بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله ربّ العالمین الصلاة و السلام علی سیّد الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا أبی القاسم محمّد صلّی الله علیه و علی أهل بیته الطیّبین الطاهرین المعصومین المکرّمین
برای بیان مطلب بسیار مهمی از قرآن مجید که امام باقر و امام صادق (علیهماالسلام) باطن این مطلب را طبق کتابهای مهم روایتی بیان کردهاند، دو بیت شعر که منصوب به امیرالمؤمنین (ع) است، برایتان میخوانم که این دو بیت شعر به مطلب هم ارتباط دارد. امام در این دو بیت شعر به عظمت انسان اشاره میکنند، به عظمت آفرینش انسان در طول تاریخ، بعضیها این عظمت را شناختند و براساس همین شناخت زندگی کردند، بعضیها هم نشناختند و خود را بیارزش کردند و بیقدر کردند، بیقیمت کردند و سیر بیارزشی خودشان را تا جایی ادامه دادند که خداوند دربارهٔ آنها فرمود: «أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ»[1]؛ اینها فرقی با انعام (حیوانات) نمیکنند، ولی اصل خلقتشان با آن ارزش همراه بود، با آن قیمت همراه بود، دوزخی شدنشان هم به خاطر شکستن این قیمت است؛ یعنی یک گوهر نابی در اصل خلقت در اصل آفرینش بودند که آمدند این گوهر ناب را با کلنگ و تیشهٔ گناه شکستند و از قیمت انداختند و این گناهِ کمی نبود و معصیت کمی نبوده. جلوی دانایی را گرفتند، جلوی فعالیت عقل را گرفتند، جلوی رشد را در بستر معنویت عبادت خدمت گرفتند، کوچک شدند و از آن وجود انسانی خود هیچی باقی نگذاشتند. لذا ظالم و قاتل و حرامخور شدند، متجاوز به حقوق مردم شدند و آلودهٔ به انواع گناهان.
باباطاهر میفرماید: دلا غافل ز سبحانی چه حاصل؟! یعنی چه چیز گیرت آمد؟ چه حاصل یعنی حاصلت چیست؟ اینکه عمرت را در جدایی از پروردگار زندگی کردی چه بدست آوردی؟ اینهایی که بدون خدا زندگی کردند هیچی به دست نیاوردند و قرآن میفرماید: سرمایههای وجودی خودشان را از تمام زندگیشان از دست دادند. قرآنت میگوید دو چیز ماند؛ این متن قرآن است: ما دو چیز شکم و لذتبری، همین که عبادتی داشته باشند، خدمتی داشته باشند، کرامتی داشته باشند، هیچ. دلا غافل ز سبحانی چه حاصل؟ البته وقتی آدم از سبحان غافل بشود اینطور نیست که صددرصد آزاد بشود، مطیع غیر خدا میشود، چارهای هم نداریم. این جور نیست که اگر انسان از خدا آزاد شود یک موجود پاک و بیضرر و بی خسارتی میماند، نه.
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
مطیع نفس شیطانی چه حاصل
چه چیز گیرتان میآید؟ این همان ارزش وجودی است که ابتدای سخن گفته بود دارد، به همینهایی که دارد، همهٔ ارزشهایی که دارند. میگوید:
بود قدر تو افزون از ملائک
تو قدر خود میدانی چه حاصل؟
تو که قدرشناس خودت نبودی چه گیرت آمده؟ تا حالا –وجوداً- پروردگار عالم انسان را یک ظرف عظیم و شگفتآور خلق کرده. هر انسانی، در آیهٔ فطرت هم در سورهٔ مبارکهٔ روم به این معنا اشاره میکند «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا ۚ لَا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»[2] این کیفیت خلقت شما. «ذَٰلِكَ الدِّينُ الْقَيِّم»؛ این دین استوار پروردگار است، این کیفیت خلقت شما «ذَٰلِكَ الدِّينُ الْقَيِم».ّ خیلی آیهٔ فوق العادهای است، این کیفیت خلقت شما، نه کمّیت. کمّیت یعنی همین مجموعهٔ استخوان و پوست و گوشت ورگها و پی. کیفیت یعنی حقیقت وجود انسان. این خیلی آیه عجیب است «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا»؛ من کیفیت آفرینش شما را به این گونه قرار دادم که وجودتان به طرف من جهت دارد. و «ذَٰلِكَ الدِّينُ الْقَيِّم» این کیفیت خلقت شما دین قیم است، دین استوار است.
