مرگ و فرصت ها، ص: 233
بيا اين كار را بكن، به طور قطع او انجام مىدهد. اين مسأله روانى دقيقى است؛ كه با عشق و محبت، خيلى از دردها را مىشود علاج كرد؛ بخل، حسد، آلودگى به گناه.
در مسير غلط نيز همين طور است؛ كه متأسفانه گاهى اين تحريك و تصفيه در راه شيطان به كار گرفته مىشود.
وحدت روح با عشق
ميثم تمار يك روستايىِ ايرانى بود. هيچ كس نيز او را نمىشناخت. فردى فقير بود و چيزى نداشت. غلام و برده يك پيرزن بود. روزى همراه اربابش مىرفت، وجود مبارك اميرالمؤمنين عليه السلام نيز از رو به رو مىآمد. اولين بارى بود كه على عليه السلام و ميثم همديگر را مىديدند.
به گونهاى اميرالمؤمنين عليه السلام جلو آمدند كه آن زن متوجه شد كه بايد بايستد.
ايستادند. حضرت به ميثم فرمود: اسم شما چيست؟ ميثم به اين چهره نگاهى كرد، مجذوب اين اقيانوس محبت شد، گفت: ميثم. فرمود: نه، اين اسم اصلى تو نيست، تو در خانهاى كه به دنيا آمدى، مادرت نام تو را سالم گذاشته است، مگر اين نيست؟
گفت: آرى، من بچه بودم، مرا سالم صدا مىكردند. آن خانم متوجه شد كه اين غلام عاشق حضرت شده است. لذا گفت: على جان! من اين غلام را آزاد كردم. او عاشق اميرالمؤمنين عليه السلام شد. عشق على عليه السلام، چه آتشى به جان ميثم زد كه تمام درون ميثم را سوزاند و ميثم يك علىِ كوچك شد. در كنار اميرالمؤمنين عليه السلام عالِم بزرگى شد.
روزى اميرالمؤمنين عليه السلام به مغازه ميثم آمد. او خرما فروش بود. حضرت فرمود:
ميثم! بيا برويم قدم بزنيم. به قدرى با هم صميمى شدند كه روزى ميثم ديد كه اميرالمؤمنين دارد مىآيد و دستش را روى پيشانى خود گذاشته است، عرض كرد:
آقاجان! حال شما چطور است؟ فرمود: سرم خيلى درد مىكند؟ عرض كرد: