فارسی
پنجشنبه 13 ارديبهشت 1403 - الخميس 22 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

سلام داد و خود را به پاى اشتر انداخت و بوسيد ، اشتر او را از روى پايش برداشت و گفت : چه مى‏كنى ؟ ! گفت : عذر عمل زشتى كه از من سر زد ، از تو مى‏خواهم ! اشتر فرمود : بر تو هيچ گناهى نيست ، به خدا سوگند من به مسجد آمده‏ام كه براى تو درخواست آمرزش نمايم1 .

سلمان و ابودرداء

سلمان و ابودرداء از طريق مايه ايمانى ، دو يار و دوستدار يكديگر بودند . سلمان روزى به ديدار ابودرداء رفت ، همسر ابودرداء را بسيار ساده‏پوش و دور از زينت زنان و به صورتى خيلى عادى و معمولى ديد ، به او گفت : اين چه وضعى است كه خود را در آن قرار داده‏اى ؟ پاسخ داد : برادرت ابودرداء خود را از همه امور دنيايى بى‏نياز حس مى‏كند و گويا احتياجى به هيچ امرى از امور دنيا ندارد .

هنگامى كه ابودرداء وارد خانه شد به سلمان خوش آمد گفت و غذايى نزد او نهاد ، سلمان به او گفت : اى ابودرداء ! تو هم از اين غذا بخور ، ابودرداء گفت : من روزه‏ام . سلمان گفت : تو را سوگند مى‏دهم كه از اين غذا بخور ، زيرا تا تو دست به غذا نبرى من لقمه‏اى از آن نخواهم خورد ، در هر صورت سلمان شب را نزد ابودرداء ماند ، مشاهده كرد با فرا رسيدن شب ابودرداء براى عبادت آماده شد ، سلمان او را نگه داشت و به او گفت :

اى ابودرداء ! براى پروردگارت بر تو حقى است و براى بدنت نيز بر تو حقى است و براى خانواده‏ات هم چنان بر تو حقى است ، در ايام معينى روزه بگير و ديگر ايام را بخور و نماز بگذار ، به بستر خواب و استراحت هم برو و حق هر صاحب حقى را نيز ادا كن ، اين بى‏ميلى به غذا و بى‏توجهى به همسرت و هزينه نكردن عشق و محبّت به او امرى ناپسند و عملى نامشروع و روشى غير متعارف و كارى دور از اخلاق انسانى است .

ابودرداء پس از اين جريان خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله رسيد و پيامبر را از برخورد و گفتار سلمان خبر داد ، نهايتاً پيامبر هم به همان صورتى كه سلمان ابودرداء را هدايت كرده بود ، او را راهنمايى فرمود2 .

اوج عشق به ديگران

صفوان بن يحيى از اصحاب حضرت امام موسى بن جعفر و حضرت امام رضا و حضرت امام جواد قدس سرهما بود . رجال حديث درباره او نوشته‏اند : نزد حضرت امام رضا عليه السلام از منزلت والايى برخوردار بود ، از حضرت امام رضا و حضرت امام جواد قدس سرهما در همه أمور وكالت داشت ، در ميان اهل زمانش از همه عابدتر و موفق‏تر بود ، در زهد و بندگى خدا مقامى بالا داشت ، در سفر حج يكى از همسايگان كوفه‏اش پولى به او داد كه آن را به زن و فرزندش برساند ، به او گفت : صبر كن تا بروم و برگردم ، اگر زمينه بود آن را مى‏پذيرم و به زن و فرزندت مى‏رسانم .

نزد شتردارى كه شتر كرايه كرده بود رفت و به او گفت : اين مقدار به بار من اضافه مى‏شود اگر راضى هستى بپذيرم ؟ !

با دو دوستش عبداللّه‏ بن جندب و على بن نعمان كه شريك كسبى‏اش بودند ، در بيت اللّه‏ قرار گذاردند كه هر كدام از دنيا رفتند ، ديگرى به اندازه عمر او به جاى او نماز و روزه و زكات ادا كند !

