تهران/ حسینیهٔ حضرت قاسم/ دههٔ اوّل محرّم/ پاییز 1395 هـ. ش.
سخنرانی نهم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهلبیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
عبادت خدا بر سه بخش است: انجام واجبات که بدن در این واجبات همراهی میکند؛ مثل نماز، روزه، حج، طواف. دیگری عباداتی است که مایهاش بدن و نیت پاک است و یک بخش از واجبات هم عبادت مالی است. در قرآن ملاحظه کردید، کم نیست آیاتی که وقتی نماز را ذکر میکند، بلافاصله زکات را مطرح میکند. زکات به نُهگانه ثروت تعلق میگیرد و بنا به تقسیم خداوند به هشت طایفه تعلق دارد. امام هشتم میفرمایند: خیلی از مسائلی که در قرآن دوتایی باهم آمده، اگر یکیاش عمل بشود و یکیاش ترک بشود، آن یکی که عمل شده، قبول نمیشود؛ مثل نماز و زکات. حضرت میفرمایند: چون آنها باید دین را برای ما توضیح بدهند، اگر کسی نماز بخواند، ولی به مالش زکات تعلق بگیرد و نپردازد؛ نمازهای عمرش را خدا قبول نمیکند و زلف این دو حقیقت به هم گره خورده است. یا به فرمودهٔ حضرت، مثل عبادت خدا و احسان به پدر و مادر که در قرآن دوتایی باهم آمده است: «وَ قَضی رَبُّک أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِیاهُ» ﴿الإسراء، 23﴾، غیر از خدا را عبادت نکنید! «وَ بِالْوالِدَینِ إِحْساناً»، یعنی حق پدرومادر اینقدر عظیم است که بلافاصله بعد از حق خدا مطرح شده است. خدا و پدرومادر خیلی مهم است! همهنوع نیکی هم در همین آیهٔ شریفه نهفته است؛ چون کلمهٔ احسان بدون «الف» و «لام» آمده است: «و بالوالدین احسانا». پروردگار کاری هم به این ندارد که پدرومادر کافر هستند، مشرکاند، بیدین هستند، بینماز هستند، بیروزه و بیتقوا هستند؛ امر پروردگار به این است که فرزندان با پدرومادر نیکی کنند. «وَ صاحِبْهُما فِی اَلدُّنْیا مَعْرُوفاً» ﴿لقمان، 15﴾، در سورهٔ لقمان است تا زنده هستند، برخوردت با هر دویشان پسندیده باشد.
یک روحانی بود که من با فرزندش خیلی آشنا بودم. فرزندش هم یک روحانی بسیار باسواد و بزرگواری بود. نویسندهٔ قوی هم بود. پدرش که روحانی بود، تا حدود بیستسالگی زرتشتی بود و بعد به یکیدوتا عالم واجد شرایط برمیخورد و قرآن و مسائلی را که اهلبیت مطرح کردند، شیعه میشود و به حوزهٔ علمیه میرود. این زرتشتی یک عالم بهتماممعنا و به دردخوری میشود. در شهری که نماز میخواند، نمازش جا نبود! بسیار هم باتقوا بود. یک روز نماز نیامد، به او گفتند: چرا نماز نیامدی؟ گفت: در راه که میآمدم، یادم آمد یک پولی برای مردم پیشم است که باید میبردم و میدادم. با این پول نمیشد نماز بخوانم! مال مردم پیشم بود، رفتم و پول مردم را دادم. دیر شد و به نماز نرسیدم! این عالم شیعهٔ باتقوا هر روز صبح که از خانه بیرون میآمد، به خانهٔ پدر و مادرش میرفت که زرتشتی بودند. حاضر هم نشدند شیعه شوند و زرتشتی هم مردند. میرفت اوّل دست پدرش را میبوسید و بعد مادرش را و یک ساعتی دوزانو روبروی هر دویشان مینشست، از آنها متواضعانه درخواست میکرد که اگر خریدی دارید، گوشتی میخواهید، میوه میخواهید، نان میخواهید، صورت بدهید تا من بروم و برایتان تهیه کنم. این حکم دین است!
