فارسی
جمعه 07 ارديبهشت 1403 - الجمعة 16 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

توبه مرد جزيره نشين

از حضرت سجاد (عليه السلام) روايت شده : مردى خاندان خود را به كشتى سوار كرد و به دريا اندر شد ، كشتى آنها شكست و از سرنشينان كشتى جز همسر آن مرد نجات نيافت . او بر تخته پاره اى از كشتى برنشست و موجش به يكى از جزيره ها برد ، در آن جزيره مردى راهزن بود كه همه كارهاى ناشايسته را كرده و تمام غدقن هاى خدا را شكسته بود ، چيزى ندانست جز اين كه آن زن بالا سرش آمد و ايستاد ، سر به سوى او برداشت و گفت : آدمى زاده هستى يا پرى ؟ گفت : آدمى زاده ام ، با او سخنى نگفت و به او درآويخت همانند شوهرى كه با زن درآويزد ، چون آهنگ او كرد آن زن به خود لرزيد ، آن راهزن گفت : چرا بر خود مى لرزى ؟ در پاسخ گفت : از اين مى ترسم و با دست خود اشاره به عالم بالا كرد ، آن مرد گفت : چنين كارى كرده اى ؟ گفت : نه به عزت او سوگند . مرد راهزن گفت : تو چنين از خدا مى ترسى با اين كه از اين هيچ نكردى ، و من اكنون تو را به زور بر آن داشتم ، به خدا كه من سزاوارترم ، آرى ، من به اين ترس و هراس از تو شايسته ترم ، كارى نكرده برخاست و نزد خاندان خود رفت و همتى جز توبه و بازگشت نداشت .

در اين ميان كه مى رفت راهبى رهگذر با او برخورد و به همراه هم مى رفتند و آفتاب آنها را داغ كرد ، راهب به آن جوان گفت : دعا كن تا خداوند با ابرى سايه بر ما اندازد ، آفتاب ما را مى سوزاند . آن جوان گفت : من براى خود در درگاه خدا حسنه اى نمى دانم كه دعايى كنم و از او چيزى خواهم . راهب گفت : پس من دعا مى كنم و تو آمين بگو . گفت : بسيار خوب ، و راهب شروع به دعا كرد و جوان آمين گفت و چه زود ابرى بر آنها سايه انداخت ، و زير سايه آن مقدار بسيارى از روز راه رفتند تا راه آنها جدا شد و دو راه شد ، و آن جوان از يك راه رفت و راهب از يكى ديگر ; به ناگاه آن ابر بالاى سر آن جوان رفت . راهب گفت : تو از من بهترى ، دعا براى تو اجابت شده و براى من اجابت نشده ، داستان خود را به من بگو ; او خبر آن زن را گزارش داد . به او گفت : آنچه گناه در گذشته كرده اى برايت آمرزيده شده براى ترسى كه به دلت افتاده بايد بنگرى در آينده چونى(98) ؟

 

توبه مرد نبّاش

معاذ بن جبل در حال گريه بر رسول خدا وارد شد ، به حضرت سلام كرد و جواب شنيد ، پيامبر عزيز به او فرمودند : سبب گريه ات چيست ؟ عرضه داشت : جوانى خوش سيما كنار در مسجد ايستاده و هم چون مادر داغديده بر حال خود مى گريد ، علاقه دارد شما را زيارت كند ، فرمودند : او را به داخل مسجد راهنمايى كن . وارد مسجد شد ، به رسول حق سلام كرد ، حضرت سلامش را پاسخ دادند و فرمودند : جوان ، سبب گريه ات چيست ؟ عرضه داشت : چرا گريه نكنم در حالى كه مرتكب گناهانى شده ام كه خداوند اگر به بعضى از آنها مرا بگيرد به آتش جهنم دراندازد ، عقيده ام اين است كه دچار عقاب گناهم خواهم شد و خداوند هرگز مرا نمى بخشد .

پيامبر فرمودند : آيا دچار شرك به خداوند بوده اى ؟ گفت : از شرك به خداوند پناه مى برم ، فرمودند : نفس محترمى را كشته اى ؟ گفت : نه ، فرمودند : خداوند گناهت را مى بخشد گرچه به اندازه كوههاى پابرجا باشد . گفت : گناه من از كوههاى پابرجا بزرگتر است ، فرمودند : خداوند گناهت را مى بخشد اگرچه به اندازه زمين هاى هفتگانه و درياها و ريگ ها و اشجارش و همه آنچه در آن است باشد و بدون ترديد گناهت را مى بخشد اگرچه مانند آسمانها و ستارگانش و مانند عرش و كرسى باشد ! عرضه داشت : از همه اينها بزرگتر است ! پيامبر غضبناك به او نظر كرد و فرمودند : واى بر تو اى جوان ! گناه تو بزرگتر است يا پروردگارت ؟ جوان به سجده افتاد و گفت : پروردگارم منزه است ، چيزى از او بزرگتر نيست يا رسول الله ، خداى من از هر عظيمى عظيم تر است ، حضرت فرمودند : آيا گناه بزرگ را جز خداى بزرگ مى آمرزد ؟ جوان گفت : نه به خدا قسم يا رسول الله ، سپس ساكت شد .

