بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
در حدود صد آیه در قرآن مجید در رابطه با نماز در سورههای متعدد قرآن ملاحظه میشود. از جزء اول تا جزء سیام. البته در این آیات فقط دعوت به نماز نیست. بسیاری از مسائل معنوی نماز، شرائط نماز، آثار نماز، نماز انبیا، نماز اولیاء، در این آیات مطرح است.
روایات هم در این زمینه بسیار است. تا جایی که علمای بزرگ شیعه از قدیم با توجه به کثرت روایات نماز میفرمودند حدود چهار هزار روایت فقط در باب نماز از پیغمبر اکرم و ائمه طاهرین نقل شده است.
درباره نماز انبیاء در دهه سوم محرم آیاتی را قرائت کردم و در محور آن آیات توضیحاتی دادم. امشب هم یکی از آن آیات را مطرح میکنم.
داستان این آیه هم داستان جالبی است، موسی ابن عمران در سن جوانی به خاطر درگیر شدن با یک کافر که از طایفه قبطیان مصر بود، از گروه وابسته به فرعون، کشته شد. خیلی برایش روشن بود که اگر خبر کشته شدن این آدم به فرعون برسد جانش قطعا در خطر میافتد. با اینکه خود پروردگار زمینهای را فراهم کرده بود که موسی در دربار فرعون نشر و نما بکند. اما جریان از قراری بود که باعث قتل موسی میشد.
موسی ابن عمران شهر را ترک کرد، اینطور که از فرمایشات امیرالمومنین استفاده میشود حدود بیست شبانه روز پیاده در بیابانها، کوه و کمرها، جاده طی کرد.
خب زمانی هم که از مصر آمد بیرون هیچ وسیلهای و پولی با او نبود. این بیست شبانه روز برای رفع گرسنگی فقط علف بیابان میخورد. البته این نوع انسانها به خاطر وابستگی شدیدی که به پروردگار عالم داشتند و یقین هم برای آنها بود که جریاناتی که خدا برای انسان انتخاب میکند بیحکمت نیست، علف بیابان را خورد و گله نکرد. شکایت نکرد. آه نکشید.
حالش یک حال آرامی بود، یک حال بیاضطرابی بود، واین را بهتان عرض بکنم هر مومن واقعی حالش چنین حالی است، یعنی جریانات روزگار در وجود او اثر منفی نسبت به پروردگار عالم نمیگذارد. و چه حال عجیبی است که حال انسان نسبت به پروردگار همیشه یک حال باشد و آن هم حال عبودیت و تسلیم به پروردگار است. عوض نشود. یعنی جریانات بیرون اثر منفی در درونش نگذارد.
یادم نیست از کی احوالپرسی کردند پاسخ داد در کمال خوبی است، گفتند خب این کمال خوبی حالت را از کجا آوردی؟ گفت از یک آیه قرآن، قُلْ لَنْ يُصِيبَنٰا إِلاّٰ مٰا كَتَبَ اَللّٰهُ لَنٰا ﴿التوبة، 51﴾، جز آنچه که خدا در این عالم مقرر کرده به ما نمیرسد کم و زیاد هم نمیشود، همانی که مقرر کرده به ما میرسد. مقرر کرده شکل ما این باشد همین به ما میرسد، هیچ در رحم مادر تغییری در قیافه ما در برابر آنچه که خدا مقرر کرده است داده نخواهد شد.
مقرر کرده یک عمر معلومی من داشته باشم، کم و زیاد نمیشود، در قرآن مجیدش فرموده فَإِذٰا جٰاءَ أَجَلُهُمْ لاٰ يَسْتَأْخِرُونَ سٰاعَةً وَ لاٰ يَسْتَقْدِمُونَ ﴿الأعراف، 34﴾، تغییر نمیکند.
ملک الموت آمد دیدن سلیمان، بعد به سلیمان گفت که من امروز در این بارگاه تو خیلی تعجب برم داشته، گفت برای چی؟ گفت آن آقا را میبینی که گوشه بارگاه نشسته، سلیمان گفت بله، گفت من ماموریت یقینی دارم که فردا در یکی از شهرهای هندوستان جانش را بگیرم، و من تعجب هستم از اینجا تا هند این بنده خدا اگر بخواهد برود هشت نه ماه در راه است تا برسد به آن شهر، یعنی من خودم هم پرونده را دقیق نمیدانم چیست، فقط به من گفتند این آدم مرگش در فلان شهر هند است. شما هم مامور هستی جانش را آنجا بگیری بعد هم ملک الموت رفت.
