتلای دين شمشير زد .

روز عاشورا دستمالی بر پيشانی بسته بود كه ابروانش را از فرو افتادن بر چشم حفظ كند تا از ديدار چهره مبارك و نورانی حضرت حسين (عليه السلام) باز نماند .

امام چون نگريست جابر با آن سالخوردگی و پيری ـ كه هنگام استراحت و بازنشستگی است ـ با كمال رغبت و شوق آهنگ رزم با دشمن را دارد تا با خون درخت دين را آبياری نمايد ، و چراغ اسلام را روشن نگاه دارد ، و از حريم اهل بيت دفاع نمايد ، فرمود :

 

شَكَرَ اللّهَ سَعْيَكَ يَا شَيْخ .

ای پيرمرد ! خدا به كوشش و جهادت پاداش فراوان دهد .

 

او ثابت كرد كه انسان برای دفاع از اسلام و كيان انسانيت زمانی به نام بازنشستگی ندارد .

 

 

جنادة بن حرث انصاری

ابن عساكر در تاريخ خود از ابن مسعود روايت می كند كه : رسول خدا برای جنادة بن حرث نامه ای به اين مضمون نوشت :

اين نوشته ای است از محمد رسول خدا برای جناده و قوم او و كسانی كه زير مجموعه او هستند و از وی پيروی می نمايند به اين كه : نماز را بر پا بدارند ، و زكات بپردازند ، و از خدا و رسول اطاعت كنند كه هر كس چنين كند ، در امان خدا و رسول است .

نصر بن مزاحم در كتاب وقعه صفين می گويد : جناده در جنگ صفين در محضر اميرمؤمنان (عليه السلام)جهاد كرد ، و داد مردانگی داد .

در ابصار العين آمده : جناده از مشاهير شيعه بود و در كوفه با مسلم بيعت كرد ، و هنگامی كه مردم مسلم را رها كردند ، جناده با عمرو بن خالد صيداوی و نافع بن هلال و مجمع بن عبداللّه در سرزمين غريب هجانات به حضرت حسين (عليه السلام)ملحق شدند .

از شگفتی های برنامه اين چهار يار خالص حضرت حسين (عليه السلام) اين است كه حر بن يزيد كه در آن هنگام سردار لشگر دشمن بود به حضرت حسين (عليه السلام)گفت : اين چهار نفر از كوفه آمده اند و بر من است كه آنان را حبس كنم يا به كوفه بازگردانم .

حضرت حسين (عليه السلام) در پاسخ حر فرمود : اينان از ياران من هستند و به منزله مردمی می باشند كه با من آمده اند ، از ايشان چنان حمايت می كنم كه از خود حمايت می نمايم ; پس هرگاه بر اين قرار هستی كه كاری با تو ندارم وگرنه با تو برای حفظ اينان می جنگم .

حر با ديدن اين وضع و ايستادگی حضرت حسين (عليه السلام)در دفاع از يارانش ، از تعرض به آن چهار نفر باز ايستاد .

اينان نشان دادند كه بايد آن گونه شد كه امامی چون حضرت حسين (عليه السلام) برای حفظ انسان در برابر دشمن از جان مايه بگذارد و به دفاع از كيان و كرامت آدمی حاضر به جنگ با دشمن شود .

جناده در ابتدای جنگ همراه عمرو بن خالد و سعد مولی عمرو بن خالد و مجمع بن عبداللّه ، به ارتش شيطانی حمله بردند و در محاصره دشمن غدار قرار گرفتند . وجود مبارك قمر بنی هاشم با حمله خود به دشمن ، حلقه محاصره را شكست و آنان را نجات داد . ديگر باره كه لشگر به آن بزرگواران حمله كردند همگی يك جا و در يك مكان به شرف شهادت دست يافتند .

امام زمان (عليه السلام) در زيارت ناحيه مقدسه به جنادة بن حرث سلام داده است .

 

حبيب بن مظاهر اسدی

شيخ طوسی در رجال خود او را از اصحاب اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين (عليهم السلام) به شمار آورده است .

طريحی در منتخب می گويد : پيامبر اسلام با گروهی از ياران و اصحاب از راهی عبور می كردند . جمعی از اطفال مشغول بازی بودند . پيامبر در آن ميان كودكی را گرفت و نزد خود نشانيد و ميان ديدگانش را پيوسته بوسه داد ، و نسبت به او كمال ملاطفت و مهربانی را روا داشت . ياران سبب اين همه لطف و محبت پيامبر را به آن كودك جويا شدند .

حضرت فرمود : ديدم اين كودك همراه حسين قدم برمی داشت ، هرگاه حسين بر خاك راه عبور می كرد او خاك زير قدم حسين را برمی داشت و به صورت خود می ماليد ، به اين خاطر او را دوست دارم و مورد محبت قرار می دهم ، امين وحی به من خبر داد كه اين كودك در حادثه كربلا خواهد بود و به ياری حسين من خواهد شتافت ! !

