بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهلبیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
در سورۀ مبارکۀ حدید پروردگار مهربان میفرماید: «لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ»(حدید، 25) این یکی از زیباترین و پربارترین آیات کتاب خداست، معنی فارسیش این است: ما پیغمبران خود را با معجزات میفرستیم برای اینکه مردم باورشان کنند، و «الْكِتَابَ» و با کتاب هدایت که مردم را به راه راست و راه خدا دلالت کنند، «وَالْمِيزَانَ» و با ترازو معیار میزان شاقول فرستادیم. چرا این همه محبت به مردم کردیم و بینات و کتاب و میزان فرستادیم؟ «لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ» برای اینکه مردم زندگیشان، درونشان و برونشان را براساس عدالت جهت بدهند.
این میزانی که در این آیه میفرماید کنار کتاب است چیست؟ بینات که مسئلۀ روشنی است؛ معجزات است، کتاب روشن است، یک سلسله معارف کامل و جامع است. میزان چیست؟ بهترین نظری که دربارۀ میزان داده شده و تقریباً بزرگترین مفسرین پذیرفتند قبول کردند به معنای دین است، کتاب مجمل است و دین تفصیل کتاب است. بنابراین خیلی راحت از آیۀ شریفه استفاده میشود که در نبوت پیغمبر اسلام کتاب قرآن است و دین مجموعۀ روایات رسول خدا و اهلبیت است.
یک نکتۀ خیلی جالبی کتاب شریف اصول کافی نقل میکند که فکر میکنم کمتر به این نکته توجه شده و آن این است که راوی به وجود مبارک حضرت باقر(ع) میگوید: یک روایت سنددار برای من بگو. روایت سنددار روایتی است که چند نفر عادل موثق باتقوا در مسیرش هستند، مثلاً پنج نفر را میبینیم در یک روایت که اولی میگوید من از فلان کس، دومی میگوید من از فلان شخص، سومی میگوید من از فلان مؤمن مورد اطمینان شنیدم که او از امام صادق(ع) شنیده بود؛ این روایت با سند است.
وقتی راوی به امام باقر(ع) عرض کرد خود شما یک روایت با سند برای من بگو، امام باقر(ع) فرمود: من از پدرم زینالعابدین(ع)، او از پدرش حضرت حسین(ع)، او از پدرش امیرالمؤمنین(ع)، او از پیغمبر، پیغمبر از خدا نقل میکند که این کارها را انجام بدهید و این کارها را ترک کنید.
این خیلی متن مهمی است، یعنی امام باقر(ع) اعلام کردند حرفهای ما از گلوی ما بالاستقلال درنمیآید، ما هر چه به شما میگوییم خدا فرموده، یعنی اعتبار روایات خیلی زیاد است، اعتبار روایات درست و صادر شده مساوی با آیات قرآن است؛ لذا پیغمبر فرمود: «انی تارک فیکم الثقلین؛ کتاب الله و عترتی، لن یفترقا» اینها یک حقیقت هستند در دو چراغ، ولی ریشهشان یک واقعیت است، ریشهشان علم الله است، ریشهشان خداست.
من چند شب است در محضر مبارک شما عرض کردم پروردگار عالم دو میزان برای سالم بار آمدن زندگی ما قرار داده است؛ یکی قرآن است و یکی روایات اهلبیت است، و این آیه هم تأیید میکند، با نگاهی که مفسرین بزرگ به کلمۀ میزان دارند که به معنای دین است.
حال که این دوتا ترازوی الهی در اختیار ماست، بر ما واجب است، نه اینکه کار خوبی است یا مستحب است، لازم و واجب است که قلب، روان و اعمال خود را با این دوتا ترازو بسنجیم. اگر آیۀ «بیّن» روشنی را در قرآن مجید ملاک ارزیابی قرار دادیم که آن ارزیابی درست است که قلب من را به من نشان بدهد در چه موقعیتی است، روان من را به من نشان بدهد، اعمال من را به من نشان بدهد؛ اگر آیه «مجمل» بود ضرورتاً باید به میزان دوم مراجعه کنم و ببینم اهلبیت این آیه را چگونه توضیح دادند، چگونه تفضیلش را بیان کردند که قلب، روان و اعمال من به انحراف کشیده نشود.