دو نفر شريك و دوستش پس از او مردند ، صفوان شبانه روز صد و پنجاه ركعت نماز مى‏خواند ، هفده ركعت واجب و بقيه نافله ، يك بخش از نماز را براى خود مى‏خواند و دو بخش ديگر را براى دو شريكش ، و در سال سه زكات مى‏پرداخت : يكى براى خودش و دو سهم براى دو شريكش و اين غير از مالى بود كه از طرف آنان به اهل استحقاق مى‏پرداخت3 .راستى محبّت به ديگران و عشق و محبّت چيزى جز شعاع ايمان و اخلاق و انسانيّت نيست كه فقط از افق وجود تربيت‏شدگان مكتب وحى طلوع مى‏كند و ديگران را از آن بى‏نصيب و سهمى نيست .

 الهى آتش عشقم به جان زن  شرر زان شعله‏ام بر استخوان زن
 چو شمعم بر فروز از آتش عشق  بر آن آتش دلم پروانه‏سان زن

مهرورزى فيلسوف بزرگ حاجى سبزوارى

زمستان بسيار سردى بود هواى سبزوار كه شهرى در دل كوير است ، به شدت تحت تأثير سرما بود و در آن هواى سرد زمستانى برف هم به تدريج از آسمان به سوى زمين سرازير مى‏شد ، حاج ملاّ هادى سبزوارى آن حكيم عارف و فيلسوف آراسته به حقايق و معارف به شاگردان حوزه درسش كه تعداد قابل توجهى بودند فرمود : اگر برف سنگين باريد و سبب زحمت بود درس فردا تعطيل است .

دانشجويان مقيم در مدرسه هنگامى كه براى نماز شب و تهجد و مناجات و نماز صبح برخاستند مشاهده كردند برف بسيار سنگينى روى زمين نشسته و قطعاً كلاس درس تشكيل نخواهد شد ولى حاجى برابر وقت هر روز به درس آمد ، دانشجويان هم با ديدن حاجى به سالن تدريس آمدند و به محضر آن حكيم عارف عرض كردند : شما ديروز فرموديد اگر برف سنگين بود درس تعطيل است ، چه شد در اين سرماى سخت و برف سنگين به درس آمديد ؟ !

فرمود : در اطاق خانه نشسته بودم از بيرون صداى چارپايانى چون گاو و استر و الاغ شنيدم كه صاحبانشان آنان را براى كار به دنبال خود مى‏برند ، به خود گفتم : اين حيوانات در اين هواى سرد و برف سنگين تنبه تعطيلى كار ندادند ما كه اشرف مخلوقاتيم به چه سبب تعليم و تعلّم را تطعيل كنيم ؟ براى اين كه شما عزيزانم از درس محروم نشويد و عمرتان ضايع نگردد به درس آمدم .

آرى ؛ محبّت و دل‏سوزى معلّمى آگاه و عارفى بينا و حكيمى با كرامت نسبت به شاگردانش اجازه نداد كه سود علمى‏اش را از شاگردانش دريغ ورزد و زمينه ضايع شدن عمرشان را با تعطيل كردن درس فراهم سازد .

كاسب مهرورز بازار كرمان

سال 1365 هجرى شمسى به دعوت اهل دلى به مدت ده شب در كرمان جهت تبليغ دين و بيان حلال و حرم خدا بر اساس آيات قرآن مجيد و فرهنگ اهل بيت قدس سرهما رفته بودم .

شبى با آن اهل دل پس از پايان جلسه به خانه مى‏رفتم ، در مسير راه در يكى از خيابان‏هاى كرمان باغ زيبايى كه ساختمانى بر اساس معمارى ايرانى اسلامى در آن بود نظرم را جلب كرد ، از او پرسيدم : اين باغ كه داراى ساختمانى جالب توجه است متعلّق به كيست ؟ پاسخ داد : اين باغ و ساختمانش داستان بسيار جالبى دارد كه شنيدنى است ، سپس برايم نقل كرد كه نزديك به صد سال پيش كاسبى از بازاريان كرمان اول غروب در حالى كه هواى سرد زمستانى بر شهر كويرى كرمان مسلّط بود ، مغازهاش را تعطيل و به سوى خانه‏اش حركت مى‏كند ، هنگامى كه از بازار قديمى و سرپوشيده كرمان بيرون مى‏آيد در ميدان جلوى بازار در حالى كه از رفت و آمد خبرى نبود ، نوجوانى را در حدود ده سالهمشاهد مى‏كند كه با يك پيراهن روى سكّويى در ميدان نشسته و از سرما مى‏لرزد ! او بر اساس ايمان و مسئوليت شرعى ، بى‏تفاوت گذشتن از كنار آن نوجوان را روا نمى‏بيند ، با مهربانى و خوشرويى به آن نوجوان مى‏گويد : من يتيم هستم و كسى را ندارم كه از من سرپرستى كند ، تنها پناه من مادرم بود كه پس از مرگ پدرم به خانه شوهر رفت در حالى كه شوهرش با او شرط گذاشت كه من همراه او نباشم ، از ناچارى در اين ابتداى زمستان بيرون مانده‏ام و نمى‏دانم آينده‏ام چه خواهد شد ؟