در عرفات یک جوانی به نام ابراهیم به حضرت صادق گفت: من تازه شیعه شدم و سال اوّلم هم هست که مستطیع شدم و به مکه آمدم. مادرم مسیحی است و پیر هم هست. حالا که من دینم را عوض کردم و از مسیحیت به مذهب تشیع آمدم، تکلیف من با این مادر مسیحی چیست؟ فرمودند: شراب میخورد؟ گفت: نه! دیگر دستگاه گوارشش دستگاه خوردن مشروب و مستکردن نیست. فرمودند: گوشت خوک میخورد؟ عرض کرد: نه، نمیخورد. فرمودند: از خانهاش بیرون نیا و زندگیات را جدا نکن. با مادر زندگی کن و از لیوان مادرت هم آب بخور و ظرف غذایت هم با او یکی باشد، پاک است. برگشت، مادر دید که روشش عوض شده است! چون خدا میگوید: عبادت من و احسان به پدر و مادر، این دو تا باید باهم باشد و نمیشود پشت به پدر و مادر کنی و رو به من؛ اگر به پدر و مادر پشت کنی، به من هم پشت کردی؛ چون حکم من را عمل نکردی و احترام نکردی؛ مادر به او گفت: خیلی عوض شدهای! محبتت، نگاهکردنت، رفتارت، کردارت، مَنِش تو، همغذا شدنت، چه شده است؟ گفت: مادر، من دیگر مسیحی نیستم و شیعه شدهام. گفت: معلمت کیست؟ پیغمبر است؟ گفت: نه، معلم من منصب پیغمبری ندارد. معلم من اولاد پیغمبر است. او امام و معلم من است! گفت: مادر، من که پا ندارم تا بلند شوم و پیش معلم تو بیایم و تشکر کنم. برو و به معلمت بگو که من را هم داخل در تشیع کند؛ یعنی حکم خدا را اگر مردم عمل بکنند، نیرو به خدا اضافه میکنند؛ اگر مردم خوب عمل کنند! بَدان عاشق خوبیها میشوند و خوب میشوند؛ اگر یک پدر در خانه، بامحبت، باوقار، باادب، دستبهجیب باشد و نماز بخواند و روزه بگیرد، بچهها میگویند این چه دینی دارد که روی او اثر اخلاقی و رفتاری گذاشته است؟ بچهها هم دیندار بار میآیند؛ اما پدر دیندارِ بداخلاقِ زمختِ تلخ، بچهها را دینگریز میکند. بچهها نمیدانند که این تلخی و بدی کار دین نیست، ولی ارزیابی غلط میکنند و میگویند: اگر دین این است که پدرمان دارد، ما این دین را نمیخواهیم! قرآن میگوید: اگر باعث بشوی یک نفر گمراه بشود، گناه گمراهکردن یک نفر در پروندهات با گناه گمراهکردن کل انسانهایی مساوی است که من آفریدهام. این گناه کمی است؟ خیلی گناه سنگینی است! چه کسی حالا در قیامت میخواهد جواب بدهد که من صدهامیلیارد نفر را باعث شدم تا گمراه بشوند! با گمراهی یک نفر، گمراهکردن یک نفر با گمراهکردن کل انسانهایی مساوی است که خدا آفریده.
اما نیکی، اما خوشاخلاقی، اما خوشبرخوردی از یک پدر دیندار، از یک مادر دیندار، بچهها را هم دیندار میکند. ما این را باید تا لحظهٔ آخر عمرمان مواظب باشیم که وجودمان ایجاد دینگریزی نکند. این خطر بسیار سنگینی است! در اجتماع هم همینطور! من که شهرت دارم و مردم مملکت من را میشناسند، خیلی باید در اعمالم، رفتارم، اخلاقم، برخوردم، اقتصادم مواظب باشم که مردم تیزبین با دیدن من به دین پیدا گرایش بکنند و چیزی از من نبینند که دینگریز بشوند.
