بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهلبیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
بخش اول؛ مطالب بسیار مهمی شب معراج پروردگار به پیغمبر اکرم ارائه داد. بخش دوم؛ گفتگوهای رسول خدا با جبرئیل در مسائل اخلاقی. بخش سوم؛ روایاتی خود رسول خدا دارند که مفصلترینش گفتاری است با عبدالله بن مسعود و ابوذر و معاذ بن جبل و امیرالمؤمنین(ع).
در این ایامی که اختصاص به وجود مبارک رسول خدا دارد با توفیق پروردگار هر روز قسمتی از هر کدام این سه بخش را برایتان عرض میکنم که برای همۀ ما مفید و راهگشاست، رشد دهنده است، هدایتگر است.
امروز روایتی را نقل میکنم در پنج بخش است که اصل روایت را عبدالله بن سنان از راویان بسیار پرارزش شیعه از امام صادق(ع) نقل میکند که امام میفرماید: پیغمبر اسلام یک بار در دیداری که با جبرئیل داشتند به جبرئیل فرمودند: «عظنی» من را موعظه کن. این خیلی مسئلۀ مهمی است که یک انسانی که پروردگار عالم او را عالم به ملک و ملکوت کرد، موعظه خواست.
این را بزرگان دین ما مخصوصاً حکمای الهی شیعه ثابت کردند که پیغمبر آگاه به مسائل ملکی یعنی ظاهری و آگاه به مسائل ملکوتی یعنی مسائل پشت پردۀ عالم بود. از روایاتشان هم انسان استفاده میکند که ایشان به عالم هستی، ماورای هستی، گذشته و آینده عالم کامل بود. یک روایتی است حدود پنج صفحه که جلد دوم تفسیر با ارزش علی بن ابراهیم نقل میکند که این روایت را مرحوم صاحب «المیزان» در کتاب شریف تفسیرش نقل کردند؛ یعنی معلوم میشود که مفسر «المیزان» به این روایت اعتماد کامل کرده است.
در این روایت سال آخر عمرشان کنار در کعبه در حالی که از همه نزدیکتر به حضرت سلمان ایستاده بود، پیغمبر تمام جریانات روزگار ما، جریان کلی جهان و جریان کلی امت اسلام را بیان کرد. این روایت خیلی عجیب است، اصلاً نمیشود گفت که عالمی یا عالمانی نشستند این روایت را ساختند. روایت اولین بار در اواخر قرن سوم وارد تفسیر علی بن ابراهیم شده و نود درصد مسائل روایت آن زمان نبود، ولی پیغمبر خبرهایی را که دادند همه مربوط به صد سال قبل به بعد است که بعضیهایش هم ظهور نکرده ولی بخش عمدۀ آن ظهور کرده است.
یک چنین شخصیتی، یک چنین اقیانوس علمی، یک چنین اقیانوس آگاهی و دانایی، خودش را نیازمند به موعظه بداند؛ بازیگری که نمیخواست بکند، شوخی که با جبرئیل نمیخواست بکند. روایت است، یک درخواست جدی است، یک درخواست حقیقی است.
این موضوع چه پیامی دارد؟ این که یک چنین انسانی با چنین علمی به جبرئیل بفرماید من را موعظه کن، این چه پیامی دارد؟ یعنی ای انسان! هر کس هستی، در هر مقامی هستی، در هر شأنی هستی، در هر جایگاهی هستی، همچنانکه به آب و هوا و نور و غذا نیازمندی، به موعظه هم نیازمندی و فقیر موعظه هستی. این پیام اول روایت است.
دربارۀ موعظه یعنی همین مسائل عالی اخلاقی، روحی، فکری، انسانی، امیرالمؤمنین(ع) به حضرت مجتبی(ع) میفرماید: ـ این هم خیلی مهم است ـ حسن جان! «احی قلبک بالموعظة» این دل مرده را با موعظه زنده کن، یعنی موعظه حیات میدهد، موعظه روح میبخشد، موعظه مهم است.