این بنده خدا که با سلیمان رفیق بود آمد جلو، گفت من دلم میخواهد یک کاری برایم بکنی خیلی لذت میبرم از آن کار، گفت چه کار کنم؟ گفت خدا باد را در اختیار تو قرار داده، بگو من را از فلسطین بلند کند بگذارد در فلان شهر هند، که یک صبح تا ظهر هم طول نمیکشد، سلیمان هم که از جریان مطلع شده بود قضای الهی بر این جاری شده بود، سلیمان هم حق نداشت در برابر قضای الهی موضع دیگری بگیرد، نباید چیزی میگفت. گفت باشد. خب معلوم شد که چی شده که جانش باید در آنجا گرفته بشود.
امیرالمومنین در نهج البلاغه میفرماید مرگ دنبالتان کرده، که بگیردتان، حالا میخواهی در بارگاه سلیمان باش میخواهی هند باش، آن اصلا دائم دنبالت است، خب چیزی را که خدا بر ما مقرر کرده جز آن به ما نمیرسد خب من چرا بشینم غصه بخورم؟ اخمهایم را در هم بکشم، گله بکنم، شکایت بکنم، با خدا قهر بکنم، با دین قهر بکنم، با مسجد قهر بکنم، آنی که نوشته نوشتهاش حکیمانه است، عالمانه است، به صلاح من است.
من از مرگ یکی سال چهل و هفت خیلی تعجب کردم، سال هزار و سیصد و چهل و هفت، یعنی حدود تقریبا چهل و هفت هشت سال پیش. تعجب هم از این بود که این که از بندگان مخلص خدا و از یاوران درستکار حضرت ابی عبدالله است با چهار تا بچه قد و نیم قد چرا باید الان بمیرد؟ آن وقت هم من جوان بودم آدم جوان هم گاهی فکر اشتباه میکند، پیر هم میشود گاهی بیشتر اشتباه میکند، اما اگر آدم از مایههای محبت به خدا برخوردار باشد نه اشتباه نمیکند.
خب چهل و هفت از دنیا رفت، از دوستان نزدیک من هم بود. قم هم دفنش کردند. گذشت تا سال پنجاه و هفت و هشت، خیلی هم برای تحصیل این چهار تا بچهاش مایه گذاشت، مهندس شدند دکتر شدند البته بعد از مردن خودش، خودش که مرد پسر بزرگش ده یازده سالش بود، کوچکتر دو سه سالش بود، سال پنجاه و هفت و هشت هر چهار تا از ردههای بالای قوی منافقین شدند، و هر چهار تا هم اعدام شدند من آن وقت فهمیدم وقت مردنش همان سال چهل و هفت بوده، چون اگر میماند معلوم نبود با کشته شدن چهار تابچهاش ایمانش بماند.
خدا صلاحش را دید ببرد، که جهنمی نشود. گاهی مرگ بهشت است برای انسان، اما آدم خودش نمیداند آنی که مومن است با توجه به اینکه جزئیات پروندهاش را نمیداند ولی براساس این نوع آیاتی که خواندم آرام است و میگوید درست است. میگوید هر چه آن خسرو کند شیرین بود، او که عالم است حکیم است، عادل است، رحیم است، رقمی که برای من میزند رقم درستی است و صحیح است.
گفت به این خاطر حالم همیشه خوب است، که غیر از آنچه که خدا پایم نوشته به من نمیرسد. راحت هستم.
بیست شبانه روز جوان، نیرومند، در بیابان آدم علف خام بخورد آن هم نه شوید و ریحان و جعفری و تره و تربچه، اینها که در کویر و بیابان نبود، همین علفهای گوسفندخور بود و بزخور، و خداوند بیست شبانه روز آدم را سر سفرهای بنشاند که بز و گوسفند را مینشاند و صدای آدم در نیاید و آرام آرام باشد.