آن مرد با محبّت دلسوز ، نوجوان را به خانه خود مى‏برد و آن شب را پدرانه از او پرستارى مى‏كند و در ضمن پرستارى ، با خود حديث نفس نموده كه كه من اين مال و ثروت جمع شده و اندوخته و پس‏انداز را چرا در راه خدا هزينه نكنم و از اين راه به آبادى آخرتم برنخيزم ؟

فرداى آن شب اين باغ را خريد و ساختمان را مجهز به تجهيزات آن روز در آن بنا كرد و آن نوجوان و يتيمان بى‏سرپرست شهر را همراه معلّمان و پرستارانى دلسوز در آن گرد آورد و مخارج مادى و معنوى آنان را به عهده گرفت تا اين كه هر يك از يتيمان پس از تحصيل و ورود به اجتماع ، منبعى از خير و بركت براى ديگر يتيمان و بى‏سرپرستان شهر شدند .

اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه اين محبّت و دل سوزى و مهرورزى و عشق به ديگران كه در قلب آن كاسب كرمانى موج مى‏زد ، ريشه در ايمان به خدا و يقين به قيامت دارد و شعاعى و شعله‏اى و قبسى از رحمت رحيميّه حضرت حق است كه از افق قلب اهل ايمان طلوع مى‏كند و به فضاى سرد و سرمازده بى‏نوايان و تهى‏دستان و يتيمانو مشكل داران ، گرمى و حرارت مى‏بخشد .

اين گونه رحمت و شفقت در قلب مردم بى‏ايمان و بى‏توجه به آخرت و لائيك و منقطع از حقايق ، وجود ندارد ، چنين مردمانى در ظاهر كار ، لبخندى به روى يكديگر مى‏زنند و نسبت به هم اظهار محبّت مى‏كنند در حالى كه در باطن ، موافق و دوست يكديگر نيستند و زمانى كه اقتضا كند به روى هم اسلحه مى‏كشند و هيتلروار در ميان ملت‏ها حمّام خون به راه مى‏اندازند ، چنان كه قرآن مجيد مى‏فرمايد :

الاْءَخِلاَّءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلاَّ الْمُتَّقِينَ 4.

در آن روز دوستان دشمن يكديگرند مگر پرهيزكاران .

اميرالمؤمنين عليه السلام مى‏فرمايد :

إنّ أطيبَ شَى‏ءٍ فِى الجَنَّةِ وَأَلَذُّهُ ، حُبُّ اللّه‏ِ وَالحُبُّ فِى اللّه‏ِ وَالحَمدُ للّه‏ِِ 5 . پاكيزه‏ترين و لذيذترين حقيقت در بهشت ، عشق به خدا و عشق به ديگران به خاطر خدا و سپاس و حمد براى خداست .

بنابراين به دوستى و محبّت بى‏دينان و اهل كفر و شرك و پيمان‏ها و قراردادهايشان هيچ اعتمادى نيست ، به اين خاطر قرآن مجيد از دوستى و رابطه با آنان نهى مى‏كند و پيمان‏هاى آنان را مورد اعتماد نمى‏داند ، آنجا كه مى‏فرمايد :

يَاأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَالنَّصَارَى أَوْلِيَاءَ . . . 6.

اى اهل ايمان ! يهود و نصارى را سرپرستان و دوستان خود مگيريد . . .

. . . فَقَاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لاَأَيْمَانَ لَهُمْ 7.

. . . با پيشوايان كفر بجنگيد كه آنان را [ نسبت به پيمان‏هايشان ] هيچ تعهدى نيست . . .

