شهر ری/ امامزادهابوالحسن/ دههٔ سوم محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی سوم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
سخن در آیهٔ صدوبیستویکم سورهٔ مبارکهٔ بقره بود. یک کلمهاش را امشب با توفیق خداوند توضیح میدهم تا کلیِ آیهٔ شریفه را همراه با نکات معنوی که در معدن این آیه است، برای شما بگویم.
«الذین آتیناهم الکتاب»، مردمی که من به آنها کتاب عطا کردهام، این کتابْ قرآن مجید است و حتماً خداوند متعال بندگانش را دوست داشته که چنین سرمایهٔ عظیم معنوی را به آنها عطا کرده است. چنین رابطهای را خداوند نه با فرشتگان و نه با موجودات دیگر عالم دارد؛ اگر چنین رابطهٔ محبتی را با موجودات دیگر داشت، به آنها هم به وزن این کتاب، مانند این کتاب یا خود این کتاب را عطا میکرد؛ چون عطاهای خداوند به موجودات، دائرمدار است و جلوهٔ محبت او به موجودات است. زیباترین رنگآمیزی را به طاووس عنایت کرده که کیفیت این رنگآمیزی بسیار اعجابانگیز است، تا جایی که امیرالمؤمنین یک سخنرانی کامل دربارهٔ رنگآمیزی پر طاووس دارد. خیلی هم شگفتانگیز است که این کارخانهٔ رنگرزی در کجای وجود طاووس است که جوجهٔ خودش را وقتی بهدنیا میآورد، زیباترین و منظمترین و دقیقترین رنگآمیزی را در این جهان دارد و هنوز بشر با این پیشرفت عظیم علمی، این قدرت را پیدا نکرده که روی پارچه، روی بنر، روی تابلو، روی متقال، بتواند چنین رنگآمیزی را با قلم هنرمندانهاش بهوجود بیاورد؛ اگر یک نقاشی مثل کمالالملک در ایران، مثل بهزاد در زمان تیموریان یا مثل پیکاسو در اروپا، یک تابلوی طاووس میکشید، کاری نکرده بود؛ یعنی یک هنر بدیع و نوآوری نبود و قبل از این نقاشانِ ماهر مشرق و مغرب، خدا یک تابلوی زنده مانند طاووس رنگآمیزی کرده بود و اینها از روی بدنهٔ طاووس و پر طاووس، شکل آن رنگآمیزی را به روی آن تابلو انتقال دادهاند. خب حتماً خدا به طاووس یک محبت جانانهای داشته که او را اینقدر زیبا آراسته یا به موجودات دیگر در حدّ خودشان محبت داشته که این محبتش در ساختمان وجود پرندگان، حیوانات و این ماهیهای دریا که زینالعابدین میفرمایند: شگفتیهای او در دریاست، جلوهٔ محبت او به این موجودات است. خود ما هم در همین طول قرار داریم و وقتی به کاری پیدا علاقه میکنیم، کار را بهوجود میآوریم؛ علاقه پیدا میکنیم که باغچهٔ خانهمان را با انواع گلها آراسته کنیم، بهخاطر آن علاقه آراسته میکنیم؛ به یک رنگی علاقه پیدا میکنیم، لباسمان را آن رنگی میخریم؛ تا محبت در کار نباشد، یک سلسله خصلتها و حقایق تحقق پیدا نمیکند.
بزرگترین مغزهای متفکر الهیِ ما از بعد از اسلام، مثل ابنسینا میگویند: مجموعهٔ جهان جلوهق عشق پروردگاراست و اگر این عشق در کار نبود، اصلاً جهان بهوجود نمیآمد؛ اگر این محبت در کار نبود، هستی با اینهمه زیباییها رخ نشان نمیداد. کارپروردگار عالم براساس عشق است که میآید بهخاطر این عشق، علمش، قدرتش، ارادهاش و صفات جمالش را ظهور میدهد. شعرای دانشمند ما هم در بهترین اشعاری که سرودهاند، همین مطلب را میگویند: جهان آینهٔ حُسن جهانساز است؛ یعنی انسان، موجودات، چینش موجودات، شکل موجودات و خوبی موجودات را که ملاحظه میکند، تمام آن خبر است، خبر از حُسن کل میدهد، خبر از جمال ازل و ابد میدهد و کل موجودات به چشم عارفان بالله همینگونه هستند. آنها هیچوقت نمیآیند یک سوسکی را نگاه بکنند و بگویند که این را برای چه خلق کرده است! هیچوقت نمیآیند شتر را نگاه بکنند و بگویند چقدر بیریخت است، شکمش، گردنش، پوزهاش، بلندی پایش، زانویش و پهنیِ پایش با همدیگر نمیخواند. این حرف بیخردان عالم است.
