فارسی
چهارشنبه 19 ارديبهشت 1403 - الاربعاء 28 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

سرگذشت مادر و فرزند

حكيمی عارف روايت می كند : مادری ، جوان نورسيده خود را به خاطر مخالفت و نافرمانی و آزاری كه به سبب بی نظمی و توجه نكردن به نصايح به او روا داشته بود ، از خانه بيرون كرد و به او گفت : برو كه تو فرزند من نيستی ، او ساعاتی را با ديگر بچه ها به سر برد تا نزديك غروب هر يك از بچه ها به خانه های خود رفتند . چون خود را تنها ديد و از ياران وفايی مشاهده نكرد ، به خانه خود بازگشت ، در را بسته ديد ، سر به چوبه در گذاشت و از روی تضرّع و زاری و حال انقطاع ، مادر را می خواند كه در به روی من بگشا ، ولی مادر از گشودن در امتناع می كرد . در آن حال عالمی وارسته كه از آنجا عبور می كرد ، دلش نسبت به آن جوان نورسيده سوخت ، حلقه به در زد و نزد مادر زبان به شفاعت گشود تا مادر فرزندش را بپذيرد . مادر گفت : ای مرد بزرگ ! شفاعتت را می پذيرم به اين شرط كه نوشته ای به من بسپاری كه هرگاه فرزندم بعد از اين به مخالفت و نافرمانی برخاست از خانه بيرون رود و مرا هم به مادری نخواند . عالم وارسته نامه ای به آن مضمون نوشت و به دست مادر داد و به اين طريق ميان مادر و فرزند صلح افتاد .

چند گاهی از اين ماجرا گذشت ، دوباره عبور عالم به آنجا افتاد ، ديد آن پسر در كمال تضرع و زاری است و به مادر می گويد : آنچه خواهی كن ولی در به روی من مبند و مرا از خود مران . ولی مادر از گشودن در امتناع می كند و می گويد : در را به رويت نمی گشايم و به خانه راهت نمی دهم و با تو به صلح و آشتی برنمی خيزم . آن مرد آگاه می گويد : كناری نشستم تا ببينم عاقبت كار چه می شود ، ديدم آن نوجوان گريه بسياری كرد و سر به آستانه در گذارد و از هوش رفت و صدايش خاموش شد ، ناگاه مادر كه از لابلای در شاهد حال فرزندش بود ، محبت مادری اش به جوش آمد ، در خانه را گشود و سر فرزند را از روی خاك برداشت و به دامن رأفت و عطوفت گذاشت و در حالی كه او را نوازش می كرد می گفت : ای نور دو ديده ام ! برخيز تا درون خانه رويم ، من اگر تو را راه نمی دادم نه اين كه قصدم در اين زمينه جدّی بود ، بلكه می خواستم با اين كارم تو را به ترك مخالفت و گناه و قرار گرفتن در مدار طاعت و متانت تحريك كنم .

گنهكار ، اگر در حال زاری و انابه حس كرد كه او را نپذيرفته اند ، نبايد نااميد شود ، بلكه بايد مانند آن نوجوان به دفعات مختلف به پيشگاه حضرت محبوب رود تا منبع رحمت و بخشايش به جوش و خروش آيد و او را با محبّت و نوازش به عرصه رحمت و مغفرت راه دهند .

ای خدا اين وصل را هجران مكن *** سرخوشان عشق را نالان مكن

باغ جان را تازه و سرسبز دار *** قصد اين مستان و اين بستان مكن

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن *** خلق را مسكين و سرگردان مكن

بر درختی كآشيان مرغ توست *** شاخ مشكن مرغ را پرّان مكن

جمع و شمع خويش را بر هم مزن *** دشمنان را كور كن شادان مكن

گرچه دزدان خصم روز روشن اند *** آنچه می خواهد دل ايشان مكن

كعبه اقبال اين حلقه ست و بس *** كعبه اميد را ويران مكن

نيست در عالم ز هجران تلخ تر *** هرچه خواهی كن ولكن آن مكن(158)

 

سلمان و جوان خائف

شيخ مفيد از ابن ابی عمير از حضرت صادق (عليه السلام) روايت می كند : سلمان در كوفه گذرش به بازار آهنگرها افتاد . جوانی را ديد روی زمين افتاده و مردم گرد او حلقه زده اند . به سلمان گفتند : اين بنده خدا غش كرده ، چيزی در گوشش بخوان شايد به هوش آيد . سلمان بالای سر جوان قرار گرفت ، تا جوان به هوش آمد ; گفت : ای سلمان ! اگر درباره من چيزی گفتند صحيح نيست ; من هنگامی كه گذرم به اين بازار افتاد و پتك زدن آهنگرها را ديدم از اين آيه ياد كردم :

( وَلَهُم مَقامِعُ مِنْ حَدِيد )(159) .

« برای بدكاران گرزهايی از آهن است » .

از ترس عذاب و عقاب حق عقلم پريد . سلمان گفت : تو را اين ارزش هست كه برادر من در راه خدا باشی . و به خاطر حلاوت محبتی كه از او در قلب سلمان جلوه كرد رفيق و يار يكديگر شدند ، تا جوان بيمار شد ; سلمان بالای سرش نشست در حالی كه جوان در حال جان دادن بود ، سلمان گفت : ای ملك الموت ! با برادرم مدارا كن . پاسخ شنيد : من نسبت به هر مؤمنی اهل مدارايم(160) .

