سلام داد و خود را به پاى اشتر انداخت و بوسيد ، اشتر او را از روى پايش برداشت و گفت : چه مىكنى ؟ ! گفت : عذر عمل زشتى كه از من سر زد ، از تو مىخواهم ! اشتر فرمود : بر تو هيچ گناهى نيست ، به خدا سوگند من به مسجد آمدهام كه براى تو درخواست آمرزش نمايم1 .
سلمان و ابودرداء
سلمان و ابودرداء از طريق مايه ايمانى ، دو يار و دوستدار يكديگر بودند . سلمان روزى به ديدار ابودرداء رفت ، همسر ابودرداء را بسيار سادهپوش و دور از زينت زنان و به صورتى خيلى عادى و معمولى ديد ، به او گفت : اين چه وضعى است كه خود را در آن قرار دادهاى ؟ پاسخ داد : برادرت ابودرداء خود را از همه امور دنيايى بىنياز حس مىكند و گويا احتياجى به هيچ امرى از امور دنيا ندارد .
هنگامى كه ابودرداء وارد خانه شد به سلمان خوش آمد گفت و غذايى نزد او نهاد ، سلمان به او گفت : اى ابودرداء ! تو هم از اين غذا بخور ، ابودرداء گفت : من روزهام . سلمان گفت : تو را سوگند مىدهم كه از اين غذا بخور ، زيرا تا تو دست به غذا نبرى من لقمهاى از آن نخواهم خورد ، در هر صورت سلمان شب را نزد ابودرداء ماند ، مشاهده كرد با فرا رسيدن شب ابودرداء براى عبادت آماده شد ، سلمان او را نگه داشت و به او گفت :
اى ابودرداء ! براى پروردگارت بر تو حقى است و براى بدنت نيز بر تو حقى است و براى خانوادهات هم چنان بر تو حقى است ، در ايام معينى روزه بگير و ديگر ايام را بخور و نماز بگذار ، به بستر خواب و استراحت هم برو و حق هر صاحب حقى را نيز ادا كن ، اين بىميلى به غذا و بىتوجهى به همسرت و هزينه نكردن عشق و محبّت به او امرى ناپسند و عملى نامشروع و روشى غير متعارف و كارى دور از اخلاق انسانى است .
ابودرداء پس از اين جريان خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله رسيد و پيامبر را از برخورد و گفتار سلمان خبر داد ، نهايتاً پيامبر هم به همان صورتى كه سلمان ابودرداء را هدايت كرده بود ، او را راهنمايى فرمود2 .
اوج عشق به ديگران
صفوان بن يحيى از اصحاب حضرت امام موسى بن جعفر و حضرت امام رضا و حضرت امام جواد قدس سرهما بود . رجال حديث درباره او نوشتهاند : نزد حضرت امام رضا عليه السلام از منزلت والايى برخوردار بود ، از حضرت امام رضا و حضرت امام جواد قدس سرهما در همه أمور وكالت داشت ، در ميان اهل زمانش از همه عابدتر و موفقتر بود ، در زهد و بندگى خدا مقامى بالا داشت ، در سفر حج يكى از همسايگان كوفهاش پولى به او داد كه آن را به زن و فرزندش برساند ، به او گفت : صبر كن تا بروم و برگردم ، اگر زمينه بود آن را مىپذيرم و به زن و فرزندت مىرسانم .
نزد شتردارى كه شتر كرايه كرده بود رفت و به او گفت : اين مقدار به بار من اضافه مىشود اگر راضى هستى بپذيرم ؟ !
با دو دوستش عبداللّه بن جندب و على بن نعمان كه شريك كسبىاش بودند ، در بيت اللّه قرار گذاردند كه هر كدام از دنيا رفتند ، ديگرى به اندازه عمر او به جاى او نماز و روزه و زكات ادا كند !
