فارسی
پنجشنبه 09 فروردين 1403 - الخميس 17 رمضان 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

داستان سراسر نور پاکان عالم


توحید - جلسه اول چهار شنبه (9-11-1398) - جمادی الثانی 1441 - حسینیه همدانی‌ها - 15.04 MB -

سفارش آیات و روایات بر تدارک قیامتی آبادگذشته، حال و آیندۀ اولیای خدا در قرآن-تواضع اولیاءالله در برابر خواسته‌های پروردگار-مناجات خداوند با اولیاءالله-صدیقۀ کبری(س)، قهرمان قهرمانان خاکساری-پر بودن ظرف باور اولیای الهی از خداوند-رنجش اهل‌بیت(علیهم‌السلام) از بگومگو در امور دنیوی-دنیای اولیای الهی، سرشار از بشارت‌های پروردگارحکایتی شنیدنی از سرانجام پاکان عالمچهار خواستۀ صدیقۀ کبری(س) از خداوندکلام آخر؛ اوج مظلومیت امیرالمؤمنین(ع) پس از شهادت زهرا(س)

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

سفارش آیات و روایات بر تدارک قیامتی آباد

صدیقهٔ کبری(س) تا وقتی در قید حیات بودند، با همهٔ وجود عمل‌کنندهٔ به قرآن و روش پیغمبر عظیم‌الشأن اسلام بودند. ایشان با سن کم، دستشان از ایمان و اخلاق و عمل پر بود. در رابطهٔ با برزخ و آخرتشان، چهار خواسته از پروردگار مهربان عالم داشتند و جالب این است که این چهارتا خواسته را تکرار می‌کردند؛ یعنی هر روز از پروردگار عالم می‌خواستند که این چهارتا خواسته تحقق پیدا کند. مسئله‌ای که خیلی مهم است، خیلی هم به آن در قرآن و هم روایات سفارش شده که کاری کنید تا خیالتان و درونتان در دنیا از وضع خودتان مطمئن باشد و در آخرت، برای بعد از مرگتان هم آرامش داشته و مطمئن باشید. 

 

با یک تعبیر ساده‌تر، سعی‌ شما این باشد که البته در حد خودتان، در دنیا نه به خدا و نه به خلق خدا بدهکار باشید و هم اینکه برزخ و قیامت سالم و آبادی برای خود تدارک ببینید؛ نه دنیایتان را خراب کنید و نه آخرت‌ خودتان را خراب کنید. امیرالمؤمنین(ع) می‌فرمایند: اگر کسی در آخرت دچار جریمه شود، دیگر آزاد نمی‌شود؛ دچار بیماری از عذاب الهی شود، دیگر درمان نمی‌شود. ممکن است این‌گونه زندگی کرد که انسان آرامش کاملی در دنیا نسبت به وضع خودش داشته و دغدغه نداشته باشد؟! یعنی بگوید من اگر از دنیا رفتم، گیر و اسیر هستم! 

 

گذشته، حال و آیندۀ اولیای خدا در قرآن

بله می‌شود و سخت هم نیست چنین زندگی‌ای را ایجاد کردن؛ این گروهی که خدا در قرآن اسم برده و خیلی هم محبوب پروردگارند، تعبیر خداوند از آنها «اولیاءالله» است که به زبان فارسی، عاشقان خدا می‌شود. اینها یک گذشته،‌ یک حال(یعنی اکنون) و یک آینده‌ای داشتند که خدا هر سه زمان را در دو آیه بیان کرده است؛ یعنی چقدر آدم‌های بیدار، فهمیده‌، باانصاف و متواضعی بودند. متواضع نه اینکه به هر کسی می‌رسیدند، دولا و راست می‌شدند! از موسی‌بن‌جعفر(ع) در اصول کافی نقل شده که می‌فرمایند: از جمله نصیحت‌هایی که لقمان به همان تک‌پسرش کرده، این بوده است: «تواضع للحق» در برابر هرچه حق است، آدم خاکسار و فروتنی باش. چیزی که حق است، تکبر نکن، پس نزن، شلوغ نکن، داد نکش و دست تجاوز دراز نکن. وقتی حق است، فروتن باش! چه‌کار بکن؟ ببین حق برای چه کسی است، زمینهٔ دسترسی طرف را به حق آماده کن. یک مورد «تواضع للحق» هم این است که در برابر خواسته‌های پروردگار مهربان عالم، آدم فروتن و نرمی باش؛ نه با خدا چون‌وچرا بکن و نه با خلق خدا.