پيامبر به او فرمودند : واى بر تو اى جوان ! آيا مرا از يكى از گناهانت خبر نمى دهى ؟ گفت : چرا ، من هفت سال قبرها را مى شكافتم ، اموات را بيرون مى آوردم و كفن آنها را مى بردم !

دخترى از طايفه انصار از دنيا رفت ، او را دفن كردند و برگشتند ، به هنگام شب كنار قبرش رفتم ، او را بيرون آورده و كفنش را برداشته و وى را عريان كنار قبر رها كردم ، به وقت بازگشت شيطان مرا وسوسه كرد ، او را در برابر ديده شهوتم جلوه داد ، اين وسوسه نسبت به بدن و زيبايى او در سينه من ادامه پيدا كرد تا جايى كه عنان نفس از دست رفت ، به جانب او برگشتم و كارى كه نبايد انجام بدهم از من سر زد !

گويى صدايى شنيدم كه گفت : اى جوان ! واى بر تو از مالك روز قيامت ! روزى كه مرا و تو را در پيشگاه او قرار مى دهند ، مرا در ميان اموات عريان گذاشتى ، از قبرم بيرون آوردى ، كفنم را بردى و مرا به حالت جنابت واگذاشتى تا به اين صورت وارد محشر شوم ، واى بر تو از آتش جهنم !

پيامبر فرياد زدند : از من دور شو اى فاسق ، مى ترسم به آتش تو بسوزم ! چه اندازه به آتش جهنم نزديكى ؟!

از مسجد بيرون آمد ، زاد و توشه اى تهيه كرد ، به جانب كوههاى بيرون شهر رفت ، در حالى كه لباسى خشن به تن داشت و دو دست خود را به گردن بسته بود ، فرياد مى كرد : خداوندا ! اين بنده تو بهلول است ، دست بسته در برابر تو قرار دارد . پروردگارا ! تو مرا مى شناسى ، خطايم را مى دانى ، من امروز از كاروان نادمان هستم ، براى توبه نزد پيامبرت رفتم ولى مرا از خود راند و به ترس و وحشتم افزود ، تو را به اسم و جلال و بزرگى سلطنتت قسم مى دهم كه نااميدم مفرما ، اى آقاى من ! دعايم را نابود مكن ، از رحمتت مرا مأيوس منما . مناجات و دعا و گريه و زارى او چهل شبانه روز طول كشيد ، درندگان و وحوش بيابان به گريه اش گريستند ! چون به پايان چهل شبانه روز رسيد ، دو دستش را به جانب حق برداشت و عرضه داشت : الهى ! اگر دعايم را مستجاب و گناهم را بخشيده اى به پيامبرت خبر ده ، اگر دعايم را مستجاب نكرده اى و گناهم را نبخشيده اى و قصد عقوبت مرا دارى ، آتشى بفرست تا مرا بسوزاند ، يا به عقوبتى مبتلايم كن تا هلاكم گرداند ، در هر صورت مرا از رسوايى روز قيامت خلاص كن .

در اين هنگام اين آيه نازل شد :

( وَالَّذِينَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَمَن يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلاَّ اللهُ وَلَمْ يُصِرُّوا عَلَى مَا فَعَلُوا وَهُمْ يَعْلَمُونَ )(99) .

و كسانى كه هرگاه كار بدى از ايشان سر زند يا ستمى بر نفس خود كنند ، خدا را به ياد آرند و براى گناهانشان درخواست مغفرت كنند ، و كسى گناه بندگان را جز خدا نيامرزد ، و اصرار به آنچه كه انجام دادند نورزند و حال اينكه به زشتى معصيت آگاهى دارند .

( أُولئِكَ جَزَاؤُهُم مَغْفِرَةٌ مِن رَبِّهِمْ وَجَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الاَْنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَنِعْمَ أَجْرُ الْعَامِلِينَ )(100) .

پاداش عمل ايشان مغفرت و بهشت هايى است كه از زير درختان آنها نهرها جارى است ، در آن بهشت ها جاويد و ابدى هستند ، و چه نيكوست پاداش عمل كنندگان به برنامه هاى الهى .