خب، یک عدهای میآیند و این کیفیت را بههم میریزند، شخصیت الهی خودشان را با کلنگ گناه خورد میکنند، از گوهر وجودشان هیچ چیز باقی نمیماند.
امیرالمؤمنین (ع) به کیفیت خلقت اشاره میکند که انسان کیست! خیلی جالب است این بیان امیرالمؤمنین: اَتَزعَمُ اَنَّكَ جِرمٌ صَغِيرٌ؛[3] خیال کردید خیال. خیال یعنی چه؟ خیال یعنی؛ یک امور ذهنی که نه پشوانهٔ علمی دارد، نه پشتوانهٔ دینی دارد، نه پشتوانهٔ عقلی دارد، نه پشتوانهٔ عرفانی دارد، نه پشتوانهٔ فلسفی خیال است. در باطن انسان مانند سراب بیابان است که از راه دور بیننده فکر میکند که رودخانه آب دارد میرود ولی وقتی میآید جلو میبیند هیچ نیست، پوچ است و هیچ است.
و چقدر مردم دنیا دچار خیالات هستند و براساس آن خیالات هم دارند زندگی میکنند! خیال میکنند اگر اینگونه زندگی بکنند یک زندگی درستی است، خیال میکنند اگر مال مردم را ببرند برنده شدهاند، خیال میکنند اگر انواع گناهان را مرتکب شدند بهترین لذت را در زندگی بردهاند، ولی خیالشان هیچ پشتوانهای ندارد، یک سراب است.
امیرالمؤمنین (ع) میفرماید: «اَتَزعَمُ»؛ خیال میکنی «اَنَّكَ جِرمٌ صَغِيرٌ»؛ تو یک جرم و عنصر کوچکی هستی! اسمت را گذاشتهاند انسان، واقعاً این است؟ حضرت میفرماید: این نیست، این خیال تو است، اما حقیقت وجود تو «وَفِيكَ انطَوَي العَالَمُ الاَكبَرُ»؛ تمام آفرینش را خدا در وجود تو قرار داده، تمام آفرینش را. اگر نفهمم کیم خیلی زیان میکنم، اگر بفهمم کیم بیدار زندگی میکنم. اگر نفهمم کیم هر دزدی راحت به گنجهای من میزند، عقلم را میبرد و فطرتم را میبرد و روح الهیام را میبرد، نمیگذارد وارد عبادت شوم، نمیگذارد وارد خدمت شوم، یعنی محاصرهام. شیاطین اجازه نمیدهند من تکان بخورم، مثبت. اما اگر هر حرکت منفی بکنم، بادم میکنند، بارک الله میگویند، کف میزنند، برایم چراغانی میکنند، اما اگر بدانم کیستم، چنانکه انبیاء میدانستند کی هستند، ائمه و مؤمنان واقعی دورهٔ تاریخ تا الان میدانستند کی هستند، اولیاء الهی میدانستند کی هستند، هیچ دشمنی، هیچ چیز از آنها را نتوانست غارت بکنند، هیچ چیز. میدانستند کی هستند.
در روایت دارد که: ابلیس یک بار آمد دیدن موسی بن عمران. دو سه تا ملاقات دارد با انبیاء؛ با حضرت نوح ملاقات دارد، گفتگوی عجیبی بینشان رد و بدل شده که در روایات مربوط به انبیاء آمده. با کلیم الله هم ملاقات داشت، با یحیی هم ملاقات داشت، با پیغمبر اسلام هم ملاقات داشت. دیگر فریبکارتر از ابلیس کسی نیست، مکارتر از او، زرنگتر از او در مسائل منفی کسی نیست. کلاه برداری او در عالم نمونه ندارد، خیلی از مردم مؤمنی که بیتوجه بودند و نمیدانستند کی هستند را نابود کرد.
