بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
بیست و یکمهای سالهای گذشته مطالب علمی، برهانی، استدلالی بیان شد قصدم امروز این است که چند کرامت از کرامات امیر المومنین علیه السلام را برایتان عرض کنم، که هم از بحث علمی و پیچیده خسته نشوید، و هم بیشتر وجود مبارک حضرت مولی الموحدین را بشناسید، خداوند توفیق شناخت حضرت را به ما عنایت کرده است، اما شناخت مراتبی دارد، اگر پروردگار ما را به مرتبه شناخت سلمان و ابوذر و مقداد و اویس قرن و کمیل ابن زیاد و میثم تمار و مالک اشتر برساند منت بزرگی بر ما گذاشته است. از کرم او هم عطا کردن این نعمت دور نیست.
یک ایرانی به نام زازان که وقتی وارد زندگی در مردم عرب میشود یک کنیهای پیدا میکند به نام ابوعمر، این از وقتی که از ایران میآید کوفه خیلی دلبسته به امیر المومنین میشود، یک روز یک جا نشسته بود داشت قرآن میخواند، یکی از اصحاب که تا اوائل امامت حضرت باقر زنده بود، طولانی هم نبود خیلی چون امام باقر شانزده سال بعد از شهادت امیر المومنین به دنیا آمدند کربلا چهار سالشان بود. بنابراین بعید نیست اصلا که این بزرگوار به نام سعد حضرت باقر را دیده باشد.
میگوید که من صدای قرآن این زازان را که شنیدم دیدم در صدا آدم کمنمونهای است، هم خیلی زیبا قرآن را دارد میخواند و هم خیلی درست دارد میخواند، یعنی در قرائتش دو وصف بود، خوب خواندن با صدای خوش خواندن و درست خواندن، من بهش گفتم ایرانی قرآن را به وسیله کی یاد گرفتی؟ خیلی درست میخوانی قران ر ا، علاوه بر اینکه صدایت هم خیلی زیبا و خوب است، گفت بشین تا برایت بگویم، یک روزی سر راه نشسته بودم داشتم شعر میخواندم، با همین صدا یک غزل میخواندم، خیلی هم جالب توجه بود آن خواندن من، امیر المومنین آمد عبور بکند ایستاد به من فرمود زازان خب با این صدای اعجابانگیزت قرآن بخوان شعر برای چی میخوانی؟ گفتم علی جان میدانی که من ایرانی هستم فارس هستم، عربی بلد نیستم، یک کلمه قرآن بلد نیستم کل قرآن خواندن من همان حمد و سوره در نمازم است، که یادم دادند، بیشتر نمیتوانم. امیر المومنین دهان مبارکش را آورد کنار گوشم چیزی گفت من اصلا نفهمیدم نمیدانم چی، در گوشم که حرفش تمام شد فرمودند دهانت را باز کن، باز کردم دهان مبارکشان را آوردند نزدیک دهان من یک مقدار آب دهانشان را ریختند در دهان من خداحافظی کردند و رفتند من دیدم کل قرآن پیشم است، دیگر شعر را رها کردم از آن به بعد فقط قرآن میخواندم، سعد چون امیر المومنین شهید شده بود میگوید من مدتی از عمرم گذشت خدمت حضرت باقر رسیدم، گفتم یابن الرسول الله یک همچنین داستانی از یک ایرانی من از زبان خودش شنیدم، راست است؟ فرمودند صدق زازان راست گفته، آنی که جدم در گوشش گفته بود یک دعا در حقش بود با توسل به اسم اعظم، که آن اسم هم پیش انبیا و ائمه طاهرین است ما نمیدانیم چیست، آن آب دهانی هم که در دهان این ایرانی ریخت به قول لاتهای تهران به خدا رساند این یک کرامت.