قلب حتماً در معرض سه خطر بزرگ است که اگر من در حال ارزیابیش نباشم آن سه خطر بر دل مسلط میشود و شروع میکند به تخریب کردن.
1ـ خطر «وسوسه» است. وساوس که روزگار ما از نوک قلههای ناپاک، بنگاههای سخنپراکنی، مجلات ضد دین و ماهوارهها دریاوار قلب را مورد حمله قرار میدهند که انسان یا ایمانش به حقایق را از دست بدهد یا نسبت به حقایق کنارهگیری کند و دچار وسوسه شود، قبول نکند و قلب را چراغ حقایق قرار ندهد.
2ـ خطر «هواجس» است که خطرش از وساوس سنگینتر و کشندهتر است و
3ـ خطر «خناسها» که قرآن مجید خیلی عجیب است نسبت به خطر خناس سه بار خدا را مطرح کرده، یعنی خیلی خطر سنگین است. بعد از بسم الله «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ»(ناس، 1) به مدبر انسانها، مالک انسانها، همه کارۀ انسانها پناه ببر، خودت را بینداز در دامن ربوبیت پروردگار که یک جلوۀ ربوبیت قرآن است، یک جلوۀ ربوبیت اهلبیت هستند.
«مَلِكِ النَّاسِ»(ناس، 2) خود را بینداز در دامن پادشاهی و مالکیت پروردگار «إِلَهِ النَّاسِ»(ناس، 3) و سه بار خدا را مطرح میکند، بعد میگوید: «مِن شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ»(ناس، 4 و 5) که گروهشان هم زیاد است، «مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ»(ناس، 6).
من وقتی خودم میفهمم دچار وسوسه شدم، دچار خناس شدم، دچار هواجس شدم؛ کتاب میزان است، خودم را ارزیابی میکنم، اگر این سه خطر گلوی قلب من را گرفتند و فشار میدهند با قرآن مجید باید کارم را حل کنم، یعنی به قرآن باید یقین داشته باشم، اگر به قرآن کریم هم تردید داشته باشم که کارم به سامان نمیرسد. وقتی نسبت به طب طبیب هم مردد باشم، نه کارم درست نمیشود و قلبم بیمار میماند، بعد هم در این بیماری نابود میشود و از بین میرود، اینجا دیگر جای تردید نیست «ذَلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ فِيهِ»(بقره، 2) لای نفی جنس «ذَلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ فِيهِ» در این کتاب و حقایق این کتاب هیچگونه تردیدی وجود ندارد، صاف است، پاک است، یقینی است، طبیبی است که با همۀ وجود میشود به او اعتماد کرد و تکیه کرد.
من با این کتاب خودم را باید میزانگیری کنم تا بفهمم قلبم دچار وسوسه است، دچار هواجس است، دچار خناس است، بیایم و محکم در مقابل این سه خطر بایستم، نپذیرم، قبول نکنم، آن چیزی را که باید قبول کنم کتاب خداست، خدایی نکرده بین کتاب خدا و این سه خطر کتاب را نگذارم زمین و تسلیم این سه خطر شوم، این دیگر کمال بدبختی و کمال شقاوت است.
سه جمله برایتان بگویم خیلی محکم است، خیلی عالی است، خیلی نورانی است، «الطریق واضح» راه کاملاً معلوم است و روشن است، از زمان آدم این راه واضح بوده تا قیامت هم واضح است، پنهان نمیشود، در تاریکی قرار نمیگیرد. «الطریق واضح» از زمان آدم راه خدا تا قیامت یک راه بوده و هست، آن هم اسمش «صراط مستقیم» است.