و آن كودك به روايت تحفة الحسينيه حبيب بن مظاهر اسدی بود ، كه نشان می دهد انسان از نظر معنويت و ارزش های باطنی می تواند به جايی برسد كه امين وحی گزارش گر وضع مثبت او گردد .

رجال كشی به سند خود از فضيل بن زبير روايت می كند كه : روزی ميثم تمّار در حالی كه سوار بر مركب بود مورد استقبال حبيب قرار . گرفت هر دو با هم مشغول صحبت شدند .

حبيب گفت : من مردی را می نگرم كه جلوی پيشانی اش مو ندارد ، خربزه و خرما می فروشد ، او را در خانه الزرق بر دار می كشند و به پهلويش نيزه می زنند . كنايه از اين كه : ميثم ! در آينده در راه عشق علی با تو اينگونه رفتار خواهد شد .

ميثم هم گفت : من مردی را می نگرم كه دارای صورت سرخی است و از برای او دو گيسو است ، برای ياری پسر دختر پيامبر از كوفه خارج می شود و به شهادت می رسد و سر بريده اش را در كوفه می گردانند !

آنگاه از هم جدا شدند ، گروهی كه سخنان آن دو را شنيدند گفتند : مردمی دروغگوتر از اين دو نديديم . در اين حال رشيد هجری به طلب آنان از راه رسيد و سراغشان را گرفت . گفتند : اينجا بودند و چنين و چنان گفتند . رشيد گفت : خدا برادرم ميثم را رحمت كند كه دنباله حديث را نگفت كه آورنده سر بريده حبيب عطايش از ديگران صد درهم بيشتر است .

آن جماعت گفتند : اين از آن دو نفر دروغگوتر است .

راوی می گويد : به خدا سوگند روزگاری نگذشت كه ميثم را بر دار زدند ، و سر حبيب را به كوفه آوردند و آنچه هر دو خبر دادند واقع شد ! !

كشی در رجال خود می گويد : حبيب از هفتاد نفری است كه حسين را ياری می دادند و با كوه های آهن ملاقات كردند ، يعنی با سوارانی كه غرق آهن و فولاد بودند و به قصد كشتن حسين (عليه السلام) آمده بودند روبرو شدند . آنان با سينه ها و صورت های خود از تيرها و شمشيرها با كمال شجاعت استقبال كردند ، در حالی كه دشمن امانشان می داد و با مال و ثروت به تطميع آنان دست می يازيد ; ولی نه امان دشمن را پذيرفتند ، و نه به قبول مال و ثروت تن دادند ، و نه به وعده های دشمن رغبت نمودند . و می گفتند : ما را در پيشگاه خدا در تنها گذاردن حسين (عليه السلام)عذری نخواهد بود ، و اگر حسين (عليه السلام) را واگذاريم تا كشته شود و ما زنده بمانيم به رسول خدا در قيامت چه جواب دهيم ، به خدا سوگند تا مژگان چشم ما حركت می كند دست از ياری حسين (عليه السلام) برنداريم . سپس جهاد كردند تا همگی شهيد شدند .

كشی می گويد : چون حبيب از خيمه بيرون شد شادان و خندان بود . برير كه سيد قاريان قرآن بود گفت : ای حبيب ! اين زمان ساعت خنده زدن نيست . حبيب گفت : كدام وقت سزاوارتر از اين زمان به خوشحالی و خنده است ؟ به خدا سوگند ميان ما و معانقه حور همين است كه اين كافران بر ما حمله كنند .

آيت اللّه سيد محسن جبل عاملی در اعيان الشيعه در جلد بيستم در ترجمه حبيب می گويد : او حافظ همه قرآن بود ، و هر شب پس از نماز عشا تا طلوع فجر يك ختم قرآن داشت ! !

حبيب در جنگ جمل و صفين و نهروان در ركاب اميرمؤمنان (عليه السلام) حاضر بود . و او را از خواص اصحاب آن حضرت و از حاملان علوم و اسرار شاه ولايت و اصفيای آن حضرت شمرده اند .

حضرت حسين (عليه السلام) هنگامی كه وارد كربلا شد ، نامه ای به اهل كوفه به طور عام و نامه ای ويژه به اين مضمون برای حبيب بن مظاهر نوشت :

 

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم مِنْ الحُسَيْنِ بْنِ عَلي اِلیَ الرَّجُل الفَقيه حَبيبِ بْنِ مَظَاهِرِ الأسَدي ، أمّا بَعْد فَقَدْ نَزَلْنا كَرْبَلاَ وَاَنْتَ تَعْلَمْ قرَابَتي مِنْ رَسُولِ اللّهِ فَاِنْ اَرَدْتَ نُصرَتَنا فَاقْدِمْ اِلَيْنَا عَاجِلاً .

بنام خدای بخشاينده مهرگستر . از حسين بن علی به آن مرد فقيه فهيم حبيب بن مظاهر اسدی ، ما در كربلا اقامت گرفته ايم ، تو نزديكی مرا به رسول خدا می دانی ، اگر قصد ياری ما را داری به سرعت به سوی ما بشتاب .