وجود مبارک موسی بن جعفر (ع) از لقمان نقل میکند (در جلد اول اصول کافی است): که به پسرش گفت: «يا بُنَيَّ ، إنَّ الدُّنيا بَحرٌ عَميقٌ»[4]؛ این دنیایی که تو زندگی میکنی یک دنیایی است که گودیاش خیلی است، هرکس در این گودی بیافتد نجات پیدا نمیکند، خیلی گود است این دریا. «قَد غَرِقَ فيها عالَمٌ كَثيرٌ»؛ امتهای بسیاری در این دریا غرق شدند و نابود شدند و رفتند. اگر آدم نفهمد خیلی بلا سرش میآید.
موسی کلیم خداست، ابلیس آمد نشست کنار موسی بن عمران گفت: یک درخواست دارم، موسی فرمود: بگو، گفت: دلم میخواهد به خواستهٔ من یک بار بگویی لا اله الا الله، لا اله الا الله کلمهٔ توحید است، زیباترین آیهٔ قرآن است، پرمعناترین آیهٔ قرآن است. عین همین در قرآن دو بار آمده، یعنی لا اله الا الله، ولی لا اله الا هو زیاد آمده در قرآن، اما لا اله الا الله دو بار آمده. موسی بن عمران گفت: نمیدانم. گفت: اینکه مقدسترین کلمه است، گفت: نمیگویم. اینکه پاکترین کلمه است، گفت نمیگویم. گفت اینکه کلید بهشت است؛ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ مِفْتَاحُ الْجَنَّةِ، گفت نمیگویم. گفت چرا؟ گفت چون تو که همهٔ وجودت پلید است داری از من درخواست میکنی بگویم لا اله الا الله، این یک کاسهای است که زیرش نیم کاسه است. گفت برو و نگفت. واجب است خودم را بفهمم، «اتَزعَمُ انَّکَ جرمٌ صَغیرٌ»؛ خیال کردی یک وزن کوچکی هستی! جرم وزن کوچک. منِ علی که آشنای به توحید و به خلقت و به آفرینش و به بعثت انبیاء و به آیندهٔ جهانم، برایت بگویم ای انسان! «و فیک انطَوی العالمُ الاکبَرُ»؛ خدا عالم اکبر را در وجود تو قرار داده. تو به یک معنا عالم اکبری؛ چون خلاصهٔ همهٔ عالمی، خلاصهٔ همه هستی هستی.
شعر دومش، که من منظورم یک کلمه در این شعر دوم است: «وَ اَنتَ الكِتَابُ المُبِينُ الَّذِي» تو یک کتاب روشن یا یک کتاب روشنگری هستی که: «بِاَحرُفِهِ يُظَهُر المُضمَرُ»؛ تمام انوار باطنت، روشنایی درونت، سرمایههای درونت، با حروف وجودت آشکار میشود. یک حرف وجودت زبان است، یک حرف وجود تو چشم است، در این کتاب مبینت. (انت الکتاب) تو کتابی؛ یک حرفش چشم است و یک حرفش زبان و گوش و دست «وَ اَنتَ الكِتَابُ المُبِينُ الَّذِي بِاَحرُفِهِ» که به وسیلهٔ این حرفها «يُظَهُر المُضمَرُ»؛ اسرار خدا قرار دادهٔ در تو آشکار میشود.
نمونهاش خود امیرالمؤمنین، نمونهاش گوشهای از دانش الهی که در وجود امیرالمؤمنین قرار داده شده بود «وَفِيكَ انطَوَي العَالَمُ الاَكبَرُ» این گوشهٔ دانش با زبان امیرالمؤمنین هویدا شد. این گوشهٔ دانش با زبان علی آشکار شد، شد ده جلد کتاب، الان کل ده جلد هم یکیاش نهج البلاغه است و نُه تای دیگرش مستدرک نهج البلاغه است که یکی از دانشمندان بزرگ شیعه- که آن وقت کامپیوتر و سایت نبود و سیدی نبود و کتابها خیلی راحت با سیدی خوانده نمیشد- چهل سال در کتابخانههای شیعه و سنی گشت، تشنگی چشید و گرسنگی خورد، گرما تحمل کرد. آنچه که از خطبهها و نامهها و کلمات قصار در این کتابها بود، همه را درآورد در نُه جلد، ششصد صفحه کنار نهج البلاغه چاپ کرد. این یک گوشهٔ از آن چیزی است که خدا در باطن امیرالمؤمنین گذاشت، زبان آن را آشکار کرد. حالا آنچه که دل آشکار میکند چیست؟ آنچه که قلب آشکار میکند را خدا میداند. آنچه که دل پاکان عالم آشکار کرده، البته نه در یک حد کامل، ولی همان مقداری که نوشتهاند و باقی مانده اعجاب انگیز است. آنچه که دل آشکار کرده یا نمونهاش که خیلی زیاد است خیلی. پس توای انسان! کتابی، در این کتاب خدا خیلی محتویات گذاشته، با حرفهای تو که اعضاء و جوارحتت است. محتویات این کتاب قابل آشکار شدن است؛ «بِاَحرُفِهِ يُظَهُر المُضمَرُ» این مطلب کامل و تمام.
