فارسی
شنبه 08 ارديبهشت 1403 - السبت 17 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

مرگ و فرصت ها، ص: 233

بيا اين كار را بكن، به طور قطع او انجام مى‏دهد. اين مسأله روانى دقيقى است؛ كه با عشق و محبت، خيلى از دردها را مى‏شود علاج كرد؛ بخل، حسد، آلودگى به گناه.

در مسير غلط نيز همين طور است؛ كه متأسفانه گاهى اين تحريك و تصفيه در راه شيطان به كار گرفته مى‏شود.

وحدت روح با عشق‏

ميثم تمار يك روستايىِ ايرانى بود. هيچ كس نيز او را نمى‏شناخت. فردى فقير بود و چيزى نداشت. غلام و برده يك پيرزن بود. روزى همراه اربابش مى‏رفت، وجود مبارك اميرالمؤمنين عليه السلام نيز از رو به رو مى‏آمد. اولين بارى بود كه على عليه السلام و ميثم همديگر را مى‏ديدند.

به گونه‏اى اميرالمؤمنين عليه السلام جلو آمدند كه آن زن متوجه شد كه بايد بايستد.

ايستادند. حضرت به ميثم فرمود: اسم شما چيست؟ ميثم به اين چهره نگاهى كرد، مجذوب اين اقيانوس محبت شد، گفت: ميثم. فرمود: نه، اين اسم اصلى تو نيست، تو در خانه‏اى كه به دنيا آمدى، مادرت نام تو را سالم گذاشته است، مگر اين نيست؟

گفت: آرى، من بچه بودم، مرا سالم صدا مى‏كردند. آن خانم متوجه شد كه اين غلام عاشق حضرت شده است. لذا گفت: على جان! من اين غلام را آزاد كردم. او عاشق اميرالمؤمنين عليه السلام شد. عشق على عليه السلام، چه آتشى به جان ميثم زد كه تمام درون ميثم را سوزاند و ميثم يك علىِ كوچك شد. در كنار اميرالمؤمنين عليه السلام عالِم بزرگى شد.

روزى اميرالمؤمنين عليه السلام به مغازه ميثم آمد. او خرما فروش بود. حضرت فرمود:

ميثم! بيا برويم قدم بزنيم. به قدرى با هم صميمى شدند كه روزى ميثم ديد كه اميرالمؤمنين دارد مى‏آيد و دستش را روى پيشانى خود گذاشته است، عرض كرد:

آقاجان! حال شما چطور است؟ فرمود: سرم خيلى درد مى‏كند؟ عرض كرد:




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^