 

حبيب پس از خواندن نامه با عبور از مقدماتی كه بيشتر جنبه حفظ اسرار و تقوای سياسی داشت به همسرش گفت : مطمئن باش كه اين محاسن سپيدم را در ياری و نصرت حسين به خون گلويم رنگين خواهم كرد . سپس از خانه بيرون شد كه راه فرار از كوفه را به دور از چشم دشمن ارزيابی كند . در مسير راه با مسلم بن عوسجه مصادف شد كه می خواهد از مغازه عطاری جهت خضاب محاسن خود حنا بخرد .

حبيب گفت : ای مسلم ! مگر خبر نداری كه مولايمان حسين (عليه السلام)به سرزمين كربلا وارد شده بيا به ياری او بشتابيم . مسلم بن عوسجه بی درنگ مهيای خارج شدن از كوفه شد !

حبيب غلام خود را طلبيد و اسبش را به او سپرد و گفت : اين اسلحه را زير لباس خود پنهان دار و از فلان راه عبور كن و در فلان منطقه منتظر من باشد ، و اگر كسی از تو احوال پرسيد بگو : بر سر فلان مزرعه می روم .

غلام به فرمان حبيب عمل كرد . سپس حبيب خود را از راه و بی راه به طور ناشناس به غلام رسانيد . شنيد غلام با آن اسب به اين گونه سخن می گويد : ای اسب ! اگر آقايم حبيب نيامد من خود بر تو سوار می شوم و برای ياری حسين (عليه السلام)به كربلا می روم .

اين سخن دل حبيب را لرزانيد و سيلاب اشك از ديدگانش جاری كرد و گفت : يا اباعبداللّه ! پدر و مادرم فدايت كنيززادگان برای تو غيرت به خرج می دهند وای بر آزادگان كه دست از ياری تو باز دارند !

سپس سوار بر اسب شد و به غلام گفت : تو در راه خدا آزادی به هر كجا كه می خواهی برو . غلام روی دست و پای حبيب افتاد و گفت : ای سيد من ! مرا از اين فيض محروم مكن ، مرا هم همراه خود ببر كه دوست دارم جانم را فدای حسين كنم !

حبيب درخواست او را پذيرفت و با غلام روانه كربلا شد .

ياران حسين به استقبال حبيب شتافتند . زينب كبری پرسيد : چه خبر است كه ياران به هم برآمده اند ؟ گفتند : حبيب بن مظاهر به ياری شما آمده است . حضرت فرمود : سلام مرا به حبيب برسانيد .

چون سلام زينب كبری را به حبيب رسانيدند ، حبيب كفی از خاك برگرفت و بر فرق خود پاشيد و گفت : من كيستم كه دختر كبرای امير عرب به من سلام رساند ! !

از برنامه های بسيار مهم حبيب ، درخواست وصيت در آخرين لحظات عمر مسلم بن عوسجه از مسلم بود :

هنگامی كه حبيب با حضرت حسين (عليه السلام) بر سر مسلم بن عوسجه آمدند ، او را رمقی در بدن بود ، حبيب خطاب به مسلم گفت : ای مسلم ! بر من سخت است كه تو را اينگونه آغشته در خون ببينم ، تو را به بهشت بشارت باد .

مسلم با صدايی ضعيف گفت :

 

بَشَّرَكَ اللّه بِخَيْر .

خدا تو را به خير مژده دهد .

 

حبيب گفت : اگر نبود كه ساعت ديگر به تو ملحق می شوم يقيناً دوست داشتم كه اگر وصيتی داری با من در ميان بگذاری ! كه من با جان و دل در انجام آن كوشش لازم نمايم .

مسلم به سوی امام اشاره كرد و گفت : وصيت من با تو اين است كه از ياری اين غريب دست باز نداری !

حبيب گفت : به پروردگار كعبه جز اين عمل نكنم و ديده ات را به اجرای اين وصيت روشن سازم .

و در كتاب مهيج الاحزان گويد : هنگامی كه حبيب آماده شهادت شد ، حضرت حسين (عليه السلام) به او فرمود : تو از جد و پدرم يادگاری ، پيری تو را دريافته ، چگونه راضی شوم به ميدان بروی ؟

حبيب گريست و گفت : می خواهم نزد جدت روسپيد باشم و پدر و برادرت مرا از ياری كنندگان شما به حساب آورند .

در مقتل ابو مخنف آمده :

 

لمّا قُتِلَ حبيب بَانَ الاِنْكِسَار فِي وَجهِ الْحُسَيْن وَقَالَ : لِلّهِ درك يَا حَبيب لَقَدْ كُنْتَ فَاضِلاً تَخْتِمُ الْقُرآنَ فِي لَيْلَة وَاحِدَة ! !

هنگامی كه حبيب شهيد شد ، در چهره حضرت حسين (عليه السلام) شكستگی نمايان گشت ، و گفت : حبيب خدا تو را پاداش نيك دهد ، تو مرد دانشمند و بافضلی بودی و در يك شب يك ختم قرآن می نمودی !




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^