من بیش از پنجاهسالِ قبل –شصتسال نمیشود- برای دیدن یکی از اولیای خدا به خانهاش رفته بودم. عاشقش بودم! آنوقت شصتسال هم با من تفاوت سنی داشت. قلب انسان را خدا جهت بدهد که عاشق بندگان واقعیاش بشود، چقدر گیر آدم میآید! ایشان برای من این داستان را گفت و بعد خودم که طلبه شدم و خیلی کتاب خریدم، جای داستان را پیدا کردم که کجاست! حالا از روی کتاب برایتان میگویم. ایشان هم برای من همانی را تعریف کرد که در کتاب بود. یک آقایی با چهرهٔ مذهبی -این چهره هم یا برای دین یارساز است یا بهشدت دینگریزی ایجاد میکند- حتی انسان باید مواظب قیافه و لباسش هم باشد که تولید ضربه و ضرر نکند. این آدم ظاهرالصلاح، قیافهٔ مذهبی، مثلاً در قدیم پیراهن بییقه و محاسن بلند و پالتو و عبا بود. فکر کنید اینجوری بوده است! یک دیگ گندم پخته بود، در حیاط آورده بود و در چادرشبِ رختخواب ریخته بود که خشک بشود و آسیاب بکند تا بلغور آش درست کند. یک کبوتر نر و مادّه که باهم زندگی میکردند، از فضا داشتند میرفتند که چشمشان به آنهمه گندم افتاد، گفتند: پایین برویم و یک گندم سیری بخوریم. تا کنار چادرشب رختخواب آمدند، این مرد از گوشهٔ حیاط عصایش را بلند کرد و با عصبانیت پرت کرد. بال یکیشان و پای یکی دیگرشان را شکست! دوتایی پرواز کردند و محضر حضرت سلیمان آمدند. این آیه در سورهٔ نمل است که سلیمان میگوید(این قرآن است): «عُلِّمْنا مَنْطِقَ اَلطَّیرِ» ﴿النمل، 16﴾، خدا زبان پرندگان را به ما انبیا آموخت. سورهٔ نمل را ببینید! داستان سلیمان را با مورچگان؛ با هدهد که به کاخ ملکهٔ صبا رفته بود و تختش را دیده بود که مفصّل است. خدا در دو صفحهٔ قرآن بیان کرده است. این دوتا کبوتر پیش سلیمان میآیند و میگویند: یک آقایی گندم ریخته بود، مگر معدهٔ ما چقدر گندم میخواست! ما با دهبیستتا دانهٔ گندم سیر میشدیم. ما اصلاً گندم نخورده، عصا را رها کرد و پر من و پای این مادّهٔ من را شکست. سلیمان به دنبال او فرستاد و آمد. سلیمان فرمود: گناه کردی، کار بدی کردی. گفت: قبول دارم! گفت: جریمه داری! گفت: چه بدهم؟ فرمود: گندم یک هفتهٔ این دوتا کبوترها را بده. به کبوترها گفت: برود بردارد بیاورد؟ گفتند: نه! گفت: گندم یک ماه آنها را بده. کبوترها گفتند: نمیخواهیم! گفت: ششماه را بده. گفتند: نمیخواهیم! سلیمان گفت: ما دیگر بیشتر نمیتوانیم بندهٔ خدا را جریمه کنیم. گفتند: ما گندم نمیخواهیم، فقط به این آدم بگو که قیافهاش را عوض کند! ما گول قیافهاش را خوردیم. ما فکر کردیم این آدم متدینی است. آدم بامنطقی است. ما را با این پالتو و این ریش گول زد که گفت قیافه را عوض کند، دوتا کبوتر دیگر مثل ما گول نخورند.
