فارسی
جمعه 07 ارديبهشت 1403 - الجمعة 16 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

ایستادگی در برابر نفس


گناه - شب سوم پنج شنبه (10-8-1397) - صفر 1440 - حسینیه بنی الزهرا (مرحوم طریقت) - 11.23 MB -

پیروزی بر نفسدلیل درگیری انبیا با طاغوتپرهیز از اسرافمالک حقیقی و مالک اعتباریوظیفۀ مؤمن در برابر والدین مشرکداستان شیعه شدن زرتشتی توسط استاد انصاریانپرداخت بدهی قبل از مرگصحبت مسیح با یک مردهایستادگی در برابر نفسسوگواره

بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل‌بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین.

برای تکمیل بحث قبل، دو آیه و یک روایت قرائت می‌کنم. آیه مربوط به کسانی است که در جهاد اکبر شرکت می‌کنند، این تعبیر برای اولین بار از زبان مبارک رسول خدا شنیده شد. این جهاد یک قدرت باطنی قوی، باور کردن خدا و قیامت را می‌خواهد، چرا که در این جهاد شما دیگر مؤمنان، مردان و زنان اهل خدا، با یک دشمن بسیار قوی که در تعبیر پیغمبر آمده دشمن‌ترین دشمنان روبه‌رو هستید.

 

پیروزی بر نفس

برای خاموش کردن دشمن یک قدرت روحی بالا، خداباوری و قیامت باوری می‌خواهد. این جهاد تا ما زنده هستیم ادامه دارد، هر روز، در گذشته هم همین بود، نسبت به انواع گناهان و تحریکات درونی و برونی کنار انسان است و این مبارزه تا آخر عمر ادامه دارد؛ پیروزان این مبارزه صددرصد سالم از دنیا می‌روند. من برای این جمله یک قطعه بسیار مهمی که شاید بیشتر شما نشنیده باشید بیان می‌کنم.


آیه درباره کسانی است که در جهاد اکبر پیروز می‌شوند «وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى‏ فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوى»(نازعات، 40 و 41) ترکیب آیه خیلی مهم است، کلماتی که استخدام شده است خیلی فوق‌العاده است. «مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ» مقام به معنای اسم مکان هم آمده، کسی که از روز ایستادنش در پیشگاه رب خود، «أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ» ضمیر «ه» در«ربه» که چسبیده به رب است، به آن «مَن» اول آیه برمی‌گردد. از این «ربه» معلوم می‌شود که این من خداشناس است، عبد خداست، وصل به ربوبیت پروردگار است، خداوند را مالک خودش می‌داند و هیچ مالک دیگری را نسبت به خودش قبول ندارد.

 

دلیل درگیری انبیا با طاغوت

تمام مبارزۀ انبیا و ائمه طاهرین با طاغوت‌های ادوار مختلف تاریخ برای همین بوده که مالکیت هیچ طاغوتی را قبول نداشتند، اگر در زمان موسی فرعون می‌گفت: «انا ربکم» موسی می‌گفت: دروغ می‌گویی، تو اصلاً در مقام ربوبیت نیستی، تو کی هستی که ادعای مالکیت به مردم مصر را می‌کنی؟ مردم مصر مشرک هستند ولی مالکشان پروردگار است، او اینها را آفریده و حق مالکیت برای اوست، تو خودت هم مثل دیگر مردم مصر یک مملوک هستی، کسی نیستی. آن هم قبول نمی‌کرد و درگیری پیش می‌آمد.


تمام درگیری کربلا با بنی‌امیه برای همین مسئله بود که یزید از عنوان این که همه کارۀ مردم من هستم و هیچ مرد و زنی این حق را ندارند که از من تخلف کنند، به حاکم مدینه نوشت اگر حسین بن علی و افرادش بیعت نکردند، همه را همان جا بکش؛ چون هیچ‌کس نباید بگوید من کاره‌ای هستم، هیچ‌کس نباید از خودش رأی داشته باشد، هیچ‌کس نباید از خودش نظر داشته باشد. این حرف همۀ طاغوت‌های تاریخ بود، نه توحید را، نه نبوت را، نه امامت را قبول هم نمی‌کردند.