قرآن مجید به خود پیغمبر میفرماید: «ادْعُ إِلَی سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ»(نحل، 125) از سه راه حبیب من مردم را هدایت کن، از سه راه مردم را با من آشتی بده، از سه راه مردم را بیدار کن:
1ـ یکی از طریق دلیل علم برهان؛ با دلیل و برهان و علم یک گروهی را میشود هدایت کرد ولی همه را نه. سراغ بیشتر مردم که بروی با آنها نمیشود با زبان علم و دلیل و برهان و استدلال صحبت کرد.
2ـ بیشتر مردم را رسول من با موعظۀ نیکو دعوت به راه خدا کن.
3ـ با یک عدهای هم با جدال احسن یعنی با یک منطق نیکو برخورد کن، یعنی طرف در مقابل حرفهایی که میزند شکست بخورد. این «وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ» است.
جالب این است که جایگاه موعظه به قدری مهم است که پروردگار در سورۀ یونس وقتی میخواهد قرآنش را تعریف کند که اصلاً این سی جزء، این صد و بیست حزب، این شش هزار و ششصد و شصت و چند آیه، مجموعاً کارش چیست؛ خطاب به همۀ مردم عالم نه فقط به مردم مؤمن میگوید: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَتْكُم مَّوْعِظَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ»(یونس، 57) همۀ قرآن من موعظه است. از جانب چه کسی است این موعظه؟ مالک شما، مربی شما، آفریدگار شما، دلسوز شما، خیرخواه شما، همۀ اینها در آن کلمۀ رب است، «قدْ جَاءَتْكُم مَّوْعِظَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ» این موعظه از سوی پروردگارتان به طرف شما آمده است.
کار این موعظه چیست؟ «وَشِفَاءٌ لِّمَا فِي الصُّدُورِ»(یونس، 57) درمان میکند همۀ خلافها و وسوسهها و هواجس و انحرافاتی که در باطن شماست، یعنی واقعاً اگر یک بیمار درونی دل به قرآن بدهد بیماریش درمان میشود؛ یک حسود، یک متکبر، یک ریاکار، یک دو رو، یک ظالم، یک مال مردمخوار دل به قرآن بدهد از همۀ این مسائل شیطانی درونی نجات پیدا میکند. پروردگار میفرماید: «إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ لِمَن شَاءَ مِنكُمْ أَن يَسْتَقِيمَ»(تکویر، 27 و 28) اگر بخواهید این قرآن شما را در صراط مستقیم قرار میدهد.
شخصی ممکن است به طبیب بگوید: من نمیخواهم به نسخهات عمل کنم. طبیب هم میگوید: برو هر کاری دلت میخواهد بکن. میرود و هر کاری دلش میخواهد میکند تا هلاک شود، اما یک کسی دل به قرآن میدهد بهعنوان درمانکننده میآید سراغ قرآن مجید.
یک مشرک بتپرست ـ به قول لاتهای تهران یک آدم عوضی بیربط ـ از مدینه آمد مکه کار داشت، گذرش افتاد به مسجدالحرام، آنجا برای اولین بار بود که دید یک دنیا ادب، یک دنیا وقار، یک دنیا محبت کنار مسجدالحرام نشسته است، جذب شد، یعنی این مشرک بتپرست مجذوب این وجود مبارک شد که اقیانوس ادب و محبت و لطف و کرامت بود. آدم عاقل چهره را که نگاه میکند در حد عقلش میتواند چهره را بخواند.
مشرک آمد نشست روبهروی پیغمبر و به رسم بتپرستان سلام کرد، پیغمبر اکرم خیلی آرام و با محبت (عادت انبیا و ائمه در هیچ موردی داد کشیدن نبود، تمام انبیا و ائمه و اولیای الهی آرام حرف میزدند) به این بتپرست فرمود: خدای من شعار برخورد دو نفر را سلام قرار داده، سلام علیک.