چقدر عالی است این آیه، قرآن مجید میفرماید: «وَأَنَّ هَذَا صِرَاطِي مُسْتَقِيمًا فَاتَّبِعُوهُ» این راه راست من است، یعنی معمار این جاده من هستم، مهندس این راه من هستم، تنظیمکنندۀ این جاده من هستم، «فَاتَّبِعُوهُ» پیروی کنید «وَلَا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ» از بقیۀ جادههای فراوان میلیونی که کنار جادۀ من کشیدند و میخواهند شما را در آن جادهها سالک قرار بدهند پیروی نکنید، «فَتَفَرَّقَ بِكُمْ»(انعام، 153).
رفتن در راه غیر من فقط شما را متلاشی میکند، تکه تکهتان میکند، قطعه قطعهتان میکند، فکرتان را بههم میریزد، روحتان را بههم میریزد، قلبتان را بیمار میکند، یکی بودنتان را نابود میکند، همه را نسبت به هم کینهدار میکند، دشمن میکند، این طبع جادههای غیر از من است، من یک جاده دارم، از زمان آدم هم همین یک دانه بوده تا قیامت هم همین یک دانه است، دوتا نیست.
کلمۀ دین در قرآن مفرد است، کلمۀ نور در قرآن مفرد است، کلمۀ صراط در قرآن مفرد است؛ یعنی من یک دانه جاده دارم، دوتا ندارم، اگر کنار جادۀ من جادۀ دومی ارائه شد عین ضلالت و گمراهی است. پیغمبر اکرم میفرماید: بعد از مرگ من ملت هفتاد و سه فرقه میشوند، هفتاد و دوتایشان یقیناً دوزخی هستند چون گمراهند، یک دانه راه نجات است، آن هم این یک دانه است، «یا علی! انت و شیعتک هم الفائزون» این صراط مستقیم الهی است.
ابنعباس میگوید میگوید که من از پیغمبر سوال کردم این «اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ»(فاتحه، 6) را برای من معنی کن، من متوجه نمیشوم. آنان عرب بودند ولی حقیقت این کلمات را نمیفهمیدند، واقعاً هم نمیفهمیدند. این صراط مستقیم چیست که شبانهروز ده بار هم ما در نماز بهصورت واجب باید بخوانیم؟ ابنعباس میگوید: دست مبارکش را بلند کرد گذاشت روی شانۀ امیرالمؤمنین(ع) گفت «هذا صراط المستقیم» راه مستقیم خدا این است، یعنی قلب این است، اخلاق این است، اعمال این است، این در تمام واقعیات وجودش مجسمۀ صراط مستقیم انسانی است.
«الطریق واضح» راه به هیچ عنوان گم نیست، خیلی هم آمدند این جاده را گم بدهند ولی نشد. امام هشتم میفرماید: بعد از درگذشت پیغمبر ـ اسم میبرد ـ کل رفتند به جادههای دیگر، دوازده نفر در جادۀ اصلی ماندند، اسم میبرد: سلمان، مقداد، عمار، ابوذر، ابوالهیثم بن طیحان، اینها که با امیرالمؤمنین(ع) ماندند، اینها در صراط مستقیم بودند، کلشان هم دوازده نفر بود و بقیه همه گمراه شدند.
امام باقر(ع) میفرماید: در جنگ صفین که چند هزار نفر کنار پدرم امیرالمؤمنین(ع) شرکت داشتند، مسلمانان و مؤمنان حقیقی عددشان به چهل نفر نمیرسید و بقیه در جادههای انحرافی بودند. در مسئلۀ قرآن به نیزه کردن معلوم شد که چهلتا آدم درست و حسابی بودند بقیه همه دوزخی بودند و معاویهای.