شما فکر می‌کنید موسی بن عمران چه مدت با فرعون درگیر بود؟ تا هنگام غرق شدنش به اراده او رسید، بیست و پنج سال موسی بن عمران و برادرش هارون هر روز می‌آمدند در این دربار و حق را می‌گفتند. آنان هیچ چیزی هم برای خودشان نمی‌خواستند، موسی بن عمران با یک گلیم چوپانی که هشت سال در مدین سر کرد، در مصر هم سر کرد.

 

پرهیز از اسراف

یک روایتی را من دیروز از امیرالمؤمنین(ع) دیدم که یکی از حضرت تقاضای خیرخواهی کرد، چند جمله به او فرمود، یکی هم این بود: لباس‌هایت را تا می‌توانی بپوشی بپوش، یعنی سالی ده تا لباس عوض نکن. امیرالمؤمنین(ع) به همۀ مردم، مرد و زنتان می‌فرماید لباسی که قابل پوشیدن است چرا دوباره پول می‌دهی و یک لباس، دو لباس سه لباس می‌خری؟


موسی بن عمران با یک گلیم چوپانی، با یک پیراهن زیر آن گلیم، عمرش را به سر برد، هیچ طوری هم نشد. امیرالمؤمنین(ع) در «نهج‌البلاغه» می‌فرماید: به زندگی مسیح دقت کنید تا این اخلاق اسراف در شما نابود شود، خوشمزه‌ترین غذای سی و سه سال عمر مسیح غیر از دو سال شیر مادر، علف شیرین بیابان بود.
حضرت می‌فرماید: از همۀ پارچه‌های دنیا مسیح یک لا پیراهن بیشتر نداشت، چراغ شبش ماه بود و بسترش خاک نرم تا مردم نگویند اگر اسراف نکنیم زندگیمان نمی‌چرخد. اگر هر شش ماه لباس عوض نکنیم، اگر هر سال فرش‌ها و مبل‌ها را عوض نکنیم، اگر هر سال ماشینمان را عوض نکنیم، زندگیمان نمی‌چرخد. کل اسراف‌گران عالم قیامت در دادگاه الهی با مسیح روبه‌رو هستند، اگر نمی‌شد زندگی کرد، باید این هم نمی‌توانست زندگی کند.


در «نهج‌البلاغه» سید رضی از حضرت نقل کرده یک نامه به استاندار بصره نوشت و فرمود: «ألا و إنّ إمامکم قد اکتفی من دُنیاه بطمریه و من طُعمه بقرصیه» استاندار در زندگی خود به من که رئیس‌جمهورتان هستم نگاه کن، من از دنیای شما به یک پیراهن و از تمام خوراکی‌های شما به نان جو قناعت کردم که گاهی نمک هم کنارش می‌گذاشت، گاهی یک کدوی پخته هم کنارش می‌گذاشت، گاهی چند تا دانه خرما هم کنارش می‌گذاشت.


«بطمریه و قرصیه» کنایه است که من شکمم مگر چقدر غذا می‌خواهد؟ من با یک قرص نان جو زندگی می‌کنم، آن هم یک مقدار سنش که آمده بود بالا ـ سن خیلی بالا که نبود در کوفه حدود شصت سالش بود ـ این نان جو را باید می‌شکست و لقمه می‌کرد در دهانش، یا به آب می‌گذاشت، یا به یک آبگوشت رقیق تا نرم شود و بخورد.


امام مجتبی(ع) و ابی‌عبدالله(ع) با همدیگر گفتند که ما این نان جوی سخت را که بابا به این سن رسیده، مقداری روغن زیتون بگذاریم نرم شود تا بابا بخورد. وقتی که از بیرون برگشت و آن سفرۀ چرمی را باز کرد و این دو تا نان جو را دید روغن زیتون رویش مالیدند، هیچ نگفت و اعتراضی نکرد، نان را خورد اما بقیۀ نان را که می‌گذاشت در کیسه سرش را مهر می‌کرد، یعنی خانوادۀ من کیسه را باز نکنید.