حالا برویم سراغ قرآن، «ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ»[5] امیرالمؤمنین فرمود: هر انسانی یک کتاب است، خودش هم یک کتاب است. خودش بنا به اقرار خودش، بیان خودش، این کلمهٔ (الکتاب) ذلِكَ الْكِتابُ یک ظاهر دارد، طبق گفتهٔ خود قرآن در سورهٔ آل عمران یک ظاهر دارد که قرآن است، و این کتاب یک تأویل دارد؛ یعنی پرده از روی کتاب ظاهر برداری، آن را که با چشمت میبینی. امام باقر و امام صادق (علیهماالسلام) میفرمایند: امیرالمؤمنین است.* کتاب یک ظاهری دارد که همین قرآن است، یک باطن دارد که ائمهٔ ما میگویند پرده از روی این باطن برداری، که ما دیدیم باطن را، کتاب باطن امیر المومنین است، کتاب باطن است و همهٔ هویت امیرالمؤمنین به فرمودهٔ خودشان به ائمهٔ طاهرین تا امام دوازدهم منتقل شد.
روایتی است که اهل سنت هم نقل کردهاند که در این روایت امیرالمؤمنین هر یازده نفر امامان بعد از خودش را با اسم ذکر میکند تا به امام زمان میرسد.[6] اینها کتابهای باطنی الهی هستند که؛ در این کتابها اسرار توحید، اسرار آفرینش، اسرار عالم آخرت، اسرار گذشته، اسرار مخلوقات قرار داده شده. شما حقتان است به من بگویید به چه دلیل، به چه دلیل اسرار توحید در این کتاب قرار داده شده، به چه دلیل؟ شما همین امشب که تشریف بردید خانه، بخش اول خطبهٔ اول نهج البلاغه را ببینید که؛ امیرالمؤمنین توحیدی را که در کتاب وجودش بوده آشکار کرده. شما برای نمونه در نهج البلاغه، نبوت انبیاء را ببینید که اسراری در کتاب وجود علی بوده را آشکار کرده. شما در وجود علی اسرار موجودات زنده- برای نمونه خطبهٔ مربوط به طاووس، خطبهٔ مربوط به مورچه- را ببینید، اسراری بوده در وجود امیرالمؤمنین که اشکار کرده. حقایق الهیه، اسراری در وجود علی بوده که به صورت دعای کمیل و دعای صباح و به صورت دریاوار روایت آشکار شده. این معنی کتاب بودن وجود انسان است، این معنی کتاب بودن وجود امیرالمؤمنین (ع) است.
کسی جرأت کرده این حرف را بزند غیر امیرالمؤمنین؟ آن هم آخرهای عمرش است، 25 سال که اصلاً نگذاشتند حرف بزند، 25 سال. این کتاب اسرار الهی روزها از خانه یک طناب، یک زنبیل، یک تیشه یا یک کلنگ برمیداشت، میرفت در باغهای مدینه کارگری میکرد و خرج خانهاش را میآورد، 25 سال. این کتاب 25 سال آنچه که درش بود مکتوم ماند.