دو نفر شريك و دوستش پس از او مردند ، صفوان شبانه روز صد و پنجاه ركعت نماز مىخواند ، هفده ركعت واجب و بقيه نافله ، يك بخش از نماز را براى خود مىخواند و دو بخش ديگر را براى دو شريكش ، و در سال سه زكات مىپرداخت : يكى براى خودش و دو سهم براى دو شريكش و اين غير از مالى بود كه از طرف آنان به اهل استحقاق مىپرداخت3 .راستى محبّت به ديگران و عشق و محبّت چيزى جز شعاع ايمان و اخلاق و انسانيّت نيست كه فقط از افق وجود تربيتشدگان مكتب وحى طلوع مىكند و ديگران را از آن بىنصيب و سهمى نيست .
الهى آتش عشقم به جان زن | شرر زان شعلهام بر استخوان زن |
چو شمعم بر فروز از آتش عشق | بر آن آتش دلم پروانهسان زن |
مهرورزى فيلسوف بزرگ حاجى سبزوارى
زمستان بسيار سردى بود هواى سبزوار كه شهرى در دل كوير است ، به شدت تحت تأثير سرما بود و در آن هواى سرد زمستانى برف هم به تدريج از آسمان به سوى زمين سرازير مىشد ، حاج ملاّ هادى سبزوارى آن حكيم عارف و فيلسوف آراسته به حقايق و معارف به شاگردان حوزه درسش كه تعداد قابل توجهى بودند فرمود : اگر برف سنگين باريد و سبب زحمت بود درس فردا تعطيل است .
دانشجويان مقيم در مدرسه هنگامى كه براى نماز شب و تهجد و مناجات و نماز صبح برخاستند مشاهده كردند برف بسيار سنگينى روى زمين نشسته و قطعاً كلاس درس تشكيل نخواهد شد ولى حاجى برابر وقت هر روز به درس آمد ، دانشجويان هم با ديدن حاجى به سالن تدريس آمدند و به محضر آن حكيم عارف عرض كردند : شما ديروز فرموديد اگر برف سنگين بود درس تعطيل است ، چه شد در اين سرماى سخت و برف سنگين به درس آمديد ؟ !
فرمود : در اطاق خانه نشسته بودم از بيرون صداى چارپايانى چون گاو و استر و الاغ شنيدم كه صاحبانشان آنان را براى كار به دنبال خود مىبرند ، به خود گفتم : اين حيوانات در اين هواى سرد و برف سنگين تنبه تعطيلى كار ندادند ما كه اشرف مخلوقاتيم به چه سبب تعليم و تعلّم را تطعيل كنيم ؟ براى اين كه شما عزيزانم از درس محروم نشويد و عمرتان ضايع نگردد به درس آمدم .
آرى ؛ محبّت و دلسوزى معلّمى آگاه و عارفى بينا و حكيمى با كرامت نسبت به شاگردانش اجازه نداد كه سود علمىاش را از شاگردانش دريغ ورزد و زمينه ضايع شدن عمرشان را با تعطيل كردن درس فراهم سازد .
كاسب مهرورز بازار كرمان
سال 1365 هجرى شمسى به دعوت اهل دلى به مدت ده شب در كرمان جهت تبليغ دين و بيان حلال و حرم خدا بر اساس آيات قرآن مجيد و فرهنگ اهل بيت قدس سرهما رفته بودم .
