فارسی
سه شنبه 11 ارديبهشت 1403 - الثلاثاء 20 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حجت‌های الهی


حلال و حرام الهی - جلسه نهم؛ چهارشنبه (25-5-1402) - محرم 1445 - - 24.51 MB -

معنای حجت خداحضور یوسف(ع) در جمع زنان مصریوسف(ع)، حجت خدا بر مردان زیبارویلزوم دوری از فکر گناهیوسف(ع) و فکر گناهدعوت زلیخا از یوسف(ع)نور الهی، مانع درگیریمخلَص‌بودن یوسف(ع)حجت خدا بر مردان زناکارحضور دختران آلوده در قیامتپاکی مریم(س)، در جامعه‌ای آلودهمریم(س)، حجت خدا بر دختران آلودهنشانه اهل توبه بودنحجت‌بودن اهل ایمانشرط قبولی حجدیوانگی جابر جُعْفیروضه حضرت عباس(ع)

«بسم الله الرحمن الرحیم؛ الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

معنای حجت خدا

چند قطعه بسیار مهم و شنیدنی از مواظبت اهل ایمان (حجت‌های خدا بر ما) نسبت به حلال و حرام برایتان عرض می‌کنم که برای ما درس است. حجت خدا یعنی چه؟ امام صادق(ع) می‌فرمایند: خداوند روز قیامت از هر صنف، دسته و گروهی، مردی یا خانمی را در محشر حاضر می‌کند و با حضور آنان و کاری که در دنیا کرده‌اند، درِ هر عذری را به روی انسان می‌بندد و بهانه و عذرش را قبول نمی‌کند.

 

حضور یوسف(ع) در جمع زنان مصر

یوسف(ع) ضرب‌المثل زیبایی است و درست هم هست. شما در متن قرآن می‌بینید زلیخا (بانوی کاخ) زنان مصر را دعوت کرد که به آن‌ها بگوید این‌قدر پشت‌سر من حرف و تهمت نزنید و آبروریزی نکنید؛ اگر من عاشق خدمتکار خودم شده‌ام، سرزنشی بر من نیست. البته عشق او مشروع نبود، چون شوهر داشت. معنی ندارد زن شوهردار رابطۀ محبتی با نامحرم پیدا کند؛ این رابطه برای هر دو نفر در قیامت گناه بسیار سنگینی دارد. زلیخا گفت: این محبت هرچند نامشروع بود، ولی من طبیعیِ این کار را برای شما می‌گویم. شما را دعوت کرده‌ام که او را ببینید، مرا سرزنش نکنید و اگر عاشق او شده‌ام، به من حق بدهید. البته این حرف‌ها هم بی‌ربط است، خدا قبول ندارد.

سالن کاخ به انواع فرش‌های گران‌قیمت و پرده‌های زربفت مزیّن بود و در معماری و زیباسازی هم کم‌نظیر بود؛ چون مصری‌ها سه هزار سال قبل‌از ایران متمدن شدند، خیلی هم هنر را بالا بردند، ساختمان‌های عظیمی ساختند و در شهرسازی آدم‌هایی خیلی قوی بودند. این کاخ درِ شمالی و جنوبی داشت. زلیخا یوسف(ع) را وادار کرد که از در بالا بیا، توقف نکن (چون نمی‌ایستاد) و از در پایین برو؛ کار دیگری هم ندارم. در دربار شاهان جهان من و شما را دعوت نمی‌کنند، بلکه تمام مهمان‌ها از زنان وزرا، وکلا، استاندارها و همین‌ها بودند.

بانوی کاخ قبل‌از ورود یوسف(ع) یک کارد تیز و یک پرتقال (مصر مرکز مرکّبات است) به همۀ این خانم‌ها داد. هنوز این‌ها را پوست نکَنده بودند، در را باز کردند، یوسف(ع) باعجله وارد و چند لحظه بعد هم خارج شد؛ یوسفی که تا روز مرگش اصلاً یک بار هم چشمش به نامحرم نیفتاده بود! همۀ این متن قرآن است. خانم‌ها اصلاً با دیدن جمال یوسف(ع) فکرشان به‌هم ریخت، حالت مدهوشی پیدا کردند و به‌جای ‌کندن پوست پرتقال دست‌هایشان را بریدند، دردش را هم حس نمی‌کردند و مدهوش شده بودند. همه با همدیگر گفتند: «حَاشَ لِلَّهِ مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ»[1] شگفتا! این اصلاً انسان نیست؛ معلوم نیست برای چه عالمی است! این زیبایی برای کره زمین نیست!