اما کرامت دوم، این کرامت دوم واقعا انسان را از انصاف یک آدم باانصاف شگفتزده میکند، یعنی آدم خودش را جای آن آدم منصف بگذارد احتمالا نمره به خودش ندهد چون خیلی سخت است، در بعضی از موارد انصاف دادن بسیار مشکل است، انصاف یعنی حق هر کسی را بهش بپردازیم، عالم است نرو در مردم بگو بیسواد است این بیانصافی است، طلب دارد نگو طلب نداری این کمال بیانصافی است، خودت مقصر هستی تقصیر را نینداز گردن طرفت بگو من مقصر هستم، خب این خیلی کار سختی است این یک ایمان حسابی میخواهد که آدم همه جا انصاف بدهد به مردم، یک روایتی امیر المومنین دارند که این بین روایات ما از گوهرهای روایات است، از شب چراغهای روایات است، وقتی مومن را معرفی میکنند میفرمایند مومن هفت خصلت دارد، یکیش را نداشته باشد کم دارد از ایمان، یکی از آن هفت تا انصف الناس من نفسک، به تمام مردم از جانب خودش انصاف میدهد، به تمام مردم. مسیحی، یهودی، زرتشتی، عرقخور، قمارباز اگر جای انصاف است انصاف، من امروز که داشتم این کرامت را یادداشت میکردم مانده بودم هنوز هم ماندم حالا میگویم شما هم ممکن است اصلا پای عقلتان نسبت به انصاف این آدم لنگ بزند.
یک سیاه چهرهای آمد پیش امیر المومنین ایام حکومت، کوفه ایام قدرت امیر المومنین قدرت ظاهری، باطن که قدرت سوم خلقت بود خدا پیغمبر علی، خیلی آرام به امیر المومنین گفت من دزدی کردم من را پاک کن، دزدی هم کرده بود ولی امیر المومنین برای اینکه این دزد دچار بریده شدن چهار انگشت نشود چون حد دزدی قطع چهار انگشت است کف دست باید برای سجده بر خدا بماند، برای این که به این حد دچار نشود فرمود احتمال میدهی جنسی که دزدیدی از یک جای غیر سرپوشیده بوده از انباری نبوده، از اتاقی نبوده، از دفتری نبوده که حدش نزند، سرش را انداخت پایین چند لحظه سرش را بلند کرد گفت نه از جای بدون سقف نبوده، فرمود احتمال نمیدهی آنی که دزدیدی قیمتش کمتر از جنسی باشد که موجب قطع دست بشود برای اینکه دستش را نبرند سرش را انداخت پایین بعد از چند لحظه گفت نه آنی که دزدیدم قیمتش خوب بوده، حضرت دید هر کاری میکند که به یک شکلی این دست بریدن پیش نیاید نمیگذارد، بالاخره اقرار پیش حاکم ثابت شد چهار تا انگشتش را زد، خب درد چهار تا انگشت خورد شدن استخوان پی، رگ، خونریزی این بلند شد رفت در جای شلوغ کوفه در بازار، بدون اینکه دستش را پنهان بکند دستش را بالا گرفته بود، در بازار قطعنی امیر المومنین امام المتقین قائد قر المعجلین یحصوه الدین سی الوصیین، مردم این دست بریده من را میبینید امیر المومنین دستم را بریده، رهبر آبروداران عالم دستم را بریده، همه کاره دین دستم را بریده، پیشوای پرهیزگاران عالم دستم را بریده، آقای تمام جانشینان انبیاء دستم را بریده، هی تکرار میکرد.
امام مجتبی و ابی عبدالله رد میشدند گفتار این دزد سیاه چهره را شنیدند، به عجله آمدند خدمت امیر المومنین گفتند بابا دست این سیاه را شما بریدی؟ فرمود اقرار به دزدی کرد حکم خدا را جاری کردم گفتند بابا به جای اینکه از تو بدش بیاید نفرت پیدا بکند، عصبانی باشد کینه به دل بگیرد همینطوری دارد را ه میرود و میخواند قطعنی امیر المومنین امام المتقین قائد قر المعجلین یحصوه الدین سید الوصیین، آی علی، چشم ا میر المومنین پر از اشک شد حالا تعبیر امیر المومنین را ببینید حسن جان هات عمک الاسود، برو عموی سیاهچهره برادر من هستی بردار بیاور، علی جان تو یک دزدی را که منصف بوده میگویی برادرم؟ به امام حسن میگویی عمویت به ما چی میگویی؟ دیدی که ما دیشب تا حالا برای تو چه وضعی داریم، برو عموی سیاهت را بردار و بیاور. امام مجتبی رفتند گفتند پدرم کارت دارد آمد، فرمود مگر من دستت را قطع نکردم گفت چرا گفت چرا رفتی داری از من تعریف میکنی؟ گفت برای اینکه علی جان عاشقت هستم دزد هستم ولی دوستت دارم. علی جان تمام وجود من از عشق تو موج میزند علی جان خودت اگر من را بخوابانی بدنم را قطعه قطعه کنی محبت تو از من کنار نمیرود.