پس از نزول اين دو آيه پيامبر بيرون آمدند و در حالى كه لبخند به لب داشتند دو آيه را مى خواندند و مى فرمودند : چه كسى مرا به آن جوان تائب مى رساند ؟

معاذ بن جبل گفت : يا رسول الله ! به ما خبر رسيده كه اين جوان در كوههاى بيرون مدينه است ، رسول خدا با اصحابش تا كنار كوه رفتند ، چون از او خبرى نيافتند ، به طلب او به بالاى كوه صعود نمودند ، او را بين دو سنگ ديدند ، دو دستش را به گردن بسته ، رويش از شدت تابش آفتاب سياه شده ، پلك چشمش از كثرت گريه افتاده و مى گويد : آقاى من ! خلقت مرا نيكو قرار دادى ، صورتم را زيبا ساختى ، نمى دانم نسبت به من چه اراده اى دارى ، آيا مرا در آتش جهنم مى سوزانى يا در جوار رحمتت جاى مى دهى ؟

پروردگارا ! خداوندا ! احسان تو به من بسيار رسيده ، بر اين عبد ناچيز نعمت عنايت كردى ، نمى دانم عاقبت كارم به كجا مى رسد ، به بهشت هدايتم مى كنى يا به جهنم مى برى ؟

خداوندا ! گناهم از آسمانها و زمين ، و از كرسى وسيع و عرش عظيمت بزرگتر است ، نمى دانم گناهم را مى بخشى يا در قيامت به رسوايى و ننگم مى برى ؟ دايم مى گفت و گريه مى كرد و خاك بر سر مى ريخت ، حيوانات دورش را گرفته بودند ، طيور بالاى سرش صف كشيده بودند و به گريه اش مى گريستند . رسول حق به او نزديك شد ، دستش را از گردنش باز كرد ، خاك از چهره اش پاك نمود ، و فرمودند : اى بهلول ! تو را بشارت باد كه آزاد شده خدا از آتش جهنمى ، سپس رو به اصحاب كردند و فرمودند : به گونه اى كه بهلول به تدارك گناه برخاست ، به تدارك گناه برخيزيد ، سپس دو آيه را تلاوت فرمودند و بهلول را به بهشت بشارت داد(101) .

 

توبه مردى از كارگزاران ستمكاران

عبد الله بن حمّاد از على بن ابى حمزه نقل مى كند كه مرا دوستى بود از نويسندگان امور ادارى بنى اميه ، به من گفت : از حضرت صادق (عليه السلام) اجازه بگير تا من خدمت آن بزرگوار برسم ، از حضرت اجازه گرفتم ، حضرت اجازه دادند ، وقتى بر حضرت وارد شد سلام كرد و نشست و گفت : فدايت شوم ، در دولت بنى اميه كارگزار بودم ، ثروت زيادى نصيب من شد در حالى كه براى به دست آوردن آن ثروت مقررات شرع را رعايت نكرده ام .

امام صادق (عليه السلام) فرمودند : اگر بنى اميه براى خود كاتبى نمى يافتند و غنيمتى به آنان نمى رسيد و جمعى از جانب ايشان نمى جنگيدند ، حق مرا به غارت نمى بردند . اگر مردم آنان را وامى گذاشتند و باعث قدرت آنان نمى شدند ، كارى از دست آنان برنمى آمد .

جوان به حضرت عرضه داشت : آيا براى من راه خروجى از اين بلاى عظيم وجود دارد ؟ حضرت فرمودند : اگر بگويم انجام مى دهى ؟ عرض كرد : آرى ، فرمودند : از تمام ثروتى كه از طريق ديوان بنى اميه به دست آورده اى دست بردار ، هر كه را مى شناسى مال او را به او برگردان و هر كه را نمى شناسى از جانب او صدقه بده ، من بهشت را از جانب خدا براى تو ضمانت مى كنم ، جوان سكوتى طولانى كرد ، سپس عرضه داشت : فدايت شوم انجام مى دهم .

على بن ابى حمزه مى گويد : جوان با ما به كوفه برگشت ، چيزى براى او نماند مگر اينكه نسبت به آن به دستور حضرت صادق (عليه السلام)عمل كرد .

او پيراهن بدنش را نيز در راه خدا داد ، براى او پولى جمع كردم ، لباسى خريدم و خرجى مناسبى براى او فرستادم ، چند ماهى نگذشت كه مريض شد ، به عيادت او رفتيم ، رابطه ما با او برقرار بود تا روزى به ديدنش رفتم ، در حال احتضار بود ، ديده اش را گشود و به من گفت : به خدا قسم امام صادق به عهدش وفا كرد ، گفت و از دنيا رفت . به كار دفن و مراسمش اقدام كرديم ، پس از زمانى خدمت حضرت صادق رسيدم ، فرمودند : به خدا قسم عهد خود را نسبت به دوستت وفا كرديم ، عرض كردم : فدايت شوم راست گفتى ، او به هنگام مرگش از عنايت شما خبر داد(102) .

