مرگ و فرصت ها، ص: 327
نمىكند. دلش مىسوزد و اشكش نيز مىريزد، ولى در حد خودش مىگويد:
«الهى رضاً بقضائك و تسليماً لامرك لا معبود سواك» «1»
اين داستان را زياد شنيدهايد و يا در نوشتههاى مرحوم محدّث قمى خواندهايد؛ كه بر اساس آيات قرآن مىتوان نظر داد كه حادثه ديدگان مؤمن كه فرصت حادثه را غنيمت مىشمارند، از طريق همين حادثه تمام كمبودهاى آخرتى خود را پر مىكنند.
رضايت بر فقر
جوان عربى علاقه شديدى به درس خواندن پيدا مىكند كه به نجف بيايد و درس بخواند. مىآيد و شروع به درس خواندن مىكند، ولى از طرف خانواده به او كمكى نمىشود، چون نمىتوانستند كمك مالى به او بدهند. در كمال فقر و مضيقه بود، ولى خوب درس مىخواند.
نان خشك، پوست هندوانه و خربزهاى از كوچهها جمع مىكرد تا شكمش را سير كند. شبها كتاب را زير چراغ دستشويى مىبرد و در نور آن چراغها درس مىخواند. اين گونه زندگى را مىگذراند و گلهاى نيز نداشت.
گله كردن از خدا نيز خوب نيست. بالاخره وجود مقدس او بر اساس حكمتش پرونده هر كسى را رقم زده است كه از دل همان حكمت مىشود نمره و درجه در آورد. گلايه و نارضايتى نمره را كم مىكند.
در آن شدت ندارى و در اوج جوانى، روزى در مسير درس، دخترى باادب، باكرامت و باوقارى كه صورتش پيدا بود، آمد برود، اين طلبه فقير و گرسنه بى توجه و بدون عمد، نگاهش به قيافه او افتاد و دلش رفت. نشد جلوى دل را بگيرد:
ز دست ديده و دل هر دو فرياد |
كه هر چه ديده بيند دل كند ياد «2» |
|
گاهى كسى از خانه بيرون مىرود، اصلًا نيت او اين است كه به نامحرم نگاه كند، پس دارد معصيت مىكند، اما گاهى از خانه بيرون مىرود و اتفاقى، نه اينكه نيت بدى داشته باشد، چشمش به نامحرمى مىافتد، پيغمبر صلى الله عليه و آله مىفرمايد: طبق دستور قرآن، فورى ديده ات را برگردان.
آن نظر اول هيچ، اما نظر دوم «عليك»، يعنى به ضرر تو است و آن را گناه مىنويسند. «1» اين طلبه نيز اين گونه شد. اما با همان نگاه، دل رفت. سرش را پايين انداخت و ديگر نگاه نكرد. روزى با خود گفت: برويم و ببينيم در كدام خانه مىرود كه چند روز ديگر به خواستگارى او برويم.
رفت و خانه دختر را پيدا كرد و چند روز ديگر با آن لباس پاره رفت و در زد، ديد عجب حياط و ساختمانى! گفتند: بفرماييد. به اتاق آمد و آبى و شربتى خورد، پدر دختر گفت: فرمايشى داريد؟ پدر دختر از تجّار نجف بود و وضع مالى او خوب بود.
گفت: براى خواستگارى دختر شما آمدهام. گفت: دختر من؟ خجالت نمىكشى بلند شو برو. او را بيرون كرد.
با گردن كج و ناله و ناراحتى از خانه بيرون آمد.
در اين اوضاع اقتصادى كشنده و محروميت از اين دختر، حس كرد كه مريضى سل گرفته است. سرفه مىكرد و از سينهاش خون مىآمد. رفيقى داشت، به او گفت:
شيخ! چرا خيلى گرفته هستى؟ گفت: نان كه نداريم بخوريم، تابستان در اين گرماى شرجى، در بيابانهاى نجف به كمك كشاورزها مىرويم، مزد كم به ما مىدهند، آن را هم بايد خورده خورده بخوريم، تا تمام شود، اينها همه درد است، تازه سل نيز گرفتهام. درد سوم من نيز اين است كه دخترى را مىخواهم، كه به من نمىدهند.
رفيق او شخص بيدارى بود و چقدر خوب است كه كسى رفيق بيدارى داشته باشد. رفيق بيدار نيز يك فرصت است. رفيق بينايى كه ما را از چاله درآورد.
______________________________ (1)- موسوعة الامام على بن أبى طالب عليه السلام فى الكتاب والسنة و التاريخ: 7/ 248.
(2)- بابا طاهر همدانى.