«الطریق واضح و الحق لایح» شما هر حقی را در هر زمینهای بخواهید نمایان است، حق پنهان ما نداریم، نمایان است، آشکار است، حق مثل خورشید نورانی است، نور میدهد «و لقد اسمع الداعی» آن کسی که از طرف خدا آمد برای دستگیری و نجات و رشد و کمال شما آنچه که باید به گوش شما برساند رسانده، هیچ چیز را فروگذار نکرده است.
در حجة الوداع پیغمبر اکرم پنج بار یک سخنرانی را تکرار کردند، یعنی در کل عمرشان همین یک بار است که پنج بار تکرار سخنرانی داشتند؛ دو بار در مسجدالحرام، دو بار در مسجد خیف، یک بار هم در عرفات، مفصل هم هست، ببینید خیلی این سخنرانی مهم است.
یکی از جملات سخنرانی رسول خدا این بود: پروردگارا! شاهد باش بر من که آنچه مردم را به بهشت میرساند برای مردم گفتم، آنچه مردم را از جهنم بازمیدارد برای مردم گفتم، این «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ»(مائده، 3) یعنی وقتی که آخرین مسئلهاش این بود که امیرالمؤمنین(ع) را معرفی کرد یعنی کل دین را گفتم، همۀ دین را گفتم و هیچ چیز فروگذار نکردم.
یکی از علمای اهل سنت آمد پیش خواجه نصیرالدین طوسی گفت: آقا حق را نمیدانم چیست، اصلاً حق را من پیدا نمیکنم، نمیدانم باید کدام طرفی باشم، خواجه این انسان واقعاً کمنظیر یکی از چهرههای برجستۀ علم فقه، تفسیر، اصول و ادبیات که نزدیک چهل و دو سه سال است از دنیا رفته، ایشان برای من نقل کرد، البته بعد من جایش را پیدا کردم.
وقتی به خواجه گفت: حق برای من روشن نیست، درس هم خواندم، سواد هم دارم، خیلی هم مطالعه کردم، نمیدانم حق کجاست. خواجه به او فرمود: این روایت را شما هم نقل کردید داخل کتابهایتان؟ گفت: آقا کدام روایت را؟ گفت: این روایتی که پیغمبر میفرماید بعد از من امت هفتاد و سه گروه میشوند، یک گروه اهل نجات هستند. گفت: بله، داخل کتابهای ما نقل شده است. فرمود: این روایت را هم کتابهای شما دارد که پیغمبر فرموده «مثل اهلبیتی کسفینة نوح، من تمسک بها نجا و من تخلف عنها غرق» گفت: آقا حق پیدا شد.
آن شخص عالم بود، فهمید خواجه چه کار کرد، فهمید خواجه چطور گرفتارش کرد و او را نشاند، این روایت را دارید شما هم که امت هفتاد و سه گروه میشوند، یک گروه اهل نجات است، این روایت را شما دارید داخل کتابهایتان «مثل اهل بیتی کسفینة نوح من تمسک بها نجا»؟ حق گم است؟ حق پنهان است؟ گفت: خواجه در دو سه دقیقه من را شیعۀ ناب کردی. باید شیعه میشدی، خودت گم شده بودی نه حق، حق که گم نمیشود، حق که دور نمیشود، اگر بنا به دوری باشد من از حق دورم، اگر بنا به گم شدن باشد من گم شدم نه حق.
«و الحق یلوح» دائم حق خودش را نشان میدهد، «لاح» یعنی نمایان و آشکار خودش را نشان میدهد. «و الداعی لقد اسمع» دعوت کنندۀ به حق، حق را شنوانده است. «فم التحیر بعد هذا» پس این سرگردانی و تردید و شک در قلوب مردم برای چیست؟ در حالی که راه روشن است و حق نمایان است و دعوتکننده دعوت را شنوانده، علت این همه تحیر و گمراهی و سرگردانی چیست؟ «فم التحیر بعد هذا الا من عمی القلب» این تحیر برای کوردلی است. بیا این بیماری دل را با قرآن و روایات معالجه کن و از سرگردانی دربیایی.