ما یک پوشش می‌خواهیم اما چه پوششی؟ با چه قیمتی؟ در لباس‌های ما هم همین‌طور است، الان عبا تولید می‌کنند در عراق می‌گویند دانه‌ای چهار پنج میلیون تومان است، این بدن من که فردا می‌خواهد برود زیر خاک چه نیازی به عبای چهار پنج میلیونی دارد، با یک عبای پنجاه شصت تومانی هم در مردم می‌شود زندگی کرد، منبر هم برایشان می‌شود رفت و هیچ‌کس هم اعتراض نمی‌کند.

 

مالک حقیقی و مالک اعتباری

مالک حقیقی یکی است، بقیه ملکیت‌ها اعتباری است نه ذاتی، خانه و مغازه و ماشینی که محضر به نام من می‌شود ذاتی نیست، چون من راحت می‌توانم از خودم جدا کنم و خانه را بفروشم و انتقال بدهم، ماشین را انتقال بدهم، زمین را انتقال بدهم، اما ملکیت خدا ذاتی است، ملک او اصلاً قابل انتقال نیست، قابل تغییر نیست. همین مالک مربی هم هست، معلم‌های کلاسش انبیا هستند و کسی که درس‌هایش در آن است صد و چهارده کتاب آسمانی است و بالاترینش هم قرآن مجید است.


«أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ» این «ربه» خیلی جالب است، ضمیرش به «مَن» برمی‌گردد؛ یعنی شخصی که واهمه دارد، دغدغه دارد، خوف دارد از مالکش، معلوم می‌شود مالک را شناخته، معلوم می‌شود دل به این مالک داده، معلوم می‌شود «ربه» همین‌طور که ضمیر «ه» به «رب» چسبیده و وصل است، آن «مَن» به پروردگار وصل است.

 

وظیفۀ مؤمن در برابر والدین مشرک

چه حالی که بین انسان و پروردگار عالم فاصله نباشد، جدایی نباشد، افتراق نباشد، یک پیوند دائم از طریق دل و عشق، دل و محبت دل به او باشد. وجود مقدس او هیچ عاشقی را نسبت به خودش از عشق طبیعی به زن و بچه‌اش و به مغازه‌اش و به کسب و کار و به دوستان و به نوه و به عروس و داماد هم منع نکرده، تنها حرفش این است همه عشق‌هایی که داری این را زیرمجموعه عشق به رب قرار بده؛ یعنی اگر پدرت از تو درخواست بی‌دینی کرد یا مادرت، یا همسرت، یا بچه‌ات، یا دامادت، یا عروست، در یک آیه می‌گوید درگیر نشو، اوقاتت تلخ نشود، داد هم نکش، به آنها هم نگو به تو چه، بی‌احترامی نکن.


خیلی جالب است که قرآن می‌گوید از این‌طور آدم‌ها گذشت هم بکن، چشم‌پوشی هم داشته باش، به رُخشان هم نکش. او فقط می‌گوید بیا بی‌دین شو، تو بگو من توانش را ندارم پدرجان، مادرم، خانمم، بچه‌ام، دامادم، عروسم، پایم جلو نمی‌رود، شما پایت جلو رفته بی‌دین بشوی من پایم جلو نمی‌رود، قدرتش را ندارم، من را ببخشید نمی‌توانم، ولی درگیری مخصوصاً با پدر و مادر ممنوع است.


