هارون الرشيد از زنان مختلفش چهارده پسر داشت كه يكى از آن ها به پدر و برادرانش شباهتى نداشت. نقل است روزى اطرافيان هارون به او گفتند: بهتر است براى اين پسرت تدبيرى بينديشى تا بيش از اين باعث آبروى خلافت نشود، زيرا او بيشتر با اهل دين و مسجد رفت وآمد مى كند و رفتار و گفتارش مناسب مقام خلافت نيست. هارون گفت: از بين پسران من، همين يكى ناخلف در آمده است. حرف مرا هم
نمى شنود و هرچه اندرزش مى دهم به گوش نمى گيرد! گفتند: شايد اگر او را به استاندارى يكى از بلاد بفرستى، كمى هيجان پيدا كند و دنيا به مذاقش خوش آيد! هارون اين تدبير را پسنديد و فورا امر كرد تا حكومت مصر را كه پهناورترين و پردرآمدترين استان سرزمين اسلامى بود به اين پسر بسپارند. عده اى را نيز مطابق رسم آن زمان مأمور كرد تا ملازم ركاب استاندار جديد باشند و او را از بغداد تا مصر همراهى كنند.
ولى صبح فردا، مأموران هرچه در انتظار استاندار ماندند و به جستجويش شتافتند او را نيافتند. او از كاخ هارون گريخت و در هيئتى ناشناس سر از بصره درآورد.
عبد اللّه بن عامر بصرى اگر دقيق يادم باشدنقل مى كند كه يك روز براى تعمير ديوار خراب خانه ام نيازمند كارگر شدم. وقتى به سر بازار رسيدم، دير شده بود و كارگرها را ديگران زودتر برده بودند، ولى ديدم مردى با چهره اى نورانى در گوشه اى نشسته است. از او پرسيدم: براى من كار مى كنى؟ گفت: آرى! گفتم: برخيز تا برويم! گفت: اول با من قرارداد ببند. چقدر مى خواهى مزد بدهى؟ گفتم: چقدر مى خواهى؟
گفت: دو درهم. بيش از اين نيازى ندارم. اما شرطى دارم و آن اين كه اول اذان كار را تعطيل مى كنم و به نماز مى ايستم. سپس به سر كار خودم باز مى گردم. در هفته هم فقط يك روز سر كار مى آيم! گفتم: باشد.
برخيز برويم تا ببينيم چه خواهى كرد!
عصر آن روز كه به خانه رفتم، ديدم ديوار به اندازه كار دو نفر كارگر بالا رفته است. براى همين، چهار دينار به او دادم، اما نپذيرفت و گفت:
ما دو دينار قرارداد بسته ايم. گفتم: اين دو دينار را خودم به تو مى بخشم.
گفت: من نيازى به بخشش تو ندارم، نزد خودت بماند.
چون آن روز خيلى خوب كار كرده بود و كارش را پسنديده بودم، هفته ديگر هم به دنبالش رفتم. آن روز هم برايم به خوبى كار كرد، ولى كار ديوار تمام نشد. هفته سوم كه به بازار رفتم، او را نيافتم. از بازاريان نزديك پرسيدم: چنين جوانى را نديده ايد؟ گفتند: چرا، مريض شده و در همين نزديكى در خرابه متروكه اى افتاده است. وارد خرابه شدم و در كنارش نشستم و از حالش پرسيدم. گفت: حالم بسيار خوب است. گفتم:
ان شاء اللّه خوب مى شوى! گفت: نه، امروز مهلت من در دنيا تمام مى شود، بايد بروم. اين زنبيل و بيل را بفروش و بهاى آن را خرج غسل و كفنم كن. اين انگشتر هم هست كه مال پدرم است و آن را در دست نمى كنم و كنار گذارده ام. بعد از مرگم، به بغداد برو و اين انگشترى را به پدرم هارون الرشيد بده و از قول من به او بگو اين انگشترى را هم بگذارد كنار اموالش تا خودش در قيامت جواب آن را بدهد، من طاقتش را ندارم!
عبد اللّه بصرى مى گويد: من با شنيدن نام هارون كمى وحشت كردم، ولى او گفت: مگر هارون كيست كه اين گونه از او وحشت مى كنى؟ او كارى به تو ندارد، نترس. سپس گفت: مرا رو به قبله كن و هرگاه اشاره كردم زير بغلم را بگير و بلند كن! گفتم: اين حرف ها چيست كه مى زنى؟
چرا بلندت كنم؟ گفت: لحظه مرگم، مولايم امير المؤمنين، عليه السلام، به بالينم مى آيد. مى خواهم وقتى ايشان را مى بينم احترام بگذارم. عبد اللّه مى گويد: وقتى او را بلند كردم، لبخندى زد و از دنيا رفت.
ديدن مجنون را يكى صحرانورد |
در ميان باديه بنشسته فرد |
|
كرده لوح از ريگ و انگشتان قلم |
مى زند با اشك خونين اين رقم |
|
گفت: اى مجنون شيدا چيست اين؟ |
مى نويسى نامه؟ بهر كيست اين؟ |
|
گفت: مشق نام ليلى مى كنم |
خاطر خود را تسلى مى كنم |
|
چون ميسر نيست بر من كام او |
عشق بازى مى كنم با نام او. |
|
منبع : پایگاه عرفان