 

توبه مردى باديه نشين از كفر و بت پرستى

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايند : رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به سوى بعضى از جنگهايش در حركت بود ، به يارانش فرمودند : از بعضى از راههاى ميان دو گردنه ، مردى بر شما ظاهر مى گردد كه سه روز است پيمانى از ابليس بر عهده ندارد ، چيزى درنگ نكردند كه مردى بيابانى به جانب آنان آمد ، پوستش بر استخوانش خشكيده بود ، دو چشمش در حدقه پنهان مى نمود ، دو لبش از خوردن گياه بيابان به سبزى مى زد . در ابتداى برخوردش با سپاه ، سراغ رسول خدا را گرفت ، رسول حق را به او معرفى كردند ، به پيامبر عرضه داشت : اسلام را به من ارائه كن ، فرمودند : بگو اشهد ان لا اله الا الله وانى محمد رسول الله . گفت : به اين دو حقيقت اقرار كردم ، حضرت فرمودند : نمازهاى پنجگانه را بخوان ، روزه ماه رمضان را بگير ، گفت : پذيرفتم ، فرمودند : حج بجاى آور ، زكات بپرداز و از جنابت غسل كن . گفت : پذيرفتم . سپس شتر مرد بيابانى عقب ماند ، رسول خدا پس از اندكى حركت ايستادند و درباره مرد بيابانى از اصحابشان پرسيدند ، مردم به عقب برگشتند و به جستجوى وضع او برآمدند ، در آخر لشكرگاه ديدند پاى شتر او به گودالى از گودالهاى لانه موش صحرايى افتاده و گردن مرد بيابانى و شتر شكسته و هر دو از بين رفته اند . به رسول خدا خبر دادند ، دستور داد خيمه اى برپا كنند و او را غسل دهند ، پس از اينكه غسل داده شد ، پيامبر وارد خيمه شدند و او را كفن كردند ، آنگاه از خيمه خارج شدند در حالى كه از پيشانى مباركشان عرق سرازير بود ، به يارانشان فرمودند : اين مرد بيابانى در حال گرسنگى از دنيا رفت ، او كسى است كه ايمان آورد و ايمانش به ظلم و گناه آلوده نشد ، حور العين با ميوه هاى بهشت به جانب او شتافتند و دهانش را از آن ميوه ها پر كردند ، حور العينى مى گفت : يا رسول الله مرا از همسران او قرار ده و آن ديگر مى گفت مرا قرار ده(103) !

 

تو را رها نمى كنم

مامقانى گويد : عبدالله بن عمير مكنّى به ابووهب ، مردى دلاور و شجاع و در شهر كوفه نزديك بئر الجعده كه در قبيله هَمْدان است منزل داشت و همسرش از قبيله بنى نمرين قاسط بود .

روزى از خانه بيرون شد ، مشاهده كرد سپاهى انبوه و لشگرى فراوان به طرف نخيله ، سان مى دهند . پرسيد اين لشگر براى چيست و عزم كجا دارد و به جنگ چه كسى عازم است ؟

گفتند عازم كربلا براى جنگ با حسين (عليه السلام)هستند .

عبدالله گفت : به خدا سوگند من بى ترديد و شك به جنگ با كفار بسيار حريصم ، و جنگ با اين قوم را كه براى ريختن خون پسر پيامبر بيرون مى روند ثوابش را كمتر از جنگ با كافران نمى دانم و به ثوابش اميدوارم .

آنگاه به خانه درآمد و همسرش را از آن ماجرا خبر داد . آن زن صالحه شايسته گفت : انديشه خوبى كردى و به فكر مناسبى افتادى ، مرا هم با خود ببر . عبدالله شبانه با همسرش به سوى كربلا حركت كرد و شب هشتم به محضر حضرت حسين (عليه السلام)مشرف شد .

هنگامى كه روز عاشورا رسيد اول كسى كه به سوى لشگر حضرت حسين (عليه السلام)تير انداخت عمر سعد بود ، و اول كسى كه قدم به ميدان مبارزه بر ضد لشگر حق گذاشت و مبارز طلبيد يسار ، آزاد كرده پدر ابن زياد بود .

حبيب بن مظاهر و برير بن خضير خواستند به ميدان او روند حضرت حسين (عليه السلام)فرمود : شما در جاى خود باشيد . عبدالله بن عمير پيش آمد و از حضرت رخصت ميدان رفتن خواست .

حضرت به او نظر كرد ، مردى ديد گندم گون ، بلند قامت ، داراى بازوانى قوى ، فرمود : گمان دارم كه عبداللّه ، قرين و حريف مناسبى براى اين دشمن خداست . سپس او را براى مبارزه رخصت داد .

عبداللّه به ميدان تاخت . يسار گفت : كيستى كه به مبارزه با من بيرون شدى ؟ عبداللّه خود را معرفى كرد . يسار گفت : بازگرد كه توهم كفو و حريف من نيستى حريف من حبيب يا زهير است . عبداللّه گفت : حرام زاده مگر مبارزه و جنگ به فرمان توست كه هر كه را بخواهى بيايد و هر كه را نخواهى برگردد . اين بگفت و با يك ضربت كارى ، يسار را به خاك هلاك انداخت .