رسول خدا میفرماید: «شر العمی» بدترین کوری «عمی القلب» کوردلی است. دل اگر مریض نباشد، اگر سالم باشد، اگر درست باشد، اگر مؤمن باشد، اگر وصل به حقیقت باشد همۀ واقعیات عالم را صید میکند. شما ببینید قلب پیغمبر در کجا قرار داشته که پروردگار در قرآن میگوید: قرآن را روح الامین بر قلبت نازل کرده است.
قرآن چیست؟ در «اصول کافی» است در باب فضل قرآن «لا تحصی عجائبه و لا تبلی غرائبه» نه شگفتیهای قرآن به شماره میآید که بنشینم بشمارم خدا در این کتاب چه شگفتیهایی دارد و نه گوهرهای قرآن کهنه شدنی است. وقتی که پیغمبر میگوید قرآن یک کتاب بینهایت است، قلب رسول خدا چه گنجایشی داشته که همۀ قرآن را با همۀ حقایقش در خودش جا داده، قلب اگر قلب باشد تا اعماق هستی را رصد میکند.
این جمله را در عالم چه کسی شجاعت گفتنش را داشته که بیاید روی منبر به مردم بگوید: «سلونی» ولی معلوم نکند از چه چیزی سؤال کنند، فقط نگوید از چه چیزی نگوید از قرآن نگوید از دنیا نگوید از آخرت نگوید از گذشته نگوید از آینده فقط بگوید «سلونی قبل ان تفقدونی»، فقط از من بپرسید یعنی هر چه میخواهید بپرسید، از عالم، از آدم، از گذشته، از آینده، از خدا، از قیامت، از بهشت، از جهنم، از عاقبتها. «سلونی» بیقید است، این چه دلی بوده؟ این چه گنجایشی بوده؟
یک روایت هم بخوانم حرفم تمام، این هم روایت عجیبی است. یک آیهای را هم انتخاب کرده بودم بخوانم خیلی آیۀ سنگینی است، خیلی آیۀ پرباری است از سورۀ مبارکۀ فاطر که میماند برای بعد اگر زنده بمانم.
این گفتار رسول حق است «لولا ان الشیاطین یحومون علی قلوب بنی آدم» اگر شیطانهای جنی و انسی، اگر این ماهوارهها، اگر این سایتها، اگر این مقالهها، اگر این زبانهای نجس دور دلتان پرسه نمیزدند و نمیچرخیدند برای صید قلبتان و این همه تاریکی نمیانداختند روی آینۀ قلبتان «لنظروا الی ملکوت السماوات و الارض» راحت شما با چشم دل و سر ملکوت کل آسمانها و زمین را میدیدید، اما خیلی سایۀ تاریک روی دلهاست، خیلی پردههای سنگین روی دلهاست.
«لنظروا الی ملکوت السماوات و الارض» من این جمله را که الان خواندم خیلی تکان دهنده است. خدا در قرآن میفرماید این خیلی قابل دقت است، البته من بخش دومش را اصلاً نمیفهمم ولی پیغمبر میگوید تو نمیفهمی بگو کسانی هستند که بشنوند و بفهمند، اگر چیزی به نظرتان رسید به من تذکر بدهید، واقعاً نمیفهمم، یعنی روی منبر پیغمبر راست میگویم.
خدا میفرماید: «وَكَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ»(انعام، 75) من توضیح نمیدهم، برادران اهل علم هم دقت دارند ولی برای شما توضیح نمیدهم. «وَكَذَلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ» این خیلی حرف است، قهرمان توحید را میگوید «وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ» اما امیرالمؤمنین(ع) میگوید: «لو کشف الغطاء» کل پردههای این جهان و درون جهان را از جلوی من کنار بزنند «ما ازددت یقیناً» به یقین من یک ذره اضافه نمیشود، لازم نیست چیزی را نشان من بدهند که به یقین من اضافه شود. این را من نمیفهمم.