قرآن میگوید آمد تا رسید بیرون شهر مدین یک چاه آبی بود، چوپانها داشتند با سطل آب میکشیدند میدادند به گوسفندهایشان، دو تا دختر هم یک گوشه خیلی باحجاب و باعفت، رو گرفته، ایستاده بودند این مردهای نامحرم به گوسفندها آب بدهند بروند بعد اینها بیایند گوسفندهای خودشان را آب بدهند، یعنی اخلاقی که خدا برای زن مقرر کرده است این است، تنه به تنه نامحرم نخورد، با نامحرم قاطی نشو، یک گوشه بایستد نامحرم کارش را انجام بدهد برود بعد بیاید کاری که دارد انجام بدهد.
موسی ابن عمران هم که شکمش از بس علف خورده بود رنگ سبزی میزد، یک گوشه نشسته بود داشت تماشا میکرد چوپانها را نه دخترها را، کار اینها که تمام شد رفتند دو تا دختر آمدند بیایند لب چاه موسی اینهایی که میگویم در متن و قلب این آیات است، بدون نگاه کردن به نامحرم جوان را میگویم، جوان بیست و سه چهار ساله، نه جوان هم نمیگویم، کپسول شهوت را میگویم، آرام به این دو تا دختر گفت شما نیایید جلو من برایتان از این چاه آب میکشم، در این چاله را پر میکنم گوسفندهایتان را آب بدهید و بروید. آنها هم سر جایشان ایستادند، آب کشید گوسفندهایشان را آب دادند و رفتند. حالا دیگر نزدیک غروب آفتاب است و تک و تنها در این بیابان کلید حل مشکل به نظر مومن اینجا چیست؟
وقتی آدم الهی باشد کلید هم بهش میدهند، کلید حل مشکل دعای خالصانه است، چون همه درها بسته است، شهر را که از دست داده، خانواده را که از دست داده، آمده اینجا هیچ کس را نمیشناسد هیچ، یک نفر را نمیشناسد، بیابان هم الان خلوت شد و دارد شب میشود تنها راه گشایش توسل به پروردگار عالم است.
خب آدم باید دلش خوش باشد به پروردگار عالم، باید دلش خوش باشد که دعا بکند، آدمی که از دست خدا کسل است که دعا نمیکند، آدمی که آزرده است از خدا دعا نمیکند، اما دلش خوش است چون میگوید این بیست شبانه روز را برای من مولای من رقم زده اصلا دخالت به من چه، حق دخالت ندارم من کی هستم، عَبْداً مَمْلُوكاً لاٰ يَقْدِرُ عَلىٰ شَيْءٍ ﴿النحل، 75﴾، کی هستم که من دخالت بکنم.
دستش را به جانب پروردگار بلند کرد، دعایش را قرآن نقل میکند، چه دعائی، فَقٰالَ رَبِّ إِنِّي لِمٰا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ ﴿القصص، 24﴾، خدایا من در پیشگاه تو یک تهیدست هستم، نیاز زیادی هم ندارم، رب بما انزلت الی، این ما اصل دعایش بوده که در دعای روایاتمان برای ما توضیح دادند گفت خدایا من تهیدست هستم، یک عدد نان فقط برای من بفرست.
خب حالا اگر خدا این نان را نمیفرستاد چه کار میکرد؟ باز هم میگفت محبوب من مولای من مصلحت من را ندیده دعایم را مستجاب بکند، برویم دنبال دوباره علفخوری، نخواست خوشش نیامد دعا را مستجاب بکند. مگر ضمانت داده هر دعائی را در دنیا مستجاب بکند، فقط گفته ادعونی استجب لکم، دعا کنید من مستجاب میکنم همین، کی و کجا نفرموده که، نود درصد از دعاهای مردم قیامت مستجاب میشود وقتی مستجاب میشود مردم ناله میکنند ای کاش آن ده درصد هم مستجاب نمیشد، اینجا بهمان مستجاب بودند و میدادند. ولی نیازمند به یک قرص نان بود.
او در حال دعا بود و در اتصال بود و در حال مناجات، نمیداند که این دو تا دختر هر دو دختر یک پیغمبرند نمیداند. دو تا دختر آمدند پیش پدرشان، به پدر بزرگوارشان حضرت شعیب که آن هم یک داستان عجیبی دارد، اینها همه که من میگویم فقط برای این است که شما را از طریق این آیات به نماز برسانم، یعنی جاده را از اول راه افتادم که بعد به نماز برسم، اینها را نگویم باز اهمیت نماز را آنگونه که باید دریافت نمیکنید. چه چیزهایی باید پیش بیاید تا مسئله نماز مطرح بشود.