مهر و محبّت مرا پايبند مسجد كرد

در سنين هفت يا هشت سالگى بودم كه پس از شنيدن اذان صبح هواى رفتن به مسجد براى خواندن نماز به سرم زد .

هنگامى كه به مسجد نزديك محل سكونتم رفتم ديدم مردمى مشتاق براى خواندن نماز صبح به جماعت گرد آمده‏اند ، من هم چون ديگران در صف جماعت قرار گرفتم ، نماز با اقتدا به عالم مسجد به پايان رسيد ، پيرمردى كه نزديك هشتاد سال از عمرش مى‏گذشت با من به عادت مسجديان مصافحه كرد و از نامم پرسيد گفتم : نامم حسين است ، به خاطر نماز و نامم مرا به شدت تشويق كرد و مورد مهر و محبّت و نوازش قرار داد و با زبانى نرم و پرجاذبه براى نماز صبح آينده دعوت شدم .

وقتى به خانه آمدم و نشانه‏هاى آن پيرمرد با محبّت را براى پدرم گفتم وى را شناخت ، از اوصاف او برايم سخن گفت و وى را مردى مؤمن و امين مردم و پرجاذبه معرفى كرد ، محبّت و مهر و نوازش و برخورد او ، مرا به شدت علاقه‏مند به مسجد و نماز جماعت كرد ، اكنون كه اين سطور را مى‏نويسم نزديك پنجاه سال است از آن برخورد سپرى شده ، هنوز شيرينى آن برخورد را احساس مى‏كنم و بخشى از پايبندى خود به مسجد و نماز و قرار گرفتنم در گروه مؤمنان و مصون ماندنم از مفاسد را مديون موج محبّت و مهربانى آن پير روشن‏ضمير مى‏دانم .

من ساليان است در جستجوى چنان انسان‏هاى والا و بيدار و بامحبتم ولى با كمال تأسف هرچه مى‏گردم كم‏تر مى‏يابم و شگفت آن كه روز به روز عدد اينگونه چهره‏هاى پاك و برجسته كه از ايمان بالايى برخوردار باشند و موج محبتشان به همه برسد ، كم و كم‏تر مى‏شود و از آن مى‏ترسم كه روزى بر اين جامعه برسد كه جامعه از وجود اين منابع پرخير و پرمحبّت محروم شود و همه انگشت حسرت به دندان بگزند و با سوز دل بگويند :

 هدهدى كو كه از سبا گويد  خبر يار آشنا گويد
 كه سليمان كه رمز منطق طير  از خدا گيرد و به ما گويد
 كو خضر تا كه موسى جان را  از لدنا اشاره‏ها گويد
 نوح كو تا كه كشتيى سازد  من ركب فيه قد نجا گويد
 كو خليلى كه رو به حق آرد  لااحبى به ما سوا گويد
 كو كليم اللهى لقاجويى  روبه‏رو حرف با خدا گويد
 كو مسيحى كه مرده زنده كند  خبرى چند از سما گويد
 كو محمد كه سرّ ما اوحى  با احبا و اوليا گويد
 كو على آن درِ مدينه علم  تا زحق شمه‏اى به ما گويد
 يا چو جامى زهل اتى نوشد  رمزى از سرّ انما گويد
 اهل بيت نبى كجا رفتند  و ان كه زايشان حديث واگويد
 همدمى كو كه آشنا باشد  با دلم حرف آشنا گويد
 كو طبيب دلى در اين عالم  خسته درددل كه را گويد
 يا بگوشم رسد نداى الست  هر سر موى من بلى گويد
 شكوه بس فيض اهل دردى كو  تا طبيبش از دوا گويد8

خدمتى شگفت‏آور و دلسوزانه

روزى در تهران به محضر عالمى آگاه و دانشمندى بصير كه داراى خدماتى بسيار پر ارزش به اسلام و مردم مسلمان بود مشرف شدم ، او در آن روز ، سنين نود سالگى را سپرى مى‏كرد و در آن سنين عاشقانه و مشتاقانه به خدمات ارزنده‏اش ادامه مى‏داد و از پاى نمى‏نشست .

وجودش گنجينه‏اى از تجربيات ، مشاهدات و حوادثى بود كه در دوران عمرش افتاده بود و خود در پاره‏اى از آن حوادث حضور داشت .

مجلس مفيد ، بيان گرم و آموزنده ، كلام موزون و سنجيده ، از خصوصيات و ويژگى‏هاى او بود .