شبى با آن اهل دل پس از پايان جلسه به خانه مىرفتم ، در مسير راه در يكى از خيابانهاى كرمان باغ زيبايى كه ساختمانى بر اساس معمارى ايرانى اسلامى در آن بود نظرم را جلب كرد ، از او پرسيدم : اين باغ كه داراى ساختمانى جالب توجه است متعلّق به كيست ؟ پاسخ داد : اين باغ و ساختمانش داستان بسيار جالبى دارد كه شنيدنى است ، سپس برايم نقل كرد كه نزديك به صد سال پيش كاسبى از بازاريان كرمان اول غروب در حالى كه هواى سرد زمستانى بر شهر كويرى كرمان مسلّط بود ، مغازهاش را تعطيل و به سوى خانهاش حركت مىكند ، هنگامى كه از بازار قديمى و سرپوشيده كرمان بيرون مىآيد در ميدان جلوى بازار در حالى كه از رفت و آمد خبرى نبود ، نوجوانى را در حدود ده سالهمشاهد مىكند كه با يك پيراهن روى سكّويى در ميدان نشسته و از سرما مىلرزد ! او بر اساس ايمان و مسئوليت شرعى ، بىتفاوت گذشتن از كنار آن نوجوان را روا نمىبيند ، با مهربانى و خوشرويى به آن نوجوان مىگويد : من يتيم هستم و كسى را ندارم كه از من سرپرستى كند ، تنها پناه من مادرم بود كه پس از مرگ پدرم به خانه شوهر رفت در حالى كه شوهرش با او شرط گذاشت كه من همراه او نباشم ، از ناچارى در اين ابتداى زمستان بيرون ماندهام و نمىدانم آيندهام چه خواهد شد ؟
آن مرد با محبّت دلسوز ، نوجوان را به خانه خود مىبرد و آن شب را پدرانه از او پرستارى مىكند و در ضمن پرستارى ، با خود حديث نفس نموده كه كه من اين مال و ثروت جمع شده و اندوخته و پسانداز را چرا در راه خدا هزينه نكنم و از اين راه به آبادى آخرتم برنخيزم ؟
فرداى آن شب اين باغ را خريد و ساختمان را مجهز به تجهيزات آن روز در آن بنا كرد و آن نوجوان و يتيمان بىسرپرست شهر را همراه معلّمان و پرستارانى دلسوز در آن گرد آورد و مخارج مادى و معنوى آنان را به عهده گرفت تا اين كه هر يك از يتيمان پس از تحصيل و ورود به اجتماع ، منبعى از خير و بركت براى ديگر يتيمان و بىسرپرستان شهر شدند .
اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه اين محبّت و دل سوزى و مهرورزى و عشق به ديگران كه در قلب آن كاسب كرمانى موج مىزد ، ريشه در ايمان به خدا و يقين به قيامت دارد و شعاعى و شعلهاى و قبسى از رحمت رحيميّه حضرت حق است كه از افق قلب اهل ايمان طلوع مىكند و به فضاى سرد و سرمازده بىنوايان و تهىدستان و يتيمانو مشكل داران ، گرمى و حرارت مىبخشد .
اين گونه رحمت و شفقت در قلب مردم بىايمان و بىتوجه به آخرت و لائيك و منقطع از حقايق ، وجود ندارد ، چنين مردمانى در ظاهر كار ، لبخندى به روى يكديگر مىزنند و نسبت به هم اظهار محبّت مىكنند در حالى كه در باطن ، موافق و دوست يكديگر نيستند و زمانى كه اقتضا كند به روى هم اسلحه مىكشند و هيتلروار در ميان ملتها حمّام خون به راه مىاندازند ، چنان كه قرآن مجيد مىفرمايد :
الاْءَخِلاَّءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلاَّ الْمُتَّقِينَ 4.
در آن روز دوستان دشمن يكديگرند مگر پرهيزكاران .
اميرالمؤمنين عليه السلام مىفرمايد :
إنّ أطيبَ شَىءٍ فِى الجَنَّةِ وَأَلَذُّهُ ، حُبُّ اللّهِ وَالحُبُّ فِى اللّهِ وَالحَمدُ للّهِِ 5 . پاكيزهترين و لذيذترين حقيقت در بهشت ، عشق به خدا و عشق به ديگران به خاطر خدا و سپاس و حمد براى خداست .
بنابراين به دوستى و محبّت بىدينان و اهل كفر و شرك و پيمانها و قراردادهايشان هيچ اعتمادى نيست ، به اين خاطر قرآن مجيد از دوستى و رابطه با آنان نهى مىكند و پيمانهاى آنان را مورد اعتماد نمىداند ، آنجا كه مىفرمايد :
يَاأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَالنَّصَارَى أَوْلِيَاءَ . . . 6.
اى اهل ايمان ! يهود و نصارى را سرپرستان و دوستان خود مگيريد . . .
. . . فَقَاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لاَأَيْمَانَ لَهُمْ 7.
. . . با پيشوايان كفر بجنگيد كه آنان را [ نسبت به پيمانهايشان ] هيچ تعهدى نيست . . .