به پدرشان شعیب گفتند که قٰالَتْ إِحْدٰاهُمٰا يٰا أَبَتِ اِسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اِسْتَأْجَرْتَ اَلْقَوِيُّ اَلْأَمِينُ ﴿القصص، 26﴾، چه دو دختر فهمیدهای، گفتند پدر جوانی را دیدیم امین یعنی یک پلک به طرف ما رها نکرد، خائن نبود ما دو تا دختر جوان هستیم در بیابان تک و تنها او هم جوان بود اما این جوان امین بود، غیر از امین بودن قوی هم بود، چون یک تنه آن دلو بزرگ قدیمی را با چرخ رها کرد در چاه و یک تنه هم آب را کشید بالا، قرآن قصه دارد میگوید؟ یا دارد درس میدهد کدام است؟ مردم اگر عاشق قصه هستند این قهوهخانهها یک قصهگوهایی دارند خیلی شیرین قصه میگویند من آن قصهگوهای قهوهخانهها را دیده بودم، مرشد برزو و مرشد جهانگیر و مرشد افراسیاب و من بچه بودم قهوهخانههای در خانهمان اینها میآمدند با محاسن و لباس بلند، یک عصا هم دستشان بود چنان زیبا شاهنامه را داستانش را میگفتند دو ساعت، مردم هم خسته نمیشدند، آخر داستان شاهنامه هم معمولا روضه علی اکبر میخواندند هم خودشان زار زار گریه میکردند هم قهوهخانهایها، قهوهخانهایهایمان هم خوب بودند، رستم و سهراب بگوهایمان هم خوب بودند، خوب بودند. مرد و زنمان بیشترشان خوب بودند خوب.
بناها و کارگرهایمان هم خوب بودند، یک بنا بود با چهار پنج تا کارگر، پدر من گاهی که بنایی داشت اینها را میآورد، ا ینها اول اذان ظهر نماز میخواندند، نهار میخوردند سر یک هم میآمدند سر کار یک ربع ده دقیقهای که وقت داشتند دور هم با خودشان قرآن میآوردند قرآن قرائت میکردند، آنها میخواندند بنا غلطشان را میگرفت. بعد میآمدند کار میکردند خوب بودند.
یک بار یک دوستی داشتم من سی سال پیش این ده هزار تا بچه را قرآن یاد داده بود بیشتر، خیلی روی مسئله قرآن مشهد این آدم زحمت کشید، به من گفت یک نهار بیا پیش من، گفتم باشد گفت خودم میآیم دنبالت، یک ژیان داشت آمد دنبالم، گفتم میرویم خانهتان؟ گفت نه، خانه مثل اینکه عیال یک خرده کسالت داشت نباید به آدمی که کسالت دارد فشار وارد بشود او باید استراحت کند، میبرمت یک چلوکبابی، گفتم من با این لباس بد است بیایم در چلوکبابی، گفت نه بد نیست چلوکبابی در زیرزمین است آنجایی که میبرمت آنی که کباب میزند، آنی که کباب را میپزد، آنی که سیخ میزند، آنی که میگذارد در بشقاب بابرنج میآورد روی میز همه وضو میگیرند و کار میکنند.
هیچ زندگی به اندازه زندگی کنار خدا راحت نیست، اصلا در زندگی کنار خدا خیلی به آدم خوش میگذرد خیلی، مرحوم این را من میگویم چون این اعتقادم است آن حرف دیشبی که دوست عزیز قدیمیام مجری درباره من گفت نمیخواستم دیشب با نشستن خودش ایراد بگیرم که کسل نشود، از من تعبیر به آیت الله کرد نه من یک معلم هستم، هیچی من هم نشانه خدا نیست، قشنگ من را تماشا بکنید ببینید هیچی من به خدا نمیماند پس من آیت الله نیستم، چی هستم؟ یک معلم، اما این آدم را من میگویم آیت الله یعنی این آدم صفات خدا را نشان میداد، آئینه بود، آیت الله حاج شیخ محمد بهاری که الان قبرش در بهار همدان زیارتگاه است، از بیرون هم خیلیها میروند زیارتش، من گاهی که همدان منبر داشتم رفتم زیارتش. چون نوشتههایش هم خود من خیلی استفاده کردم عارف عجیبی بود. یک مقدار چاق بود، یک روزی در کوچه داشت میرفت یکی میخواست طعنه بهش بزند، فکر میکرد یک آدم عارف باید پوست و استخوان باشد، گردنش هم افتاده باشد، رنگش هم زرد باشد، همین الان هم باید نفسش ازبدن دربیاید.