اين زمان همسر صالحه و وفادارش ستون خيمه را برگرفت و به سوى شوهر شتافت و گفت : پدر و مادرم فدايت براى ذريه پاك محمد (صلى الله عليه وآله)فداكارى كن . شوهر به سوى او نظر كرد ، خواست او را به خيمه بازگرداند نپذيرفت ، او جامه شوهر را مى كشيد و مى گفت تو را رها نمى كنم تا با تو يكجا شهيد شوم .

در « ابصارالعين » آمده : عبداللّه چون نتوانست همسر خود را از ميدان جنگ دور كند و او را به خيام حرم برگرداند به حضرت حسين (عليه السلام) متوسل شد . امام (عليه السلام)به ميدان آمد و به آن زن شيردل فرمود : خدا شما را از جانب خاندان پيامبر پاداش خير دهد ، به سوى حرم برگرد . خداى رحمتت كند جهاد بر زنان مقرر نيست .

زن اطاعت نموده به خيمه ها بازگشت ، عبداللّه در مبارزت همى كوشيد تا شربت شهادت نوشيد .

زن وقتى از شهادت شوى خود آگاه شد به سوى كشته شوهر شتافت و بر بالين او نشست و خاك و خون از چهره اش پاك مى كرد و مى گفت : بهشت بر تو گوارا باد . من از خدايى كه بهشت را روزى تو گردانيد درخواست مى كنم كه به زودى مرا به تو ملحق سازد .

شمر به غلام خود گفت برو اين زن را به شوهرش ملحق كن . آن نابكار غدار ، و مطرود از رحمت پروردگار پيش آمد و عمودى بر فرق آن زن صالحه زد كه مغز سرش پريشان شد و همانجا جان به جان آفرين تسليم كرد !

 

توسّل و توبه

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايند : در حرم خدا ، كنار مقام ابراهيم نشسته بودم ، پيرمردى آمد كه تمام عمرش را به گناه گذرانده بود ، به من نظرى انداخت و گفت :

نِعْمَ الشَّفيعُ اِلَى اللهِ لِلْمُذْنِبينَ .

براى اهل گناه ، شفيع خوبى نزد خداوند هستى !

آنگاه پرده كعبه را گرفت و اشعارى به اين مضمون زمزمه كرد :

« اى خداى مهربان ، به حق جدّ امام ششم ، به حق قرآن ، به حق على ، به حق حسن و حسين ، به حق زهرا ، به حق امامان ، به حق مهدى ، از خطاهاى بنده گنهكارت بگذر ! »

شنيد هاتفى مى گويد : اى پيرمرد ! گرچه گناهت عظيم بود ولى همه آن را به حرمت آنان كه مرا به آنها سوگند دادى بخشيدم ، اگر عفو گناه تمام اهل زمين را از من درخواست مى كردى مى بخشيدم ، مگر پى كننده ناقه صالح و قاتلان انبيا و ائمه(104) .

 

ثروت خداداده و دانش فراوان

فقيه و اصولى بزرگ ، چهره معروف علم و دانش و عبادت و عمل ، حجة الاسلام شفتى مشهور به سيد ، در ابتداى تحصيل در نجف اشرف به سر مى برد ، از نظر فقر و تهيدستى و ندارى و تنگدستى به او بسيار سخت مى گذشت . اكثر براى يك وعده غذا مشكل داشت ، ماندن در نجف براى او طاقت فرسا شد ، با رنج فراوان براى ادامه تحصيل ، خود را به حوزه اصفهان كه در آن روزگار از حوزه هاى پررونق و علمى شيعه بود رساند ، آنجا هم به مانند نجف به سختى زندگى و تنگى معيشت دچار بود .

روزى مقدار كمى پول از محلى براى او رسيد ، به بازار رفت كه براى خود و اهل بيتش غذا تهيه كند ، با خود فكر كرد كه با آن پول به اندازه سد جوع خود و اهل بيتش غذاى ارزانى تهيه نمايد .

از مرد قصابى يكدست جگر خريد و به جانب خانه روان شد ، در حالى كه از خريد خود خوشحال بود .

در ميان راه گذرش به خرابه اى افتاد ، مشاهده كرد سگى ضعيف و لاغر روى زمين افتاده ، در حالى كه چند بچه او به سينه اش چسبيده و مطالبه شير مى كنند ، ولى در پستان سگ گرسنه ضعيف شيرى وجود ندارد .

حالت سگ و ناله بچه هاى او ، سيد را كنار خرابه متوقف كرد ، در عين اينكه خود و اهل بيتش نسبت به آن غذا محتاج بودند ، ولى خواهش و ميل نفس را توجهى نكرد ، تمام جگر را به آنان خورانيد ، سگ دمى حركت داد و سرى به جانب آسمان برداشت ، گويى در عالم حيوانى خود از حضرت حق گشايش كار آن ايثارگر را درخواست كرد .

سيد مى فرمايد : زمان زيادى از ترحم من به آن سگ و توله هايش نگذشت كه از منطقه شفت ، مال هنگفتى نزد من آوردند و گفتند : ثروتمندى از آن ديار ثروتش را جهت معامله نزد امينى نهاده بود كه گفته بود منافعش را جهت سيد شفتى بگذاريد ، و پس از مرگم اصل مال و تمام منافعش را نزد سيد ببريد ، منافع مال مربوط به شخص سيد و اصل مال را در مصارفى كه معين شده خرج نمايد !