«سلام» یعنی چه؟ یعنی سین و لام و میم؟ امام صادق(ع) سلام را خیلی زیبا معنی کردند، میفرمایند دو نفر از شما که بههم میرسید یکی از شما میگویید: سلام علیک، فرد بعدی هم میگوید: علیک السلام، این یعنی چه؟ امام میفرماید: سلام یعنی اعلام امنیت؛ یعنی بزرگواری که من به تو سلام میکنم، همسایۀ من، رفیق من، مشتری من، هم هیئتی من، هم مسجدی من، من بین خود و خدا از جانب خودم به تو امنیت میدهم که دست و زبان و فعل و حرکت و روش من به تو خیانت نخواهد کرد، این معنی سلام است. و او هم واجب است جواب بدهد: از من هم شما در امان باش، از چشم و زبان و دست و فعل و حرکات من، این معنی سلام است.
ای کاش همۀ مردم معنی سلام و جواب سلام را میدانستند. سلام مستحب مؤکد است، یعنی تعهد دادن به طرفم که خیالت تا آخر عمر از من راحت باشد، ظلم و ستم و جور و خیانت از من نمیبینی، سلام یعنی آرامش دادن به مردم، یعنی راحت کردن خیال مردم، خدای من به من دستور داده اینگونه سلام کن.
سلام علیک باطن مشرک چیست؟ باطن مشرک قرآن را ببینید «إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ»(توبه، 28) باطن آلودۀ خالی است، نه نجس، اگر نجس بود میرفت زیر دوش و پاک میشد، اگر نجس بود که یک ساعت در آفتاب میخوابید پاک میشد «إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ» این نجاست با آفتاب و خاک و آب پاک نمیشود، این نجاست پاککنندهاش ایمان است، عشق به پروردگار است، دل دادن به حقایق الهی است، این آدم باطنش نجس است، آلوده است یعنی همۀ رذایل اخلاقی در باطنش هست.
بعد از سلام که پیغمبر سلام کرد، مشرک به پیغمبر گفت: شما حرفت چیست؟ چه میگویی؟ پیغمبر اکرم هم به جای اینکه بگوید حرف من و مطلب و داستان من، آیهای از سورۀ مبارکۀ انعام را خواندند، شمرده شمرده خواند چون خدا به پیغمبر گفته بود قرآن میخوانی تند تند نخوان، چه کار داری که قرآن را مثل رگبار میخوانی «وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا»(مزمل، 4)، قرآن را با یک دنیا ادب کلمه به کلمه آرام و متین بخوان که هم گوش خودت صدای خودت را بشنود و هم گوش دیگران بشنود که یادشان بماند.
سخنرانی هم همینطور است؛ کسی که سخنرانیش حالت رگبار دارد هیچ چیز در ذهن مستمع نمیماند، اما یک سخنرانی که مسائل الهی را آرام بدون داد و کلمه به کلمه نرم بیان میکند در ذهن مستمع میماند.
یک کسی دو هفتۀ پیش نوۀ من را در آلمان دیده بود (نوۀ من روحانی است، قم است و دعوت داشت آنجا). گفت: بابا من یک روحانی را در هامبورگ دیدم، وقتی شناخت من نوۀ شما هستم به من گفت بیست سال پیش من قصد کردم طلبه شوم، آمدم پیش پدربزرگت و به او گفتم که من میخواهم طلبه شوم، من را راهنمایی کن، پدربزرگت خیلی با محبت آرام چندتا مطلب به من گفت که هنوز در ذهنم است و با همانها دارم بزرگ میشوم و رشد میکنم، برای من راهگشا بود.
انبیای الهی هم نرمگو بودند، حتی در مقابل بدترین دشمنان. خطاب به موسی سومین پیغمبر اولوالعزم و هارون برادرش میگوید: «اذْهَبَا إِلَى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَی»(طه، 43) دیگر در آن روزگار بدتر از فرعون که نبوده «إِنَّهُ طَغَی فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَّيِّنًا»(طه، 44) با این بدترین دشمن من در این روزگار نرم حرف بزنید، آرام حرف بزنید، سرش داد نکشید.