 

-تواضع اولیاءالله در برابر خواسته‌های پروردگار

من چند روز پیش روایتی دیدم؛ البته اینجا(تهران) هم روایت را ندیدم و در منطقه‌ای از اصفهان دیدم که چند شبی منبر داشتم. این روایت خیلی برایم عجیب بود! من وقتی گاهی روایت‌ها را می‌بینم، غصه می‌خورم و می‌گویم ای کاش، زودتر دیده بودم؛ اقلاً به‌اندازه‌ای که بتوانم یا می‌توانستم، عمل می‌کردم و عمل بکنم. روایت این بود: روزی مسیح به پروردگار عالم گفت(حالا عربی‌اش را به زبان تهرانی خودمان ترجمه می‌کنم): خدایا! اگر رفیق صمیمی داری، نشان من بده تا من به زیارتش بروم؛ یک رفیق صاف، پاک و دوست‌داشتنی. خطاب رسید: چنین رفیقی دارم، این هم آدرسش؛ برو و او را ببین. روایت ساده‌ای نیست! یک پیغمبر اولوالعزم از پروردگار خواسته که رفیق ویژه‌ات را به من نشان بده. خیلی مهم است! آدم باید در بعضی از روایت‌ها خیلی دقت کند که چه کسی از چه کسی چه‌چیزی خواسته است! یک پیغمبر اولوالعزم از وجود مقدس حق، چنین خواسته‌ای را داشته است.

 

-مناجات خداوند با اولیاءالله

به آدرسی رفت که خداوند داده بود، یک‌جا رسید و دید خانمی است که کور است، دو دستش هم عیب و مشکل دارد، دو پایش هم عیب دارد و نمی‌تواند بدن این زن را بکشد؛ اما خدا را شکر می‌کند. مسیح به این زن سلام کرد و خانم هم در جوابش گفت: «علیک السلام یا روح الله». گفت: تو که کور هستی، از کجا فهمیدی من چه کسی هستم؟! چقدر غصه دارد که یک زن در دوهزار سال پیش(ما دوهزار و نوزده سال با میلاد فاصله داریم)، در چه جایگاهی از کرامت، انسانیت، اخلاق و ایمان است. از کجا فهمیدی که من هستم؟! ارتباط چقدر قوی بوده است! زن گفت: آن‌کسی که آدرس مرا به تو داد، به من گفت چه کسی به دیدنت می‌آید. آیا به آن خانم وحی می‌شد؟ نه، مگر به مادر موسی وحی شده بود؟! امیرالمؤمنین(ع) در نهج‌البلاغه خطبه‌ای دارد که خیلی خطبهٔ نابی است. حضرت این آیهٔ سورهٔ نور را به در آن خطبه بحث کشیده‌اند: «رِجٰالٌ لاٰ تُلْهِیهِمْ تِجٰارَةٌ وَ لاٰ بَیعٌ عَنْ ذِکرِ اللّٰهِ وَ إِقٰامِ اَلصَّلاٰةِ وَ إِیتٰاءِ اَلزَّکٰاةِ»(سورهٔ نور، آیهٔ 37). وقتی امیرالمؤمنین(ع) خطبه را توضیح می‌دهند، یک جمله در این خطبه دارند و می‌فرمایند: خدا با اینهایی که در این آیه معرفی‌شان کرده، از درون مناجات می‌کند؛ نه اینکه اینها با خدا مناجات می‌کنند، بلکه عکسش است و خدا با اینها مناجات می‌کند. 

 

گفت: آن‌کسی که آدرس مرا به تو داد، او به من گفت که تو به دیدن من می‌آیی. مسیح گفت: خانم، در چه حالی هستی؟ گفت: در بهترین حال هستم. زن فهمید که مسیح احوال بدنش را نمی‌پرسد! حرف‌های انبیا خیلی پایین نیست و خیلی بالاست. مسیح گفت: در چه حالی هستی؟ گفت: مسیح! زبانی ذاکر، دلی شاکر و بدنی صابر دارم؛ می‌خواهی چگونه باشم؟ من که همه‌چیز دارم! 