از لطف و محبتش نصيب داشتم و مرا در هر بار كه به زيارتش مى‏رفتم مورد تفقد قرار مى‏داد .

آن جناب مى‏فرمود : در ايام جنگ جهانى اول در بازار تهران مردى طلافروش بود كه از امكانات مالى قابل توجهى برخوردار بود ، او مورد اعتماد بازاريان قرار داشت و كار خيرى نبود مگر اين كه با مال خود در آن شركت مى‏كرد و در اين زمينه از عشقى فراوان و شوقى بى‏كران برخوردار بود .

بر خود مقرر و حتم كرده بود كه آفتاب روز غروب نكند مگر اين كه چند كار خير و لااقل يك كار خير انجام دهد . او هر روز از مغازه بيرون مى‏رفت و براى گره گشودن از كار مردم قدم خالصانه برمى‏داشت و هر چهره غصه‏دارى را مى‏ديد براى حل كار او اقدام مى‏كرد .

يكى از روزها كه مانند هر روز شوق انجام كار خير و گشودن گره از كار دردمندان را داشت ، بى‏نصيب ماند ؛ دردى جانكاه تمام وجودش را فرا گرفت ، غصه و اندوهى كمرشكن به او حمله‏ور شد ، روز به غروب نزديك مى‏شد و او هنوز اميد داشت كار خيرى انجام دهد ولى انجام كار خير پيش نيامد ، آفتاب به چاه غروب فرود مى‏شد و او با دلى پر از اندوه و قلبى دردمند از اين كه توفيق كار خيرى نيافت به خانه رفت .

همسر مهربانش برايش غذا گذاشت ولى او از خوردن غذا به خاطر اين كه هيچ ميلى به غذا نداشت امتناع نمود ، به همسرش گفت : امروز يكى از بدترين و ظلمانى‏ترين روزهاى من بود زيرا حضرت حق به من نظر لطف و مرحمت نداشت و از كار خير بى‏نصيبم گذاشت و توفيق خدمت به بندگانش را رفيق راهم نكرد .

با دلى پر غصه به بستر رفت ولى تا نيمه شب خوابش نبرد و به ناچار از بستر كناره گرفت و به قصد بيرون رفتن از خانه و يافتن كار خير در تاريكى‏هاى شب و خلوت شهر آماده گشت .

به همسرش گفت : دلم آرام ندارد ، باطنم غرق رنج و اندوه است ، برايم قرارى برقرار نيست ، چون شبگردان بيدار در خيابان‏ها و كوچه‏ها و محلات همچون چرخ مى‏چرخم شايد حضرت دوست نظر عنايت كند و كار خيرى نصيبم نمايد و از اين تنگناى روحى و خلأ معنوى نجاتم بخشد .

با تكيه بر لطف حق از خانه بيرون رفت و كوچه به كوچه و خيابان به خيابان و محل به محل تا نزديكى سحر قدم زد و نهايتاً در دل تاريك شب در محله‏اى از محلات جوانى را در سنين بيست سالگى ديد كه سر به ديوار گذاشته و آرام آرام زمزمه مى‏كند و اشك مى‏ريزد .

نزد جوان رفت و سبب گريه و زمزمه‏اش را پرسيد ، جوان هنگامى كه چهره الهى آن مرد را ديد كه آثار سجده و عبادت و پاكى و طهارت و درستى و صداقت از آن پيداست به خاطر شرم و حيا از گفتن دردش خوددارى كرد .

آن منبع مهر و مهرورزى و لطف و دل سوزى به او گفت : بيدارى شب من و بيرون آمدنم از خانه و اين محل و آن محل گشتنم به خاطر توست ، دست از تو نمى‏كشم تا دردت را به من بگويى و از گرفتارى و مشكلت با من سخن آغاز كنى .