یک گنهکاری را میخواستند قصاص کنند، محکوم به اعدام بود، حضرت یحیی آمد جلو به این محکوم اعدام گفت: من را نصیحت کن. خیلی اخلاق والایی است که انبیا هم طلب موعظه میکردند، تکبر از شنیدن موعظه یا درخواست موعظه نداشتند، ولو از یک گنهکار و مجرم یا یک محکوم به اعدام.
این خیلی روایت زیبایی است. حضرت یحیی گفت: من را موعظه کن. این محکوم به اعدام به حضرت یحیی پیغمبر گفت: «لا تغضب» هیچ وقت از کوره در نرو، عصبانی نشو، اوقات تلخی نکن. گفت: کافی نیست اضافهتر بگو، بیشتر من را نصیحت کن. اعدامی گفت: با نامحرم هیچ وقت در یک جای خلوت قرار نگیر، با زن نامحرم یا دختر نامحرم، چون اگر تو مرد نامحرم با زن نامحرم در جای خلوتی قرار بگیری سنگینترین خطر کنار گوشت است، معلوم نیست بتوانی سالم از این گرگ خطر فرار کنی.
کجاست تا در یک ملت، یک جامعه، یک شهر، یک یوسف پیدا شود که هفت سال به آن زن جوان عشوهگر زیبا هر وقت دعوتش میکند به زنا بگوید: «قَالَ مَعَاذَ اللَّـهِ»(یوسف، 79) من در برابر دید خدا زنا نمیکنم، کجاست؟ پس حالا که نمیتوانی یوسف باشی، خلوت نکن. اگر یوسف بودی خیلی در خلوت ضربه نمیخوردی، اما حالا که میدانی یوسف نیستی پس در خلوت با نامحرم قرار نگیر، خطر سنگین است. واقعاً هم سنگین است، همۀ ما حس میکنیم و خانمها هم حس میکنند.
یکی از بزرگترین مراجع ما در این دویست سال اخیر شیخ انصاری بوده که هر کس بعد از ایشان مرجع شده دو نوع علم را از شیخ انصاری محققانه خوانده: یکی علم فقه، یکی علم اصول است. آیتالله العظمی بروجردی تا آخر عمرش با این دو رشتۀ مربوط به شیخ در درسهایش در ارتباط بوده است. آدم عظیمی بوده، آدم کمنظیری بوده، یک وقت یک کسی آمد پیش شیخ گفت: آقا یعنی حضرت آیتالله العظمی شما دروغ هم میگویی؟ گفت: نه نمیگویم، قاطعانه دروغ نمیگویم. غیبت میکنی؟ قطعاً غیبت نمیکنم. دست به مال مردم دراز میکنی؟ یقیناً دراز نمیکنم. فحش میدهی؟ گفت ابداً به زبانم اجازۀ فحش نمیدهم. گفت: اینها همه به کنار، اگر شیخ با یک زن زیبای جوانی اتفاقاً ده دقیقه یا نیم ساعت در خلوت قرار گرفتی چه؟ اتفاقاً نگفت زنا نمیکنم، نگفت نگاهش نمیکنم، گفت: اگر یک چنین پیشآمدی شود به پروردگار پناه میبرم. اینجا جایی نیست که هر کسی زورش برسد و پاک فرار کند، خیلی مشکل است، خیلی سخت است.
یحیی به این محکوم به اعدام گفت: کم است باز هم من را نصیحت کن. چقدر زیبا گفت این جملۀ سومی را، بارک الله چه گنهکار فهمیدهای بود، چه محکوم به اعدام عاقلی بود. به یحیی گفت: تا آخر عمرت هیچ گنهکاری را سرزنش نکن، در سرش نزن، تحقیرش نکن. (واعظ اگرچه امر به معروف واجب است/ طوری بکن که قلب گنهکار نشکند) گنهکار را سرزنش نکن، نگو بدبخت بیچاره عوضی جهنمی شدی، چه غلطی بود کردی. پیغمبر میفرماید: گنهکار بیمار است، دکترش باش نه در سرش بزنی، درمانش کن، علاجش کن.