 

سليمان و دهقان

برگزيده حضرت سبحان ، جناب سليمان با بساط شاهی و سلطنت و عظمت و مكنت بر دهقانی گذر كرد . دهقان چون شأن سليمان را ديد گفت : خدای مهربان به پسر داود پادشاهی عظيم و سلطنتی كبير كرامت فرموده . باد اين سخن را به گوش سليمان رسانيد . حضرت از بساط عظمت به زير آمد و نزد او رفت و فرمود : چيزی را كه توانايی آن را نداری و تحمل مسئوليتش را برايت قرار نداده اند آرزو مكن ; اگر يك تسبيح تو را خدا بپذيرد ، برای تو از آنچه حشمت دنيا به سليمان عنايت شده بهتر است ، زيرا ثواب تسبيح باقی و ملك سليمان فانی است ! (161)

 

سليمان و نماز

كتاب ارزشمند ارشاد ديلمی روايت می كند :

لباس سليمان لباسی بس عادی بود ، در حالی كه سلطنت و حكومت و مالی كه در اختيارش بود برای احدی از گذشتگان و آيندگان مقرّر نشد .

او شبهای خود را به نماز تمام می كرد ، در حالی كه همچون چشمه جوشان بهاری از ديده اشك می ريخت . آن حضرت اداره امور معاشش از طريق زحمت بازوی خودش بود(162) .

علمای اهل سنّت در تفسير آيات 30 تا 33 سوره ص متمايل بهاين معنا شده اند كه سليمان در بازديد از اسبهای آماده برای جنگ از نماز عصرش غافل شد و به وقت غروب آفتاب متوجّه از دست رفتن نماز گشت و به اين خاطر به غم و غصّه شديدی دچار آمد .

آنگاه خداوند قادر آفتاب را برای او برگرداند تا نماز عصرش را در ظرف معيّن وقتش بجای آورد !

اميرالمؤمنين (عليه السلام) و حضرت باقر (عليه السلام) نظر كعب الاحبار و علمای اهل سنّت را مردود دانسته اند و دامن حيات با عظمت علمای سليمان را در تمام عمر از قضا شدن يك نماز پاك می دانند .

در روايات شيعه آمده است كه نماز سليمان از اوّل وقت به تأخير افتاد ، و به اين جهت سخت ملول شد . حضرت حق آفتاب را به وقت عصر برگرداند تا آن مرد بزرگ الهی و آن پيمبر معصوم نمازش را به وقت فضيلتش ادا نمايد(163) .

آری ، بر اساس معارف اسلامی ـ البته معارف ملكوتی و با ارزشی كه شيعه نقل كرده است ـ حيات انبيای حق از هر عيب و نقصی حتی قبل از مبعوث شدن مبرّا بوده است و پيامبری نبوده كه در عين آن همه زحمت و رنج روزانه ، نمازی از نمازهايش قضا شده باشد .

 

سه توصيه حضرت حق به پيامبر اكرم (صلی الله عليه وآله)

كتاب خدا كه در مدت بيست و سه سال به تدريج به پيامبر اسلام نازل شد از ابتدای نزول تا پايان نزول ، همه مردم و بويژه پيامبر بزرگوار را به اجرای حسنات اخلاقی دعوت كرد .

قرآن مجيد امنيت و اعتبار و قيمت و ارزش انسان را پس از ايمان در گرو حسنات اخلاقی سپس كارهای پسنديده دانست .

قرآن در ضمن توصيه هايش به پيامبر اسلام (صلی الله عليه وآله) او را به سه حقيقت اخلاقی فرمان داد :

( خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ )(164) .

عفو و گذشت را فرا گير و به همه كارهای نيك و پسنديده فرمان ده و از نادانان رخ برتاب .

در توضيح آيه شريفه بايد گفت : خدای مهربان به پيامبر توصيه می كند بی ادبی ديگران و بدی ها و آزارشان را نسبت به خود نديده بگير و در رفتارت با آنان سخت گيری مكن و با آنان در حال مدارا باش و عذرشان را قبول كن و از آنان چيزی بيش از آنچه قدرت دارند مخواه .

پيامبر اسلام (صلی الله عليه وآله) اين توصيه را در تمام طول زندگيش به كار گرفت ، از بی ادبی مردمان گذشت كرد و بدی های آنان را به شخص خودش عفو فرمود و در هيچ شرايطی مدارا را از دست نداد و از احدی نسبت به خود انتقام نگرفت .

تفسير « منهج الصادقين » از حضرت صادق (عليه السلام) در ذيل اين آيه روايت می كند :

خدای متعال پيامبرش را به اين آيه به مكارم اخلاق امر فرمود و در قرآن آيه ای نيست كه جامع تر از اين آيه بر مكارم اخلاق باشد(165) .

در روايتی آمده است : روزی كه اين آيه نازل شد پيامبر به امين وحی گفت : اين آيه چه می گويد ؟ گفت : نمی دانم مگر اين كه بپرسم . به مقام قرب توجه كرد ، سپس گفت : ای پيامبر !

إنّ ربّكَ يَأمُرك أن تَصِل مَن قَطَعَك وَتُعطِی مَن حَرَمَك وَتَعفُو عَمن ظَلَمَك(166) ;

پروردگارت به تو فرمان می دهد كه صله رحم كنی با كسی كه با تو قطع رحم كرده و عطا كنی به كسی كه تو را از عطايش محروم نموده و گذشت كنی از كسی كه بر تو ستم ورزيده است .

 

خذ العفو

عفو و گذشت اخلاق نيك و پسنديده خداست و بر بندگان است كه برای راحت خود و راحت ديگران اين خُلق پسنديده را از مولای خود پروردگار مهربان فرا گيرند و در هر موقعيتی به كار بندند .