ابلهی دید اشتری به چرا
گفت نقشت همه کج است چرا؟
گفت اشتر که اندرین پیکار
عیب نقاش میکنی تو چرا؟
«تو میدانی نقاش من کیست و تو میدانی داری عیب چهکسی را میگویی؟ میدانی؟ با چشم عیبدار به من نگاه نکن! چون اشتباه میبینی، اصلاً اشتباه میبینی!».
تو ز من راهِ راسترفتن خواه
اما حالا این شتر را به یک دانشمندِ فیزیکشناس نشان بده و معطل بشو تا اظهارنظر بکند. دانشمندان علم فیزیک میگویند: هنوز -یعنی تا الآن- بشر نتوانسته جرثقیلی به دقت، به نظم، به حساب و به محاسبهٔ وجود شتر بسازد و تمام قواعد جرثقیل با زیباترین کار در وجود شتر بهکار گرفته شده است؛ اما آدمی که نفهم است، همهاش غرق چونوچراست. این چرا سوسک است، به چه درد میخورد؟ این چرا شتر است، اینقدر بیریخت است؟ این چرا گرگ است، اینقدر درنده است؟ اما یک آدم آگاه گرگ را درنده نمیگوید، برای اینکه یک آدم آگاه میداند گرگ وقتی گرسنه میشود، او هم دارد سرِ سفرهٔ عالم روزی دارد، میآید و یکدانه بزغاله و بره را از گله میگیرد و میکُشد، مینشیند و غذای خودش را میخورد، سیر که شد، لاشهٔ گوسفند را برنمیدارد که ببرد. در دنیای وجود خودش میگوید باز هم گرسنهای مثل من هست، من که امروز سیر شدم و فردا هم خدا بزرگ است، یک حیوان گرسنهٔ دیگر بیاید و بقیهٔ این لاشه را بخورد. این فیلمبرداریهایی که از گرگ شده، اخلاق او را نشان میدهد. جنس دوپا آنهایی که نفهم هستند، میگویند لعنت به گرگ! گرگ درنده است، گرگ به گله میزند؛ اما دربارهٔ خودشان حرف نمیزنند که در شهر ری، یکمیلیون دومیلیون جمعیت زندگی میکند، در قصابخانه روزی چندهزار گوسفند را سر میبُرند، پوست میکَنند و با ساطور خرد میکنند، گوشتشان را میآورند و در قابلمه سهساعت زیر آتش گاز میپزند و میخورند، اما به خودشان درنده نمیگویند؛ اگر گرگ درنده است که یکدانه بره را کشت، تو انسان که روزی سه-چهارهزارتا را در هر ناحیهای میکشی! آنهایی که احمق هستند، همیشه فتواهای نادرست دارند، همیشه نگاههای غلط دارند، همیشه نگاههای اشتباه دارند.