 

یوسف(ع)، حجت خدا بر مردان زیباروی

امام صادق می‌فرمایند: یوسف(ع) را با همان چهره وارد قیامت می‌کنند و خدا می‌فرماید: هرچه جوان بزهکار، گناهکار، زناکار شهوت‌ران و چشم‌دوز به ناموس مردم را در یک جا جمع کنید؛ جمع‌کردن آنجا معطلی ندارد، ارادۀ پروردگار همه را در یک جا جمع می‌کند؛ «إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»[2] چیزی را بخواهم می‌گویم «باش»، به وجود می‌آید. بعد پروردگار به همۀ این جوان‌های گنهکار، شهوت‌ران، چشم‌چران و زناکار می‌گوید: برای چه در دنیا این همه کار و روابط نامشروع انجام دادید؟ همۀ جوان‌ها به خدا می‌گویند: ما را از نظر قیافه و مو خوشگل آفریدی، دنبال ما آمدند و تلفن، عکس و آدرس دادند، ما هم در بند افتادیم.

پروردگار می‌فرماید: یوسف(ع) را به همۀ این‌ها مُشرف کنید که این چند میلیارد جوان بی‌تربیت، بی‌ادب، شهوت‌ران و گنهکار او را خوب ببینند. بعد خدا می‌فرماید: شما خوشگل‌تر هستید یا این؟ او دیگر مَثَل زیبایی است؛ «حُسن‌یوسف را به عالم کس ندید». من خدای عالم‌الغیب‌والشهاده هستم و ظاهر و باطن جهان پیش من است، اطلاع دارم که هفت سال ازطرف زنی عشوه‌گر، طنّاز و غارتگر دل، در کاخ خلوتی دعوت به زنا شد، اما این جوان یک بار هم فکر گناه نکرد.

 

لزوم دوری از فکر گناه

من وقتی فکر گناه می‌کنم، باید بگویم: خدایا، من را حفظ کن؛ توانمند نیستم. خدایا، اگر من را نگه نداری، می‌لغزم و اگر حفظ نکنی، دوزخی می‌شوم. فکر گناه برای پیر و جوان (به‌تناسب سن هرکسی) خیلی پیش می‌آید. برای ما هیئتی‌ها و مسجدی‌ها فکر مشروب‌خوردن نمی‌آید؛ چون نمی‌خوریم. در این سن برای ما فکر زنا نمی‌آید؛ چون دیگر نمی‌توانیم و شهوت خاموش است. اما فکرهای دیگر ممکن است بیاید و بر ما مسلط بشود؛ مثلاً بگویم چه راهی بروم که این زمین را به نام خودم کنم؟ من که در دوقدمی مرده‌شوخانه هستم، زمین مردم را برای چه می‌خواهم به نام خودم کنم؟ زمین را به نام خودم می‌کنم، می‌میرم و با سنگینی آن به جهنم می‌روم. بعد هم پسر و دخترم در این زمین کار بکنند، بسازند، میلیاردها تومان بفروشند و همه‌اش را خرج شکم و شهوت کنند. امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: آن‌وقت دو تا جهنم برایت هست: یکی برای خودت که مال حرام به دست آوردی و یکی هم برای اینکه به بچه‌هایت در گناه کمک کردی. الان به‌اندازه بچه‌هایت باید به جهنم بروی؛ البته خود آن‌ها هم به جهنم می‌روند.