این در سورۀ لقمان است که اگر به تو فشار آوردند «وَ إِنْ جاهَداكَ» یعنی تو را به زحمت انداختند و زور گرفتند «عَلى‏ أَنْ تُشْرِك بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْم» که بیایی در برابر ربوبیت من و توحید من بت‌بپرستی، بیایی حرام بخوری، «إِنْ جاهَداكَ عَلى‏ أَنْ تُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ» تو هم من را دوست داری، من را باور کردی، آفرینش من را باور کردی، ربوبیت من را باور کردی، نمی‌توانی من را از دست بدهی، وظیفه‌ات چیست؟


اگر پدر و مادر هر دو تو را در فشار سختی قرار دادند که از خدا جدا شو، از پیغمبر، از ائمه، از قرآن، از عبادت، همۀ اینها در همین «وَ إِنْ جاهَداكَ عَلى‏ أَنْ تُشْرِكَ بِي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ» است، «فَلا تُطِعْهُما»(لقمان، 15) پیروی نکن، اطاعت نکن؛ حالا اطاعت نکردی و قبول نکردی پیشنهادشان را اما «و صاحبهما فی الدنیا معروفاً» تا زنده هستی، تا آن دو تا زنده هستند، به عالی‌ترین صورت با آنها پسندیده زندگی کن، خوب زندگی کن، خوش زندگی کن. یک وقت نگویی بی‌دین هستند، من دیگر دیدنشان نمی‌روم، نه حق نداری ترکشان بکنی، حق هم نداری داد سرشان بکشی، حق نداری ردّشان کنی و تلخ با آنها برخورد کنی.

 

داستان شیعه شدن زرتشتی توسط استاد انصاریان

ما یک روحانی داشتیم تهران نبود، من با بچه‌هایش رفیق بودم. این روحانی در جوانی‌هایش زرتشتی بود، چون پدر و مادرش زرتشتی بودند. این بزرگوار با اسلام، با قرآن، با پیغمبر، با ائمه، با الله آشنا شد و دید اهورمزدا هیچ نقشی در زندگی ندارند، آتش هیچ تقدسی ندارد، زند و پازند و اوستا کتاب‌های جامع و کامل و الهی نیستند، از زرتشت بودن برید و وصل به حق شد، «مقام ربه» وصل به توحید شد، وصل به نبوت و امامت شد.


او جوان بود، آمد در مدرسۀ طلبه‌ها در آن شهر، من آن شهر شاید ده بار بیشتر منبر رفتم، ده شب ده شب، آن زمان شهر علمی بود، آمد پیش مدیر مدرسه و گفت: من می‌خواهم طلبه شوم، زرتشتی بودم و شیعه شدم. مدیر هم با آغوش باز، بامحبت، با اخلاق او را پذیرفت که رسم انبیای خداست، رسم اولیای پروردگار است.
ما تا زنده هستیم باید آغوش محبتمان به روی همه باز باشد؛ بی‌دین، دین‌دار، شیعه، غیرشیعه، این آغوش باز و اخلاق نرم جاذبۀ شماست، برای جذب دیگران و تحویل دادنشان به توحید و به نبوت نمی‌خواهیم که همیشه با افراد باشیم، لحظه به لحظه، ما باید وجودمان پیداکننده مشتری برای پروردگار باشد. این را به شما می‌شود گفت، در خیابان که نمی‌شود رفت و به همه گفت، همه که این‌طور نیستند، مسجدی نیستند، هیئتی نیستند، امام حسینی نیستند؛ ولی آنهایی که در این فضا قرار دارند باید برای پروردگار با زبانشان، با اخلاقشان، با محبتشان، با کرامتشان مشتری‌ساز باشند.


زمستان بود و باران می‌آمد، من رسیدم به یک شهر مرزی، تقریباً دو ساعتی مانده بود به غروب، به من گفتند که شما از این جا کجا می‌خواهی بروی؟ گفتم: فلان جا. گفتند: شب‌ها جاده کامل ناامن است و معلوم نیست زنده به آن شهر برسید، اینجا بمانید. من ماندم، بنا بود هم همان‌جا بمانیم که یک جوانی آمد، آنجا باران هم بود، به من گفت که شما اینجا نمان و بیا خانۀ ما. آرام به من اشاره کردند که این شیعه نیست، اینجا هم مرز است قبول نکن. بالاخره پروردگار آدم را هدایت می‌کند «وَ اللَّهُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ»(بقره، 213) من چهره این جوان را نگاه کردم و درجا گفتم می‌آیم، چهار پنج نفر از دوستان هم با من بودند، رفتیم.