در بعضی از احاديث قدسيه آمده كه خدای متعال می فرمايد :

نَادَيتُمونِی فَلَبَّيتكُم ، سَأَلتُمُونِی فَاَعطَيتُكُم ، بَارَزتُمونی فَأمهَلتُكُم ، تَرَكتُمونِی فَرَعيتُكُم ، عَصَيتُمُونِی فَستَرتُكُم ، فَإن رَجعْتُم إلی قِبلْتُكُم وَإن أدبرتُم عَنّی انتَظرتُكُم(167) .

مرا خوانديد شما را اجابت كردم ، از من خواستيد به شما عطا نمودم ، با من به جنگ و مخالفت برخاستيد شما را مهلت دادم ، مرا واگذاشتيد شما را رعايت كردم ، مرا معصيت كرديد بر شما پوشاندم ، اگر به من باز گرديد شما را می پذيرم و اگر از من روی بگردانيد به انتظار شما خواهم بود .

در حديثی آمده است :

إذا تَابَ الشيخ يقولُ الله عزّ وجلّ : الآن ! إذا ذَهَبت قُوّتُك وَتُقطّعَت شَهوَتُك ؟ بَلی أنا أرحَم الرّاحِمين ، بَلی أنا أرحَم الرّاحمين(168) .

هنگامی كه پيرمرد توبه كند خدای عزّ و جلّ می فرمايد : اكنون كه قدرتت از دست رفته و ميل و شهوتت قطع شده توبه می كنی ؟ توبه كن كه من مهربان ترين مهربانانم ، آری من مهربان ترين مهربانانم .

راستی برای مردم چه زندگی خوشی و چه امنيت و راحتی و چه اعتبار و اعتمادی ظهور می كند اگر همه متخلق به اخلاق حق شوند !!

از پيامبر اسلام (صلی الله عليه وآله) روايت شده است :

المُؤمِنُ يَأخُذ مِن اللهِ خُلقاً حَسناً(169) .

مؤمن از خدا اخلاق نيكو فرا می گيرد .

 

وأْمُرْ بالعرف

سپس آيه شريفه به پيامبر توصيه می كند : مردم را به همه كارهای نيك و پسنديده و آنچه را عقل سالم و خرد ناب ، شايسته می داند فرمان ده .

 

وأعرض عن الجاهلين

در مرحله بعد می گويد : از نادانان روی بگردان و با آنان وارد ستيز و مجادله مشو .

نادانان به خاطر سفاهت و پوكی و پستی و كم ظرفيتی ، هنگامی كه با بزرگان و اهل شخصيت و دعوت كنندگان به حق روبرو می شوند ، سخن زشت می گويند ، تهمت می زنند ، سنگ اندازی در راه خدا می كنند ، دهن كجی می نمايند ، حق را به مسخره می گيرند ; قرآن به پيامبر می فرمايد در برخورد با اينان هم چون خود آنان وارد مبارزه با آنان مشو ، بلكه بردباری و حوصله به خرج ده و شكيبايی پيشه كن و سخن و كارشان را ناديده بگير و با متانت و وقار از آنان اعراض كن كه اين گونه رفتار و منش هم در حفظ شخصيت تو مؤثر است و هم زمينه ای برای فرو نشاندن آتش خشم و حسد و تعصب نادانان و بيدار ساختن آنان است .

 

سه حقيقت بسيار مهم اخلاقی

امام صادق (عليه السلام) مردم را به سه خصلت بسيار مهم اخلاقی توجه می دهند كه اگر اين سه خصلت به وسيله همه مردم به كار گرفته شود مشكل تهيدستان حل می شود ، و همه تلخی های روحی و باطنی و نزاع های خانمانسوز و برخوردهای نامناسب خاتمه می يابد ، و هركسی به هر حقی كه دارد می رسد ، و خيمه حيات از شيرينی و آرامش و امنيت و كرامت پر می شود . آن سه خصلت به اندازه ای باارزش و سودمند است كه امام صادق (عليه السلام)می فرمايند : هركسی يكی از اين سه خصلت را به محضر حضرت حق بياورد حضرت حق بهشت را بر او واجب می كند . آن سه خصلت عبارت است از :

الإنفاقُ مِن إقتَار ، وَالبِشْرُ لِجَميعِ العَالَمِ ، وَالإنصافُ مِن نَفسِهِ(170) .

هزينه كردن مال در عين تنگدستی ، برخورد با گشاده رويی با همه مردم و انصاف دادن به همگان از سوی خود .

 

سه مسلمان تائب

زمانی كه مسأله جنگ تبوك پيش آمد ، سه نفر از اصحاب پيامبر به نام كعب بن مالك و مرارة بن ربيع و هلال بن اميه ، از همراه شدن با پيامبر و شركت در جبهه حق عليه باطل امتناع كردند .

شركت نكردن آنان علتی جز سستی و عافيت خواهی و تنبلی نبود ، ولی پس از حركت جبهه حق از مدينه ، از اينكه همراه رسول الهی و مسلمانان به جنگ با دشمنان خدا نرفتند پشيمان شدند .

وقتی رسول خدا از عرصه تبوك به مدينه باز گشتند ، هر سه نفر خدمت آن حضرت رسيدند و زبان به عذرخواهی و اظهار ندامت گشودند ، ولی پيامبر يك كلمه جواب آنان را نداد و به تمام مسلمانان هم فرمان داد تا كسی با آنان حرف نزند .