چهار سال و پنج شش ماه که وقت داشت، در این چهار سال و پنج شش ماه نهج البلاغه و نُه برابرش را دعای کمیل و صباح و روایات فراوان را از درونش آشکار کرد. در همین چهار سال و هفت ماه، آن وقت در منبر کوفه فرمود: همه هم نوشتهاند (من). روی منبر کوفه فرمود: من این ستارگانی که شما به صورت یک نقطهٔ روشن میبینید. و زمان امیرالمؤمنین در دانشگاه هند و جندی شاپور و در دانشگاه یونان، زمان امیرالمؤمنین استادهایی که راجع به آسمان درس میدادند، تا قرن هفدهم هم این درس ادامه داشت، در اروپا ما فقط قبول نداشتیم وگرنه در دانشگاههای اروپا هم درس میدادند که؛ آسمان سقف است و این ستارگان میخهای نورانی است که به این سقف کوبیده شد. این دانش زمان امیرالمؤمنین در ایران و هند و یونان و مراکز علمی جهان بوده، اما روی منبر کوفه این طور فرمود، که حالا حرفش ثابت شده، شاید آن روز نفهمیدند و یک عدهای هم پا منبر زیر عبا خندیدند و مسخره کردند. فرمود: «هَذِهِ النُّجُومُ»؛ مجموع این ستارگان (مَدائِنُ کَمَدائِنِکُم)[7] بسیار بزرگ هستند، مانند شهرهای شما، مانند کشورهای شما، بیشتر از این هم عقل مردم برای فهمش قد نمیداد. یک مقدار که آمدند جلوتر از امام صادق(ع) یکی پرسید: (آن وقت یک خورده عقلشان قد میداد) یَابنَ رَسولِ اللهِ! حجم زمین چقدر است؟ خب امام اگر عدد برایش میگفت باورش نمیشد. امام فرمود: حجم زمین نسبت به عالم بالا مانند یک دانهٔ ارزنی است که در یک کویر پرت کرده باشند.
شنیدستم (این هم براساس گفتار امام صادق است)
شنیدستم که هر کوکب جهانی است
جداگانه زمین و آسمانی است
زمین در جنب این افلاک مینا
چو خشخاشی بود در قعر دریا
تو خود بنگر کزین خشخاش چندی
سزد تا بر غرور خود بخندی
یواش یواش که علم آمده جلوتر و ائمه زمینهها را آمادهتر دیدند، در بیان اسرار عالم بالا و اسرار خلقت و اسرار آسمانها و گیاهان، مطالب شگفتانگیزی گفتند. حالا هم که نوبت علم رسیده اینها هیچ چیزی جلوتر از اهل بیت دربارهٔ آفرینش نگفتهاند فقط یک مقدار شرح دادهاند و بسط دادهاند.
روی منبر فرمود: (هیچکس هم جرئت این حرف را تا زمان امیرالمؤمنین نکرد، پیغمبر اکرم هم زمینه برایش نیامد که این حرف را بزند و الاّ میزد) فرمود: «سَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی»[8]؛ بپرسید از من، اما نگفت از من از چه بپرسید. فقط فرمود بپرسید، بپرسید مطلق یعنی هرچه میخواهید، از هرکجا میخواهید، از هر جهتی میخواهید از من بپرسید قبل از اینکه من از دنیا بروم، بپرسید از من. نپرسیدند از او، خیلی مظلوم زندگی کرد، خیلی مظلوم از دنیا رفت، خیلی همسرش مظلومه از دنیا رفت، خیلی بچههایش تا امام عسگری مظلوم از دنیا رفتند. بینظیر بود، ظلمی که به امیرالمؤمنین شد.
روی منبر داشت سخنرانی میکرد، مردم ماتشان برده بود از زیبایی آن سخنرانی، از زیبایی کلام، از زیبایی حال، از زیبایی مقال. وسط سخنرانیاش در آن اوج که مردم منتظر بقیهاش بودند، یک آقایی بلند شد، وسط جمعیت کلام حضرت را برید گفت: آقا به من ظلم شده. امام فرمود: به تو چقدر ظلم شده؟ گفت: یک نفر به من ظلم کرده و زورم هم نمیرسد که ظلمی که به من کرده از سر خودم سایهٔ شومش را بردارم و به تو پناه آوردم که بیایی ظلم ظالم را از سرم برداری. فرمود: یک دانه ظلم به تو شده (روی منبر فرمود) به من به اندازهٔ تعداد پشم بدن حیوانات و به اندازهٔ سنگریزههای سطح زمین به من ظلم شده.[9]
این جمله هم قابل موشکافی است؛ این گستردگی ظلم به امیرالمؤمنین برایتان گفته شود، این ظلمی که به خانههاش شد و به همسرش شد، تا حالا که قابل جبران نبوده. این ظلمی که به بچههایش شد، تا حالا که قابل جبران نبود. در آینده قابل جبران است؟ نه، فقط قیامت قابل جبران است، اینقدر ظلم سنگین است.