امام هشتم میفرمایند: انسان حتی نباید حیوان را گول بزند. اگر نمیخواهی به بز و گوسفند علف بدهی، علف را جلوی دهانش نگیر که بدوانی. این گناه است! این خلاف مروت است! این خلاف آدمیت است! هیچ دلی را نسوزان. میخواهی دلی را بسوزانی، اگر شرایطت جور است، بلند شو، برو اسم بنویس و برای دفاع از حرم اهلبیت به سوریه برو و دل داعش را آتش بزن! آن عبادت است؛ اگر میخواهی قلبی را بسوزانی، برو و قلب دشمن را بسوزان؛ نه حیوانات و نه مردم مملکتت را! نه زن و بچه را! نه پدر و مادر را!
خب این دوتا باهم است. «قضی ربک ان لا تعبدوا الا ایاه بالوالدین احسانا»، پس یک بخش عبادتْ بدنی و یک بخش عبادتْ مالی است. در عبادت مالی ابداً سخت نگیرید! شاید من فردا شب یک آیهای را برایتان بخوانم. پانزده بخش دارد که شش بخش آن به عبادت مالی مربوط است. یک بخش راجعبه نماز است؛ یک بخش راجعبه جهاد است؛ شش بخش آن عبادت مالی است. چه خانمهای بزرگوار و چه شما برادران باکرامت، عبادت مالی گرهگشاست؛ یعنی وقتی دلی را با پولت خوش میکنی، با پولت قلبی را مسرور میکنی، سیتا گره که در راه زندگیات بوده و داشته میآمده که به زندگیات بخورد، پروردگار جلویش را میگیرد. این یقینی است! این هم در قرآن و هم در روایات است.
مسیح با یکی از حواریون از جایی رد میشد. شب بود. صدای شادی و هلهله از یک خانه آمد. به رفیقش گفت: عروسی است، اما این عروس امشب میمیرد! گفت: چطوری میمیرد؟ عروس شانزدههفدهساله و سالم است. فرمود: یک مار خطرناک در این خانهٔ کهنه لانه دارد میزند، به او و میکشد. رفتند، فردا رفیق مسیح باز به آنجا گذرش افتا ود دید سیاهپوش نیست! سروصدا هم نیست! گریه هم نیست! در زد و یکی دم در آمد. گفت: آقا، اینجا دیشب عروسی بود؟ گفت: عروس خانم سالم است؟ گفت: صد درصد! گفت: خداحافظ! گفت: برای چه پرسیدی؟ گفت: هیچ! رفت و به مسیح گفت: پیغمبر اولواالعزم الهی، شما که گفتی این عروس میمیرد! عروس که هیچیاش نشد. گفت: بله ما دو اجل داریم: معلق و محتوم؛ اجل معلّق قابل جابجاشدن است. دیشب این عروس و داماد بعدازاینکه همهٔ مهمانها رفتند و شام برای دوتاییشان آوردند، هنوز به شام دست نبرده بودند که یک ناله از کوچه بلند شد، داشت میگفت گرسنه هستم، ندارم، فقیرم! عروس به داماد گفت: من سهم خودم را نمیخواهم. داماد گفت: من هم نمیخواهم. عروس سینی را برداشت و آورد دم در، لای در را باز کرد و خودش آمد پشت لنگهٔ در و سینی را بیرون داد و گفت: بنشین، بخور و سیر شو! میخواهی چیزی هم اضافه آمد، بِبَر. خدا بهخاطر کار مالی این عروس، مرگ را از او برطرف کرد.
خوشحال باشید کار مالی میکنید! بدحال نشوید! اگر آمدند، گفتند یک پولی بده، برای یتیم میخواهیم؛ برای یک عروسی میخواهیم؛ برای یک ازدواج میخواهیم؛ برای یک مسجد میخواهیم؛ برای یک حسینیه میخواهیم؛ برای یک اطعام طعام میخواهیم؛ این عبادت مالی است. بخش سوم عبادت در واجبات، ادای حقوق واجب است. حقوق واجب زن بر شوهر، حقوق واجب شوهر بر زن، حقوق واجب اولاد بر پدرومادر، حقوق واجب پدرومادر بر اولاد، حقوق واجب رحم بر انسان. خب این یک بخش عبادات!