مهر و محبّت مرا پايبند مسجد كرد
در سنين هفت يا هشت سالگى بودم كه پس از شنيدن اذان صبح هواى رفتن به مسجد براى خواندن نماز به سرم زد .
هنگامى كه به مسجد نزديك محل سكونتم رفتم ديدم مردمى مشتاق براى خواندن نماز صبح به جماعت گرد آمدهاند ، من هم چون ديگران در صف جماعت قرار گرفتم ، نماز با اقتدا به عالم مسجد به پايان رسيد ، پيرمردى كه نزديك هشتاد سال از عمرش مىگذشت با من به عادت مسجديان مصافحه كرد و از نامم پرسيد گفتم : نامم حسين است ، به خاطر نماز و نامم مرا به شدت تشويق كرد و مورد مهر و محبّت و نوازش قرار داد و با زبانى نرم و پرجاذبه براى نماز صبح آينده دعوت شدم .
وقتى به خانه آمدم و نشانههاى آن پيرمرد با محبّت را براى پدرم گفتم وى را شناخت ، از اوصاف او برايم سخن گفت و وى را مردى مؤمن و امين مردم و پرجاذبه معرفى كرد ، محبّت و مهر و نوازش و برخورد او ، مرا به شدت علاقهمند به مسجد و نماز جماعت كرد ، اكنون كه اين سطور را مىنويسم نزديك پنجاه سال است از آن برخورد سپرى شده ، هنوز شيرينى آن برخورد را احساس مىكنم و بخشى از پايبندى خود به مسجد و نماز و قرار گرفتنم در گروه مؤمنان و مصون ماندنم از مفاسد را مديون موج محبّت و مهربانى آن پير روشنضمير مىدانم .
من ساليان است در جستجوى چنان انسانهاى والا و بيدار و بامحبتم ولى با كمال تأسف هرچه مىگردم كمتر مىيابم و شگفت آن كه روز به روز عدد اينگونه چهرههاى پاك و برجسته كه از ايمان بالايى برخوردار باشند و موج محبتشان به همه برسد ، كم و كمتر مىشود و از آن مىترسم كه روزى بر اين جامعه برسد كه جامعه از وجود اين منابع پرخير و پرمحبّت محروم شود و همه انگشت حسرت به دندان بگزند و با سوز دل بگويند :
هدهدى كو كه از سبا گويد | خبر يار آشنا گويد |
كه سليمان كه رمز منطق طير | از خدا گيرد و به ما گويد |
كو خضر تا كه موسى جان را | از لدنا اشارهها گويد |
نوح كو تا كه كشتيى سازد | من ركب فيه قد نجا گويد |
كو خليلى كه رو به حق آرد | لااحبى به ما سوا گويد |
كو كليم اللهى لقاجويى | روبهرو حرف با خدا گويد |
كو مسيحى كه مرده زنده كند | خبرى چند از سما گويد |
كو محمد كه سرّ ما اوحى | با احبا و اوليا گويد |
كو على آن درِ مدينه علم | تا زحق شمهاى به ما گويد |
يا چو جامى زهل اتى نوشد | رمزى از سرّ انما گويد |
اهل بيت نبى كجا رفتند | و ان كه زايشان حديث واگويد |
همدمى كو كه آشنا باشد | با دلم حرف آشنا گويد |
كو طبيب دلى در اين عالم | خسته درددل كه را گويد |
يا بگوشم رسد نداى الست | هر سر موى من بلى گويد |
شكوه بس فيض اهل دردى كو | تا طبيبش از دوا گويد8 |
خدمتى شگفتآور و دلسوزانه
روزى در تهران به محضر عالمى آگاه و دانشمندى بصير كه داراى خدماتى بسيار پر ارزش به اسلام و مردم مسلمان بود مشرف شدم ، او در آن روز ، سنين نود سالگى را سپرى مىكرد و در آن سنين عاشقانه و مشتاقانه به خدمات ارزندهاش ادامه مىداد و از پاى نمىنشست .
وجودش گنجينهاى از تجربيات ، مشاهدات و حوادثى بود كه در دوران عمرش افتاده بود و خود در پارهاى از آن حوادث حضور داشت .