سيد آنچه را مربوط به خودش بود در راه تجارت گذاشت و از منافع آن املاكى تهيه كرد ، از منافع آن املاك و منافع تجارت ، علاوه بر رسيدگى به وضع مستمندان ، و پرداخت شهريه به اهل علم و حل مشكلات مردم ، مسجد باعظمتى را بنا نهاد كه امروز از مساجد آباد اصفهان و معروف به مسجد سيداست ، و قبر مطهر آن مرد بزرگ نيز در كنار آن مسجد در مقبره اى آباد قرار دارد .

 

ثواب زيارت امام رضا (عليه السلام)

در اين قسمت براى شما عزيزان كه در كشور اسلامى ايران و مهد تشيع و خانه اهل بيت (عليهم السلام) به سر مى بريد و مى توانيد به آسانى به زيارت حضرت رضا (عليه السلام) مشرف شويد ، روايتى را درباره فضيلت زيارت آن حضرت از « كامل الزيارات » كه يكى از معتبرترين كتاب هاى شيعه است نقل مى كنم تا ببينيد و بيابيد كه اين عمل مستحب در قيامت چه بهره عظيمى به انسان مى رساند .

حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) مى فرمايد : كسى كه قبر فرزندم را زيارت كند براى او نزد خدا هفتاد حج مقبول است . راوى مى گويد : گفتم : هفتاد حج ؟ ! فرمود : آرى ، هفتصد حج . گفتم : هفتصد حج ؟ فرمود : آرى ، هفتاد هزار حج . گفتم : هفتاد هزار حج ؟ فرمود : چه بسا حجى كه پذيرفته نشود ; كسى كه او را زيارت كند و يك شب در آن منطقه بخوابد مانند اين است كه خدا را در عرشش زيارت كرده است . گفتم : مانند كسى است كه خدا را در عرشش زيارت كرده است ؟ فرمود : آرى ، هنگامى كه قيامت برپا مى شود چهار نفر از اوّلين و چهار نفر از آخرين بر عرش قرار دارند ، اما چهار نفر اوّلين : نوح و ابراهيم و موسى و عيسى است ; اما چهار نفر آخرين : محمد و على و حسن و حسين است ; سپس نخ ترازى كشيده مى شود ـ كه خوبان را از بدان جدا مى كند ـ پس زائران قبور ما با ما قرار مى گيرند ، از نظر برترين درجه ، و نزديك ترينشان به عطا و بخشش ، زائران قبر فرزندم على ] بن موسى الرضا [ هستند(105) .

 

جان خود را براى عفت فدا كرد

هنگامى كه در شهر بصره ستمكارى به نام برقعى خروج كرد ، گروه زنگيان و اوباش گرد او جمع آمدند . روزى دخترى علوى تبار را گرفتند و آوردند تا با وى درآميزند و دامن عفتش را لكه دار كنند . دختر چون خطر تباهى ديد به برقعى گفت : مرا نجات ده تا دعايى به تو بياموزم كه شمشير بر تو كارگر نيفتد ! برقعى گفت : بياموز . دختر گفت : تو چه دانى كه دعا مستجاب مى شود يا نه ، پس نخست بر من امتحان كن . آن گاه دعايى خواند و بر خود دميد ، سپس برقعى با ضربتى سخت شمشيرى بر دختر نواخت كه در جا كشته شد !! برقعى دانست كه هدف دختر حفظ عفت و پاكدامنى خود بوده است(106) .

 

جوان پرهيزكار و بيدار

مردى از انصار مى گويد : روز بسيار گرمى همراه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در سايه درختى قرار داشتيم ، مردى آمد و پيراهن از بدن خارج كرد ، و شروع كرد روى ريگهاى داغ غلطيدن . گاهى پشت و گاهى شكم ، و گاهى صورت بر آن ريگها مى گذاشت و مى گفت : اى نفس ! حرارت اين ريگها را بچش كه عذابى كه نزد خداست از آنچه من به تو مى چشانم عظيم تر است .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) اين منظره را تماشا مى كرد ، وقتى كار آن جوان تمام شد و لباس پوشيد ، و رو به ما كرد كه برود ، نبى اسلام با دست به جانب او اشاره فرمودند و از او خواستند كه نزد حضرت بيايد ، وقتى نزديك حضرت رسيد به او فرمودند : اى بنده خدا ! كارى از تو ديدم كه از كسى نديدم ، علت اين برنامه چيست ؟ عرضه داشت : خوف از خدا ، من با نفس خود اين معامله را دارم تا از طغيان و شهوت حرام در امان بماند !

پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمودند : از خدا ترسانى و حق ترس را رعايت كرده اى ، خداوند به وجود تو به اهل آسمانها مباهات مى نمايد ، سپس به اصحابش فرمودند : اى حاضرين ! نزديك اين دوستتان بياييد تا براى شما دعا كند ، همه نزديك آمدند و او بدين صورت دعا كرد :

اَللّهُمَّ اجْمَعْ اَمْرَنا عَلَى الْهُدى وَاجْعَلِ التَّقْوى زادَنا وَالْجَنَّةَ مَآبَنا .

خداوندا ! برنامه زندگى ما را بر هدايت متمركز كن ، تقوا را زاد ما و بهشت را بازگشتگاه ما قرار بده(107) .

 

جوان خائف

يكى از ياران پيامبر مى گويد : روز بسيار گرمى پيامبر خدا در ميان ما در سايه درختى خود را از حرارت آفتاب دور نگاه داشت . ناگهان مردى آمد و پيراهنش را از بدنش در آورد و شروع كرد به غلط زدن روى ريگ هاى داغ ، گاهى پشتش را و گاهى رويش را به حرارت آن ريگ ها داغ مى كرد و مى گفت : بچش ! آنچه از عذاب نزد خداست ، سخت تر از كارى است كه تو انجام مى دهى !

پيامبر كار او را مى نگريست تا آن مرد از عملش فارغ شد و لباسش را پوشيد و روى به رفتن كرد . پيامبر با دستش به او اشاره فرمود و او را نزد خود خواست و گفت : اى بنده خدا ! كارى را از تو ديدم كه از ديگر مردم نديده بودم ، چه عاملى تو را به اين كار واداشت ؟ گفت : خوف از خدا . پيامبر فرمود : بى ترديد حق خوف از خدا را ادا كردى ، پروردگارت به اهل آسمانها به خاطر تو مباهات مى كند ; سپس رو به اصحابش كرد و فرمود : اى حاضرين ! نزد او برويد تا براى شما دعا كند . پس نزد او رفتند و او هم براى آنان دعا كرد و در دعايش گفت : پروردگارا كار ما را بر هدايت قرار ده ، و تقوا را توشه ما مقرّر فرما ، و بهشت را جايگاه ما كن(108) .

 

 

 

جوان عابد و توجه به خطر گناه

امام باقر (عليه السلام) مى فرمايند : زنى بدكاره با جوانانى از بنى اسراييل براى به فتنه انداختن آنان روبرو شد ، بعضى از آنان گفتند : اگر فلان عابد او را ببيند از راه به در مى رود ، زن بدكاره چون گفتار آنان را شنيد گفت : به خدا قسم به منزلم نمى روم مگر اينكه او را به فتنه اندازم ، چون قسمتى از شب گذشت به در خانه عابد آمد و در زد ، عابد در را باز نكرد ، زن فرياد زد : مرا راه بده ، عابد امتناع كرد ، زن گفت : عده اى از جوانان بنى اسراييل مرا به كار زشت دعوت كرده اند ، اگر مرا پناه ندهى كارم به رسوايى خواهد كشيد !

عابد وقتى سخن او را شنيد در را باز كرد ، وقتى وارد خانه شد لباسش را بيرون آورد ، عابد وقتى زيبايى او را ديد دچار وسوسه شد ، دست بر بدن او گذاشت ، سپس توجهى عميق به خود كرد ، به جانب آتش زير ديگ رفت ، دست بر آتش گذاشت ، زن گفت : چه مى كنى ؟ گفت : دستى كه به بدن نامحرم رسيده مى سوزانم ، زن از خانه در آمد و به نزد مردم رفت ، گفت : به داد صاحب اين خانه برسيد كه دست بر آتش گذاشته ، آمدند و ديدند دستش سوخته(109) .

 

جوان عاق شده و مادر

در « تفسير نيشابورى » آمده : در عصر پيامبر اسلام جوانى به مرز مرگ رسيد . از حضرت ختمى مرتبت درخواست شد كه از آن جوان عيادت كند . حضرت به بالين او آمد ، در حالى كه زبان جوان از شهادت به مراتب ايمان بسته بود ! حضرت پرسيدند : آيا تارك نماز بوده ؟ گفتند : نه . فرمود : از پرداخت زكات امتناع داشته ؟ گفتند :نه . فرمود : عاق پدر بوده ؟ گفتند : نه . فرمود : عاق مادر است ؟ گفتند : آرى . پس مادر او را احضار فرمودند و از او خواستند وى را حلال كند و از او درگذرد ، عرضه داشت : چگونه از او گذشت كنم در حالى كه به صورتم سيلى زده و چشمم را معيوب كرده . حضرت فرمود : آتش بياوريد . مادر پرسيد : آتش براى چه مى خواهيد ؟ فرمود : مى خواهم به جزاى عملى كه اين جوان مرتكب شده او را بسوزانم ! مادر عرضه داشت : من هرگز راضى نمى شوم او را بسوزانيد ، زيرا نه ماه در شكمم بوده و با شيره جانم پرورش يافته ، و دو سال او را شير داده ام و تربيتش كرده ام و سالها در كنارم بوده ، اگر بناست او را بسوزانيد من از او گذشت مى كنم تا از سوختن نجات يابد .