 

یوسف(ع) و فکر گناه

آیا روایت است که یوسف(ع) فکر گناه نکرد؟ من همۀ حالات یوسف(ع) را خوانده‌ام، اما چنین روایتی ندیده‌ام. در این چهل جلد تفسیر قرآنی که نوشته‌ام، سعی کردم وقتی به سورۀ یوسف(ع) می‌رسم، فقط اختصاص به یوسف(ع) بدهم و چیزی قبل و بعدش ننویسم. جلد هجدهم در هفتصد صفحه به یوسف(ع) رسید و همۀ زندگی یوسف(ع) (از تولد تا رحلت) را از مهم‌ترین کتاب‌ها جمع کرده‌ام و اصلاً کتاب مستقلی شده، اما جایی برنخوردم که یوسف(ع) در آن هفت سال یک بار فکر گناه نکرد؛ این مطلب در قرآن است.

 

دعوت زلیخا از یوسف(ع)

من متن همان آیات اول سوره را برای شما (مخصوصاً جوان‌ها) بخوانم؛ چون واقعاً خیلی فوق‌العاده است! پروردگار مهربان عالم می‌گوید: یوسف(ع) با آن خانم به‌شدت درگیر شد. حالا در این درگیری چه پیش آمد؟ عین گفتار پروردگار است: یک خانم جوان و شوهردار خودش را به‌شدت آرایش کرده، زیباترین لباس را پوشیده و در طنّازی و عشوه‌گری هم آخرین هنرش را به خرج داده. «غَلَّقَتِ الْأَبْوَابَ»[3] بانوی کاخ درها را قفل کرده که کسی وارد نشود و حالا دونفری تنها هستند. «وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا» زن با هیجان شدید قصد کرد با یوسف(ع) گلاویز بشود و او را وادار به گناه کبیره کند و این جوان هم که در زیبایی در دنیا تک بوده و هنوز هم تک است، چهره دفاع شدید و به قول لات‌ها گارد گرفت که او را رد کند. «لَوْلَا أَنْ رَأَىٰ بُرْهَانَ رَبِّهِ»[4] ایستاد که او را رد کند؛ زیرا من، قیامت، انبیای قبل، گناه کبیره و آتش دوزخ در فکر یوسف(ع) در جریان بود و همۀ این‌ها به یوسف کمک داد و این زن را رد کرد.

 

نور الهی، مانع درگیری

بعد پروردگار می‌فرماید: نور خالی، توحید، نبوت، عبادت، قیامت، دادگاه‌ها و پرسش خدا که در فکرش بود، باعث برطرف‌شدن درگیری و زخمی‌شدن بانوی کاخ شد؛ زیرا اگر درگیری می‌شد، آن‌ها رها نمی‌کردند. یوسف(ع) برای اینکه از آغوش او کنار بیاید، در همان ایستادن و درگیری، مجبور بود مشتی در دهان، کله یا بدن زلیخا بزند، زخمی بشود و با زخمی‌شدن او جرم را بر یوسف(ع) ثابت کنند؛ چون طرف تو زخمی شده و معلوم می‌شود تو زده‌ای. من با «برهان ربه»، بدی، درگیری منجر به دعوا و زخمی‌شدن را از یوسف(ع) رد کردم. «وَالْفَحْشَاءَ» زنا را هم از او رد کردم.

 

مخلَص‌بودن یوسف(ع)

حالا این انسان بااینکه شانزده‌هفده‌ساله بود، کمتر از یک ثانیه هم فکر گناه نکرد؛ چرا؟ آیه می‌گوید: «إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ»، نه «مخلِصین». مخلَصین یعنی چه؟ قرآن می‌گوید: مخلَصین یعنی گروهی که تا لحظه مرگشان از دسترس شیطان خارج‌اند و شیاطین هرچه هم قدرت داشته باشند، زورشان به آلوده‌کردن این‌ها نمی‌رسد.[5]

 