به طعنه گفت آقا شیخ آن هم خیلی آرام چون اولیا خدا آرامند، اهل ایمان آرامند، آقا شیخ نگفت من آقا شیخ نیستم من علامه هستم، من فقیه هستم، من دانشمند هستم، من آیت الله هستم گفت چه میگویی جان دلم؟ گفت خیلی چاق هستی، یعنی عارف که نباید اینجوری باشد، گفت علت دارد چاقی من، گفت علتش چیست؟ خیلی میخوری؟ خیلی غذا دوست داری؟ گفت نه یک علت دیگر دارد این که میبینی من چاق هستم چون عشق به من ساخته، وگرنه آدم وقتی خدا بهش بسازد، دین بهش بسازد، قیامت بهش بسازد، هم از تو چاق میشود هم از بیرون، عشق بهم ساخته آن هم راهش را گرفت و رفت.
قصه دارد میگوید قرآن که مردم بشینند گوش بدهند یک لذتی ببرند، بعد هم یک چایی با کیف بخورند، قرآن کتاب داستانسرایی نیست، در همین آیه يٰا أَبَتِ اِسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اِسْتَأْجَرْتَ اَلْقَوِيُّ اَلْأَمِينُ، به کل دولتیها میگوید مدیر، نیرو، معاون، وکیل، وزیر، ارتشی، میخواهید انتخاب بکنید امین قوی. امین یعنی میلیاردها تومان را بده دستش بعد از ده سال هم همان را پس بگیر یک قرِانش بالا پایین نشده امین و قوی. این آیه درس به رئیس جمهورهای این مملکت است، به استاندارهای این مملکت است، به فرماندارها و شهردارهای این مملکت است که چه کسانی را انتخاب بکنید و یک درس هم به شما جوانها دارد میدهد، پرقدرت و شجاع و قوی باشید و در همه چیز هم امین باشید، الان که ازدواج نکردیدها و کپسول شهوت هستید امین ناموس مردم باشید این را میگوید آیه.
جوان هستی نگاه خائنانه به دختر مردم و به ناموس مردم نکن، دست به ناموس مردم دراز نکن، فیلم نبین که به خودت خیانت کنی امین باش. شعیب گفت بروید بگویید بیاید، حالا قرآن را ببینید رفتن دختر را چطوری تعریف میکند، فجائت احداهما، شعیب نگفت دوتایی بروید، به یک دخترش گفت شما برو، به این جوان بگو بیاید پیش من، این دختر از خانه پدر آمد بیرون که بیاید تا دم چاه، قرآن میگوید یعنی خدا داشته نگاه میکرده بعد برای پیغمبر تعریف کرده، فَجٰاءَتْهُ إِحْدٰاهُمٰا تَمْشِي عَلَى اِسْتِحْيٰاءٍ ﴿القصص، 25﴾، نمیگوید این دختر با حفظ حیا آمد، میگوید مجسمه حیا بود و آمد، اصلا تمام باطن و ظاهرش حیا بود. تمشی علی استحیاء نه تمشی و هی استحی، آمد در حالی که حالت حیا داشت، نه تمشی علی استحیاء تمام ظاهر و باطن دختر حیا بود، این قصه است یا درس به زنهاست؟ یا درس به دخترهاست؟ یا درس به پارک بروها، به دختران دانشگاهی است چیست قصه است؟ مگر خدا مرشد برزو است؟ دنیا قهوه خانه است؟
خداست مربی است، رب است، میخواهد مرد و زن را تربیت بکند، بهش گفت جوان پدرم شما را میخواهد، حالا شکل آمدن خانه شعیب را ببینید، موسی ابن عمران فرمود میآیم به شرطی که شما پشت سر من بیایی من جلو، فقط اگر دیدی راه را اشتباه میخواهم بروم بهم خبر بده که آقا مستقیم است، دست راست است، دست چپ است، کنار من راه نرو، جلوتر از من هم راه نرو، بیابان باد دارد ممکن است چادرت را بزند کنار، پشت سر من بیا. این درس به جوانهاست به دخترهاست.