 

-صدیقۀ کبری(س)، قهرمان قهرمانان خاکساری

آیات دو یا سه آیه است که گذشتهٔ اینها را بیان می‌کند و می‌گوید: «أَلاٰ إِنَّ أَوْلِیٰاءَ اَللّٰهِ لاٰ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لاٰ هُمْ یحْزَنُونَ»(سورهٔ یونس، آیهٔ 62). این حرف‌هایی که می‌شنوید، قهرمانِ قهرمانان تمام این مسائل، صدیقهٔ کبری(س) است و تا لحظهٔ آخر عمرش، آن‌کسی بود که این سه‌ آیه می‌گوید، آن‌کسی بود که این خانم برای مسیح گفت. زندگی‌اش معلوم و روشن است و اصلاً کسی در آن موقعیت نبود که این‌گونه نسبت به امام زمانش خاکساری داشته باشد. کسی در آن موقعیت نبود و صدیقهٔ کبری(س) موقعیت تکی داشت. حالا خاکساری‌اش را ببینید؛ واقعاً قلب آدم می‌خواهد از سنگینی مسئله از جا کنده شود! 

 

آن دو نفر داخل کوچه به امیرالمؤمنین(ع) گفتند: شنیده‌ایم همسرتان خیلی مریض است، می‌شود به دیدنش بیاییم؟! امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: باید اجازه بگیرم؛ یعنی من نمی‌توانم بی‌اجازهٔ زهرا، به شما بگویم بیایید و ایشان باید اجازه بدهد. شما بگو علی جان، شما امام مطلق بر عالم هستید، اجازهٔ ایشان را نمی‌خواست؛ نمی‌دانند که این حرف را می‌زنند! اگر زهرا(س) را بفهمند، می‌بینند که باید اجازه می‌گرفت. به خانه آمد و مسئله را خدمت ایشان بیان کرد که این دو نفر می‌خواهند به دیدن شما بیایند. خبر دارید که این دو نفر چه کارهایی کرده‌اند؟! زهرای مرضیه(س) دو کلمه به امیرالمؤمنین(ع) گفتند؛ حالِ خانم‌ها را که می‌دانید؟! گاهی خانمی با خواهرش بیست سال قهر است، می‌گویی خانم چرا قهر هستی؟ برای اینکه رفتم دخترش را برای پسرم بگیرم، گفت به یک‌نفر دیگر قول داده‌ام. این قهر ندارد که بیست سال قهر هستید! خانم، جمعه پدرم ناهار دعوت کرده است؛ نه پدرت یک‌بار درست جواب سلام من را نداد، نمی‌آیم؛ دنبالهٔ این حرف‌ها، اصلاً پذیرش را ببینید؛ یعنی ما این پهلوانی را داریم که حال زهرا(س) را بپذیریم؟ حضرت گفتند: خانم، این دو نفر به من گفته‌اند که می‌خواهند به دیدن شما بیایند؛ ایشان دو کلمه جواب دادند. اصلاً گذشتهٔ این دو را لحاظ نکردند و گفتند: علی جان، «البیت بیتک» خانه که مال شماست، شما باید اجازه بدهی؛ اما اینکه از من می‌پرسی اجازه می‌دهی آنها بیایند، «و انا امتک» من کنیزت هستم و مقابل شما رأیی ندارم. این چه تواضع، فروتنی و خاکساری است! 

 

-پر بودن ظرف باور اولیای الهی از خداوند

خدا می‌گوید که اولیای من قبلاً(چون فعلش ماضی است): «أَلاٰ إِنَّ أَوْلِیٰاءَ اَللّٰهِ لاٰ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لاٰ هُمْ یحْزَنُونَ»(سورهٔ یونس، آیهٔ 62)، حالا این هستند: «اَلَّذِینَ آمَنُوا»(سورهٔ یونس، آیهٔ 63) که فعل ماضی است. قبلاً کلاس باور کردن همهٔ حقایق را طی کرده‌اند و الآن مرد و زن پُری هستند. از چه‌چیزی پر هستند؟ از باور نسبت به پروردگار پر هستند. 