كار به جايی رسيد كه همسران و فرزندان آنان به پيشگاه رسول خدا شتافتند ، و از حضرت اجازه خواستند كه از آنها فاصله گرفته و جدا شوند !

حضرت اجازه جدايی و مفارقت ندادند ، ولی فرمودند به آنان نزديك نشويد و از سخن گفتن با آنها خودداری كنيد .

شهر مدينه بر آنان تنگ شد ، در محاصره سختی افتادند ، تا جايی كه مجبور شدند از اين بلای بزرگ ، و مسأله كمرشكن از مدينه فاصله بگيرند و به كوههای اطراف مدينه پناهنده شوند .

علاوه بر آن همه مشكلات ، پيشامد ديگری كه ضربه سنگينی به آنان زد اين بود كه كعب می گويد : در بازار مدينه با غم و اندوه نشسته بودم ، شنيدم فردی مسيحی مرا می خواهد ، وقتی مرا شناخت ، نامه ای از سلطان غسّان به من داد ، سلطان نوشته بود : اگر پيامبر تو را از خود رانده به جانب ما حركت كن ، آنچنان ناراحت شدم كه گفتم : خدايا ، كار به جايی رسيده كه دشمنان اسلام در من به طمع افتاده اند !

در هر صورت اقوام آنان برای آنها غذا می بردند ولی از سخن گفتن با آنها اكيداً خودداری می نمودند .

انتظار آنان از قبول توبه طولانی شد ، از حريم رحمت حق آيه ای يا پيامی كه نشان دهنده قبولی توبه آنان باشد نرسيد ، مطلبی به نظر يكی از آنان آمد كه به دو نفر ديگر گفت : برادران ، اكنون كه تمام مردم حتی زنان و فرزندانمان با ما رابطه خود را بريده اند ، بياييد ما سه نفر هم با يكديگر قطع رابطه كنيم شايد از جانب حق فرجی و گشايشی به كار ما برسد .

از يكديگر جدا شدند و هر يك به گوشه ای از كوه رفتند ، به درگاه محبوب ناله زدند ، به پيشگاهش اشك ندامت ريختند ، سر به خاك تواضع گذاشتند ، با قلبی شكسته طلب مغفرت نمودند تا پس از پنجاه روز توبه و انابه و سوز و گداز و راز و نياز اين آيه شريفه كه سند قبولی توبه آنان بود نازل شد(171) :

( وَعَلَی الثَّلاَثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا حَتَّی إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ الاَْرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَظَنُّوا أَن لاَمَلْجَأَ مِنَ اللّهِ إِلاَّ إِلَيْهِ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا إِنَّ اللّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ )(172) .

و نيز آن سه نفر كه از جنگ باز ماندند تا جايی كه زمين با همه وسعتش بر آنان تنگ شد و جايی در وجود خويش برای خود نمی يافتند ، و دانستند كه پناهگاهی از خدا جز به سوی خدا نيست ، در آن وقت خداوند مهربان آنان را مشمول رحمت خود ساخت و توبه آنان را قبول كرد كه خداوند توبه پذير و مهربان است .

 

شدت ترس و حيای زنی با ايمان

حضرت سجاد (عليه السلام) فرمود : مردی با خانواده اش از طريق دريا مسافرت كرد . كشتی آنان در ميان دريا شكست و از همه مسافرانی كه در كشتی بودند جز همسر آن مرد نجات نيافت . او بر تخته پاره ای از الواح كشتی نشست تا به يكی از جزيره های آن دريا پناهنده شد .

در آن جزيره مردی راهزن بود كه همه پرده های حرمت خدا را دريده بود . ناگاه ديد آن زن بالای سرش ايستاده ، سر به سوی او برداشت و گفت : تو انسانی يا جن ؟ گفت : انسانم . بی آنكه با او سخنی گويد با او چنان نشست كه مرد با همسرش می نشيند . چون آماده نزديكی با او شد زن لرزان و پريشان گشت . راهزن به او گفت : چرا پريشان شدی ؟ زن گفت : از اين می ترسم و با دست اشاره به عالم بالا كرد . مرد گفت : مگر چنين كاری كرده ای ؟ زن گفت : نه به عزّت خدا سوگند . مرد گفت : تو از خدا چنين می ترسی در صورتی كه چنين كاری نكرده ای و من تو را مجبور به اين كار می كنم ، به خدا سوگند من به پريشانی و ترس از خدا از تو سزاوارترم . سپس كاری نكرده برخاست و به سوی خانواده اش رفت و همواره در انديشه توبه و بازگشت بود .

روزی در مسير راه به راهبی برخورد در حالی كه آفتاب داغ بر سر آنها می تابيد . راهب به جوان گفت : دعا كن تا خدا ابری بر سر ما آرد كه آفتاب ما را می سوزاند . جوان گفت : من برای خود نزد خدا كار نيكی نمی بينم تا جرأت كنم چيزی از او بخواهم . راهب گفت : پس من دعا می كنم و تو آمين بگو . گفت : آری خوبست . راهب دعا می كرد و جوان آمين می گفت ، به زودی ابری بر سر آنها سايه انداخت ، هر دو پاره ای از روز را زير ابر راه رفتند تا سر دو راهی رسيدند ، جوان از يك راه و راهب از راه ديگر رفت و ابر همراه جوان شد !

راهب گفت : تو بهتر از منی ، دعا به خاطر تو مستجاب شد نه به خاطر من ، گزارش وضع خود را به من بگو . جوان داستان آن زن را بيان كرد . راهب گفت : چون ترس از خدا تو را گرفت گذشته ات آمرزيده شد ، اكنون مواظب باش كه در آينده چگونه باشی(173) .