حالا من یک نگاه بسیار دقیق عرفانی را برای شما بگویم، چون اسم دیگری هم نمیتوانم روی آن بگذارم. عرفان بهنظر من(که خیلی روی آن کار کردهام، نزدیک چهلسال است) حال است، یک حال الهی است. عرفان قاعده نیست، قانون نیست، تبصره نیست، بلکه یک حالت پاک الهی در وجود انسان است و منشأ این حال هم شناخت خدا و عالم و انسان است؛ یعنی آن که در حدّ خوبی، خدا را شناخته عالم را شناخته، خودش را شناخته، تمام حالاتش مثبت است و اصلاً حال منفی ندارد. خیلیها حال منفی دارند، آقا چرا با برادرت قهر هستی؟ برای اینکه یکجا رفتم، جلوی پایم بلند نشد! آقا چرا شما با خواهرت قطع رابطه کردهای؟ رفتم دخترش را برای پسرم بگیرم، گفت داداش برای کس دیگری صحبت شده است! آقا چرا با این رفیقت بههم زدهای؟ برای اینکه خیلی ما را تحویل نمیگرفت! یاران پیغمبر را سیزدهسال به زنجیر کشیدند، شکنجه کردند، خودش را با چوب زدند، زخمی کردند، از مکه به طائف فراریاش دادند ،از مکه به مدینه فراریاش دادند، هزار شبانهروز در شعب ابیطالب حبسش کردند، هزار شبانهروز! یعنی یکجایی که یک سایبان نداشت، کوه و دره بود، آفتاب مکه به این سنگها میتابید و حرارت برمیگرداند؛ وقتی بعد از هزار شبانهروز آزادی دادند و بیرون آمدند، خدیجه در مدت اندکی از ضربههای سنگینی که در این دره و گرما و گرسنگی دیده بود، از دنیا رفت؛ یعنی همسرش بهخاطر فشار سختیها مُرد. سیزدهسال را زجر کشید، تهمت شنید، کتک خورد، گفتند این مجنون است، کذّاب است، جادوگر است، افرادش را به حبشه تبعید کردند، مدینه آمد و بعد از دهسال که قدرت گرفته بود، با دههزار نفر برای فتح مکه آمد و فقط دستور داد کسی حرکت ما را به مکه خبر ندهد، چرا؟ چون دلش نمیخواست دشمن در خانهٔ امن الهی مسلّح بشود و حمله کند، کشتوکشتار راه بیفتد. خبر رسیدن به مکه را به کل ممنوع کرد. وقتی پشت دروازههای شهر -دروازههای فرضی- رسید، یکمرتبه جمعیت یک صدا شعار دادند: «الیوم یوم الملحمه»، امروز روز انتقام است! گوشتان را میبُریم، دماغتان را میبُریم، میکُشیم و تلافی آن سیزدهسال ظلمتان را درمیآوریم. چهار-پنجبار که «الیوم یوم الملحمه» گفتند، پیغمبر به یکی از یاران خوشصدا و بلندصدای خود فرمودند: بالای بلندی برو و این شعار را قطع کن و ببند، شعار را عوض کن و بگو: «الیوم یوم المرحمه»، امروز روز مهربانی است، امروز روز عاطفه است، امروز روز گذشت است؛ یعنی آن که اهل عرفان است و منشأ عرفانش هم شناخت حق و جهان و خودش است، یک رسم و رسوم دیگری دارد، یک خصلتهای دیگری دارد.
حالا حال عرفانی را ببینید: بزرگترین فیلسوف، حکیم و عارف قرن سیزدهم، حاجملاهادی سبزواری است. ما طلبهها در نجف، قم و مشهد حدود دو قرن است که در دانش حکمت و عرفان و فلسفه سر سفرهٔ او نشستهایم؛ یعنی کتابهای او را بعد از فقه و اصول خواندهایم و یک چیزهایی حالیمان شده است؛ اگر حالیمان شده باشد، چون خیلی کتابهای مشکلی دارد و از نظر معنویت هم بار کتابهایش بالاست. از زمان حاجی تا الآن، نه تهران، نه قم و نه نجف، نمونهٔ حاجی هنوز نیامده است. حاجی حدوداً چهلسال بعد از تحصیلاتش در سبزوار -محل ولادتش- زندگی میکرده و درس مهمی داشته است که از همهجای ایران هم برای درسش میآمدند؛ یعنی مدرسهاش پر بود. از همهجای ایران! شاگردان عجیبی هم تربیت کرده است. خانهای که زندگی میکرد، من جای آن خانه را رفتهام و دیدهام، به 150متر نمیرسید، از احدی پول قبول نمیکرد و خرج زندگیاش برای دو-سه قطعه زمین بود که از پدرش به او ارث رسیده بود. خودش در زمستان، حدودهای آبان و آذر میرفت و صبح زود قبل از درسش زمین را بیل میزد، تخم میپاشید و گندم و جو بهوجود میآورد. در تابستان، اوایل خرداد که سبزوار خیلی گرم است، میآمد و همهٔ گندمها و جوها را درو میکرد، خودش هم خرمن میکرد و قبل از اینکه به خانه بیاورد، اول زکات گندم و جو را جدا میکرد و میگفت من نمیتوانم نان حرام به خانه ببرم. در این جو و گندم حکم زکات قاتی است، اول من باید به حرف پروردگارم گوش بدهم و آن مالی که در مال من برای مستحق قرار داده، این را جدا کنم. این روحیهٔ عرفانی است.