در کوچه (این را من در کتب اهل سنت دیدم، عینش را برایتان میگویم، کم و زیاد نمیگویم که روی منبر مطلب درست به شما انتقال پیدا کند، در کوچه) دو نفری که پایهگذار ظلم بینهایت شدند امیر المومنین را دیدند، گفتند ما میخواهیم بیاییم عیادت دختر پیغمبر. آقایی را، کرم را، ادب را ببینید! فرمودند: من باید از دختر پیغمبر اجازه بگیرم، اگر اجازه دادند بیایید. وقتی آمدند خانه، زهرا در بستر افتاده بود، دیگر این روزها قدرت حرکت کردن نداشت. امیرالمؤمنین فرمود: دختر پیغمبر! این دو تا از من درخواست عیادت کردند، چه جوابشان را بدهم؟ ادب زهرا را ببینید که عالم را متحیر میکند! خیلی آرام به امیرالمؤمنین عرض کرد: «البَیتُ بَیتُکَ»؛ خانه که خانهٔ تو است. خب، این یک چیز طبیعی است، خب خانه مال امیرالمؤمنین. اما جملهٔ دومش قلب را میخواهد از کار بیاندازد: «وَ الحُرَّهُ أَمَتُکَ»؛ و من کنیز تو هستم، من از خودم حرفی ندارم. به دو نفرشان گفت: که زهرا اجازه داده. یک پرده کشیدند و نشستند پشت پرده و رو کرد به اولی فرمود: یادت هست پسر ابی قحافه! یک شبی- نصف شب- بابام فرستاد دنبالت، تعجب کردی، این وقت شب چکار دارد پیغمبر؟ آمدی. به دومی هم فرمود: دنبال تو هم فرستاد. این را خود اهل تسنن نقل کردهاند. فرمود: تو هم آمدی. بابام پیغمبر فرمود: میدانید چرا شما دو نفر را در این نیمهٔ شب که مدینه خواب است دعوتتان کردم؟ گفتید نه. یادتان هست بابام کنار یک در نشسته بود، رو کرد به شما فرمود: پسر ابی قحافه، پسر خطاب! در این وقت شب، پشت این در فاطمه نشسته، بیدارم هم هست، دارد حرفهای ما را میشنود، به شما دو نفر گفت: فاطمه پارهٔ تن من است؟ به شما دو تا گفت فاطمه روح بین دو پهلوی من است، به شما گفت آزردن زهرا آزردن من است، یادتان هست؟ گفتند: بله. چنان ناله زد، چنان ناله زد که هر شنوندهای را سوزاند. گفت: خدایا شاهد باش که من از اینها راضی نیستم.[10] اللّهُمَّ اغفِر لَنا وَ لِوالِدَینا وَ لِوالِدی والِدَینا وَ لِمَن وَجَبَ لَهُ حَقٌّ عَلَینا. اللّهُمَّ اشفِ مَرضانا، أهلِک أعدائَنا.
[1] . اعراف: 179.
[2] . روم: 30.
[3] . دیوان منسوب به امیرالمؤمنین(ع)، میبدی، ص 175.
[4] . اصول كافي: ج 1، ص 16 ،ح 12.
[5] . بقره: 2.
[6] . الامامة و اهل البیت: ص۳۰۵-۳۳۸.
[7] . قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ (ع): هَذِهِ النُّجُومُ الَّتِي فِي السَّمَاءِ مَدَائِنُ مِثْلُ الْمَدَائِنِ الَّتِي فِي الْأَرْض؛ بحارالأنوار: ج 55، ص 91، ح8.
[8] . نهج البلاغه، خطبه ۱۸۹.
[9] . شرح نهج البلاغه: ج 4، ص 106 ؛ المناقب ابن شهر آشوب: ج 2، ص 115.
[10] . بحارالأنوار : ج۲۹، ص۶۲۷؛ ﺍﻻﻣﺎﻣﻪ ﻭ ﺍﻟﺴﻴﺎﺳﻪ دینوری: ﺝ۱، ﺹ۲۰.