حجت خدا بر مردان زناکار

خدا به میلیاردها جوان زناکار، گنهکار و رابطۀ نامشروع‌دار می‌گوید: چرا این همه گناه کردید؟ جواب می‌دهند: ما را خوشگل آفریدی، به همین دلیل در بند افتادیم. خدا می‌گوید: شما خوشگل‌تر هستید یا یوسف؟ یوسف(ع). چقدر طول کشید در بند بیفتید؟ ده دقیقه یا یک ربع؛ یعنی هرچند با زن یا دختر غریبه‌ای حرف زدی، اما خیابان و پیاده‌رو باز بود، ماشین هم زیاد رفت‌وآمد می‌کرد و خودت هم از این موتورهای جهشی داشتی، روی موتور می‌پریدی و از دست نامحرم فرار می‌کردی. چقدر طول کشید در بند نامشروع و زنا افتادی؟ این آدم هفت سال در کاخ و درهای بسته مقاومت کرد که دامن او آلوده نشود، پس عذر شما جوان‌ها پذیرفته نیست؛ توبه هم که نکردید. سرتان را پایین بیندازید و دسته‌جمعی به جهنم بروید؛ این را حجت خدا می‌گویند. یوسف(ع) حجت خداست و روز قیامت درِ هر عذری را به روی هر جوانی می‌بندد.

 

حضور دختران آلوده در قیامت

حضرت صادق(ع) در ادامه روایت از خدا نقل می‌کنند: دخترانی که دامنشان را آلوده و شاخۀ پرگوهر عفتشان را ارّه کردند، بدن‌های خود را در نمایش چشم هزاران نامحرم گذاشتند، پارتی شبانه داشتند و با پسرها در پارک، دانشگاه و خیابان‌ها قرار می‌گذاشتند، همه را بیاورید. آن‌ها را حاضر می‌کنند. خداوند به آن‌ها می‌گوید: چرا دامنتان آلوده شد و عفتتان به باد رفت؟ می‌گویند: خدایا، ما را خوشگل ساختی و اندام زیبا و موی خیلی قشنگ دادی، ما هم وقتی جوانی به ما گفت قربانت بروم، غرق در لذت شدیم، نتوانستیم خودمان را نگه داریم، تلفن به همدیگر دادیم و نامه‌پراکنی و صد دفعه خلوت کردیم؛ تقصیر خوشگلی، بدن و طبع عشوه‌گری ما بود، ما را ببخش.

 

پاکی مریم(س)، در جامعه‌ای آلوده

خدا می‌فرماید: مریم، مادر مسیح(ع) را بیاورید. مریم دختری آراسته، باکرامت، خلقتش معتدل و همه‌چیزتمام بود. قرآن از مریم این‌گونه تعریف می‌کند: «أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا»[6] در کمال پاک‌دامنی بود. در کجا زندگی می‌کرد؟ شما خیلی حوصله نکردید تاریخ بخوانید، من تاریخ شرق و غرب را خیلی خوانده‌ام، جایی که مریم به دنیا آمد، فساد (ربا، زنا، تهمت و شهوت‌رانی) مثل باران می‌بارید و تمام امور هم دست یهودی‌ها و خاخام‌ها بود؛ همین خاخام‌ها حلال خدا را حرام، حرام (مشروب و رابطۀ با نامحرم) را بر مردم حلال و جنایت کردند، برای تغییر دین پول گرفتند و در قرآن می‌گوید: «يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَوَاضِعِهِ»[7] حق را منحرف کردند. مریم اینجا به دنیا آمد و بزرگ شد، اما در پاک‌دامنی نمونه و هم‌وزن نداشت.

 

مریم(س)، حجت خدا بر دختران آلوده

بحث امام صادق(ع) در مورد دخترهای این امت است و کاری با امت‌های گذشته ندارند. پروردگار می‌فرماید: مریم را مُشرف کنید که همۀ دخترها ببینند. آراستگی، اعتدال خلقت و جلوۀ وجودی این بیشتر است یا شما؟ چطور این دختر که شوهر هم نداشت، خودش را در پاک‌دامنی نمونه کرد (چهارمین پیغمبر اولوالعزم را پروردگار با جبرئیل به او دمید و معنی فارسی «شوهر هم نداشت»، یعنی این دختر در چهارده‌پانزده‌سالگی و در اوج غریزه جنسی و شهوت بود). نتوانستید خودتان را نگه دارید، چطور این خودش را نگه داشت؟ مریم که از طایفه جن و فرشتگان نبود، بلکه انسان بود، غریزه و شهوت داشت و شوهر می‌خواست، چطور خودش را این‌قدر پاک نگه داشت؟ فرشتگان، مریم را به بهشت و این دختران را هم به دوزخ هدایت کنید؛ چون این‌ها اهل توبه هم نبودند.