مجلس مفيد ، بيان گرم و آموزنده ، كلام موزون و سنجيده ، از خصوصيات و ويژگىهاى او بود .
از لطف و محبتش نصيب داشتم و مرا در هر بار كه به زيارتش مىرفتم مورد تفقد قرار مىداد .
آن جناب مىفرمود : در ايام جنگ جهانى اول در بازار تهران مردى طلافروش بود كه از امكانات مالى قابل توجهى برخوردار بود ، او مورد اعتماد بازاريان قرار داشت و كار خيرى نبود مگر اين كه با مال خود در آن شركت مىكرد و در اين زمينه از عشقى فراوان و شوقى بىكران برخوردار بود .
بر خود مقرر و حتم كرده بود كه آفتاب روز غروب نكند مگر اين كه چند كار خير و لااقل يك كار خير انجام دهد . او هر روز از مغازه بيرون مىرفت و براى گره گشودن از كار مردم قدم خالصانه برمىداشت و هر چهره غصهدارى را مىديد براى حل كار او اقدام مىكرد .
يكى از روزها كه مانند هر روز شوق انجام كار خير و گشودن گره از كار دردمندان را داشت ، بىنصيب ماند ؛ دردى جانكاه تمام وجودش را فرا گرفت ، غصه و اندوهى كمرشكن به او حملهور شد ، روز به غروب نزديك مىشد و او هنوز اميد داشت كار خيرى انجام دهد ولى انجام كار خير پيش نيامد ، آفتاب به چاه غروب فرود مىشد و او با دلى پر از اندوه و قلبى دردمند از اين كه توفيق كار خيرى نيافت به خانه رفت .
همسر مهربانش برايش غذا گذاشت ولى او از خوردن غذا به خاطر اين كه هيچ ميلى به غذا نداشت امتناع نمود ، به همسرش گفت : امروز يكى از بدترين و ظلمانىترين روزهاى من بود زيرا حضرت حق به من نظر لطف و مرحمت نداشت و از كار خير بىنصيبم گذاشت و توفيق خدمت به بندگانش را رفيق راهم نكرد .
با دلى پر غصه به بستر رفت ولى تا نيمه شب خوابش نبرد و به ناچار از بستر كناره گرفت و به قصد بيرون رفتن از خانه و يافتن كار خير در تاريكىهاى شب و خلوت شهر آماده گشت .
به همسرش گفت : دلم آرام ندارد ، باطنم غرق رنج و اندوه است ، برايم قرارى برقرار نيست ، چون شبگردان بيدار در خيابانها و كوچهها و محلات همچون چرخ مىچرخم شايد حضرت دوست نظر عنايت كند و كار خيرى نصيبم نمايد و از اين تنگناى روحى و خلأ معنوى نجاتم بخشد .
با تكيه بر لطف حق از خانه بيرون رفت و كوچه به كوچه و خيابان به خيابان و محل به محل تا نزديكى سحر قدم زد و نهايتاً در دل تاريك شب در محلهاى از محلات جوانى را در سنين بيست سالگى ديد كه سر به ديوار گذاشته و آرام آرام زمزمه مىكند و اشك مىريزد .
نزد جوان رفت و سبب گريه و زمزمهاش را پرسيد ، جوان هنگامى كه چهره الهى آن مرد را ديد كه آثار سجده و عبادت و پاكى و طهارت و درستى و صداقت از آن پيداست به خاطر شرم و حيا از گفتن دردش خوددارى كرد .
آن منبع مهر و مهرورزى و لطف و دل سوزى به او گفت : بيدارى شب من و بيرون آمدنم از خانه و اين محل و آن محل گشتنم به خاطر توست ، دست از تو نمىكشم تا دردت را به من بگويى و از گرفتارى و مشكلت با من سخن آغاز كنى .