عبایش را از روی دوشش برداشت امیر المومنین فرمود دستت را بکن زیر عبا، چهار تا انگشت بریده را وصل به دست کردند گفتند الهی این من را میخواهد، نگذار بیدست بماند دستش را بهش بده، دست سالم سالم شد، این هم یک کرامت.
در طواف کعبه یک نفر دید دو تا خانم به نظرش رسید باید دو تا خواهر باشند دارند طواف میکنند، یکی از این خواهرها عجیب و غریب دارد خدا را به امیر المومنین قسم میدهد یعنی قسم با جملات بسیار بالا و حکیمانه است، خدایا این دختر کیست؟ چقدر خوب علی را میشناسد، علی هم که نیست شهید شده، آمدم یک گوشه نشستم طواف که تمام شد دو تا خواهر آمدند مقام ابراهیم نماز طوافشان را خواندند آمدم جلو، به آن دختر که قسمها را میداد گفتم علی را میشناسی؟ گفت خوب میشناسم، گفت علی را دیدی؟ گفت دیدم، کجا دیدی؟ گفت پدر ما دو تا خواهر در جنگ صفین در رکاب امیر المومنین شهید شد، ما دو تا ماندیم و مادرم، من که علی را قسم میدادم خدا را به علی بیماری سختی آبله گرفتم، دو تا چشمم کور شد جنگ هم تمام شد یک روزی در کوفه دیدیم در میزنند، رفتیم در را باز کردیم دیدیم امیر المومنین است آمده بود دیدن یتیمها، خیلی نسبت به ایتام حساس بود علی، خدا میداند در این شهر کوفه برای یتیمها چه کار کرد. گفت امد در اتاق نشست مادرم هم با همان حجاب قران آمد نشست رو کرد به مادرم فرمود حالت چطور است یعنی مردت شهید شده وضعت، برنامهات؟ گفت علی جان خوب است زندگیام، بعد نگاه به من کرد گفت دخترم چرا نابینا هستی؟ من را نمیبینی؟ گفتم نه من هیچی را نمیبینم گفتم که من آبله گرفتم آبلهام هم سخت بود از دو تا چشم کور شدم، چشم ندارم.
خودش را کشید جلو نه اینکه به من بگوید بیاید جلو، خودش را کشید جلو، یک بار فقط دستش را روی چشمم کشید من چشمم عین روز اول شد که از مادر به دنیا آمده بودم نمیشناسم، این دو تا کرامت را ممکن است کمتر شنیده بودید که امروز شنیدید، یک آقایی و بزرگواری و کرامت روحی را هم در همین کوفه زمانی که رئیس جمهور است به قول امروزیها نشان داده آن هم اعجابانگیز است باید بگوییم کار علی است، البته ما میتوانیم آن دو تا کار قبلی کار ما نیست تا قیامت هم زنده بمانیم کار ما نیست اما این یک دانه کار چرا کار ما هم هست میتوانیم اگر به نمونهاش برخورد کردیم، میشود انجام بدهیم که ما باید این روش را از خانه شروع بکنیم از زن و بچه و داماد و عروس و نوه تا بیرون که وقتی ملک الموت آمد انعکاس این روش ما او را وادار بکند به عالیترین، به آسانترین، به خوبترین کیفیت جان ما را بگیرد. آخه ما از بچگی شنیدیم میگویند جان کندن، جان کندن چیست که به گوش ما خورده این جان کندن یک اصطلاح قرآنی است که بالای سر خیلیها میآیند برای گرفتن جانشان یک چیزی شبیه جاروهای ما، که از فلزات گداخته شده دوزخ است این را به روح وصل میکنند و میکنند از بدن، این را میگویند جان کندن. اما امام