 

 

 

شروط تجارت

پيامبر اسلام به حكيم بن حزام اجازه تجارت نداد مگر اين كه با او عهد كرد سه برنامه را در تجارت رعايت كند : پس گرفتن جنس از خريداری كه از خريدش پشيمان شده است ; مهلت دادن به كسی كه در پرداخت پول دچار مشكل شده است ; و گرفتن حق از ديگران چه اين كه كامل باشد يا نباشد(174) .

 

شعوانه و توبه

مرحوم ملا احمد نراقی در كتاب شريف اخلاقی « معراج السعادة » ، در رابطه با توبه واقعی داستان شگفت آور زير را نقل می كند :

او زنی بود جوان ، خوش صدا ، رقاصه ، بی توجه به حلال و حرام الهی . در شهر بصره مجلس فسق و فجوری از ثروتمندان و جوانان نبود مگر اين كه شَعْوانه برای خوشگذرانی آنان در مجلس حاضر می شد ، او در آن مجالس آوازه خوانی می كرد ، می رقصيد و بزم آلودگان را گرم می كرد ، شعوانه را در اين امور عدّه ای از دختران و زنان همراهی می كردند .

روزی برای رفتن به مجلس بدكاران ، با تعدادی از همكارانش از كوچه ای می گذشت ، شنيد از خانه ای ناله و افعان بلند است ، با تعجب گفت : چه خبر است ؟ يكی از همكارانش را برای جستجوی موضوع فرستاد ، ولی از برگشتن او خبری نشد ، نفر دوم را فرستاد تا از آن مجلس خبری بياورد برنگشت ، سومی را به دنبال خبر گرفتن فرستاد و از او به اصرار خواست برگردد و مانند آن دو نفر او را به انتظار نگذارد ، او رفت و بعد از اندك مدّتی بازگشت و گفت : ای خاتون ، اين ناله و ماتم بدكاران و فرياد و نعره گنهكاران است !

شعوانه گفت : بهتر اين است كه خود بروم و از آن مجلس خبر بگيرم .

نزديك مجلس آمد ، مشاهده كرد واعظی برای مردم سخن می گويد : سخنش به اين آيه رسيده بود :

( إِذَا رَأَتْهُم مِن مَكَان بَعِيد سَمِعُوا لَهَا تَغَيُّظاً وَزَفِيراً * وَإِذَا أُلْقُوا مِنْهَا مَكَاناً ضَيِّقاً مُقَرَّنِينَ دَعَوْا هُنَالِكَ ثُبُوراً )(175) .

زمانی كه آتش دوزخ ، تكذيب كنندگان قيامت را از مكانی دور ببيند ، خروش و فرياد جهنم را از دور به گوش خود می شنوند ، چون آن تبهكاران را در زنجير بسته به محل تنگی از جهنم دراندازند ، در آن حال فرياد واويلا از دل بركشند !

شعوانه چون اين آيه را شنيد و با قلب و جان به مفهوم آن توجه كرد ، عربده ای كشيد و گفت : ای گوينده ! من يكی از گنهكارانم ، من نامه سياهم ، من شرمنده و خجالت زده ام ، آيا اگر توبه كنم توبه ام در پيشگاه حق مورد پذيرش است ؟ واعظ گفت : آری ، گناهت قابل بخشش است ، گرچه به اندازه شعوانه باشد ! گفت : وای بر من كه خود من شعوانه هستم ، مرا چه اندازه آلودگی است كه گنهكار را به من مثل می زنند ، ای واعظ ! از اين پس گناه نكنم و دامن آلوده نسازم و به مجلس اهل گناه قدم نگذارم . واعظ گفت : خداوند هم نسبت به تو ارحم الراحمين است .

شعوانه به حقيقت توبه كرد ، اهل عبادت و بندگی شد ، گوشت روييده از گناه در بدنش آب شد ، دلش گداخت ، سينه اش سوخت ، ناله و فريادش به نهايت رسيد ، در خود نگريست و گفت : آه ! اين دنيای من ، آخرتم چه خواهد شد ، در درونش صدايی احساس كرد : ملازم درگاه باش تا ببينی در آخرت چه می بينی .

 

 

 

شعيب و نماز

مردم مَدْيَن مردمی فاسد و طاغی و ياغی و متجاوز به حقوق حقّ و خلق بودند . خداوند بزرگ حضرت شعيب را در ميان آنان مبعوث به رسالت فرمود ، تا آنان را از گمراهی و ضلالت نجات دهد . تعاليم ملكوتی و آسمانی شعيب را حضرت حق بدين صورت بيان می فرمايد :

( وَإِلَی مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شُعَيْباً قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللهَ مَا لَكُم مِنْ إِله غَيْرُهُ وَلاَ تَنْقُصُوا الْمِكْيَالَ وَالْمِيزَانَ إِنِّي أَرَاكُم بِخَيْر وَإِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْم مُحِيط * وَيَا قَوْمِ أَوْفُوا الْمِكْيَالَ وَالْمِيزَانَ بِالْقِسْطِ وَلاَ تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْيَاءَهُمْ وَلاَ تَعْثَوْا فِي الاَْرْضِ مُفْسِدِينَ * بَقِيَّتُ اللهَ خَيْرٌ لَكُمْ إِن كُنتُم مُؤْمِنِينَ وَمَا أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظ )(176) .

