بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
روز جمعه بنا به روایتی که چند نفر از بزرگان از علمای شیعه نقل کردهاند، روز وجود مبارک امامزمان(علیهالسلام) است. امشب هم بنا به روایات، مصادف با ولادت وجود مبارک امام یازدهم، پدر بزرگوار امام عصر(علیهالسلام) است. بحث امروز را که بهنام امام دوازدهم است، در رابطهبا حضرت عرضه میدارم.
اینکه امروز بهنام وجود مبارک اوست، همانگونه که اوّل کلام شنیدید، براساس روایتی است که بزرگان دین ما و چند نفر از علما -علمای گذشته- نقل کردهاند؛ شیعهای است، شیعهٔ زنده، عاقل، فهمیده و ائمهٔ طاهرین هم چنین شیعهای را دوست دارند که زنده باشد، نه «کالمحیط بین الاحیاء»، نه یک مردهٔ متحرک بین زندگان. شیعهٔ متحرک، شیعهٔ زنده، کل عمرش، کارش، فعالیتش، کوششش در دو بخش است: یکی عبادت «الله» بهمعنای جامع مطلب است، و یکی هم خدمت به خلق «الله» است؛ اگر شما به احوالات اصحاب ائمهٔ طاهرین، از امیرمؤمنان تا امام دوازدهم که چهار نایب خاص داشتند، ملاحظه کنید، مطالعه کنید، میبینید که تمامشان آدمهای زندهای بودند، آدمهایی اهل عبادت «الله» و اهل خدمت به خلق «الله» بودند.
این شیعهٔ زنده، عاقل، فهمیده -که اگر نامش را درست بگویم، ضبط لغتی را ندیدهام- صقربنابیدلف میگوید: وجود مبارک امامهادی را که متوکل عباسی به سامرا تبعید کرد، متوکل که مثل همهٔ ستمگران زمان ما بود، یک چهرهای شبیه صدام و صدامیان و داعشیها و سران آمریکا بود و از هیچ جنایتی ابا نداشت، امتناع نداشت. یک موجود صددرصد مسخشده بود و چیزی از حالات ارزشهای انسانی در او نبود. خب در چنین فضایی یک شیعه بلند شود و به سامره بهقصد دیدن وجود مبارک امام دهم بیاید. خیلی روحیه میخواهد! خیلی شجاعت میخواهد! میگوید وقتی آمدم، فهمیدم که امام پیش یکی از دربانهای متوکل حبس است. ظاهراً محبوس متوکل ملاقاتکننده ندارد. پیش دربان متوکل آمدم و نشستم، گفت: برای چه آمدهای؟ گفتم: پیش تو آمدم، برای چیزی نیامدم! آمدهام تا ببینمت و بنشینیم یک مقدار با همدیگر صحبت بکنیم. نشستم و صحبت کردم و اتاق که خلوت شد، شیعهٔ فهمیده است و میفهمد کارش را چه وقتی انجام بدهد، موقعیتشناس است، عاقل است، کارش کار چوبانداز نیست، زبانش هم زبان آزادی نیست، خلوت که شد، گفت: دوباره برای چه آمدی؟ گفتم: زیارت حضرتعالی میروم، حرفهایمان را که با هم زدیم. گفت: نه تو آدمی نیستی که به زیارت من آمده باشی، تو برای زیارت مولای خودت آمدهای! گفتم: مولای من متوکل است و من مولای دیگری ندارم. گفت: نمیخواهد پیش من تقیه کنی، مولای تو امامهادی است که مولای من هم هست؛ چون من هم در عقیدهٔ تو هستم، اما حالا آمدهام و کارمند این دولت شدهام. حتماً آدمی که ارادتمند به اهلبیت است و میآید کارمند دولت متوکل میشود، کارمندیاش هدفدار است، کارمندیاش فقط گره به حقوق ماهیانه ندارد و تاریخ از این کارمندها زیاد داشته که یکی از این کارمندها کارمندی است که قرآن به احترامش یک سوره نازل کرده است. مؤمن آلفرعون یک کارمند درباری بود، مؤمن بود، سورهٔ مؤمن و نه مصلح، واقعاً مؤمن بود و همین آدم هم در دو جا سبب نجات جان موسی شد. یکی آنوقتی که در خلوتی شهر بنا به آیات سورهٔ قصص موسی برای دفاع از آن مرد بنیاسرائیلی یک مُشتی به آن مرد غبطی کافر بتپرست زد و مُرد و دیگر دید راه برگشتش به دربار بسته است، پس نرفت و شب را به صبح رساند و فردا دوباره دید همین بنیاسرائیلی گیر یک فرعونی دیگر افتاده، حالا در آیاتش ظرافتها و دقایق بسیار مهمی هست که باید نشست و درآورد.