گر بشکافند سراپای من ××××××××××× جز تو نبینند در اعضای من

خودشان را از خدا پر کرده‌اند و محال است کسی از دست اینها در امور دنیایی دل‌گیر بشود. 

 

-رنجش اهل‌بیت(علیهم‌السلام) از بگومگو در امور دنیوی

روزی مفضل‌بن‌عمر پیش امام صادق(ع) آمد. این خیلی حرف عجیبی است! امام صادق یک‌دسته پول حسابی از آن پول‌های قدیمی(نقره، طلا، درهم و دینار) داخل کیسه گذاشتند و به مفضل دادند. مفضل گفت: آقا، این را چه‌کار کنم؟ فرمودند: این پول مال من است، پیش تو باشد؛ اگر در کوچه، خیابان یا خانه، شیعیان ما را دیدی که برای پول وارد بگومگو می‌شوند، تو این پول را خرج کن تا آنها با هم بگومگو نکنند و به آنها بده. حضرت دوست نداشتند ما در امور مادی بگومگو کنیم! حالا چرا امام صادق(ع) پول دادند؟ برای اینکه همیشه، یعنی اکثراً یک‌طرف لجبازی می‌کند و می‌گوید مال من است؛ در حالی که مال او نیست. امام صادق(ع) فرمودند: اگر دیدی یکی می‌گوید مال من است، به‌اندازه‌ای که می‌گوید مال من است، از پول من به او بده تا در شیعیان من دعوا ادامه پیدا نکند. این مسئله ما را آزار می‌دهد. اینها هیچ‌کس را آزار نمی‌دهند، بلکه آزار می‌کشند. اینها رنج می‌کشند، اما به کسی رنج نمی‌دهند و حالشان هم این است: «وَ کٰانُوا یتَّقُونَ»(سورهٔ یونس، آیهٔ 63)، در حال تقوا هستند؛ یعنی هر گناهی که پیش می‌آید، به گناه می‌گویند ما نمی‌توانیم با تو آشتی بکنیم.

 

-دنیای اولیای الهی، سرشار از بشارت‌های پروردگار

خدا در آیهٔ بعد می‌گوید: «لَهُمُ اَلْبُشْریٰ فِی اَلْحَیٰاةِ اَلدُّنْیٰا وَ فِی اَلْآخِرَةِ»(سورهٔ یونس، آیهٔ 64)، دنیای اینها فقط پر از مژده‌های من است. از بس که اینها آدم‌های خوبی هستند، در دنیا در معرض بشارت من هستند. بشارت‌های خدا هم همین آیات قرآن است؛ پیروز می‌شوی، مشکل حل می‌شود، گره باز می‌شود. اینها برای دنیایتان است و در آخرتشان هم همین‌طور. «لَهُمُ اَلْبُشْریٰ فِی اَلْحَیٰاةِ اَلدُّنْیٰا وَ فِی اَلْآخِرَةِ لاٰ تَبْدِیلَ لِکلِمٰاتِ اَللّٰهِ»، من از رأی خودم نسبت به اینها برنمی‌گردم و چه در دنیا، چه در آخرت با آنها هستم. زندگی را باید این‌طوری تنظیم کرد که ناامنیِ باطنی نسبت به خودم در دنیا نداشته باشم. ممکن است غصهٔ دیگران را بخورم، بله باید غصهٔ دیگران را خورد، اما اقلاً غصهٔ خودم را نخورم که چه‌کار کنم! چه کسانی را اذیت کرده‌ام، آبروی چه کسانی را برده‌ام، مال چه کسانی را برده‌ام، حق چه کسانی را پایمال کرده‌ام. به‌گونه‌ای زندگی کنم که دچار چنین غصه‌هایی نباشم و وقتی هم وارد عالم برزخ شدم، خیلی راحت باشم. 