قسمت دوم عباداتْ خدمت به بندگان خداست. آدم علم دارد، خرج مردم کند؛ آبرو دارد، خرج مردم کند؛ قدرت و صندلی دارد، خرج مردم بکند؛ این یک نوع عبادت است. خب این مقدمه را که شنیدید، حالا یک روایت بسیار جالب از وجود مبارک رسول خدا بشنوید. باز امشب من نمیرسم لغت عبادت را توضیح بدهم و اصلش را بگویم تا به «عین» و «ب» و «الف» و «دال» و «ت» برسیم که چه غوغایی در این کلمه است!
رسول خدا یک روایت دارند که جلد دوم اصول کافی نقل کرده است. کتاب کافی ده جلد است و در قرن سوم نوشته شده است. کتاب در شیعه تا الآن کتاب بینظیری مانده، یعنی کسی هموزنش کتابی ننوشته است؛ البته کتاب زیاد نوشتهاند، بیست جلد، سی جلد، 110 جلد؛ اما بُردِ کار برای کلینی بوده که این کتاب را بسیار عالمانه و هنرمندانه در قرن سوم نوشته است. آدم فکر میکند کلینی در یکی از قویترین دانشگاههای جهان درس نگارش خوانده و پرفسور شده است؛ یعنی این کتاب را پرفسورانه در قرن سوم نظام داده و این کتاب غوغایی است! پیغمبر میفرمایند: «افضل الناس»، اگر دلتان میخواهید بشوید، این راهش است! برترین مردم روی کرهٔ زمین کیست؟ با توجه به معانی عبادتی که گفتم(عبادت یعنی چه؟)، عبادت رشتههای مختلفی دارد. «افضل الناس من عشق العبادة»، در تمام ده جلد کتاب کافی، کلمهٔ عشق در همینجا و همین یکبار آمده است. در روایات دیگرمان، یکبار دیگر هم کلمهٔ عشق آمده است. امیرالمؤمنین در مسیر جنگ صفین به کربلا که رسیدند، فرمودند: پیاده شوید و چادر بزنید، امشب را اینجا میمانیم! بعد از اذان صبح روی خاک کربلا نماز خواندند، سلام نمازشان را که دادند، به جای تعقیبات به خاک گفتند: «ایتها التربة»، ای خاک! «واها»، عجب خاکی هستی! کسانی از تو در روز قیامت بیرون میآیند که «یدخلون الجنة بغیر حساب» و خدا پروندهٔ یکیشان را باز نمیکند. بعد به مردم گفتند: «هذا»، این زمین «مسارع العشاق»، جای افتادن عاشقان از روی اسب بر روی خاک است. عشاق! دیگر فکر نمیکنم این کلمه را در روایاتمان داشته باشیم. برترین مردم کسی است که عاشق عبادت باشد. آدم چگونه عاشق عبادت بشود؟ باید بحث دیشب را دقیق فکر بکنید تا آدم عاشق عبادت میشود. عبادت معدن است، وقتی آدم این معدن را با عبادتکردنش بشکافد، رحمت خدا، مغفرت خدا، رضایت خدا و بهشت خدا از این معدن بیرون میآید. شما بهشت را دوست ندارید؟ علاقه ندارید که خدا از شما راضی باشد؟ دوست ندارید که خدا گناهانتان را ببخشد؟ خیلی دوست داریم! دوست ندارید پروردگار عالم رحمتش را نصیب شما کند؟ همهٔ اینها در عبادت است. آدم عبادت را که بشناسد، قطعاً عاشقش میشود. برترین مردم من «عشق العبادة»، کسی است که عاشق عبادت است. عاشق بندگی خداست. عاشق عبادت مالی است. عاشق عبادتی است که خدمت به خلق است. عاشق عبادت خداست. پیغمبر میفرمایند: «فعانقها»، این عبادت را بغل بگیرد؛ یعنی به خودش بچسباند و رد نکند، از عبادت در نرود، کسل نباشد؛ بلکه «فعانقها»، عبادت را بغل بگیرد، یعنی به خودش بچسباند. «و احبها بقلبه»، برترین مردم کسی است که عبادت را با دلش دوست داشته باشد و عبادت محبوبش باشد. «و باشرها بجسده»، و با اعضا و جوارحش وارد عبادت بشود. «و تفرق لها»، و خودش را وقف عبادت کند. وقف عبادت همه جانبه بکند. این خدمت به مردم!