مرد اسرائیلی در آن درگیری دوم، اسم موسی را برد که در درگیری دیروز نبود، فقط گفت: آقا به من کمک بده! اما در درگیری دوم اسم برد و موسی آماده شد که آن مرد فرعونی را کنار بیندازد و این اسرائیلی اشتباه برداشت کرد و خیال کرد که موسیبنعمران قصد حمله به او را دارد که صدا زد: موسی! دیروز یکی را کشتی و امروز هم میخواهی من را بکشی؟ وقتی اسمش لو رفت و دعوا هم خاتمه پیدا کرد و موسی کنار کشید، این مرد غبطی سریع به دربار رفت و خبر به آنها داد که این جوان هفدههجدهسالهای که در دامن شما بزرگ شده، دیروز یکی از شما را کشت. در جا جلسه برقرار کردند و قرآن میگوید: سران دربار با هم مشورت کردند و به این نتیجه رسیدند که حکم اعدام موسی داده شود، همین مرد و همین کارمند، همین حقوقبگیر دولت، همین آدمی که هیچوقت به این جملهٔ کثیف و بیربط «المأمور معذور» متوسل نشد، پنهانی آمد و موسی را پیدا کرد، گفت: کاخ حکم اعدامت را داده و من از تو میخواهم از این شهر بروی و موسی رفت. این یکبار بود که میگویند همین مؤمن آلفرعون بوده است. یکبار هم در درگیری بعد از نبوت موسیبنعمران با فرعون بود که قصد کردند موسی را بکشند، ایشان یک پیشنهاد خیلی جالبی داد که موسیبنعمران کشته نشد. یک عدهای بودند که میرفتند کارمند دولتها میشدند، فقط برای اینکه به داد مردم برسند و نه برای پرکردن جیب و نه برای شکم خودشان و نه بهخاطر صندلی، بلکه مقدسترین هدف را داشتند؛ مثل علیبنیقطین که شیعه بودنش را پنهان کرد تا زمانی که زمان نخستوزیریاش تمام شد و یکی هم همین آدمی که در دستگاه متوکل بود. حالا تاریخ همهٔ زوایای زندگی مؤمن آلفرعون یا علیبنیقطین یا این صقربنابیدلف را نقل نکرده است که ما بدانیم اینها چه خدماتی یا به شیعه کردند یا به مؤمنین کردند یا به مردم مظلوم و ناتوان کردند؛ ولی هر انسانی میتواند در طلبهشدنش، در وکیلشدنش، در صندلیدارشدنش، در پولدارشدنش، هدف مقدسی را انتخاب بکند و از این هدف هم تا آخر عمرش فاصله نگیرد. و اینکه خداوند متعال نزدیک 103 بار مسئلهٔ صبر و ایستادگی و استقامت را در قرآن مجید مطرح کرده، برای همینطور جاهاست. من یک هدف مقدسی را برای خودم انتخاب میکنم که در کنار این هدف ممکن است فشارهایی ببینم، خستگیهایی برایم بیاید، رنجهایی برایم بیاید، زحمتهایی برایم تولید شود یا مردم نهایتاً قدردانی نکنند و ارزش به کارم ندهند، رها نکنند. این روحیهٔ صبر باید از ابتدای جوانی تقویت بشود که به قول امیرالمؤمنین انسان بشود این انسان: «المؤمن کالجبل راسخ لا تحرکه العواصف».