برای هدايت و راهنمايی مردم مدين برادرشان شعيب را فرستاديم . او به مردم مدين از جانب حضرت حق چنين گفت : ای جامعه ! خدای جهان آفرين را بپرستيد ، زيرا جز او خدايی نيست ، و آنچه را به وسيله پيمانه و ترازو به مردم می فروشيد از آن كم مگذاريد . من خير شما را به شما نشان می دهم . چرا می خواهيد از راه تقلّب و خيانت به ثروت خود بيفزاييد ؟ من شما را از عذاب روز فراگير می ترسانم . هان ای ملّت ! پيمانه را پر بدهيد ، جنس ترازويی را بدون كم گذاشتن به مشتری ارائه كنيد ، و از گناه و تجاوز به حقّ مردم دست برداريد .

مردم مدين ! بی ترديد آنچه خداوند در سايه مقرّراتش بر شما حلال دانسته به نفع شماست اگر اهل ايمان هستيد . من قدرت بازداشتن شما را از تجاوز ندارم ، وظيفه من تبليغ برنامه های خداست و بس .

تعاليم شعيب ضامن خير دنيا و آخرت مردم بود ، ولی جامعه مدين در برابر شعيب و دلسوزيهای او موضع سختی گرفتند و نخواستند هدايت حق را بپذيرند و دست از هوا و هوس و شهوت و دنياپرستی بردارند . و عجيب اينجاست كه تمام برنامه ها و تعاليم آن برزگمرد الهی را نتيجه نماز شعيب می دانستند و به اين معنا علم دانشمند كه نماز ، بازدارنده نمازگزار از هر فحشا و منكری است . آنان به شعيب گفتند :

( يَا شُعَيْبُ أَصَلاتُكَ تَأْمُرُكَ أَن نَتْرُكَ مَا يَعْبُدُ آبَاؤُنَا أَو أَن نَفْعَلَ فِي أَمْوَالِنَا مَا نَشَاءُ إِنَّكَ لأنتَ الْحَلِيمُ الرَّشِيدُ )(177) .

( ای شعيب ! ما در پرستش معبودهای پدران خود ثابت قدميم و در برنامه های مالی خود آزاد ، و از هر راهی كه بخواهيم ثروت به چنگ می آوريم و به هر صورت كه اراده كنيم می فروشيم ) .

ای شعيب ! به نظر ما آنچه تو را تحريك كرده كه ما را از آيين نياكانمان برگردانی و مسير خريد و فروش ما را عوض كنی نمازد توست . به راستی تعجّب آور است كه با ما سر ستيز داری در حالی كه ما تو را مرد بردبار و درستی می دانيم .

آری ، نماز رشد دهنده و هدايتگر و بازدارنده از فحشا و منكرات و فساد بود ، امّا مردم شهوت پرست مدين نمی خواستند در چنين حصن حصينی داخل شوند و دايره حيات رابا اين دژ محكم و حصار مستحكم از شرّ شياطين و خطرات مصون و محفوظ بدارند .

 

شكر او را از فقر نجات داد

سمع بن عبدالملك می گويد : در سرزمين منی در محضر حضرت صادق (عليه السلام)به خوردن انگور مشغول بوديم . ناگاه فقيری وارد شد و از حضرت درخواست كمك كرد . حضرت فرمود : مقداری انگور به او بدهيد . هنگامی كه انگور به او دادند از گرفتن خودداری كرد و آن را برگرداند و گفت : اگر پول بدهيد می گيرم ! حضرت صادق (عليه السلام) فرمود : خدايت عطا كند . فقير رفت و برگشت و گفت : انگور را بدهيد . آن حضرت فرمود : خدايت عطا كند !

آنگاه نيازمندی ديگر آمد و درخواست كمك كرد ، حضرت سه دانه از يك خوشه برداشتند و به او دادند ، فقير سه دانه انگور را گرفت و گفت :

الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمِين الَّذِی رَزَقَنِی .

« همه سپاس و ستايش ويژه خداست كه پروردگار جهانيان است ، آن پروردگاری كه اين سه دانه انگور را روزی من قرار داد » .

حضرت به او فرمودند : صبر كن ، پس هر دو دست خود را پر از انگور كردند و به او دادند . دوباره گفت : الحَمدُ لِلّه ربِّ العالَمين . باز حضرت به او فرمودند : صبر كن ، سپس به خادم خود فرمود : چه اندازه درهم و دينار نزد توست ؟ خادم بيست درهم آورد و گفت : به همين اندازه درهم نزد ما مانده است . حضرت بيست درهم را به فقير داد ، چون بيست درهم را گرفت گفت :

الحَمْدُ لِلّهِ هَذا مِنْكَ وَحْدَكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ .

« همه سپاس و ستايش ويژه خداست ، خدا اين عطا و بخشش از حضرت توست ، تويی يگانه ای كه شريك و همتا نداری » .

حضرت صادق (عليه السلام) به او فرمود : صبر كن ، پس پيراهن مبارك را از بدن درآورده به او عطا كردند و فرمودند : اين پيراهن را بپوش . چون پيراهن را پوشيد ، گفت :

الحَمْدُ لِلّهِ الَّذِی كَسَانِی وَسَتَرَنِی يَا أَبا عَبداللّهِ اَو قَالَ جَزَاكَ اللّهُ خَيْراً .

« همه سپاس و ستايش ويژه خداست كه مرا لباس پوشانيد ، و عرضه داشت يا ابا عبداللّه ، يا آن كه گفت : خدا تو را جزای خير دهد » .

با همين دو كلمه كوتاه از آن حضرت سپاسگزاری كرد و بيرون رفت(178) .

 

شهادتش چهره حضرت حسين (عليه السلام) را شكسته كرد

شيخ طوسی در رجال خود او را از اصحاب اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين (عليهم السلام) به شمار آورده است .