مادرى كه مربّى مجازى است راضى نمى شود فرزندش را كه نسبت به او خطا كرده بسوزانند ، چگونه خداى كريم كه مربى حقيقى انسان است و آدمى را از نقص به كمال رسانده و انسان بر اثر ضعف اراده و جهالت و نادانى گاهى نسبت به او دچار لغزش شده راضى مى شود كه بنده اش را به آتش بسوزاند ؟ هَيْهَاتَ أَنْتَ أَكْرَمُ مِنْ أَنْ تُضَيِّعَ مَنْ رَبَّيْتَهُ .

 

چرا خوبان را عذاب مى كنى

حضرت باقر (عليه السلام) فرمود : خدا به شعيب وحى كرد : از قوم تو صد هزار نفر را عذاب مى كنم ، چهل هزار نفر از اشرار و شصت هزار نفر از خوبان . گفت : پروردگارا ! عذاب اشرار در جاى خود صحيح است ، خوبان چرا ؟ خدا وحى فرمود : خوبان ، نسبت به اشرار خيرخواهى نكردند و از بديها بازشان نداشتند و به آنان اعتراض نكردند و به خاطر خشم من بر آنان خشم نگرفتند(110) .

 

 

 

چرا ما را آفريد ؟

جعفر بن عماره از پدرش روايت مى كند كه گفت : « از حضرت صادق (عليه السلام)پرسيدم خدا انسان ها را براى چه هدفى آفريد » ؟ امام فرمود : « خداى بزرگ انسان را بيهوده نيافريد و باطل و بى جهت وا نگذاشت ، بلكه براى اظهار قدرتش آفريد و براى اين كه طاعتش را به آنان تكليف كند ، در نتيجه به خاطر طاعتش مستوجب رضايتش شوند ; و آنان را نيافريد تا از جانب آنان منفعتى جلب كند و زيان و خسارتى دفع نمايد ، بلكه آنان را آفريد تا سودى به آنان رساند و ايشان را به نعمت هاى ابد برساند »(111) .

 

چرا مرا به پيامبرى برگزيدى ؟

صاحب كتاب « انيس اللّيل » از كتاب « زينة المجالس » نقل مى كند كه در حديث آمده : وقتى موسى در مقام راز و نياز به پروردگار عرضه داشت : به كدام خصلت از خصايل ، به رضايت و خوشنودى تو اختصاص يافتم ؟ خطاب رسيد : وقتى كه گوسفندان شعيب را مى چراندى و به كار چوپانى اشتغال داشتى در يك روز تابستانى كه هوا حرارت زيادى داشت بزغاله اى از گله گريخت ، تو دنبال آن روان شدى و مسافت زيادى رفتى و از زيادى حرارت و بسيارى حركت به رنج و زحمت افتادى ، چون به آن حيوان رسيدى او را در كنار گرفتى و گفتى مرا و خودت را به مشقت انداختى ، سپس او را به دوش گرفتى و به گله بازگرداندى ، پس به خاطر مهر و محبتى كه به او ورزيدى تاج اصطفا بر سرت نهادم و كمربند كرامت بر كمرت بستم و تو را به مقام رسالت و نبوت برگزيدم(112) .

 

چگونه بايد خالص شد

پيامبر در ضمن روايتى بسيار مفصل ، به معاذ بن جبل براى خالص شدنش سفارشاتى دارند كه دانستنش بر همه مؤمنان واجب است . در بخشى از آن روايت به معاذ مى فرمايد :

زبانت را از بدگويى به برادران دينى ات و قاريان قرآن قطع كن ، گناهانت را بر عهده خود گير ، بر عهده برادران دينى ات بار مكن ، با زشت گويى از ديگران خود را از عيوب پاك مدار ، با پايين بردن برادرانت خود را بالا مبر ، با كارهايت ريا مكن ، با امور دنيايى و مادى آخرت نمايى نداشته باش ، در نشست و برخاستت فحش مده كه به خاطر اخلاق بدت از تو بپرهيزند ، در حالى كه كسى نزدت قرار دارد درِ گوشى با كسى حرف نزن ، بر مردم تكبّر نورز كه همه خوبى هاى دنيا از تو قطع مى شود ، وحدت مردم را به پراكندگى نينداز كه سگان دوزخ پاره پاره ات خواهند كرد . . .  .

معاذ مى گويد به پيامبر خدا گفتم : چه كسى طاقت اين خصلت ها را دارد ؟ فرمود : معاذ بر كسى كه خدا بر او آسان گيرد آسان است(113) .

در هر صورت اخلاص در نيت و عمل چه در پنهان و چه در آشكار از توصيه هاى بسيار مهم حضرت حق به رسول باكرامت اسلام و به همه امت است .

 

 




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^