به من گفتند: شیعه نیست و خطرناک هم هست. یکی از بهترین شب‌های عمر من همان شب بود، یکی هم آنجا بود نوار گرفت یک حال عجیبی در آن مجلس ایجاد شد که من و شخصی که می‌گفتند شیعه نیست نمی‌توانستیم از گریه خودمان را نگه داریم. ما تا صبح آنجا بودیم، شب نورانی بود.


صبح جوان یواشکی به من گفت: شاید به تو گفته باشند که من شیعه نیستم، من اولین بار است تو را می‌بینم، من شنیدم تو آمدی در این شهر و به خدا قسم اگر باران نمی‌آمد برای ثواب از خانه تا اینجا سینه‌خیز می‌آمدم، ولی باران بود. اگر من می‌خواستم از تو استقبال بکنم سینه‌خیز می‌آمدم. به من گفت من شیعه نبودم ولی شیعه شدم. گفتم: با چه عالمی، با چه کتابی برخورد داشتی؟ گفت: با هیچ عالمی و با هیچ کتابی، نوارهای دهه عاشورای جلسه تهران من را شیعه کرده و من هم دوازده تا خانواده را اینجا شیعه کردم، زن و بچه و پدر، حالا خودت را دیدم.


همین منبر رفتن، حرف زدن، بحث کردن باید به گونه‌ای باشد که مردم را با خدا وصل کند، مردم را آشتی بدهد، داد کشیدن سر مردم، حمله به مردم، بی‌ربط‌گویی در منبر، مسائل غیرالهی مطرح کردن مشتری درست نمی‌کند. مدیر مدرسه چه استقبالی کرد و گفت: آقا چه مانعی دارد، آدم یک روز زرتشتی است، یک روز مسیحی است، یک روز غیرشیعه است، حق را پیدا می‌کند و به حق گره می‌خورد. شما می‌خواهی طلبه بشوی قدمت سر چشم من، اگر هم پدر و مادرت شیعه نشدند من هر چه دلت می‌خواهد برایت انجام می‌دهم.


جوان درس خواند و معمم شد، او را به یکی از مسجدهای مهم آن شهر برای نماز بردند، مسجد هم ظهر و هم شب پر می‌شد. خیلی منظم بود، البته یکی دو بار دیر آمد مسجد که برای مردم باورکردنی نبود و پرسیدند: آقا چرا دیر آمدید؟ فرموده بود: دو زار سه زار به یکی بدهکار بودم، وقتش رسیده بود، مثلاً گفته بودم اذان ظهر می‌آورم یا فلان روز به تو می‌دهم، من چون مسلمان و شیعه هستم نباید وعده‌ام را تخلف بکنم، رفتم بدهی‌ام را بدهم که می‌آیم در محراب بدهکار به مردم نماز نخوانم و بار قیامتی روی دوشم باشد، شما هم به من اقتدا بکنید.

 

پرداخت بدهی قبل از مرگ

اگر شیعه هم می‌شویم یک شیعه نابی بشویم، چشم به مال مردم، به مقام مردم، به ناموس مردم، به دختر مردم، به حیثیت مردم، به آبروی مردم نداشته باشیم تا بتوانیم شب می‌رویم خانه بدون یک قرآن بدهکاری به کسی سر روی متکا بگذاریم، چون معلوم نیست امشب ما زنده بمانیم تا صبح و معلوم نیست ورثه ما بدهی ما را بدهند.


من خیلی‌ها را دیدم مردند و حتی وصیت کرده بودند ما مدیون هستیم، به بچه‌هایشان چند بار مراجعه کردم و گفتند: اگر می‌خواست خودش می‌داد به ما چه؟ حالا هم از قبر درآید و برود بدهی مردم را خودش بدهد. این چه شیعه بودنی است که یک پدری مرده، در برزخ گرفتار و زیر دین است، آن وقت من بگویم که به من چه؟ می‌خواست بدهکار به مردم نباشد.