طريحی در « منتخب » می گويد : پيامبر اسلام با گروهی از ياران و اصحاب از راهی عبور می كردند . جمعی از اطفال مشغول بازی بودند . پيامبر در آن ميان كودكی را گرفت و نزد خود نشانيد و ميان ديدگانش را پيوسته بوسه داد ، و نسبت به او كمال ملاطفت و مهربانی را روا داشت . ياران سبب اين همه لطف و محبت پيامبر را به آن كودك جويا شدند .

حضرت فرمود : ديدم اين كودك همراه حسين قدم برمی داشت ، هرگاه حسين بر خاك راه عبور می كرد او خاك زير قدم حسين را برمی داشت و به صورت خود می ماليد ، به اين خاطر او را دوست دارم و مورد محبت قرار می دهم ، امين وحی به من خبر داد كه اين كودك در حادثه كربلا خواهد بود و به ياری حسين من خواهد شتافت ! !

و آن كودك به روايت « تحفة الحسينيه » حبيب بن مظاهر اسدی بود ، كه نشان می دهد انسان از نظر معنويت و ارزش های باطنی می تواند به جايی برسد كه امين وحی گزارش گر وضع مثبت او گردد .

« رجال كشی » به سند خود از فضيل بن زبير روايت می كند كه : روزی ميثم تمّار در حالی كه سوار بر مركب بود مورد استقبال حبيب قرار . گرفت هر دو با هم مشغول صحبت شدند .

حبيب گفت : من مردی را می نگرم كه جلوی پيشانی اش مو ندارد ، خربزه و خرما می فروشد ، او را در خانه الزرق بر دار می كشند و به پهلويش نيزه می زنند . كنايه از اين كه : ميثم ! در آينده در راه عشق علی با تو اينگونه رفتار خواهد شد .

ميثم هم گفت : من مردی را می نگرم كه دارای صورت سرخی است و از برای او دو گيسو است ، برای ياری پسر دختر پيامبر از كوفه خارج می شود و به شهادت می رسد و سر بريده اش را در كوفه می گردانند !

آنگاه از هم جدا شدند ، گروهی كه سخنان آن دو را شنيدند گفتند : مردمی دروغگوتر از اين دو نديديم . در اين حال رشيد هجری به طلب آنان از راه رسيد و سراغشان را گرفت . گفتند : اينجا بودند و چنين و چنان گفتند . رشيد گفت : خدا برادرم ميثم را رحمت كند كه دنباله حديث را نگفت كه آورنده سر بريده حبيب عطايش از ديگران صد درهم بيشتر است .

آن جماعت گفتند : اين از آن دو نفر دروغگوتر است .

راوی می گويد : به خدا سوگند روزگاری نگذشت كه ميثم را بر دار زدند ، و سر حبيب را به كوفه آوردند و آنچه هر دو خبر دادند واقع شد ! !

كشی در « رجال » خود می گويد : حبيب از هفتاد نفری است كه حسين را ياری می دادند و با كوه های آهن ملاقات كردند ، يعنی با سوارانی كه غرق آهن و فولاد بودند و به قصد كشتن حسين (عليه السلام)آمده بودند روبرو شدند . آنان با سينه ها و صورت های خود از تيرها و شمشيرها با كمال شجاعت استقبال كردند ، در حالی كه دشمن امانشان می داد و با مال و ثروت به تطميع آنان دست می يازيد ; ولی نه امان دشمن را پذيرفتند ، و نه به قبول مال و ثروت تن دادند ، و نه به وعده های دشمن رغبت نمودند . و می گفتند : ما را در پيشگاه خدا در تنها گذاردن حسين (عليه السلام)عذری نخواهد بود ، و اگر حسين (عليه السلام) را واگذاريم تا كشته شود و ما زنده بمانيم به رسول خدا در قيامت چه جواب دهيم ، به خدا سوگند تا مژگان چشم ما حركت می كند دست از ياری حسين (عليه السلام) برنداريم . سپس جهاد كردند تا همگی شهيد شدند .

كشی می گويد : چون حبيب از خيمه بيرون شد شادان و خندان بود . برير كه سيد قاريان قرآن بود گفت : ای حبيب ! اين زمان ساعت خنده زدن نيست . حبيب گفت : كدام وقت سزاوارتر از اين زمان به خوشحالی و خنده است ؟ به خدا سوگند ميان ما و معانقه حور همين است كه اين كافران بر ما حمله كنند .

آيت اللّه سيد محسن جبل عاملی در « اعيان الشيعه » در جلد بيستم در ترجمه حبيب می گويد : او حافظ همه قرآن بود ، و هر شب پس از نماز عشا تا طلوع فجر يك ختم قرآن داشت ! !

حبيب در جنگ جمل و صفين و نهروان در ركاب اميرمؤمنان (عليه السلام)حاضر بود . و او را از خواص اصحاب آن حضرت و از حاملان علوم و اسرار شاه ولايت و اصفيای آن حضرت شمرده اند .

حضرت حسين (عليه السلام) هنگامی كه وارد كربلا شد ، نامه ای به اهل كوفه به طور عام و نامه ای ويژه به اين مضمون برای حبيب بن مظاهر نوشت :

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم مِنْ الحُسَيْنِ بْنِ عَلي اِلیَ الرَّجُل الفَقيه حَبيبِ بْنِ مَظَاهِرِ الأسَدي ، أمّا بَعْد فَقَدْ نَزَلْنا كَرْبَلاَ وَاَنْتَ تَعْلَمْ قرَابَتي مِنْ رَسُولِ اللّهِ فَاِنْ اَرَدْتَ نُصرَتَنا فَاقْدِمْ اِلَيْنَا عَاجِلاً .