مسخرهکردنها، تهمتها، دروغها، رنجها و گرفتاریها آدم را به عقبنشینی از آن هدف وادار نکند. چقدر هدف ارزش داشت که وقتی ابیعبدالله به آن اهداف الهیهشان رسیدند، مرحوم مجلسی در جلد 45 بحارالأنوار(فکر میکنم) نقل میکنند که وقتی شمر لبهٔ تیز خنجرش را به زیر گلو گذاشت و شروع به کشیدن کرد، هنوز امام دو سه نفس حیات داشتند، لبخند زدند؛ یعنی در کمال خوشحالی از اینکه وظیفهشان را کنار پروردگار برای دین و برای مردم انجام دادهاند، خوشحال بودند. این هدف، این پایداری در کنار هدف و این استقامت و صبر برای هدف.
خب خیلی جاها هم فقط ائمهٔ ما -چنانکه در روایات شریف اصول کافی است- برای لو نرفتنمان در بعضی جاها که لورفتن ممکن است خطر جانی یا خطر کمتر از خطر جانی داشته باشد، یک سپری بهنام تقیه دست ما دادند؛ یعنی انجام کار در کمال پنهانی از دشمن! تقیه بهمعنای بیکار نشستن و انجام کار را حوالهکردن به روزگار و به آمدن امامعصر نیست، بلکه تقیه یعنی همهٔ مسئولیتها را انجامدادن؛ اگر زیر نظر دشمن هستم، بروم زیر سپر تقیه و پنهانکاری که دشمن برنامهام را نفهمد، کارم را نفهمد که گیر نیفتم. حالا اگر یک جای دیگری تقیه نباید بشود و اصول الهی در خطر است، یا توحید است یا نبوت یا ولایت است، اینجا دیگر باید مثل میثم تمار و حجربنعدی و رشید حجری تن به جاندادن داد؛ برای اینکه اینجا دیگر جای تقیه نیست، جایی است که میخواهند ریشهٔ یا توحید یا نبوت یا ولایت را بکَنند؛ اینجا خداوند اجازه میدهد هم با مقاتله و هم با «فاجعلوا انفسکم دون دینکم». امیرالمؤمنین میفرمایند: اگر خردکردن خطر به این بستگی پیدا کرد که جانتان را مایه بگذارید، خب بگذارید و اینجا دیگر عیبی ندارد.
گفت: صبر کن تا یکخرده خلوتتر بشود، من تو را پیش حضرت هادی میفرستم. ایستادم و چون گفت یک نفر بهنام صاحبالبرید الآن پیش امامهادی است، برود و بعد هیچکس دیگر نیست، من تو را میفرستم و برو حضرت را زیارت کن. گفت: آن بنده خدا هم رفت و ظاهراً دیگر کسی نبود. یک بچهای را صدا زد و گفت: این آقا را در آن اتاقی ببر که آن آقا در آنجاست و دیگر بیشتر از این هم نگفت، چون این هم در تقیهٔ کامل بود. نگفت ببر پیش پسر پیغمبر! ببر پیش امام معصوم! پیش رهبر شیعیان! نه، به آن بچه گفت: این آقا را راهنمایی کن تا پیش آن آقایی برود که در آن اتاق است و میدانی جای او کجاست. میگوید وقتی خدمت امامهادی آمدم، در اتاقی که نشسته بودند، یک قبری آماده بود؛ گریه کردم، به من فرمودند: گریه نکن! از اینها لطمهای به من نخواهد رسید، به هیچعنوان! خب حالا اگر بنا بود لطمه هم برسد، ائمه ما اهل ترس نبودند، ائمهٔ ما از دادن جان به پروردگار هم دریغ نداشتند، چون نگاه ائمهٔ ما و نگاه هر مؤمنی هم باید این باشد و به مرگ باید نگاه قرآنی باشد: «إِنَّ اَلَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اَللّهُ ثُمَّ اِسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ اَلْمَلائِكَةُ أَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ اَلَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ» ﴿فصلت، 30﴾، این نگاه مؤمن! نگاه امام!