یک روایت هم عنایت کنید خیلی روایت سنگینی است. من خودم طبق سفارش ائمه از زمانی که طلبه شدم و مثلاً حق معلمی به من دادند، شماها اسمش را می‌گذارید پاکت، ولی نه، این هم یک کلاس است و ما هم یک معلم هستیم، باید بنشینیم مطالعه کنیم و بنویسیم و نظام بدهیم و بعد بیاییم با جان و دل حرف بزنیم، می‌شود حق معلمی، از آن زمان تا حالا پنجاه و دو سه سال است من هیچ شبی در خانه با بدهی سر روی متکا نگذاشتم، هر شب ترسم این بود که صبح بیدار نشوم و ورثه‌ام هم کار من را حل نکنند. امیرالمؤمنین(ع) می‌گویند: «کن وصیا لنفسک» هیچ‌کس را وصی قرار نده، کارهایت را نمی‌کنند، خودت وصی خودت شو.

 

صحبت مسیح با یک مرده

من که بدهکار نیستم ولی همین روایت را که دیروز دیدم من را ترساند. مسیح در قبرستان می‌رفت، قبرستان سیصد چهارصد تا قبر بود، همین‌طور به یک قبری رسید و از پروردگار عزیز عالم درخواست کرد مردۀ این قبر را زنده کن تا من با او حرف بزنم. در قرآن هم که می‌دانید «وَ أُحْيِ الْمَوْتى‏ بِإِذْنِ اللَّه»(آل‌عمران، 49) یعنی همه جا مقام ربوبیت مطرح است.


قبر شکافته شد و یک مردی آمد بیرون که خیلی وقت پیش مرده بود، خدا اجازه داد آن پوسیدگی‌ها جمع شود و زنده شود، کاری که قیامت می‌کند، کاری که صد سال پیش برای ما کرده، ما همه خاک بودیم و همین خاک را تبدیل به انسان زنده کرد. مسیح به او گفت: در برزخ حالت چطور است؟


برزخ که می‌دانید در قرآن است «وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى‏ يَوْمِ يُبْعَثُون»(مؤمنون، 100) شما یک مدت در دنیا هستید، یک مدت در برزخ هستید و برای ابد هم در قیامت هستید. حالت چطور است در برزخ؟ گفت: حال خوبی ندارم، کسی هم ندارم که این حال بد من را علاج بکند، وارثی، شخصی، دلسوزی. مسیح پرسید: برای چه حالت بد است؟ گفت: من شغلم حمالی بود، باربر بودم، یک آقایی یک روز به من گفت که این بار هیزم را که من از هیزم‌فروش خریدم برسان خانۀ ما، این هم آدرس.


آن وقت‌ها که گاز و نفت نبود، مردم با هیزم و شمع و این چیزها زندگی می‌کردند. گفت: هیزم را گذاشتم روی کولم، سی چهل کیلو هیزم بود، در راه که داشتم می‌رفتم یک ذره غذا در دندانم گیر کرده بود و اذیتم می‌کرد، دستم را بردم پشت و اندازه یک دانه خلال از این بار هیزم کندم، دندانم را خلال کردم و انداختم دور، از زمانی که وارد برزخ شدم دائم سرزنش می‌شوم چرا بی‌اجازه مالک مال تصرف در مال مردم کردی؟ چه حقی داشتی؟ چرا نگفتی؟ یک خلال آنجا مثل یک کوه جلوی آدم را می‌گیرد. بترسیم و دغدغه مرگ و برزخمان را داشته باشیم.

 

ایستادگی در برابر نفس

اما چه آیه‌ای است «مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ» کسی که از ایستادن در پیشگاه پروردگارش در قیامت بترسد «وَ نَهَى النَّفْسَ» همین نفسی که دیشب یک ساعت درباره‌اش مطلب شنیدید «وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى» و این نفس «بین جنبیک» را از تقاضاهای نامشروعش کنار بزن، بایستد در مقابلش، تقاضای نامشروع مالی دارد، معاشرتی دارد، جنسی دارد، غریزه‌ای دارد، تقاضا برای صندلی که حقت نیست دارد، باز بدار او را، جواب نده، بگو نه.