جوان گريان چون اصرار و پافشارى او را در بيان درد و گرفتارى ديد به او گفت : اين مكان و اين محل جاى زنان بدكاره شهر است ، من اواسط روز جهت انجام كارى مثبت از اين محل بدون اين كه بدانم چه محلى است عبور مىكردم ديدم دخترى را از شهرى ديگر كه فكر مىكنم هنوز دامنش به اين گناه آلوده نشده تحويل اين خانه دادند ، من با ديدن دختردلباخته او شدم و مهر و محبتش سراپايم را فرا گرفت ، اول شب به اين خانه مراجعه كردم ، صاحب اين خانه زنى است كه خود از بدكاران بوده ولى به خاطر مسن شدن به عنوان خانم رئيس ، كارگردان معاصى و گناهان ديگران است و دختران و زنان جوان را در اختيار هرزههاى شهر و مريدان شيطان مىگذارد ، از او خواستم آن دختر را رها كند تا من با او در عين تهىدستى و فقر ازدواج كنم ولى او با خشم و غضب مرا از خانه راند اما من به سبب دلبستگى به دختر از اين جا نرفتم ، از ابتدا شب تا الآن سر به ديوار گذاشته و از شدت اندوه اشك مىبارم و بر وضع آن دختر به شدت غصه مىخورم ! !
آن چهره ملكوتى و منبع نور و معنويت درِ خانه آن زن را زد و وى را از خواب گران كه از پى خستگى معصيت او را فرا گرفته بود بيدار كرد و با او درباره آن دختر گفتگو نمود ، زن به قول خودش به دليل اين كه براى تصرف آن دختر پول سنگينى داده بود از سپردن آن دختر به آن انسان والا امتناع داشت ولى آن مرد دلسوز و مهربان و منجى دردمندان و مشكلگشاى مستمندان با پرداخت پول سنگين به صورت نقد ، آن دختر را از چنگال آن عفريته نجات داد و همراه خود با آن جوان به خانه برد .
او در آن لحظه كه پروردگار چنين لطفى ويژه در حق او نموده بود از خوشحالى در پوست خود نمىگنجيد ، به همسرش گفت : براى مدتى محدود تعاليم دين را به اين دختر بياموز ، من هم اين جوان را به عنوان شاگرد مغازه خود به مغازه مىبرم و به تدريج تعاليم اسلام را به او مىآموزم ، پس از دو سه ماه كه براى هر دو از نظر شرعى و عرفى زمينهازدواج فراهم گشت ، هر دو را به گردونه ازدواج مىسپارم و زندگى خوشى را براى آنان آماده مىكنم .
دختر در دامن تربيت اسلامى همسر آن مرد الهى قرار گرفت ، جوان كه جوانى امين و درستكار بود در آغوش مهر و محبّت و دل سوزى آن مرد سر سپرد و پس از مدتى عروسى هر دوى آنان با هزينه آن انسان والا در خانه خودش انجام گرفت و ساليانى چند نزد آن مرد ، روزگار به خوشى و سلامت سپرى كردند و سرمايهاى قابل توجه از راه كسب مشروع نصيب آن زن و شوهر شد .
روزى جوان ، نزد آن مرد به سخن نشست ، به او گفت : اى پدر مهربان و دلسوز ! و اى نجاتبخش من و همسرم ! من متولد منطقه منجيل در مسير جاده شهر رشت هستم و در آن جا اقوامى دارم ، خود و همسرم علاقه داريم از تهران رخت بسته به ديار خود رويم و بقيه عمر را در آن جا به دعاگويى شما مشغول باشيم .
آن انسان والا كه دوست نداشت آزادى مشروع كسى را محدود كند با همه دلبستگى و علاقهاى كه به خاطر مايه ايمانىاش به آن دو نفر داشت و دورى آن دو را برنمىتافت ، تن به پذيرش اين پيشنهاد داد و زمينه رفتن هر دو را به منجيل فراهم ساخت .
آن دو به منجيل رفتند و گاهى به وسيله پست كه در آن روز بسيار محدود و خبردهىاش طولانى بود از وضع خود به آن چهره پرفروغ خبر مىدادند .
چند سالى از اين ماجرا گذشت و در حاليكه تنها ارتباط ميان آن زن و شوهر و آن منبع كرامت نامه بود ، سفرى به سوى رشت براى آن دوبزرگوار پيش آمد ، سفرى كه مصادف با پايان جنگ اول جهانى بود و آوارگانى از جنگ در مناطق شمالى كشور با انواعى از گرفتارىها و به ويژه فقر و تهيدستى اسكان گرفته بودند .