مرگ اگر مرد است، گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگتنگ
من ز او عمری ستانم جاودان
او ز من دلقی ستاند رنگرنگ
مرگ اگر بیاید، یک قطعه خانه از من میگیرد، یک مغازه از من میگیرد، لباسهایم را از من میگیرد و در مقابل این گرفتهها به من یک زندگی جاوید به تعبیر قرآن کریم «عیشة راضیه» میدهد؛ یک زندگی که انسان در آن زندگی از آن زندگی کمال رضایت را دارد و هیچ نگرانی ندارد، ناراحتی ندارد. کلاً اگر مردم نگاهشان به هر چیزی، به کسب، به علم، به زن و بچه، به رفتوآمد، به معاشرت، به پولدادن، به پولگرفتن که در روایاتمان است، اخذ عطا، پولدادن، پولگرفتن، نگاه قرآنی باشد، زندگی با امنیت، راحت، و بیدردسری خودشان خواهند داشت. حالا ممکن است یکی برای آدم ایجاد دردسر بکند، خب او گناه میکند؛ به من چه؟! او دلش میخواهد بار خودش را سنگین بکند و قیامت با آن بار سنگین در جهنم پرتش بکنند، به من که ضرری نمیزند.
پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد
بر گردن او بماند و بر ما بگذشت
وقتی من خودم ستمکار نباشم و ستم ببینم، ستم گردن ستمکار میافتد؛ زمان ستم هم بر من تمام میشود و رد میشود. این جملهٔ بسیار زیبای پر قیمت را دوبار در قرآن داریم: یکی در سورهٔ مبارکهٔ قصص است، «یدرعون سیئة بالحسنه»، بندگان مؤمن من بدیهای مردم را با خوبی دفع میکنند؛ اگر او فحش میدهد، این فحش نمیدهد و ادب را در کلامش بهطرف فحاش رعایت میکند؛ اگر او بالا پایین میگوید، این بالا پایین نمیگوید؛ اگر او تند نگاه میکند، این با محبت نگاه میکند؛ اگر یک روزی رفته قرض از او بگیرد و نداده، حالا او آمده از او قرض بگیرد، قرض را میدهد؛ اگر با قوم و خویشش قطع رابطه کرد که کار بدی کرده، پیغمبر میفرمایند که این صلهرحم میکند؛ اگر کسی او را رنجاند، این عفو میکند. این سه مورد در کلام رسول خداست: «العفو امن ظلمک و تصل من قطعک و توتی من حرمک»، این ردکردن بدیها به خوبیهاست، «یدرعون سیئة بالحسنه».
حتماً آن که من پیش او رفتم و حتی ضمانت میخواستم بگذارم، سند میخواستم بگذارم، گرو میخواستم بگذارم و به من قرض نداد، دلش نمیخواست بدهد؛ ولی حالا خودش گرفتار شده و اینقدر به او فشار آمده که پیغمبر میفرمایند پیش تو میآید که یک روزی رفتی قرض بگیری و به تو نداد، پیغمبر میفرمایند به او قرض بده و هیچ به رخش هم نکش! یکی از آداب اخلاق الهی این است که آدم، بدیهای دیگران را به رخشان نکشد! تو یکماه پیش چهکار کردی و حالا ببین من دارم به تو خوبی میکنم، نه این کار را به هیچعنوان نکن!
فرمودند: نترس دشمن ترفندهای مختلفی دارد! ما زندان که بودیم، گاهی ساعت یک نصف شب که وقت خیلی خاصی است و آدم در خواب شیرین است، تا جایی که میشد نوار میگذاشتند و نالهٔ شکنجهشدهها را که با آخرین مرحلهٔ صدا ضبط کرده بودند، برای ماها باز میکردند که ما هم حساب کار دستمان باشد که امکان دارد صبح ببرند و دویستتا شلاق بزنند، بدن را با آتش سیگار بسوزانند، بند قپونی به ما بزنند، با مچ پا در زندان سهساعت آویزان بکنند! دشمن از این کارها میکن ود همیشه میکرده و حالا هم میکند و بعداً هم اینکارها را میکند. خب یکوقت برای آدم در سلولش قبر میکَنَند، یکوقت میآیند و چشم آدم را میبندند که این کار را در زندان میکردند، بعد میبردند و به یک تیر میبستند، میگفتند آمادهباش! میخواهیم اعدامت کنیم. اعدامی هم در کار نبود، ولی مؤمن محال است با دشمن بسازد و محال است از دشمن بترسد و محال است از قبرِ کَنده نگران باشد.
فرمودند: نگران نباش! اینها کاری نمیتوانند بکنند. واقعاً هم دشمن کاری نمیتواند بکند، چون نهایتاً دشمن اگر خیلی آدم را شکنجه بدهد، لب مرز عالم بعد میآورد و آدم را آنور میفرستد. آنجا دیگر «عیشة راضیه» است و چیز دیگری نیست.