حالا به تریلیاردر میگویی خدا دویستمیلیارد تومان حالا از راه حلال به تو ثروت داده، پنجمیلیارد آن مثلاً خمس است، میگوید برو، خدا حوالهات را جای دیگر بدهد! این را من با فکر و عقل و زحمت خودم بهدست آوردهام، پنجمیلیارد را به چهکسی بدهم؟ نمیدهم! این جهل است، این نفهمی است! خدا هم بلد است و این دویستمیلیارد و کل ساختمان و ویلا را فرو ببرد و باد هوا کند. بلد است، خیلی راحت است!
در این خانهٔ 150متری که هرچه به او گفتند این اتاقهای کاهگلی را گچ کن، گفت عمر من کفاف نمیدهد که خانهام را گچ کنم و زیر گچ بنشینم و لذت ببرم. لذت ما جای دیگری است، آنجا میرویم! چهلسال اجازهٔ کشتن یک بز، یک گوسفند، یک مرغ و یک خروس را در این خانه نداد؛ حالا دیگر پیر شده بود و دوتا دختر دارد، دوتا پسر دارد که عاشق این پدر هستند، در بستر بیماری افتاده است. دخترش یکدانه مرغ را داد و رو به قبله ذبح کردند، خود دختر پرهای این مرغ را کَند، تمیز کرد و در یک قابلمهٔ سنگی انداخت، برای بابا سوپ درست کرد و این را در ظرف خالی کرد، کنار بستر پدر آورد. پدر یک نگاه به آن مرغ کرد و گفت: دخترم! چرا بهخاطر من، جانداری را بیجان کردی؟ چرا؟ گفت: پدر! من گاهی درس شما را گوش دادهام، شما در درس خودتان میفرمایید موجودات زمین باید فدای انسان بشوند تا انسان نیرو بگیرد و بهطرف خدا پرواز بکند، انرژی بگیرد و خدا را عبادت کند و به مردم هم خدمت کند. شما این را نفرمودید؟ گفت: عزیزدلم! من گفتهام! گفتهام سبزی، میوه و گوشت حلال باید به بدن انسان برسد. گفت: خب من بهدلیل حرف خودتان این مرغ را کشتهام. گفت: دخترم! من دائم گفتهام برای انسان، برای من چرا این کار را کردهای؟ من هنوز انسان نشدهام! این عرفان است، این حال است.
اگر انسان به این حال برسد، کل جهان را جلوهٔ محبت میبیند، کل موجودات را جلوهٔ محبت میبیند و هر عطایی که خدا به هر موجودی کرده، جلوهٔ محبت میبیند. درجهٔ این محبت الهی به انسان از همهٔ محبتهایی که به کل موجودات -حتی ملائکه دارد- بالاتر است و بهخاطر این درجهٔ بالای محبت، قرآن را به انسان عطا کرده است؛ وگرنه که به گرگها میگفت بیاید من یک کتاب به شما بدهم، به شترها میگفت، به جنّ و فرشتگان میگفت، اما در آیهٔ 121 میگوید: «الذین آتیناهم الکتاب»، «هُم» با «هـ و میم»، یعنی شما انسانها؛ من به شما انسانها این کتاب را عطا کردم، من کار کمی در حق شما نکردهام، من معدن بینهایتِ علم و رحمت و محبت و عدالت و کرامت و عشق و دانش و بصیرت و هدایت و نور را به شما عطا کردهام، چون شما را خیلی دوست داشتم؛ اگر از قرآن جدا زندگی کنید، به محبت من لگد زدهاید و من هم شما را در قیامت در بهشت راه نمیدهم و باید به جهنم بروید تا بسوزید؛ چون به محبت من لگد زدهاید، چون این سرمایهٔ عظیم را که من مجانی به شما دادهام، قبول نکردید و کتاب را رها کردید، به سراغ فرهنگ اروپا و آمریکا و یهودیها و مسیحیها رفتید، زنهایتان شکل آنها شدند، جوانهایتان شکل آنها شدند، بانکهایتان شکل آنها شد، حرامها در زندگیتان پخش شد و به قرآن من و محبت من پشت پا زدید. شما مجرم هستید و جریمه دارید؛ چون من میخواستم سعادت دنیا و آخرت را در دامن شما بگذارم و شما قبول نکردید و شقاوت دنیا و آخرت را پذیرفتید، شما نسبت به خودتان جرم کردهاید، به من که لطمهای ندارد! من بچه بودم، در محل خودمان که پای منبرها میرفتم، این شعر را از آن منبریهای قدیم، وقتی هفت-هشتساله بودم، شنیدم. میگفتند:
گر جملهٔ کائنات کافر گردند
بر دامن کبریاش ننشیند گرد
خب همه کافر بشوند، خب بشوند! به ضرر چهکسی کافر شدند؟ خودشان! کافرشدن کل کائنات به پروردگار ضرری نمیرساند؛ حالا شبهای تهران دوهزارتا هم بنشینند، عرق و ویسکی خارجی بخورند و عین وحشیهای بیابان مست کنند و هیچچیزی حالیشان نباشد، خب چه ضرری به خدا میزند؟ اینها دارند به بدن خودشان ضرر میزنند! اربابهای خود اینها، خارجیها، اربابهایشان(حالا ما که اربابمان ابیعبداللهالحسین است، امیرالمؤمنین است، پیغمبر است)، اربابهای خود اینها یعنی دانشمندان مسیحی و دانشمندان یهودی، چون یهودیها شراب کم میخورند و اغلب نمیخورند، ولی مسیحیها عین آبخوردن میخورند. اربابهای خود اینها -که اینها غرب را قبول دارند،- میگویند: این دین برای قدیم است و برای الآن نیست؛ یعنی یک حرف زشت، دریوری و بیدلیل! اربابان خود اینها در کتابهای علمیشان نوشتهاند: تجربهٔ بیماران مبتلای به الکل به ما ثابت کرده است که یک ضرر الکلخوردن، یکدانهاش! چون نزدیک هشتتا ضرر دارد. یک ضرر الکلخوردن این است هر یکباری که مردی یا زنی شراب میخورد و مست میکند، تا از مستی دربیاید، هر یکبار دوهزار سلول فعال مغزش کشته میشود. خب چه ضرری به خدا میزند؟ حالا همه عرق بخورند، همه زنا بکنند، همه ربا بخورند، هیچکس نماز نخواند، هیچکس روزه نگیرد، هیچکس آدم خوبی نشود، اصلاً به پروردگار لطمهای نمیخورد! مگر آنوقتی که ما نبودیم، خدا کم داشت؟ یک زمانی بوده که خودش بود و اراده نکرده بود که عالم را خلق بکند. خودش بود، یعنی در غیب مطلق بود و عالم هم وجود نداشت، بعد اراده کرد و عشقش کشید که عالم را بهوجود بیاورد. حالا که بهوجود آورده، چهچیزی به او اضافه شده است؟ هیچچیزی! مگر کم داشته که جهان را بهوجود بیاورد تا کمبودش برطرف بشود؟ نه! «کان الله و لم یکن معه شئٌ»، بود و هیچچیزی هم در کنارش نبود، الآن که هست و عالم در کنار اوست، هیچچیزی به درد او نمیخورد و سودی برای او ندارد.