آن انسان والا يكى دو ساعت مانده به غروب وارد منجيل شد ، تراكمى از جمعيت كنار مغازههاى نانوايى ديد ، سبب كثرت جمعيت را جنب مغازههاى نانوايى پرسيد ، گفتند : كمبود گندم و آرد مردم را براى تهيه نان دچار مشكل كرده است ، پرسيد : تاجر گندم در اين منطقه كيست ؟ نشانى و آدرس تاجر را در اختيارش گذاردند ، به سوى خانه تاجر روان شد ، در زد ، خادم تاجر در را باز كرد ، به او گفت : مىخواهم صاحب خانه را ببينم ، خادم به صاحب خانه گفت : مردى متين و باادب كه آثار بزرگى از صورت او پيداست ، شما را مىطلبد ، تاجر هنگامى كه از در خانه بيرون آمد ، منجى خود و همسرش را ديد ، از شوق ناله زد و اشك عاشقانه ريخت ، همسرش نيز با شنيدن صداى ناله شوهر از خانه بيرون شد ، او هم با ديدن آن پدر مهربان با صدايى بلند گريه عاشقانه كرد ، او را به درون خانه دعوت كردند ، پاسخ داد : من قدم در اين خانه نمىگذارم تا مشكل نان مردم و به ويژه آوارگان و درماندگان حل نشود .
تاجر بىدرنگ نانوايان را خواست و هرچه آرد در انبار داشت مجانى تحويل آنان داد تا پس از پختن نان و كم كردن حق الزحمه خود ، آن را به ارزانترين قيمت در اختيار مردم بگذارند ، ساعتى از غروب نگذشته بود كه تخت نانوايىها پر از نان بود ولى مشترى نداشت .
آن مرد الهى و چهره ملكوتى با اعمال پر ارزش و بركات پرقيمت وجودش ثابت كرد كه اينگونه مهرورزى و هزينه كردن عشق و محبّتبراى ديگران ريشه در ايمان به خدا و قيامت دارد و بلكه اين محبّت از شرايط ايمان است . چنانكه پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله در چند روايت و بلكه در رواياتى فراوان به اين حقيقت اشاره فرموده است9 .
آثار و عكسالعمل اعمال
از حقايقى كه تجربه حيات انسان ثابت كرده است و آيات قرآن و روايات اهل بيت قدس سرهما هم آن را جزء مسلّمات غير قابل ترديد مىداند ، عكسالعمل دنيايى و آخرتى نسبت به هر عمل ظاهرى و باطنى است .
بدون شك اگر عمل انسان چه كوچك و چه بزرگ مثبت باشد ، عكسالعمل و پاسخ آن نيز مثبت است و اگر عمل منفى باشد عكسالعمل و پاسخ آن منفى است مگر اين كه آن عمل منفى را توبه واقعى از عهده انسان برطرف كند و جاى پايى از آن برجاى نماند .
در اين زمينه در ادبيات پارسى قطعهاى جالب بر اساس اين حقيقت كه در تاريخ تحقق يافته ، سروده شده كه ثبتش در اين دفتر خالى از لطف نيست ،
از جمله حالات باطنى و حقايق معنوى كه در همه انسانها به
صورت مايه فطرى و سرمايه معنوى قرار داده شده و راه هزينه آن هم از
سوى آفريننده آن و فرستادگانش تعيين گشته ، حالت مهر و محبّت
و عاطفه و علاقه است كه اهل دل مىگويند : وقتى اين حالت كامل گردد
و اوج يابد تبديل به عشق مىشود .
عشق و محبّت اگر در مسير مثبت هزينه شود ، عكسالعمل نيز مثبت
و در آخرت به صورت پاداش پر ارزش ابدى است و اگر منفى و شيطانى
مصرف گردد عكسالعملش نيز منفى و در آخرت به شكل كيفر ابدى
و آتش دوزخ است . اين حقيقتى است كه قرآن مجيد و روايات ، ناطق به
آن هستند و در زندگى اقوام و ملتها و خانوادهها و افراد هم به اثبات
رسيده است .