حالا این آدم فهمیده، این شیعهٔ عاقل، این شیعهٔ متحرک، اینجا وقت را غنیمت دانست و چقدر این غنیمتدانستنِ وقت مهم است! من زندگی علما را خیلی مطالعه کردهام. شاید الآن در ذهنم بیش از پنجاه عالم کمنظیر باشد که زندگیشان را از ولادت تا مرگشان دیدهام، بهخصوص در زندگی مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی؛ چون هشتسال است سالگردشان را در مسجد اعظم منبر میروم، خب ضروری بوده که همهٔ زوایای زندگی ایشان را ببینم و در سالگردشان نقل بکنم. یکی از مسائلی که از ایشان دارم، این است:
ایشان 88 سالشان بود که ازدنیا رفتند، در صبح پنجشنبه سیزدهم ماه شوال، هفتونیم صبح، 88ساله، حالا بگیرید ششهفتسال بچگیشان، بچگی همه را داشتهاند؛ آنوقت که آدم هنوز وارد درس نشده و سواد ندارد، یک بچهٔ شیرینی در آغوش پدر و مادر است و معمولاً بازی میکند، بالا و پایین میپرد. آن ششهفتساله هیچ، ایشان از آنجا به بعد -به یکی از علما فرموده بودند- تا همان سالهای آخر عمرشان که من یک دقیقه از عمرم را ضایع نکردم. این غنیمتدانستن فرصت است، فرصت سرمایه است، عمر بالاترین سرمایه است، شما برادران بزرگوارِ طلبه الآن که در قدرت جوانی و عقل و هوش و حافظه و روحیه و بدن هستید، الآن باید خودتان را مثل یک معدن طلا و نقره، «الناس معادن کمعادن ذهب و الفضه» بدانید؛ چون پیغمبر، شما و همه را معدن دانسته، آن هم نه معدن سنگ و نه معدن شن، نه معدن خاک، نه معدن اشیای دیگر، نه معدن گاز و نفت، یعنی قیمتیترین اشیا را گفته است. «الناس معادن کمعادن ذهب و الفضه»، اینها میتوانند تا آخر عمر تولید طلای عبادت، طلای علم، نقره اخلاق، نقره ارزشها بکنند. خودتان را معدن بدانید، همانگونهکه پیغمبر دانسته است. از حالا تا چهلسال دیگر، این معدن را از معارف الهیه، از احکام، از حکمتها، از اشعار پندآموز، از آیات قرآن، از نهجالبلاغه، از روایات ناب اهلبیت که نمونهاش را هیچ فرهنگی در عالم ندارد، پر بکنید که الآن وقتش است، از حالا وقتش است.
این مرد شیعهٔ زندهٔ فهمیدهٔ عاقل، با اندیشه، پیش خودش گفت: ما که هفتهشت دقیقه بیشتر پیش این زندانی نیستیم، شاید نگذارند بمانیم! هفتهشت دقیقه این فرصت دیدار امام معصوم را من غنیمت بدانم، عرض کرد: یابنرسولالله! من روایتی را از وجود مبارک رسول خدا شنیدهام که معنیاش را نمیفهمم. تا کی آدم نمیفهمد؟ تا وقتی که ملکالموت بیاید! چهکار باید بکند؟ دائم باید با نفهمی مبارزه کند و بالاترین راه مبارزه با نفهمی، همین اسلحهٔ علوم اهلبیت است، همین ارتباط با عالم ربانی است، همین رفتوآمد به مدارس علمیه است، همین نشستن پای منبرهای به دردخور است، این بالاترین جنگ است. پیغمبر میفرمایند: «لا فقر اشد من الجهل»، تهیدستی در این عالم سختتر از نفهمی است و این نفهمی دیو است، دشمن است که باید با آن مبارزه کرد. آدم تا کِی چیزها را نمیفهمد؟ تا زنده است! آن که همیشه میفهمید، یا پیغمبر بوده یا امام معصوم؛ منهای این دو نفر، ما دائماً با نفهمی همراه هستیم و به هر جا که برسیم، باید دائم دنبال مبارزه با این نفهمی باشیم. یک روایتی از امیرالمؤمنین(صلواتاللهوسلامهعلیه) نقل شده که بسیار روایت پرقیمتی است. این حرفها را در فرهنگهای جهان نداریم. من کموبیش بعضی از فرهنگها را دیدهام، شاید هفتهشتتا فرهنگ مشهور جهان را کتابهایشان را خوانده باشم؛ از فرهنگهای کمونیستی تا فرهنگهای نمیدانم غربی و فرهنگهای اروپایی، اما این حرفها را نداریم. چقدر این روایت عالی است: «یا کمیل! ما من حرکة الا و انت تحتاج الی معرفة»، ای کمیل! تکانی در این عالم نمیخوری، مگر اینکه در آن حرکت، در آن قدمبرداشتن، در آن کار، در هرچه که هست، مگر اینکه نیازمند به معرفت و فهمیدن هستی. قبل از اینکه حرکت کنی، برو و بفهم که این حرکتی که میخواهی بکنی باطل یا حق است، الهی یا شیطانی است، درست یا نادرست است، یک قدم داری بهطرف جهنم میروی یا یک قدم داری بهطرف بهشت میروی! اوّل برو و بفهم.