از مدینه تا مکه تا کربلا هر کسی ابی‌عبدالله(ع) را دید، دشمن و دوست نادان گفتند: آقا بساز. گفت: نه، قسم هم خورد «لا والله» من سر ساختن با یزید را والله ندارم، چون من مالکم خداست، یزید کیست؟ هوای نفس کیست؟ کسی که از روز ایستادنش در پیشگاه خدا بترسد «وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى» و این خواسته‌های نامشروع درونش را باز بدارد که مسلط به او نشوند «فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوى» این ضمانت خدا آخر آیه است، یک همچنین کسی جایگاهش بهشت است. همین یک آیه با یک پیشنهاد.

 

سوگواره

چه شبی است شب دو نفر است؛ یکی شب پروردگار است شب جمعه، یکی هم شب محبوبمان ابی‌عبدالله الحسین(ع) است. هم از خدا بخوانم هم از ابی‌عبدالله(ع).
«اللهم و اسئلک سؤال من اشتدت فاقته و عظم فیما عندک رغبته اللهم عظم بلائی و افرط بی سوء حالی و قعدت بی اغلالی و قصرت بی اعمالی و حبسنی عن نفعی بعد املی و خدعتنی الدنیا بغرورها و نفسی بجنایتها و مطالی یا سیدی فاسئلک» چه التماسی امیرالمؤمنین(ع) می‌کند «فبعزتک ان لا یحجب عنک دعائی» یعنی خدایا در این شب جمعه رویت را از من برنگردان، حالا که آمدم به من نگو غلط کردی آمدی، قبولت ندارم خیلی آلوده هستی.


خدایا در این بیابان عمه ما دنبال چه می‌گردد؟ اگر چیزی گم کرده باید در خیمه‌ها گم کرده باشد. این‌قدر ادب داشتند که سؤال نکردند، ولی من از قول شما می‌گویم اگر سؤال می‌کردند عمه دنبال چه می‌گردی؟ جواب می‌داد: (گلی گم کرده‌ام می‌جویم آن را) من اگر زنده بمانم چیزی را دارم که فقط روز عاشورایی که می‌آید می‌گویم، اصلاً بنا ندارم تا روز عاشورای سال دیگر پرده از روی این مسئله کنار بزنم. (به هر گل می‌رسم می‌بویم آن را/ اگر بینم گلم اندر خاک و در خون/ به آب دیدگان می‌شویم آن را).


نیزه شکسته‌ها را کنار زد، شمشیرها را کنار زد، بی‌رحم‌ها مگر کشتن یک نفر چقدر اسلحه لازم داشت؟ به جان همۀ شما که عاشقتان هستم، گرچه شما را نمی‌شناسم؛ اگر امام باقر(ع) نفرموده بود من روی منبر نمی‌گفتم، دختر امیرالمؤمنین(ع) غیر از نیزه‌ها و شمشیرها، از این جا به بعد قول امام باقر(ع) است که خودش کربلا بوده، سنگ‌ها و چوب‌ها را از روی بدن کنار زد، دست برد زیر بغل بدن قطعه قطعه، گلوی بریده را روی دامن گذاشت و رو کرد به پروردگار «اللهم تقبل منا هذا القتیل» بعد رو کرد مدینه «صلی علیک یا رسول الله ملیک السماء هذا حسینک مرمل بالدماء، مقطع الاعضاء، مسلوب الامامه و الرداء».

تهران/ حسینیه بنی‌الزهرا/ دهۀ سوم صفر 97/ سخنرانی سوم




0% ( نفر 0 )
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
مطالب مرتبط
سخنرانی های مرتبط
پربازدیدترین سخنرانی ها
طاغوت‏ اسراف انبیا مقام ربه مالک ذاتی شیعه شدن زرتشتی

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^