 

حکایتی شنیدنی از سرانجام پاکان عالم

اگر این وقت‌ها توفیقی پیدا کردید که به مشهد بروید، از آن ایوان مسجد گوهرشاد که پنج‌شش‌تا پله دارد، پایین می‌روید؛ به‌طرف حرم بروید. از آن ایوان که پایین آمدید، تا دم در حرم که رفتید(الآن علامتش را برداشته‌اند)، طرف راست درِ ورودی و طرف چپ، دوتا قبر است: یکی قبر آقا شیخ علی‌اکبر نهاوندی است که مرد بزرگی بود، یک قبر هم برای آقا شیخ مرتضی آشتیانی است که شخصیت کم‌نظیری بوده است. این دوتا دو طرف در دفن هستند. من خانوادهٔ آشتیانی‌ها را به‌خوبی می‌شناسم، تاریخ‌ آنها را هم خوب خوانده‌ام؛ مردان خیلی بزرگی داشته‌اند. وقتی آقا شیخ مرتضی را دفن می‌کنند، برمی‌گردند. شب می‌شود، کنار این مسئله هم شاید پنجاه‌تا روایت بیشتر داشته باشیم که مرگ مؤمن چگونه است و چه کسانی در وقت مردنش به استقبال مؤمن می‌آیند. یکی از چهره‌های خالص ناب خانواده، حاج شیخ را شب خواب می‌بیند. می‌دانید که قرآن، فی‌الجمله خواب را قبول دارد، ولی بالجمله قبول ندارد؛ یعنی نمی‌گوید کل خواب‌ها باطل است و نمی‌گوید هم کل خواب‌ها درست است. بعضی از خواب‌ها واقعاً درست است. من خودم پنج شش‌ خواب درست دارم و تا حالا نشده یک‌جا بنویسم که بماند؛ خواب‌های عجیب و غریب و درست! 

 

گفت: حاج شیخ، وارد برزخ شدی، چه شد؟ گفت: هیچ‌چیزی نشد. وقتی در ذهنم بود که آن دو فرشتهٔ سؤال‌کننده باید بیایند و از من سؤال کنند؛ قبل از اینکه آنها وارد شوند، پیغمبر اکرم(ص) را با ائمه(علیهم‌السلام) روبه‌روی خودم دیدم. وقتی آن دو فرشته آمدند، پیغمبر(ص) به آن اصل کاری(آن دومی زیر نظر اوست) فرمودند: این شخص هشتاد سال زحمت علم و یاد دادن، عبادت، نوشتن و خدمت را کشیده و خسته است، هرچه سؤال دارید، از من بکنید و به او کاری نداشته باشید. به من بگویید «من ربک»، من جای او من جواب می‌دهم. 

این داستان پاکان و درستکاران عالم و داستان آنهایی است که به‌دنبال انبیا و ائمهٔ طاهرین(علیهم‌السلام)، دنیایشان را بدون بدهکاری به خدا و خلق خدا گذرانده‌اند و داستان ورودشان به عالم برزخ که برزخ‌ آنها سراسر نور است. این آیه را هم از برزخ اینها گوش بدهید: «یٰا لَیتَ قَوْمِی یعْلَمُونَ × بِمٰا غَفَرَ لِی رَبِّی وَ جَعَلَنِی مِنَ اَلْمُکرَمِینَ»(سورهٔ یس، آیات 26-27)، ای کاش اینهایی که در دنیا مانده‌اند و نمی‌دانند که وضع من با ورودم به برزخ چه شد؛ اینها می‌فهمیدند! اولین کاری که خدا با من در ورود به برزخ کرد، این بود که همهٔ لغزش‌هایم را بخشید. اینها که حالا گناه کبیره نداشتند، معصوم نبودند. «وَ جَعَلَنِی مِنَ اَلْمُکرَمِینَ» و من را در گروه ارزش‌داران عالم قرار داد.