اگر کسی به قرآن دل بدهد یعنی بخواهد علاج شود، این کار این کتاب موعظه است. «يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَتْكُم مَّوْعِظَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ وَشِفَاءٌ لِّمَا فِي الصُّدُورِ وَهُدًى وَرَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِينَ»(یونس، 57). قرآن اول موعظه میکند بعد دردهای باطنی درون را درمان میکند، «وَهُدًى» بعد انسان را میگیرد و آرام میگذارد در صراط الهی، آخرش هم «وَرَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِينَ». این کتاب موعظه درهای رحمت خدا را به روی انسان باز میکند، این کار موعظه است.
آیه را یک بار میخوانم مجلس نورانیتر و باحالتر بشود «يَا أَيُّهَا النَّاسُ» این لحن چقدر دلسوزانه است، سخن چقدر خیرخواهانه است. «يَا أَيُّهَا النَّاسُ» به همۀ مردم عالم میگوید، یعنی من با یکی از شما قهر نیستم، من با یکی از شما کینه ندارم، من با یک نفرتان دشمن نیستم، «ایها الناس» همۀ شما را میخواهم، خیرتان را میخواهم، دنیای آباد برایتان میخواهم، آخرت آباد برایتان میخواهم، اما راهش این است «قَدْ جَاءَتْكُم مَّوْعِظَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ» از سوی خدا برای شما موعظه آمده، از سوی مالک و معلم و تربیتکنندۀ شما که این موعظه «وَشِفَاءٌ لِّمَا فِي الصُّدُورِ وَهُدًى وَرَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِينَ» است، یعنی از ناس بودن دربیا بیا مؤمن شو.
در سیر این چهار مرحله اول میگوید: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ» یعنی آدمیزاد موعظه را بشنو، رذایل درون را درمان کن با این موعظه، هدایت شو، حالا درهای رحمت باز است «لِّلْمُؤْمِنِينَ»، بیا مؤمن شو و به من وصل شو، این عظمت موعظه است.
وزرا وکلا سردمداران مملکت گاهی میدیدند در سالنی که همه نشستند و بالای سالن خواجه نظام الملک که وزیر سلجوقیان است و یک مملکتی را ده برابر مملکت فعلی ایران به خوبی اداره میکرد، یک آدم با کفش کهنه و لباس کهنه و آستین پاره گاهی مثلاً دو ماهی یک بار این وارد سالن میشود. خواجه نظام الملکی که بالای جلسه است در مقابل این وکیلها و وزیرها و سردمدارها و سپهبدها و سرهنگها و سرتیپها تمام قد بلند میشود میایستد و اشاره میکند بفرمایید بالا، او را میآورد کنار دست خودش مینشاند و تا این آدم نشسته هیچ چیز نمیگوید.
مجلس سکوت است ده دقیقه که میگذرد این ژندهپوش بلند میشود خداحافظی میکند، خواجه تا دم در خروجی سالن میآید بدرقه و بعد برمیگردد حرفها را شروع میکند. یک بار به او گفتند خواجه این کیست؟ چقدر به این آدم احترام میکنی؟ کنار دست خودت مینشانی و تمام قد برایش بلند میشوی، او کیست؟ گفت: هر چند وقت یک بار من خودم میروم پیش او و پنج دقیقه ده دقیقه من را موعظه میکند، من به موعظۀ این آدم هستم، من به موعظۀ این زندهام، من به موعظۀ این ارزش پیدا کردم، این لیاقت دارد همه جوره من به او احترام کنم.