 

نشانه اهل توبه بودن

خیلی از این دختران اهل توبه نیستند. شما سرت را پایین بینداز و خیلی بامحبت و بدون نگاه‌کردن به یک بی‌حجاب بگو: خانم، این بی‌حجابی برای لندن، تل‌آویو، آمریکا و واشنگتن است و حجاب برای مادران ۱۲۴ هزار پیغمبر و دوازده‌امام(علیهم‌السلام) است. مادر، مادر بود که آقای بروجردی(ره)، علامه حلی(ره)، آقا سید ابوالحسن اصفهانی(ره) و این مؤمنین عاشق دین، خدا و ابی‌عبدالله(ع) را زایید. من موبایل ندارم، اما برایم گفته‌اند که وقتی این‌ها را می‌گویی، در جواب می‌گویند: برو بابا! خدا حواله‌ات را جای دیگر بدهد! خدا، حجاب، پیغمبر(ص)، امام حسین(ع) و این حرف‌ها کدام است؟ بریز دور. این‌ها توبه نمی‌خواهند بکنند، وگرنه خانمی که در مرحلۀ توبه‌کردن (ولو ده سال دیگر) است، اصلاً این حرف‌ها از درونش برنمی‌خیزد.

 

حجت‌بودن اهل ایمان

به اول منبر برگردم. مواظبت اهل ایمان به حلال و حرام برای ما درس و وجودشان هم حجت است؛ حجت یعنی چه؟ همان که در داستان یوسف(ع) و مریم شنیدید؛ یعنی انسانی که در قیامت درِ هر عذری را به روی ما ببندد که برای گناهانمان نتوانیم کاری بکنیم.

 

شرط قبولی حج

یک داستان عجیب بگویم! هارون با نخست‌وزیرش یحیی بَرمَکی به حج آمد. مقتدرترین سلطان بنی‌عباس، هارون و بعد هم مأمون بود؛ قبل و بعدشان به این اقتدار نبودند. به هارون باید گفت: آدم مسخره، تو برای چه مکه رفتی؟ چقدر بچه‌های زهرا(س) را کشتی، در چاه انداختی، موسی‌بن‌جعفر(علیهماالسلام) را حداقل سه سال در بدترین زندان انداختی، حق یک مملکت را بردی و پایمال کردی! علمای خودتان (نه شیعه) نوشته‌اند: خرج عیش‌ونوش هارون و زُبیده (زنش) در بغداد، برای هر شب تا اذان صبح پنجاه‌هزار دینار طلا بوده! تو برای چه مکه آمدی؟

آقایی که شغلت رباست، تو برای چه مکه می‌روی؟ آدمی که کارمند بالا یا متوسط هستی، ولی به مردم محل نمی‌گذاری، محبت نمی‌کنی و اگر پیرزن یا پیرمردی با عصا به اداره‌ات بیاید، به او می‌گویی به‌علت قطعی دستگاه ساعت یک بیا، راست می‌گویی؟ دستگاه‌هایت قطع نیست! ظالم، چرا مکه رفتی؟ دکتر بزرگوار، پیرمرد و پیرزنی که اصلاً احتیاج به عمل نداشتند و با دو تا آمپول، چهار تا قرص یا دو تا کپسول بیماری‌شان خوب می‌شد، برای چه صد میلیون گرفتی و شکمشان را پاره کردی؟ تو برای چه مکه رفتی؟ آ شیخ، تو که مسئولیت دینی‌ات را عمل نکردی، ملاحظه‌کار بودی و فکر کردی پامنبری یا بانی بدش می‌آید و حرف خدا را به مردم نرساندی، برای چه مکه می‌روی؟ باید به این‌جور افراد گفت: مکه بروید، اما کنار سنگ جَمَره و روبه‌روی مردم بایستید، به شما (نه به دیوار و شیطان) سنگ بزنند که حجشان قبول بشود.