 

چهار خواستۀ صدیقۀ کبری(س) از خداوند

به سراغ چهار خواستهٔ صدیقهٔ کبری(س) بروم؛ حضرت می‌گویند: خدایا زمانی که جان مرا گرفتی و من را از دنیا به آن‌طرف انتقال دادی، «فاجعل روحی فی الارواح الرابحه» روح من را در آن ارواحی قرار بده که اتصالشان با تو قطع نیست و تا وقتی قیامت برپا شود، دائماً از وجود مقدس تو فیض می‌گیرند. «و نفسی فی الانفس الصالحه» آن وجود نفسانی من را در نفوس صالحان قرار بده، «و جسدی فی الاجساد المطهره» بدن مرا در آن بدن‌هایی قرار بده که یک‌ذره آلودگی ندارند؛ عمری حلال خورده‌اند، خوب عمل کرده‌اند و خوب هم از دنیا رفتند. «و عملی فی الاعمال المتقبله» خدایا این نه سالی که من مکلف بودم و اعمالم را انجام داده‌ام، این اعمال مرا بعد از مرگم در آن اعمالی قرار بده که قبول می‌کنی. یک دنیای آباد، یک آخرت آباد؛ یک دنیای پاک، یک آخرت پاک؛ یک دنیای باآرامش، یک آخرت با آرامش. 

 

کلام آخر؛ اوج مظلومیت امیرالمؤمنین(ع) پس از شهادت زهرا(س)

برای ما که قابل‌درک نیست، نمی‌دانیم و نمی‌فهمیم هم که ایشان در وقت دفن بدن چه حالی داشتند! فقط در کتاب‌های ما نوشته است که امیرالمؤمنین(ع) با آن قدرت عظیم روحی‌شان، دیدند واقعاً توان دفن کردن این بدن را ندارند. بلند شدند و کنار قبر دو رکعت نماز خواندند؛ بعد روی زمین زانو زده و گفتند: خدایا! برای دفن این بدن به من کمک بده. وارد قبر شدند. چه کسانی کمک کردند و بدن را به دستش دادند؟ چهارتا بچه بود، کسی نبود! هفت هشت ده‌تا آدم بسیار خوب دور او بودند که آنها هم نامحرم بودند و نمی‌شد بیایند. بچه‌ها با همدیگر آرام‌آرام این بدن را کنار قبر کشیدند و حضرت بدن را سرازیر قبر کردند. حالا باید صورت زهرا(س) را روی خاک بگذارد‍! لحد را چید و خاک ریخت، بعد به بچه‌ها گفت به داخل خانه بروند. حالا مظلومیت را گوش بدهید! گفت: دختر پیغمبر، می‌خواهم کنار قبرت بمانم، اما طاقت ندارم؛ می‌خواهم به خانه بروم، جواب این چهارتا بچه را چه بدهم؟! 

 

علی جان، تا آن شب برایت اتفاق افتاده بوده که سرگردان بشوی؟ سرگردان بود که چه‌کار کند؛ کنار قبر بماند یا پیش بچه‌ها برود! امام صادق(ع) می‌فرمایند: نه کنار قبر ماند و نه پیش بچه‌ها رفت؛ در آن تاریکی شب آمد و خودش را روی قبر پیغمبر(ص) انداخت و گفت: بلند شو، ببین من اینجا غریب شدم. 

اینجا تو سرگردان شدی، کربلا هم ابی‌عبدالله(ع) یک سرگردانی پیدا کرد؛ وقتی شش‌ماهه را به‌طرف خیمه می‌برد، گاهی می‌دید شش‌ماهه تکانی می‌خورد و نفسی می‌زند، برمی‌گشت؛ دوباره جلو می‌رفت، باز بچه یک نفس می‌زد، باز برمی‌گشت. امام نمی‌دانست چه‌کار بکند! در میدان بماند یا به خیمه‌ها برود. بالاخره وقتی مطمئن شد که بچه دیگر نفس ندارد، آمد و یک قبر کَند؛ اما هنوز بچه را دفن نکرده بود که دید صدای رباب می‌آید و می‌گوید: اجازه بده یک‌بار دیگر بچه‌ام را ببینم...

 

تهران/ حسینیهٔ همدانی‌ها/ دههٔ اول جمادی‌الثانی/ زمستان1398ه‍.ش./ سخنرانی اول


0% ( نفر 0 )
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
کلیپ های منتخب این سخنرانی
مطالب مرتبط
سخنرانی های مرتبط
پربازدیدترین سخنرانی ها
تواضع اولیای خدا حکایت شنیدنی صدیقۀ کبری(س) پاکان عالم مناجات خداوند




گزارش خطا  

^