جوان گريان چون اصرار و پافشارى او را در بيان درد و گرفتارى ديد به او گفت : اين مكان و اين محل جاى زنان بدكاره شهر است ، من اواسط روز جهت انجام كارى مثبت از اين محل بدون اين كه بدانم چه محلى است عبور مى‏كردم ديدم دخترى را از شهرى ديگر كه فكر مى‏كنم هنوز دامنش به اين گناه آلوده نشده تحويل اين خانه دادند ، من با ديدن دختردلباخته او شدم و مهر و محبتش سراپايم را فرا گرفت ، اول شب به اين خانه مراجعه كردم ، صاحب اين خانه زنى است كه خود از بدكاران بوده ولى به خاطر مسن شدن به عنوان خانم رئيس ، كارگردان معاصى و گناهان ديگران است و دختران و زنان جوان را در اختيار هرزه‏هاى شهر و مريدان شيطان مى‏گذارد ، از او خواستم آن دختر را رها كند تا من با او در عين تهى‏دستى و فقر ازدواج كنم ولى او با خشم و غضب مرا از خانه راند اما من به سبب دلبستگى به دختر از اين جا نرفتم ، از ابتدا شب تا الآن سر به ديوار گذاشته و از شدت اندوه اشك مى‏بارم و بر وضع آن دختر به شدت غصه مى‏خورم ! !

آن چهره ملكوتى و منبع نور و معنويت درِ خانه آن زن را زد و وى را از خواب گران كه از پى خستگى معصيت او را فرا گرفته بود بيدار كرد و با او درباره آن دختر گفتگو نمود ، زن به قول خودش به دليل اين كه براى تصرف آن دختر پول سنگينى داده بود از سپردن آن دختر به آن انسان والا امتناع داشت ولى آن مرد دلسوز و مهربان و منجى دردمندان و مشكل‏گشاى مستمندان با پرداخت پول سنگين به صورت نقد ، آن دختر را از چنگال آن عفريته نجات داد و همراه خود با آن جوان به خانه برد .

او در آن لحظه كه پروردگار چنين لطفى ويژه در حق او نموده بود از خوشحالى در پوست خود نمى‏گنجيد ، به همسرش گفت : براى مدتى محدود تعاليم دين را به اين دختر بياموز ، من هم اين جوان را به عنوان شاگرد مغازه خود به مغازه مى‏برم و به تدريج تعاليم اسلام را به او مى‏آموزم ، پس از دو سه ماه كه براى هر دو از نظر شرعى و عرفى زمينهازدواج فراهم گشت ، هر دو را به گردونه ازدواج مى‏سپارم و زندگى خوشى را براى آنان آماده مى‏كنم .

دختر در دامن تربيت اسلامى همسر آن مرد الهى قرار گرفت ، جوان كه جوانى امين و درستكار بود در آغوش مهر و محبّت و دل سوزى آن مرد سر سپرد و پس از مدتى عروسى هر دوى آنان با هزينه آن انسان والا در خانه خودش انجام گرفت و ساليانى چند نزد آن مرد ، روزگار به خوشى و سلامت سپرى كردند و سرمايه‏اى قابل توجه از راه كسب مشروع نصيب آن زن و شوهر شد .

روزى جوان ، نزد آن مرد به سخن نشست ، به او گفت : اى پدر مهربان و دلسوز ! و اى نجات‏بخش من و همسرم ! من متولد منطقه منجيل در مسير جاده شهر رشت هستم و در آن جا اقوامى دارم ، خود و همسرم علاقه داريم از تهران رخت بسته به ديار خود رويم و بقيه عمر را در آن جا به دعاگويى شما مشغول باشيم .

آن انسان والا كه دوست نداشت آزادى مشروع كسى را محدود كند با همه دلبستگى و علاقه‏اى كه به خاطر مايه ايمانى‏اش به آن دو نفر داشت و دورى آن دو را برنمى‏تافت ، تن به پذيرش اين پيشنهاد داد و زمينه رفتن هر دو را به منجيل فراهم ساخت .

آن دو به منجيل رفتند و گاهى به وسيله پست كه در آن روز بسيار محدود و خبردهى‏اش طولانى بود از وضع خود به آن چهره پرفروغ خبر مى‏دادند .

چند سالى از اين ماجرا گذشت و در حاليكه تنها ارتباط ميان آن زن و شوهر و آن منبع كرامت نامه بود ، سفرى به سوى رشت براى آن دوبزرگوار پيش آمد ، سفرى كه مصادف با پايان جنگ اول جهانى بود و آوارگانى از جنگ در مناطق شمالى كشور با انواعى از گرفتارى‏ها و به ويژه فقر و تهيدستى اسكان گرفته بودند .