 

دیوانگی جابر جُعْفی

در مکه نزاعی را پیش هارون آوردند. گفت: قاضیان را بیاورید در این پرونده داوری کنند. قاضی‌های خودشان هرکدام حکمی متفاوت دادند. هارون باسواد و یحیی برمکی، وزیرش باسوادتر بود؛ از این حکم‌ها ایراد گرفتند. گفت: اگر کسی را می‌شناسید بیاورید. جابر جُعْفی یکی از شیعیان ناب، خالص، پاک، الهی و ملکوتیِ امام صادق(ع) در مکه بود و شخصی او را به هارون معرفی کرد؛ خدا می‌داند این مرد کیست! من ۵۵ سال است که منبر می‌روم، به خدا قسم انگشت کوچک جابر حساب نمی‌شوم!

جابر در جلسه آمد، حکم داد و رفت. یحیی برمکی به هارون گفت: این ریشه‌دارترین حکم و قوی بود! هارون هم گفت: من هم همین‌طور درک می‌کنم. این را به بغداد دعوت کنید که رئیس قوه قضائیه مملکت من (بیست برابر ایران فعلی) بشود؛ به زبان قدیم «قاضی‌القضات» می‌گفتند، اما چون خیلی از جوان‌ها نمی‌دانند، همین رئیس قوه قضائیه خوب است. به یحیی گفت: تا در مکه است، حکمش را بنویس که من امضا کنم. جابر قبول نکرد و گفت: الان در حج هستم، نمی‌توانم مَسند قبول کنم. گفتند بیا بغداد. دنبال او آمدند و به دربار آوردند. جابر به هارون گفت: این مسند ریاست قوه قضائیه را نمی‌خواهم. گفت: باید بخواهی؛ تو نمی‌توانی بگویی نمی‌خواهم. حکم را نوشت و به او داد، جابر هم تا کرد و در جیبش گذاشت. گفت: کی قوه قضائیه می‌آیی؟ گفت: دوسه روز دیگر.

از کاخ به‌سمت دجلۀ بغداد آمد، لب آب نشست، حکم هارون را درآورد، ریزریز کرد و در آب ریخت. دوسه تا ماهی خواستند این‌ها را بخورند، به ماهی‌ها گفت: مُرکّب و کاغذ حرام است؛ اگر بنا باشد همان‌طور که قرآن گفته: «وَإِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ»[8] حیوانات در قیامت محشور بشوند، این مال حرام را بخورید، ولی جواب این لقمۀ حرام پای خودتان! ماهی‌ها، من گردن نمی‌گیرم! تمام کاغذهای ریزریز را به خورد ماهی‌ها داد.

بعداز آن جابر یک چوب کج‌وکوله گرفت، سوارش شد و لباس‌هایش را هم برعکس پوشید؛ سوارشدن یعنی کاری که در بچگی انجام می‌دادیم، ته چوبی را روی زمین می‌گذاشتیم و می‌گفتیم این اسب، خر یا شتر است. بچه‌ها وقتی او را دیدند، هوو کردند و گفتند: دیوانه! جابر (انسان دانشمند، عالم و از اولیای خدا) هم عین دیوانه‌ها می‌خندید و روی زمین و در راه می‌خوابید. هارون گفت: چه شده؟ گفتند: قربان، دیوانه شده؛ لباس‌هایش را برعکس می‌پوشد، سوار چوب می‌شود و با بچه‌ها بازی می‌کند. گفت: دیوانه نشده؛ امام او، موسی‌بن‌جعفر(علیهماالسلام) گفته خودت را به دیوانگی بزن.

چند قطعه مهم دیگر هم آماده کرده بودم که امروز بگویم، اما نشد.

گر بمانیم زنده بر دوزیم

جامه‌ای کز فراق چاک شده

ور نمانیم، عذر ما بپذیر

ای‌بسا آرزو که خاک شده[9]

 

روضه حضرت عباس(ع)

ابی‌عبدالله(ع) به عباس(ع) فرمودند: برادر، یک مشک آب به‌اندازه بچه‌ها بیاور؛ بزرگ‌ترها هم آب داشتند، اما روز هشتم، نهم و دهم سهمشان را به بچه‌های کوچک دادند. گفت: چشم. به خیمۀ مشک‌ها آمد، اما همۀ آن‌ها خالی بود. دید دختربچه‌ها پیراهنشان را بالا زده‌اند و شکمشان را روی این خاک‌های نمناک می‌مالند، بلکه مقداری تشنگی‌شان کم بشود.