این را امیرالمؤمنین(ع) باید به سلمان میگفت، به ابوذر میگفت، به امام مجتبی میگفت، به ابیعبدالله(ع) میگفت، حتماً باید به قمر بنیهاشم میگفت، قمر بنیهاشم دقیقاً میفهمید این مسئله که خدا میگوید من ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم ارائه دادم «وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ» اما علی میگوید من لازم نیست یک پرده از جلوی چشمم کنار بزنند، همۀ پردهها افتاده باشد به یقین من اضافه نمیشود، این چه توحیدی بوده؟ این چه دلی بوده؟ این چه نگاهی بوده؟
چندتا شعر از یک عالم بزرگ مجتهد برای خودم بخوانم، واقعاً کاری به شما ندارم، گاهی این شعرها را میبینم شرح حال خودم است، ولی برای مردم میخوانم و میگویم مردم هم بهرهای ببرند، ولی هیچوقت نگاهم در اینگونه اشعار به مردم نیست. (سالها در جهان زیستم من/ ره نبردم که خود کیستم من/ چند پرسی ز من چیستم من/ نیستم نیستم نیستم من/ که از عدم ذی فنا میگرایم/ من ز خود هست و بودی ندارم/ من ز خود تار و پودی ندارم/ من ز خود ربح و سودی ندارم/ من که از خود نمودی ندارم/ بیخودانه چِسان خودنمایم/ گر بخواند به خویشم فقیرم/ ور براند ز پیشم حقیرم/ ور بگوید امیرم امیرم/ ور بگوید بمیرم بمیرم/ بندۀ حکم و تسخیر رایم/ بنده را پادشاهی نیایم/ از عدم کبریایی نیایم/ بندگی را خدایی نیایم/ از گدا جز گدایی نیایم/ من گدا من گدا من گدایم)
بعد از اینکه فرمود: «علیکن منی السلام» رفت، دیگر وجود مقدسش را ندیدند. مسائل بعد از رفتن را امام زمان بیان میکنند، همۀ زن و بچه داخل خیمه هستند، یک مرتبه صدای شیحۀ اسب را شنیدند ولی صدا عوض شده، اسب دارد پا و سر به زمین میکوبد، اولین کسی که از خیمه دوید بیرون سکینه بود، دید یال اسب غرق خون است، زین اسب واژگون است، چنان ناله زد که هشتاد و چهار زن و بچه ریختند بیرون، امام زمان میفرماید در حالی که به سر و سینه لطمه میزدند موهایشان را میکندند، زن و بچه با پای برهنه دنبال ذوالجناح دویدند، وقتی رسیدند به میدان ـ چه کنم اگر جملۀ امام زمان نبود نمیگفتم، امام صادق هم دارند این مطلب را ـ همۀ زنها و دخترها و خواهرها دیدند «و الشمر جالس علی صدره علیه السلام» شمر با آن بدن سنگین روی سینۀ ابیعبدالله(ع) نشسته، وسط میدان همه فریاد میزدند «وا محمدا! وا علیا! وا حسنا! وا حسینا!» نمیدانم این جمله را برایتان بگویم یا نه، طاقتم نمیآید بگویم ولی چه کار کنم؟ امام هشتم میفرماید هر بلایی که توانستند کربلا سر ما آوردند، این جمله این است زینب کبری دوید میان گودال برای اینکه شمر را از روی سینه کنار بزند، شمر چنان با لگد به پهلوی زینب زد...
«اللهم لا تکلنا الی انفسنا طرفة عینن ابدا، الهی اصلح امورنا، سلم دیننا و دنیانا، اشفی مرضانا، اهلک اعدائنا و العاقبت امرنا خیرا اید واحفظ امام زماننا».
قم/ پاییز 1398ه.ش/ دهۀ اول صفر/ مسجد اعظم/ سخنرانی ششم