آن انسان والا يكى دو ساعت مانده به غروب وارد منجيل شد ، تراكمى از جمعيت كنار مغازه‏هاى نانوايى ديد ، سبب كثرت جمعيت را جنب مغازه‏هاى نانوايى پرسيد ، گفتند : كمبود گندم و آرد مردم را براى تهيه نان دچار مشكل كرده است ، پرسيد : تاجر گندم در اين منطقه كيست ؟ نشانى و آدرس تاجر را در اختيارش گذاردند ، به سوى خانه تاجر روان شد ، در زد ، خادم تاجر در را باز كرد ، به او گفت : مى‏خواهم صاحب خانه را ببينم ، خادم به صاحب خانه گفت : مردى متين و باادب كه آثار بزرگى از صورت او پيداست ، شما را مى‏طلبد ، تاجر هنگامى كه از در خانه بيرون آمد ، منجى خود و همسرش را ديد ، از شوق ناله زد و اشك عاشقانه ريخت ، همسرش نيز با شنيدن صداى ناله شوهر از خانه بيرون شد ، او هم با ديدن آن پدر مهربان با صدايى بلند گريه عاشقانه كرد ، او را به درون خانه دعوت كردند ، پاسخ داد : من قدم در اين خانه نمى‏گذارم تا مشكل نان مردم و به ويژه آوارگان و درماندگان حل نشود .

تاجر بى‏درنگ نانوايان را خواست و هرچه آرد در انبار داشت مجانى تحويل آنان داد تا پس از پختن نان و كم كردن حق الزحمه خود ، آن را به ارزان‏ترين قيمت در اختيار مردم بگذارند ، ساعتى از غروب نگذشته بود كه تخت نانوايى‏ها پر از نان بود ولى مشترى نداشت .

آن مرد الهى و چهره ملكوتى با اعمال پر ارزش و بركات پرقيمت وجودش ثابت كرد كه اينگونه مهرورزى و هزينه كردن عشق و محبّتبراى ديگران ريشه در ايمان به خدا و قيامت دارد و بلكه اين محبّت از شرايط ايمان است . چنان‏كه پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله در چند روايت و بلكه در رواياتى فراوان به اين حقيقت اشاره فرموده است9 .

آثار و عكس‏العمل اعمال

از حقايقى كه تجربه حيات انسان ثابت كرده است و آيات قرآن و روايات اهل بيت قدس سرهما هم آن را جزء مسلّمات غير قابل ترديد مى‏داند ، عكس‏العمل دنيايى و آخرتى نسبت به هر عمل ظاهرى و باطنى است .

بدون شك اگر عمل انسان چه كوچك و چه بزرگ مثبت باشد ، عكس‏العمل و پاسخ آن نيز مثبت است و اگر عمل منفى باشد عكس‏العمل و پاسخ آن منفى است مگر اين كه آن عمل منفى را توبه واقعى از عهده انسان برطرف كند و جاى پايى از آن برجاى نماند .

در اين زمينه در ادبيات پارسى قطعه‏اى جالب بر اساس اين حقيقت كه در تاريخ تحقق يافته ، سروده شده كه ثبتش در اين دفتر خالى از لطف نيست ،

 نادره مردى زعرب هوشمند  گفت به عبدالملك از راه پند
 روى همين مسند و اين تكيه‏گاه  زير همين قبّه و اين بارگاه
 بودم و ديدم بر ابن زياد  آه چه ديدم كه دو چشمم مباد
 تازه سرى چون سپر آسمان  طلعت خورشيد زِ رويش نهان
 بعد زِ چندى سر آن خيره سر  بُد بر مختار به روى سپر
 بعد كه مصعب سر و سردار شد  دستكش او سر مختار شد
 نك سر مصعب به تقاضاى كار  تا چه كند با تو دگر روزگار10

از جمله حالات باطنى و حقايق معنوى كه در همه انسان‏ها به صورت مايه فطرى و سرمايه معنوى قرار داده شده و راه هزينه آن هم از سوى آفريننده آن و فرستادگانش تعيين گشته ، حالت مهر و محبّت و عاطفه و علاقه است كه اهل دل مى‏گويند : وقتى اين حالت كامل گردد و اوج يابد تبديل به عشق مى‏شود .