صادق میفرماید جان دادن آسان، که اگر ما این روش را داشته باشیم یعنی از کوره درنرویم، عصبانی نشویم، داد نکشیم، بیداد نکنیم، اوقات افراد را زن و بچهمان را، پدر و مادرمان را تلخ نکنیم، بردبار باشیم، همیشه که اذیتمان نمیکنند گاهی یک اشتباهی زن میکند، یا یک اشتباهی مرد در حق زن میکند بچه آدم یک اشتباهی میکند، یا داماد آدم یک اشتباهی میکند اگر جنگ نکنیم، اگر چماق بلند نکنیم، اگر گریبان پاره نکنیم، اگر خانه را به هم نریزیم، اگر بیرون ظلم نکنیم، آدم معقول نرم بردباری باشیم، امام صادق میفرماید ملک الموت این در کتابهای جدیدمان هم نیست در قدیمیترین کتابهایمان است ملک الموت با دو تا گل میآید، اسم یک گل منسیه است اول آن را میگذارد دم بینیتان، اولین باری که بو بکشید همه امور دنیا یادتان میرود که راحت بمیرید چون اگر آدم گیر است، علاقه به زن و بچه و نوه و کارخانه باشد سخت جان میدهد نمیخواهد بمیرد اما آن گل را میگذارد کنار بینیتان نفس اول دلتان از همه چیز خالی میشود راحت، و گل دوم را که میگذارد کنار بینیتان با بو کشیدن روح بدن را رها میکند نمیفهمی مردی، وارد برزخ که شدی میفهمی که مردی به این راحتی.
اگر اخلاق ما نماز داریم روزه داریم، حج داریم، خمسمان هم میدهیم، مال اهل بیت را نمیخوریم، نمیدزدیم ما آدمهای خوبی هستیم، ولی برادران و خواهران گیر ما د ر مردن و در برزخ و در قیامت فقط گیر اخلاق است، گیر عملی نیست، نگران نمازهایتان نباشید من هم مثل شما نماز خواندم، شماها هم مثل من نماز خواندید، نمازهایمان نماز معمولی بوده، زیر معمولی بوده، صد جور در نماز اینور و آنور رفتیم، امام صادق میفرماید در کتاب وسائل الشیعه است شماها یعنی شما شیعه اگر در هفتاد سال عمر دو رکعت نماز قابل قبول بیاورید خداوند به خاطر این دو رکعت کل نمازهای عمرتان را امضا میکند ما گیر نماز نداریم، گیر روزه نداریم، گیر خمسی نداریم، همه گیر ما اخلاقی است، آقا جنس از مردم خریدی پولش را چرا نمیدهی این بیرحمی است، آقا وقتش رسیده ده میلیون باید بدهی داری چرا میروی میگویی دو ماه دیگر این چک را عقب بینداز حرام است این ده میلیون را تصرف کنی حرام است، چون پول مردم است داری بدهی نمیدهی بیرحمی داری آن وقت دم مرگ هم با ما بیرحمی میکنند ما قاعده داریم در دین، ارحم ترحم رحم کن تا بهت رحم کنند گیر اخلاقی. گیر تلخ بودن را داریم گیر نماز را نداریم، آن وقت قیامت پرونده عباداتمان را درجا امضا میکنند بعد میگویند بایست خیلیها را باید راضی کنی چون دلشان را سوزاندی، خیلیها را باید راضی کنی چون مالشان را ندادی وایسا ببینیم طلبکارها چه کار میکنند؟ راضی میشوند یا میفرستند جهنم خدا میگوید بین خودتان ربطی به من ندارد، من اینجا قاضی شما نیستم، مال مردم را بردی بده در قیامت بهش بده ما باید بکوشیم گیر اخلاقی نداشته باشیم، که بدترین گیر است، بدترین گیر است.