پیغمبر یکبار به جبرئیل گفتند: خدا اگر شما ملائکه را به آدمیزاد تبدیل کند و به کرهٔ زمین بفرستد، چکار میکنید؟ اگر خدا ارادهاش تعلق بگیرد و هرچه فرشته هست، انسان بشود و زمین بیاید! گفت: یارسولالله، ما سهتا کار میکنیم: یکی به تشنه آب میدهیم؛ معلوم میشود به تشنه آبدادن، یعنی یک لیوان آب به دست تشنه بدهیم! الآن که یک لیوان آب گیر همه میآید. الآن به تشنه آب میدهیم، اینکه اگر پول حسابی دارم، از وزارت کشور بپرسم دهتا دِه را به من نشان بدهد که مردم آن قدرت لولهکشیکردن ندارند. باید به این دخترهای پابرهنهٔ معصوم کوزه بدهند، روی سرشان یا روی دوششان بگذارند و بروند از چشمه آب بیاورند. بعد این بچههای معصوم مدرسه هم باید بروند! مشق هم باید بنویسند! آب هم باید بیاورند! من بروم و آن دِه را از آن چشمه لولهکشی کنم. این آبدادن به مردم! آبدادن به مردم بهمعنی یک لیوان آب به مردم دادن نیست. اگر ما روی زمین بیاییم، این یک کار ماست؛ کار دوم پاسخدادن به نیاز نیازمند است؛ کار سوم هم کمک به آدم عیالواری است که خرجش با دخلش میزان نمیشود. زن دارد، چهارتا بچه دارد، کار میکند، مغازه دارد، بنایی میرود، عملگی میرود، درآمد ماهش یکمیلیون تومان است و خرجش یکمیلیونوچهارصد تومان است؛ کمکش میکنیم! ما اوّل سراغ این عبادتها میرویم. «و باشرها بجسده و تفرق لها»، برترین مردم کسی است که خود را وقف عبادت کند.
عزیزانم ببینید! ما خیلی حرفها را روی منبر میزنیم و شما هم میشنوید، اما ایکاش هر دویمان عمل میکردیم! امام باقر(ع) برای اینکه بدن زینالعابدین را غسل بدهد، پیراهن زینالعابدین را در خانه حیاط درآورد. شیعیانی که در حیاط بودند، دیدند که بهاندازهٔ دوتا کفِ دست از پوست پشت شانهٔ زینالعابدین سیاه شده، پینهبسته و جمع شده است! گریه کردند و گفتند: یابنرسولالله، پدرتان را در کربلا با چه اسلحهای زدند که جای آن بعد از چهلسال مانده است. فرمودند: جای اسلحه نیست! پدرم از کربلا که برگشت، چهلسال شبها خرما، نان، کفش، پارچه، پول در کیسه میریخت، همه که میخوابیدند و مدینه تاریک میشد، روی کولش میگرفت و به خانههایی میبرد که شناسایی کرده بود. درِ خانهها میگذاشت و بهسرعت رد میشد که نبینند. این عبادت است! حالا ما روزِ روشنْ این کار را انجام میدهیم. کسی به ما نگفته کیسه کول بگیر و تهران به درِ خانهها برو! ما خیلی مشکل نیازمندان را بشناسیم و در روز کمک بکنیم. خودمان نیازمند در اقواممان و قوموخویشها داریم. بعد پیغمبر میفرمایند: این آدم «فهو لا یبالی علی ما اصبح من الدنیا علی یسر ام علی عسر»، دیگر برایش تفاوتی نداشته باشد که زندگیاش در این دنیا محدود و سخت است یا نه، زندگیاش راحت است و میدان وسیعی دارد. این عبادت است!