عشق و محبّت اگر در مسير مثبت هزينه شود ، عكس‏العمل نيز مثبت و در آخرت به صورت پاداش پر ارزش ابدى است و اگر منفى و شيطانى مصرف گردد عكس‏العملش نيز منفى و در آخرت به شكل كيفر ابدى و آتش دوزخ است . اين حقيقتى است كه قرآن مجيد و روايات ، ناطق به آن هستند و در زندگى اقوام و ملت‏ها و خانواده‏ها و افراد هم به اثبات رسيده است .

عكس‏العمل هر عملى در دايره هستى به طور مستقيم به صاحب عمل مى‏رسد و در اين برنامه هيچ اشتباهى وجود ندارد ،

وَأَن لَّيْسَ لِلاْءِنسَانِ إِلاَّ مَا سَعَى 11.

و اين كه براى انسان جز آنچه تلاش كرده [ هيچ نصيب و بهره‏اى ] نيست .

. . . وَلاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى . . . 12.

. . . و هيچ سنگين بارى بار گناه ديگرى را بر نمى‏دارد . . .


1 ـ « حكى أنَّ مالكا الأشتر رضي الله عنه كان مُجتازاً بسوق الكوفَةِ وَ عَلَيه قَميصٌ خام وَ عمامة مِنْهُ فرآه بعض السوقة فازدرى بزيه فرماه ببندقة تهاونا به فمضى و لم يلتفت فقيل له ويلك أتدرى بمن رميت فقال : لا فقيل له هذا مالك صاحب أميرالمؤمنين عليه السلام فارتعد الرجل و مضى إليه ليعتذر منه فرآه و قد دخل مسجدا و هو قائم يصلى فلما انفتل أكب الرجل على قدميه يقبلهما فقال : ما هذا الأمر فقال : أعتذر إليك مما صنعت فقال: لا بأس عليك فو اللّه‏ ما دخلت المسجد إلا لأستغفرن لك». مجموعة ورام: 1/2.

2 ـ « قيل إنَّ سَلمان رضي الله عنه جاء زائِراً لأبى الدَّرداء فرأى أم أبى الدرداء مُبتَذِلَة فقال : ما شأنُكِ قالَت : إنَّ أخاكَ لَيْسَ لَهُ حاجَة فى شَى‏ء مِن أمْرِ الدُّنيا قال : فَلَما جاء أبو الدَّرداء رَحَبَّ بِسَلمانٍ وَ قَرَّبَ إليه طَعاماً فقال لَهُ سَلمانٌ : اطعم فقال : إنى صائم فقال : أقسمت عَلَيْكَ إلاّ ما طَعِمت فَقال : ما أنا بِآكِلٍ حتّى تَأكُل قال : وَ باتَ عِنْدَهُ فَلَما جاء اللَّيل قام أبو الدرداء فَحَبِسَهُ سَلمان ثُمَّ قال : يا أبا الدرداء إن لِرَبِّكَ عَلَيْكَ حَقا وَ إنَّ لِجَسَدِكَ عَلَيْكَ حقا و لاِءهْلِكَ عَلَيْكَ حقاً فَصُم و أفطر و صَلِّ و نم و أعْطِ كُلَّ ذى حَقٍ حَقَّهُ فأتى أبو الدرداء النبى صلي الله عليه و آله فأخبَرَهُ بِما قال لهُ سَلمان فقال لهُ مِثل قول سلمان » . مجموعة ورام : 1/2 .

3 ـ الاختصاص : 88 ؛ بحار الأنوار : 85/304 ، باب 2 ، حديث 2 ؛ سفينة البحار : 5/132 ، باب الصاد .

4 ـ زخرف (43) : 67 .

5 ـ مصباح الشريعة : 194 ، باب 93 ؛ بحار الأنوار : 66/251 ، باب 36 ، حديث 30 .

6 ـ مائده (5) : 51 .

7 ـ توبه (9) : 12 .

8 ـ فيض كاشانى.

9 ـ « إذ قال أبو رزين العقيلى : يا رسول اللّه‏ : ما الايمان ؟ قال : أن يكون اللّه‏ ورسوله أحبّ إليك ممّا سواهما ». مجموعة ورّام : 1/223 ، بيان الحب للّه‏ ولرسوله .

10 ـ فيض كاشانى .

11 ـ نجم (53) : 39 .

12 ـ انعام (6) : 164 .




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^