کی رسید خانه شعیب؟ هوا تاریک شده بود، شعیب هم گلهدار بود و سفرهدار، در سالنی آوردند موسی را که سفره پهن بود، خب سفره یک گلهدار چیست؟ معلوم است چیست سر سفره پنیر، شیر، سرشیر، خامه، گوشت بره، آبگوشت، کباب، شعیب وقتی این قیافه را دید دید این نزدیک یک ماه است نان گیرش نیامده نان خالی، گفت که اجلس و تعش، جوان، پسرم اول بشین سر سفره سیر غذا بخور بعد با هم حرف میزنیم. گفت نه من غذا نمیخواهم، گفت رنگ و رویت نشان میدهد گرسنه هستی، گفت گرسنه که هستم من بیست شبانه روز است علف خوردم، گفت خب همه جور نعمت خدا که حاضر است، بشین بخور گفت نه.
گفت چرا؟ گفت برای اینکه من آن کاری که برای دو تا دخترت کردم آب از چاه کشیدم، فقط و فقط برای خاطر پروردگار بود، قصد مزد گرفتن نداشتم، من آن عمل خالصم را با سفره تو عوض نمیکنم. نمیخواهم. اینها دیگر کی بودند. شعیب بهش گفت پسرم من بهت میگویم بشین شام بخور نمیخواهم مزد کارت را بدهم، در این شهر این سفره من همیشه پهن است اینها را هم که همش را من نمیخورم، این در باز است، هر گرسنهای اجازه دارد بیاید بشیند هر چی میخواهد بخورد هر چی هم میخواهد قابلمه کند بردارد برود، تو هم یکی از بندگان خدا، من کاری به کار بعد از ظهرت ندارم، آن برای خودت بماند.
و بعد هم دخترش را بهش داد، هشت سال آنجا بود بعد از هشت سال به شعیب گفت من میخواهم بروم شهر خودمان مصر، آنجا من مادرم، خواهرم، عمههایم، خالههایم، اقوامم زندگی میکنند بروم پیش آنها. گفت به سلامت. حالا بچهدار هم شده بود، زن و حالا چند تا بچه داشت یکی یا دو تا نمیدانم، زن و بچه را برداشت آورد نزدیک وادی سینا در منطقه مصر طبق آیات سوره طه جریاناتی را دید تا وارد کوه طور منطقه نور شد اولین بار است که یک پیغمبر هنوز که پیغمبر نشده، اولین بار است که یک نفر مستقیما صدای خدا را میشنود، چرا اینجوری شد؟
غسل در اشک زنم کاهل طریقت گویند، پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز، پاکی، اخلاص، تقوا، چه صدایی را شنید این صدا را، يٰا مُوسىٰ إِنِّي أَنَا اَللّٰهُ رَبُّ اَلْعٰالَمِينَ ﴿القصص، 30﴾ وَ أَنَا اِخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِمٰا يُوحىٰ ﴿طه، 13﴾، موسی خدا هستم که مستقیم با تو صحبت میکنم، همه وجودت را گوش کن، بشنو چی میگویم. انا اخترتک انتخابت کردم حالا فاستمع لما یوحی، چی گفت خدا بهش؟ چه دستوری داد؟ اولین برخوردش است با خدا.
وَ أَقِمِ اَلصَّلاٰةَ لِذِكْرِي ﴿طه، 14﴾، موسی نماز، چی بگوییم دیگر درباره نماز، تمام این جریانات را خدا برای موسی پیش میآورد عبورش میدهد، تصفیهاش میکند تا به مقام پیغمبری برسد وقتی میرساند اولین دستور خدا اقم الصلاة لذکری، نماز برای اینکه همیشه به وسیله نماز توجه قلبی به من داشته باشی، لذکری. توجه قلبی. تا بقیه آیات مربوط به نماز.