گفت: من روایت را از رسول خدا شنیدهام و نمیفهمم، بپرسم؟ فرمودند: بپرس! اصلاً انبیا و ائمه برای جنگ با نفهمی آمدهاند. در زیارت اربعین خواندهاید که امامباقر به پروردگار عرض میکند: حسین ما خون قلبش را داد، «لیستنقض عبادک من حیرة ظلاله»، تا مردم را از سرگردانی و نفهمی و جهالت آزاد بکند، علاج بکند و درشان بیاورد و همینطور هم شد. تا حالا کربلا آثار عجیبی در کرهٔ زمین داشته است. فقط بچهٔ ششماههاش تا امسال، 56 کشور را اشغال کرده و در آینده نیز کل زمین را فرهنگ کربلا، یعنی فرهنگ خدا خواهد گرفت. «ان الارض یرثها عبادی الصالحون»، و این همه از برکت کربلاست و حفظ کربلا واجب، برپا کردن این جلسات واجب، منبررفتن هم بر اهلش واجب؛ چون روزگار بسیار خطرناکی است و ما باید در مقابل این خطرات بایستیم که دفع بکنیم.
گفتم: آقا از پیغمبر نقل میکنند که فرموده است: «لا تعاد الایام فتعادیکم»، با روزها دشمنی نکنید. این روایت خیلی برای من جالب است که فقط روزها را دارد! خدا در قرآن، روز را «و النهار ضیاء» میگوید. روز روشنایی است، اما فقط پیغمبر میگوید با روزها دشمنی نکنید و به شب کاری ندارد؛ اگر با روزها دشمنی کنید، روزها هم با شما دشمنی میکنند و ریشهتان را میکَنند، زندگیتان را به هم میریزند، بهخصوص در قیامت.
فرمودند: بله، پیغمبر(ص) این روایت را فرموده و درست است. این قول، قول رسول خداست و مراد از ایام، دوازده روز است: یک روزش امیرالمؤمنین است در روز یکشنبه؛ یک روزش امام مجتبی و ابیعبدالله و یک روزش حضرت زینالعابدین، امامباقر و امامصادق در سهشنبه است؛ یک روزش روز چهارشنبه برای موسیبنجعفر، حضرت رضا و حضرت جواد است و روز پنج شنبه هم من و فرزندم و جمعه هم فرزند فرزندم. این روشناییها ما دوازدهتا هستیم، با ما دشمنی نکنید که نهایتاً ما هم با شما دشمنی میکنیم و پیش خدا شما شرمنده و محکوم میشوید. دشمنی با ما این است که به ما اقتدا نکنید، این دشمنی با ماست و معنی دشمنی غیر از این نیست که به ما اقتدا نکنید و از جادهٔ ما منحرف شوید و سراغ دیگران بروید. بعد هم امامهادی به من فرمودند: من بیشتر مصلحت نمیدانم پیش من بنشینی، بلند شو و برو! حضرت این احتمال را دادند که یک وقت بازرس بیاید و هم ایشان را بگیرند و هم آن حاجب متوکل را بگیرند و مشکلاتی پیش بیاید، من خداحافظی کردم و رفتم.