یک کسی عمدا روزهاش را خورده به حرام هم خورده روز ماه رمضان نشسته مشروب خورده زنا کرده، به حرام روزه را باطل کرده، قرآن میگوید سه تا جریمه دارد یک برده در راه خدا آزاد کردن، شصت مسکین طعام دادن شصت و یک روز هم روزه گرفتن سی و یک روزش پی در پی سی روزش هم هر وقت میخواهد بگیرد خیلی سنگین است این جریمه، حالا من میآیم به پروردگار میگویم فقه را دارم میخوانم، میگویم برده که پیدا نمیشود آزاد کنیم پول هم ندارم شصت تا فقیر را سیر کنم بدنم هم که دیگر بدنی نیست که شصت و یک روز روزه بگیرم خدا میگوید خب آن که برده نیست بخشیدم، پول هم نداری شصت تا فقیر طعام بدهی بخشیدم هجده روز روزه بگیر، میگویم معدهام ضعیف است نمیتوانم، میگوید سه روز روزه بگیر، میگوید میدانی این سه روز هم نمیتوانم بگیرم، میگوید خب یک روز روزه بگیر، میگویم نمیدانم بتوانم بگیرم یا نه، میگوید اگر نتوانستی بخشیدمت، برو پی کارت. ما گیر روزهای نداریم، گیر نماز نداریم، ما در کل عباداتمان تو مگو ما را به آن شه بار نیست، با کریمان کارها دشوار نیست، اما گیرهای اخلاقیمان را نمیتوانیم کاری بکنیم.
شما را مردم خواهران به جان علی بیایید ا گر بداخلاق هستید، اگر در مقابل حق همدیگر تکبر دارید، اگر حسود هستید، اگر حریص هستید اگر بخیل هستید امروز این گیرها را رد کنید بخل اگر با ما بیاید قیامت عزیزانم طبق آیه صد و هشتاد آل عمران و دو آیه سوره توبه جهنم رفتن قطعی قطعی است، گیرهای اخلاقی را دفع کنید. این یک قطعه را هم بگویم دیشب را بیدار بودید تا صبح من بیست و یکم را میخواهم مختصر منبر بروم زمان حکومتش است دارد میرود دید یک د ختر خانمی نشسته زار زار دارد گریه میکند، علی تحمل گریه هیچکس را ندارد، علی یک دل رحیمی دارد، علی سراسر عشق بود و محبت، خیلی آرام بالای سر دخترخانم ایستاد گفت چرا گریه میکنی؟ به قول امروزیها گفت من کلفت هستم خانمم به من پول داده بروم خرما بخرم خرما را خریدم بردم میگوید خوب نیست ببر پس بده، آمدم در مغازه خرمافروش میگویم اربابم قبول نکرده پس بگیر میگوید برو دنبال کارت، خرما را پس نمیگیرد خرماها مانده من هم رو ندارم برگردم نمیدانم این خانمی که ارباب من است با من چه خواهد کرد میترسم بروم خانه.
فرمود بلند شو دنبال من بیا، دنبالش آمد گفت از کی خرما را خریدی گفت از این مغازه، وارد جلوی مغازه شد خیلی آرام لحن امیر المومنین واقضض من صوتک بود، داد نمیکشید، آرام حرف میزد سخنرانیهایش هم آرام بود، سلام کرد و گفت این خرما را بگیر یک خرمای بهتر مطابق قیمتی که بهت داده بده گفت به تو چه ربطی دارد در کار من دخالت میکنی؟ علی قدرت اول است، الان به قدرتهای اول دنیا یا داخلی میشود گفت به تو چه که در کار من دخالت میکنی مگر فضولی؟ و آن هم با ما مثل علی برخورد بکند، فرمود حالا اگر میشود پس بگیر، از پشت دخل آمد جلو با مشت زد به سینه امیر المومنین گفت بهت میگویم برو باز ایستادی حرف میزنی؟ به دختر فرمود این که پس نگرفت بیا برویم خانه به اربابت سفارشت را بکنم که کاری نداشته باشد.
این چه اخلاقی است، این چه مروت و رحم و محبتی است، علی راه افتاد کنیز کلفت هم دنبالش، مغازهدار روبرویی پرید اینور، حالا من توضیح میدهم گفت با کدام دستت به سینه آن آقا زدی؟ گفت مگر تو هم میل داری به تو هم بزنم گفت نه میدانی به سینه کی مشت زدی؟ بد هم زد، گفت نه کی بود این؟ یک عرب یک تا پیراهن بود خیلی آدم معمولی بود گفت نه تو به سینه شوهر زهرا مشت زدی، تو به سینه داماد پیغمبر مشت زدی، تو به سینه پدر حسن و حسین مشت زدی، دوید دنبال امیر المومنین گفت علی جان خرما را بده من درست کنم، خرمای خوبی بدهم علی جان بد کردم، شعر برای یک عالم است، عالم بزرگ.