چهار نعمت: قرآن، پيامبر، اهل بيت، عقل، ص: 27
بابای پسری مرده بود و او يتيم شده بود. شب مادرش به او گفت، بچه من! برای ما تنها چهار و پنج كيلو آرد، كمی روغن و كمی شكر مانده و بابايت چيز ديگری را برای ما نگذاشته است. من با اين ها حلوا درست می كنم و تو آن را به بازار ببر و بفروش تا از اين راه خرجی ما دربيايد. صبح، آن پسر ديگ حلوا را برای فروش به بازار برد. نُه صبح بود، كسی آن حلوا را نخريد. ده صبح شد، باز كسی حلوايش را نخريد. دوازده ظهر هم شد، باز آن را كسی نخريد. يك بعدازظهر هم اوضاع چنين بود. پسرك كه ديگر طاقتش طاق شده بود، زارزار شروع به گريه كردن كرد. مرد بازاری كه آمد از كنار او رد شود، وقتی او را در چنان حالی ديد، دلش سوخت و گفت: عزيز دلم! چرا گريه می كنی؟ پسر گفت: يتيمم و تمام سرمايه ما همين ديگ حلوا است. مادرم گفته است كه آن را به بازار بياورم و بفروشم تا با پولش بتوانيم زندگی مان