حالا چرا کفشهایش پاره است، آستینش کهنه است، لباسش کم ارزش است؟ برای اینکه هیچ چیز از دولت من قبول نمیکند، اگر قبول میکرد که دیگر موعظهگر نبود، مفتخور بود. هیچ چیز قبول نمیکند، دلش میخواهد با هر کس حرف میزند، این را از چهارچوب بشریت دربیاورد و در مقام انسانیت قرار بدهد، این دیگر دنبال پول و پلۀ دنیا نیست، دنبال صندلی نیست، او دنبال آدمسازی است نه پولسازی، نه مقامسازی، نه صندلیسازی؛ او دنبال آدمسازی است، دنبال انسانسازی است، به این خاطر من به او احترام میکنم و برایش ارزش قائلم.
درسهای ما طلبهها از شنبه شروع میشود تا چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه ما در نجف و قم و سایر حوزهها درس نداریم. روز چهارشنبه درس شیخ انصاری که تمام میشد سیصدتا مجتهد پای درسش هستند، میگفت: برادران روحانی! امشب و فردا شب آدرس منبر حاج شیخ جعفر شوشتری را دارید؟ چون یک هفته است از شنبه تا چهارشنبه موعظه به گوش ما نخورده، الان باطن ما پر از غبار است، پر از زنگ است، اینها اگر متراکم شود ظلمت پیدا میشود، آدرس هر کس دارد الان بگوید من امشب بروم پای منبرش.
اولیا و انبیای الهی جایگاه موعظه را خیلی خوب میدانستند که چه جایگاه با عظمتی است و از شنیدن موعظه و رفتن پای موعظه سنگین نبودند، کبر نداشتند. سعدی میگوید و چقدر زیبا هم میگوید: (مرد باید که گیرد اندر گوش/ ور نوشته است پند بر دیوار)
من شمال یک کاری داشتم یک ساعت از اذان مغرب رد شده بود. از یک شهری داشتم میآمدم، آن شهری که کار داشتم یکی از دوستان پشت ماشین بود، من هم کنار دستش نشسته بودم، گفتک جلوی این سوپری نگه دارم چندتا جنس دو سیر سه سیر بخریم ببریم آنجایی که هستیم دیگر نرویم بیرون. گفتم: عیبی ندارد. محوطۀ بیرون تاریک بود ولی سوپری صدتا چراغ داخلش روشن بود، من هم بدون عبا و عمامه نشسته بودم.
این دوست ما پیاده شد و من داشتم او را میدیدم که رفت داخل سوپری، پشت دخل یک جوان بیست و چهار پنج ساله بلند قد آستین کوتاه، گیسها تا پشت شانه بود، کمی با این جوان صحبت کرد. ما هم که چشمدار نیستیم که فکر میکنیم حالا با این گیس بلندش و این آستین کوتاهش و با این لباس زیبایش یک آدم بیدینی است، ما چون چشم نداریم نباید قضاوت کنیم.
اگر ما چشمدار بودیم و چیزی را میدیدیم منفی بود، حرام بود بیان کنیم، خدا کرده و به ما چشم باز نداده و الا آبرو برای کسی نمیگذاشتیم، این کوری به نفع ماست، خیلی خوب است.
کمی که با این دوست من صحبت کرد یکدفعه دیدم حالت هیجان پیدا کرد و به ماشین اشاره میکند و از پشت دخل آمد بیرون و آمد کنار ماشین و در ماشین را باز کرد و گفت: بیا پایین. گفتم: من کاری ندارم، این دوستم دو سهتا تکه جنس میخواست که آمد خدمت شما. گفت: من جنس را میدهم پول هم نمیگیرم، باید هم بیایی پایین. پرسیدم: برای چه بیایم پایین؟ گفت: پنج دقیقه بیا آنجا پیش من دم دخل بنشین روی صندلی. گفتم: باشد.
من آمدم پایین و من را بغل گرفت و چهار پنج بار به شدت من را بوسید و اشکش در چشمش پر شد. گفت: من نه اهل دین بودم، نه اهل نماز بودم، نه اهل روزه بودم، نه اهل خودداری از گناه بودم، قیافهام را میبینی روزی دهتا دختر دنبال من بودند. من با اینکه اهل هیچ چیز دین نبودم یک بار در همین مغازه اتفاقی تلویزیون را باز کردم شما این یک بیت را خواندی (این بیت هم برای یکی از رفقای من است، دیوان دارد و خودش که از دنیا رفته است) گفت: این بیت را خواندی تمام فکر و روح من بههم ریخت، من هر چه گناه بود با آن خداحافظی کردم، نگاه به قیافه و لباسم هم نکن. گفتم: نه، من نگاه نکردم.
آن پسر گفت: الان نماز میخوانم، روزه میگیرم، اینقدر پدر و مادرم خوشحال هستند و به خاطر پدر و مادرم فردا شب باید بمانی شمال و شام بیایی خانۀ ما که پدر و مادرم ببیند چه کسی باعث شد من از این همه لجن نجات پیدا کردم. گفتم: باعثش که خدا بود. این شعر را خواندی: (در میخانه که باز است چرا حافظ گفت/ دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند) گفت: این شعر من را بیچاره کرد.
به داود فرمود: چه روزگاری را سراغ داری که من در رحمتم را به روی کسی بسته نگه داشته باشم؟ پیغمبر به آن با عظمتی به جبرئیل به روایت امام صادق(ع) فرمود: «عظنی» من را موعظه کن. آن وقت پنجتا جملۀ طلای بیست و چهار عیار گفت جبرئیل که انشاءالله فردا خدا لطف کند برایتان بیان میکنم.
(مکن کاری که پا بر سنگت آید/ جهان با این فراخی تنگت آید/ چو فردا نامهخوانان نامه خوانند/ تو نامۀ خود ببینی ننگت آید) همه جای دنیا رسم است آن کسی که سوار بر شتر است نمیگذارند خودش پیاده شود، بلند است شتر و مشکل ممکن است پیش بیاید، شتر را میخوابانند، دست راکب را یا زیر بغلش را میگیرند و پیاده میکنند.
اینها با قبرها خیلی فاصله داشتند اما از روی شترها از میان محملها صورت قبرها را که دیدند، دویست سیصد متر به قبرها مانده مثل برگ درخت خودشان را روی زمین ریختند، دوان دوان آمدند، اول همه دور قبر ابیعبدالله(ع) نشستند، مجلس که آماده شد امکلثوم بلند شد در حالی که از گریه نمیتوانست خودداری کند، خواهران و دختران! اینجا همانجایی است که به گلوی اصغر ما تیر سه شعبه زدند، اینجا همانجایی است که فرق اکبر ما را شکافتند، اینجا همانجایی است که بدن قاسم را زیر سم اسبان لگدکوب کردند.
خواهران و دختران! اینجا همانجایی است که دو دست برادرم قمر بنی هاشم را از بدن جدا کردند، ـ نمیدانم وقتی این جمله را فرمود چه اوضاعی شد ـ اینجا همانجایی بود که شمر روی سینۀ ابیعبدالله(ع) نشست، اینجا همانجایی بود که به درون گودال هجوم آوردند، هر کس با هر اسلحهای داشت به حسین ما حمله کرد.
امکلثوم روضه میخواند، نقل کردند چندتا از بچهها بلند شدند چون آب نزدیک بود دویدند کنار آن شعبۀ فرات ظرف پر از آب کردند و آوردند روی قبر ابیعبدالله(ع) چیدند. بچهها ناله میزدند: بابا آب آزاد شد، بابا بلند شو ما دیگر از تو آب نمیخواهیم، تو را ناراحت نمیکنیم.
«اللهم اغفرلنا و لوالدینا و لوالدی والدینا و لمن وجب له حق علینا، اللهم اشفی مرضانا، اللهم اجعل عاقبت امرنا خیرا»
تهران/ پاییز 1398ه.ش/ دهۀ سوم صفر/ حسینیه آیتالله بروجردی/ سخنرانی اول