من نکردم خلق تا سودی کنم
بلکه تا بر بندگان جودی کنم
من خاک را به موجود زنده تبدیل کردم که از زمانی که در رحم مادر است تا روز مُردنش، مدام به او بپردازم؛ هوا بدهم، نور بدهم، شب قرار بدهم، روز قرار بدهم، انواع میوهها و انواع سبزیجات و انواع صیفیجات را برایشان آماده بکنم، زن به آنها بدهم، بچه بدهم، خوشی بدهم. اینها هیچکدام به درد خود من که نمیخورد؛ یعنی ما الآن اگر با چشم عرفانی نگاه بکنیم، غرق محبت و عشق پروردگار هستیم، ولی چقدر زشت است که آدم در این دریای عشق، آبِ شنای وجودش را لجنمال کند و در آن ربا بریزد، زنا بریزد، عرق بریزد. چرا پیغمبر میگویند بوی جهنم اینقدر اذیتکننده است که این هفت طبقهٔ جهنمی که در آن جهنمی پر است و امیرالمؤمنین میفرمایند: آتش دوزخ را خدا یکبار در یک چشم بههمزدن به جان کل آسمانها و زمین بیندازد، هیچچیزی از آن نمیماند، این عذاب عظیم! پیغمبر میگویند: بویی که در جهنم است، جهنمیها را وادار میکند که میگویند: خدایا! ما به این آتش، به این چالهها، به این ملائکهٔ شکنجهگر، به این شعلهها، به این آبِ جوشان، به این لباس مسیِ گداختهشدهای که به ما پوشاندهای(اینها در قرآن است)، به همهٔ آن رضایت میدهیم، اما این بو را از جهنم بیرون بده. این بوی چیست؟ بوی لجن آلودکردن زندگی است! زنا بوی عطر دارد؟ ربا بوی عطر دارد؟ عرق بوی عطر دارد؟ غصب بوی عطر فرانسه را دارد؟ رشوه، اختلاس و دزدیِ روز روشن بوی عطر گل یاس را دارد یا بوی عطر کل کاشان را دارد؟ چهچیزی دارد؟ گناهان در باطنشان بدترین بو را دارند. خب این یک جملهٔ آیه، کامل روشن شد؟ «الذین آتیناهم الکتاب، چرا؟ این چرا را من امشب کاملاً برایتان توضیح دادم.
×××××××××××××××××××××××××××
هرکسی امشب در این جلسه، خدا دختر به او نداده یا هنوز بچهدار نشده است، مثل ما دختردارها نمیتواند مصائب دختران کوچک خرابهنشین را درک بکند و اصلاً قابل درک نیست! آدم باید یک دختر داشته باشد، مثلاً اول غروب که به خانه میآید، این دختر کوچولو در بغل آدم بدود و بگوید: بابا! داداشم به من سیلی زد. خب شما ببینید این حرف دختر، حالا داداش او زده و بچهها در خانه با هم دعوایشان میشود؛ با اینکه آدم خیلی تحت تأثیر قرار نمیگیرد، خب بچهها در سر و کلّهٔ هم میزنند! حالا مگر سیلی داداش هفت-هشتسالهاش چه هست! اما همچین دل آدم میسوزد که میخواهد به پسرش حمله کند، میبیند بچهاش است. حالا دیگر زده است، چهکار کند! یک نگاه به پسر میکند: عزیزدلم! خواهرت است، دختر ضعیفتر از پسر است، بابا دیگر با بچه درگیر نشو؛ اما حالا بچهٔ یتیم که در مدینه، در خانهٔ آباد، روی دامن بابا، در بغل بابا بوده است، حالا بیایند و از یک بیابانی این بچهها را سوار بکنند، اینها را چهل منزل ببرند و گرسنگی بدهند، تشنگی بدهند. این مطلبی که در کتابها نقل میکنند، کُشنده است! بچهها بیایند و گریه کنند، این بیسروپاها بیایند و با تازیانه به جان آنها بیفتند و بگویند: گریه برای یزید میمنت ندارد! کشتن ابیعبدالله میمنت داشته است؟ سر بریده را بالای نیزه زدن میمنت داشته است؟ خب مگر آن که دختر ندارد، میتواند بفهمد که چه بلایی به سر این بچهٔ سهساله آمده است!
اگر دست پدر بودی به دستم
چرا اندر خرابه مینشستم
به بالینم طبیبی یا حبیبی؟
از این هر دو یکی بودی، چه بودی؟
اینقدر گریه کرد تا سر بریدهٔ ابیعبدالله را برای او آوردند، سهتا سؤال کرد: «من الذی ایتمنی علی صغر سنی»، بابا الآن که وقت یتیمشدن من نبود؛ «من الذی قطع وریدک»، رگهای گردنت را چهکسی بُرید؟ «من الذی خضب شیبک»، بابا! چهکسی محاسنت را با خون سرت رنگین کرد؟