لشکر دشمن را شکافت، وارد شریعه شد و دستش را زیر آب کرد، به چه نیتی؟ برای رفع تشنگی؟ نه به خدا! قمربنی‌هاشم(ع) خیلی بالاتر از این بود که برای رفع تشنگی آب بخورد؛ قمربنی‌هاشم(ع) برای من ثابت شده و دارای مقام عصمت است. دستش را زیر آب برد و گفت: یک مقدار بخورم که قدرت بیشتری بگیرم و دفاع بیشتری بکنم؛ آب «لله» نه «للبطن». آب را تا دم دهانش آورد، اما گفت: عباس، با همین تشنگی بجنگ، برادرت تشنه است؛ آب نخور.

از شریعه بیرون آمد، نوشته‌اند چهارهزار نفر در نخلستان او را محاصره کردند؛ یک نفر با یک بدن نمی‌تواند با چهارهزار نفر بجنگد، اما جنگید. دست راستش از بدن جدا شد، خیلی سرعت به خرج داد و این مشک را روی شانه چپ کشاند. دقایقی بعد، دست چپ را هم جدا کردند و باز هم با سرعت بند مشک را به دندان گرفت، امیدوار بود آب را ببرد؛ «یا رب، مکن امید کسی را تو ناامید». ناگهان تیری به مشک خورد، آب ریخت و همۀ امیدش ناامید شد. می‌خواست خیمه برود، اما نرفت. 

چنان خوابید نمود از باده مستش

که داد از فرط مستی هر دو دستش

در آن مستی که حال این‌چنین داشت

زبان حال با معشوق این داشت

الهی، عاشقم عاشق‌ترم کن

سرم را غرق خون چون پیکرم کن

اگر دستم ز دستم رفت غم نیست

سرم را می‌دهم کز دست کم نیست

بزن تیری به چشم نازنینم

که غیر از یار چیزی را نبینم

به این ۷۲ نفر فقط با شمشیر و نیزه حمله کردند، اما به قمربنی‌هاشم(ع) با عمود آهن حمله شد؛ وزن عمود آهن چندبرابر شمشیر است! وقتی عمود را زدند، این‌قدر سنگین و ضربه‌اش سخت بود که سر مبارکش با سینه یکی شد! وقتی ابی‌عبدالله(ع) بالای سرش آمدند، صدا زدند (همۀ این جملات کنایه است، معنی ظاهری آن نیست و نباید به‌ظاهر معنی بشود): «الآنَ انْكَسَرَ ظَهْري» برادر، همۀ نیروی من شکست. «وَ قَلَّتْ حِيلَتِي»[10] دیگر چارۀ من کم شد. آخرین جمله‌شان: عباس، اگر تا بعدازظهر این مردم من را نکشند، داغ تو من را زنده نخواهد گذاشت.

الهی، ما را از اهل‌بیت(علیهم‌السلام) جدا نکن، شوق عبادت و خدمت به بندگانت را در ما قوی و نفرت از هر گناهی را در ما زیاد کن. خدایا، تمام شهدا و گذشتگان را امشب (شب آخر محرم) سر سفره ابی‌عبدالله(ع) و امام‌زمان(عج) را دعاگوی ما، خانواده و نسل ما قرار بده.

 


[1]. یوسف: ۳۱.
[2]. یس: ۸۲.
[3]. یوسف: ۲۳.
[4]. یوسف: ۲۴.
[5]. حجر: ۴۰.
[6]. تحریم: ۱۲.
[7]. نساء: ۴۶.
[8]. تکویر: ۵.
[9]. شعر از شیخ بهایی(ره).
[10]. بحارالأنوار، ج۴۵، ص۴۲.

0% ( نفر 0 )
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
سخنرانی های مرتبط
پربازدیدترین سخنرانی ها
توبه حضرت یوسف زنا حضرت مریم حجت خدا روضه حضرت عباس

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^