عكسالعمل هر عملى در دايره هستى به طور مستقيم به صاحب
عمل مىرسد و در اين برنامه هيچ اشتباهى وجود ندارد ،
وَأَن لَّيْسَ لِلاْءِنسَانِ إِلاَّ مَا سَعَى
11.
و اين كه براى انسان جز آنچه تلاش كرده [ هيچ نصيب و بهرهاى ] نيست .
. . . وَلاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى . . .
12.
. . . و هيچ سنگين بارى بار گناه ديگرى را بر نمىدارد . . .
1 ـ « حكى أنَّ مالكا الأشتر رضي الله عنه كان مُجتازاً بسوق الكوفَةِ وَ عَلَيه قَميصٌ خام وَ عمامة مِنْهُ فرآه بعض
السوقة فازدرى بزيه فرماه ببندقة تهاونا به فمضى و لم يلتفت فقيل له ويلك أتدرى بمن رميت فقال :
لا فقيل له هذا مالك صاحب أميرالمؤمنين عليه السلام فارتعد الرجل و مضى إليه ليعتذر منه فرآه و قد دخل
مسجدا و هو قائم يصلى فلما انفتل أكب الرجل على قدميه يقبلهما فقال : ما هذا الأمر فقال : أعتذر إليك
مما صنعت فقال: لا بأس عليك فو اللّه ما دخلت المسجد إلا لأستغفرن لك». مجموعة ورام: 1/2.
2 ـ « قيل إنَّ سَلمان رضي الله عنه جاء زائِراً لأبى الدَّرداء فرأى أم أبى الدرداء مُبتَذِلَة فقال : ما شأنُكِ قالَت : إنَّ أخاكَ
لَيْسَ لَهُ حاجَة فى شَىء مِن أمْرِ الدُّنيا قال : فَلَما جاء أبو الدَّرداء رَحَبَّ بِسَلمانٍ وَ قَرَّبَ إليه طَعاماً فقال لَهُ
سَلمانٌ : اطعم فقال : إنى صائم فقال : أقسمت عَلَيْكَ إلاّ ما طَعِمت فَقال : ما أنا بِآكِلٍ حتّى تَأكُل قال : وَ باتَ
عِنْدَهُ فَلَما جاء اللَّيل قام أبو الدرداء فَحَبِسَهُ سَلمان ثُمَّ قال : يا أبا الدرداء إن لِرَبِّكَ عَلَيْكَ حَقا وَ إنَّ لِجَسَدِكَ
عَلَيْكَ حقا و لاِءهْلِكَ عَلَيْكَ حقاً فَصُم و أفطر و صَلِّ و نم و أعْطِ كُلَّ ذى حَقٍ حَقَّهُ فأتى أبو الدرداء النبى صلي الله عليه و آله
فأخبَرَهُ بِما قال لهُ سَلمان فقال لهُ مِثل قول سلمان » . مجموعة ورام : 1/2 .
3 ـ الاختصاص : 88 ؛ بحار الأنوار : 85/304 ، باب 2 ، حديث 2 ؛ سفينة البحار : 5/132 ،
باب الصاد .
5 ـ مصباح الشريعة : 194 ، باب 93 ؛ بحار الأنوار : 66/251 ، باب 36 ، حديث 30 .
9 ـ « إذ قال أبو رزين العقيلى : يا رسول اللّه : ما الايمان ؟ قال : أن يكون اللّه ورسوله أحبّ إليك ممّا
سواهما ». مجموعة ورّام : 1/223 ، بيان الحب للّه ولرسوله .
نادره مردى زعرب هوشمند
گفت به عبدالملك از راه پند
روى همين مسند و اين تكيهگاه
زير همين قبّه و اين بارگاه
بودم و ديدم بر ابن زياد
آه چه ديدم كه دو چشمم مباد
تازه سرى چون سپر آسمان
طلعت خورشيد زِ رويش نهان
بعد زِ چندى سر آن خيره سر
بُد بر مختار به روى سپر
بعد كه مصعب سر و سردار شد
دستكش او سر مختار شد
نك سر مصعب به تقاضاى كار
تا چه كند با تو دگر روزگار10