« بارکالله به شاعرش»!
از عبادت نی توان الله شد
میتوان موسی کلیمالله شد
به خدا قسم خواهران و برادران! هرکسی در این عالم به جایی رسیده، از عبادت رسیده است. من خوب توجه شما را جلب کردم که آن بخش بسیار مهم از عبادت را بگویم که پیغمبر میفرمایند: این بخش از همهٔ عبادات بالاتر است؛ از نماز، از روزه، از حج، از عبادت مالی، از عبادت حقوقی و این بخشْ روح عبادات است، جان عبادات است، ریشهٔ عبادات است؛ آن عبارت است از دوریگزیدن از مُحرّمات الهیه. خیلی جالب است امیرالمؤمنین میفرمایند: اگر برای کسی زمینهٔ گناهی فراهم شد و دو دقیقهٔ دیگر میخواهد به یک گناه بسیار زشتی آلوده بشود، بگوید: خدایا، بهخاطر اینکه تو گفتی این عمل حرام است، من انجام نمیدهم. همین که میگوید من انجام نمیدهم، امیرالمؤمنین میفرمایند: اتفاقاً مرگش میرسد و میمیرد و حضرت میفرمایند: «مات شهیدا»؛ کسی که در اجتناب از گناه بمیرد، شهید مرده است و این کفنی که به بدنش میکنند، اینکه کفن پارچهای است؛ «یلفن کفن الرحمه»، خدا او را در رحمت خودش کفن میکند.
چقدر ارزش دارد! چقدر اجتناب از گناه، اجتناب از معصیت ارزش دارد! یک گناهی به قمربنیهاشم پیشنهاد شد که خیلی هم لذت داشت. شمر فردا بعدازظهر یک نامه برایش آورد که ابنزیاد در نامه نوشته بود: حسینبنعلی را رها کن و به کوفه بیا تا بهترین منصب، بهترین پول، بهترین همسر جوان و هر چیز دیگری را که بخواهی، به تو میدهیم. این متن نامه و پیکِ آن شمر است. قمربنیهاشم کنار ابیعبدالله در خیمه بود و بیرون نبود. شمر وقتی نزدیک خیمهها آمد و صدایش زد. حالا یا گفت: یابنابیطالب یا گفت: یاابوالفضل؛ اما جواب نداد! دوباره صدا زد، جواب نداد! ابیعبدالله فرمودند: برادر، شما را صدا میزنند، جوابش را بده! از خیمه بیرون آمد. شمر گفت: اماننامه برایت آوردهام. هنوز حرف شمر در دهانش بود که قمربنیهاشم شمشیرش را از غلاف کشید و غلاف شمشیر را خالی کرد، شمشیر را در آورد و خیز برداشت. شمر فرار کرد و قمربنیهاشم اصلاً نامه را نگرفت که بخواند! این بالاترین درسی است که قمربنیهاشم داده است. هر شیطانی که به گناه دعوتتان کرد، بگویید نه؛ چون خدا شما را نیازمند به گناه نیافریده و ما به هیچ گناهی احتیاج نداریم؛ یعنی گناه در زندگی ما ضرورت ندارد که اگر زنا نکنیم، بمیریم! اگر ربا نخوریم، سکته کنیم! اگر دروغ نگوییم، مغزمان از کار بیفتد! نه ما به هیچ گناهی نیاز نداریم و این را قمربنیهاشم به ما یاد داده است که اصلاً نزدیک گناه نرو! گناه وقتی رخ نشان داد، حمله کن و فراری بده که این بالاترین عبادت است.