بنام خدای بخشاينده مهرگستر . از حسين بن علی به آن مرد فقيه فهيم حبيب بن مظاهر اسدی ، ما در كربلا اقامت گرفته ايم ، تو نزديكی مرا به رسول خدا می دانی ، اگر قصد ياری ما را داری به سرعت به سوی ما بشتاب .

حبيب پس از خواندن نامه با عبور از مقدماتی كه بيشتر جنبه حفظ اسرار و تقوای سياسی داشت به همسرش گفت : مطمئن باش كه اين محاسن سپيدم را در ياری و نصرت حسين به خون گلويم رنگين خواهم كرد . سپس از خانه بيرون شد كه راه فرار از كوفه را به دور از چشم دشمن ارزيابی كند . در مسير راه با مسلم بن عوسجه مصادف شد كه می خواهد از مغازه عطاری جهت خضاب محاسن خود حنا بخرد .

حبيب گفت : ای مسلم ! مگر خبر نداری كه مولايمان حسين (عليه السلام)به سرزمين كربلا وارد شده بيا به ياری او بشتابيم . مسلم بن عوسجه بی درنگ مهيای خارج شدن از كوفه شد !

حبيب غلام خود را طلبيد و اسبش را به او سپرد و گفت : اين اسلحه را زير لباس خود پنهان دار و از فلان راه عبور كن و در فلان منطقه منتظر من باشد ، و اگر كسی از تو احوال پرسيد بگو : بر سر فلان مزرعه می روم .

غلام به فرمان حبيب عمل كرد . سپس حبيب خود را از راه و بی راه به طور ناشناس به غلام رسانيد . شنيد غلام با آن اسب به اين گونه سخن می گويد : ای اسب ! اگر آقايم حبيب نيامد من خود بر تو سوار می شوم و برای ياری حسين (عليه السلام)به كربلا می روم .

اين سخن دل حبيب را لرزانيد و سيلاب اشك از ديدگانش جاری كرد و گفت : يا اباعبداللّه ! پدر و مادرم فدايت كنيززادگان برای تو غيرت به خرج می دهند وای بر آزادگان كه دست از ياری تو باز دارند !

سپس سوار بر اسب شد و به غلام گفت : تو در راه خدا آزادی به هر كجا كه می خواهی برو . غلام روی دست و پای حبيب افتاد و گفت : ای سيد من ! مرا از اين فيض محروم مكن ، مرا هم همراه خود ببر كه دوست دارم جانم را فدای حسين كنم !

حبيب درخواست او را پذيرفت و با غلام روانه كربلا شد .

ياران حسين به استقبال حبيب شتافتند . زينب كبری پرسيد : چه خبر است كه ياران به هم برآمده اند ؟ گفتند : حبيب بن مظاهر به ياری شما آمده است . حضرت فرمود : سلام مرا به حبيب برسانيد .

چون سلام زينب كبری را به حبيب رسانيدند ، حبيب كفی از خاك برگرفت و بر فرق خود پاشيد و گفت : من كيستم كه دختر كبرای امير عرب به من سلام رساند ! !

از برنامه های بسيار مهم حبيب ، درخواست وصيت در آخرين لحظات عمر مسلم بن عوسجه از مسلم بود :

هنگامی كه حبيب با حضرت حسين (عليه السلام) بر سر مسلم بن عوسجه آمدند ، او را رمقی در بدن بود ، حبيب خطاب به مسلم گفت : ای مسلم ! بر من سخت است كه تو را اينگونه آغشته در خون ببينم ، تو را به بهشت بشارت باد .

مسلم با صدايی ضعيف گفت :

بَشَّرَكَ اللّه بِخَيْر .

خدا تو را به خير مژده دهد .

حبيب گفت : اگر نبود كه ساعت ديگر به تو ملحق می شوم يقيناً دوست داشتم كه اگر وصيتی داری با من در ميان بگذاری ! كه من با جان و دل در انجام آن كوشش لازم نمايم .

مسلم به سوی امام اشاره كرد و گفت : وصيت من با تو اين است كه از ياری اين غريب دست باز نداری !

حبيب گفت : به پروردگار كعبه جز اين عمل نكنم و ديده ات را به اجرای اين وصيت روشن سازم .

و در كتاب « مهيج الاحزان » گويد : هنگامی كه حبيب آماده شهادت شد ، حضرت حسين (عليه السلام) به او فرمود : تو از جد و پدرم يادگاری ، پيری تو را دريافته ، چگونه راضی شوم به ميدان بروی ؟

حبيب گريست و گفت : می خواهم نزد جدت روسپيد باشم و پدر و برادرت مرا از ياری كنندگان شما به حساب آورند .

در « مقتل » ابو مخنف آمده :

لمّا قُتِلَ حبيب بَانَ الاِنْكِسَار فِي وَجهِ الْحُسَيْن وَقَالَ : لِلّهِ درك يَا حَبيب لَقَدْ كُنْتَ فَاضِلاً تَخْتِمُ الْقُرآنَ فِي لَيْلَة وَاحِدَة ! !

هنگامی كه حبيب شهيد شد ، در چهره حضرت حسين (عليه السلام)شكستگی نمايان گشت ، و گفت : حبيب خدا تو را پاداش نيك دهد ، تو مرد دانشمند و بافضلی بودی و در يك شب يك ختم قرآن می نمودی !

 




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^