بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
کلام در خودشناسی بود، انسان باید آگاه شود که از کجا آمده، به کجا آمده، به چه منظور آمده، به کجا خواهد رفت. این مجموعه مسائل را که شناختش فوقالعاده مهم است، هیچ مکتب و مدرسهای در شرق و غرب جواب کاملی هنوز برایش پیدا نکردند؛ لذا میلیاردها نفر در حوزۀ زندگی سرگردان هستند، سرگردان بودند و در آینده سرگردان خواهند بود.
بر اساس شدت سرگردانی و حیرت و جهل به خود، به انواع معاصی و گناهان پناه میبرند بهعنوان اینکه لحظاتی خوش باشیم و از این افکار جدا باشیم و تحتتأثیر این مسائلی که نمیدانیم قرار نگیریم. شما به هر گنهکاری بگویی چرا آلوده به این همه گناهی؟ میگوید میخواهم خوش باشم. چرا میخواهد خوش باشد؟ چون باطنش آرامش و امنیت ندارد، خودش را نمیشناسد بهخصوص وقتی سالیانی از عمرش میگذرد به شدت تحت فشار درونی قرار میگیرد که اصلاً برای چه ما را در دنیا آوردند و فکر میکند.
این حرفها را نوشتند که اگر مرگ برسد، یک خاموشی کامل زده میشود و ما معدوم میشویم. این فشار شدید روانی بهخاطر این است که خودش و شئون خود را هم نمیشناسد، از کجا سفرش دادند به اینجا را نمیداند، اینجا برای چه نگهش داشتند جوابی ندارد بدهد، کجا میخواهد برود نمیداند. عدم امنیت درون و فشار این جهل شخص را وادار میکند یا خودکشی کند، اینطور که آمار جهانی نشان میدهد خیلی خودکشی زیاد شده، یا فشار او را دیوانه میکند و دچار یک بیماری روانی سختی میشود، یا گوشهگیر میشود و نسبت به همۀ بستگان و مردم خیلی بیحوصله میشود.
شما از زمان آدم تا الان، برای قبل از پیغمبر عزیز اسلام یک مقداری اخبار در اختیار ماست، ولی بعد از پیغمبر تا الان شما هیچ مؤمن واقعی را، نه به قول پیغمبر مؤمن ضعیف که یک ارتباط تار عنکبوتی با حقایق دارد، یک مؤمن واقعی سراغ نمیتوانیم بگیریم که خودکشی کرده باشد، چرا؟ پروردگار در قرآن میفرماید: مؤمن در همین دنیا نسبت به خودش در امنیت کامل به سر میبرد «الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ»(انعام، 82) این خبر پروردگار است.
عجیب است که همین دیروز من این روایت را دیدم که امام صادق(ع) میفرماید: مؤمن گرفتار جنون نمیشود، بهخاطر همین آرامشش، چون همه چیز خودش را میداند که از کجا آمدم و دقیقاً به آن معتقد و عالم است، یقین دارد که «انا لله» ما از سوی خدا آمدیم.
کجا آمدیم؟ در یک تجارتخانه آمدیم؛ هم قرآن مجید اینجا را محل تجارت میداند و هم روایاتمان. شاهکار آیات مربوطه به تجارت در این دنیا در سورۀ فاطر و سورۀ صف است، «هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى تِجارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ»(صف، 10) ببینید این شناخت چه آرامشی به انسان میدهد، شما را راهنمایی نکنم به تجارتی که در این تجارتخانه میتوانید داشته باشید که آن تجارت شما را از عذاب دردناک پروردگار نجات میدهد. آن وقت مواد تجارت را میگوید: «تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ»(صف، 11) وابستگی به خدا، ارتباط با خدا، تکیه کردن به خدا؛ این یک مورد تجارت است.
«تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ» این وابستگی به پروردگار عجیب آرامش میدهد، «أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب»(رعد، 28) در این زمینه چقدر خوب است شما در همین کتابهای فارسی که در احوالات اصحاب ناب پیغمبر نوشتند، احوالات ابوذر را بخوانید که در تبعیدش به شام بعد تبعیدش به ربذه بعد مرگش بهخاطر تشنگی شدید و گرسنگی شدید، دخترش هم با او بود؛ یک بار این مرد در آن بیابان بی آب و علف اعلام نارضایتی از این شکل زندگیش نکرد.
ابوذر در یک توکل عظیمی به سر میبرد، چون میدانست حرکتش من الله بوده، اینجا هم یک تجارتخانه است، با پیوند با پیغمبر به امیرالمؤمنین(ع) موفق به تجارت بسیار بالایی شده که محصول آن تجارت در همین تبعید ربذه با او بود. او میدانست با دست پر میرود، او نگران این وضع زندگی و مردنش بود.
در زندگی اینطور آرامش به خودش میداد «قُلْ لَنْ يُصِيبَنا إِلَّا ما كَتَبَ اللَّهُ لَنا»(توبه، 51) هر طرحی که خدا برای من ریخته من به آن شادم و غیر از طرح پروردگار هیچ چیز حمله به من نمیکند و به ما نمیرسد. طرح حق این بود که من یک مؤمن درست و حسابی از آب دربیایم، با ظلم و ظلم اقتصادی حکومت مخالفت کنم و مبارزه کنم و حجت را بر همه تمام کنم، طرح این بود که من بیایم ربذه و طرح خدا این بود که من در ربذه از دنیا بروم.
من فکر نمیکنم جوانهای امروز دنیا و نسل امروز دنیا که خودشناس و خداشناس و محلشناس نیستند و آیندهنگری دقیقی ندارند بتوانند یک روز آن سنگینی شدید بار تبعید ابوذر را تحمل کنند. اهل خدا یک نگاه دیگر دارند، اهل خدا خیلی خوب خودشان را میشناسند، میدانند که مملوک هستند، هیچ چرخی در این عالم به ارادۀ آنها نمیچرخد و به ارادۀ حق میچرخد، گردش هر چرخی را در این عالم با نگاه رضایت میبینند.
اینجا تجارتخانه است. چقدر متن زیبایی است، امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: «الدنیا متجر» یعنی همین جایی که زندگی میکنیم، خیلی عجیب است «الدنیا دار الصدق» اینجا ـ دنیا ـ یک جای حقی است، این دید مؤمن است که من را کجا آوردند؟ یک جای حق، یک جای صدق و یک جای بسیار درست آوردند.
امام در «نهجالبلاغه» یک نامهای به یک استاندارش دارد که از مضمون آن نامه برمیآید دنیا برای کسانی که خود و شئون خود را نمیشناسند چراگاه شکم است، روزی هم که نتوانند بچرند دیوانه میشوند، یا خودکشی میکنند، یا یک گوشه در کمال نارضایتی از زندگی میافتند. آن کسی که مؤمن است خودش را در آغوش خدا میبیند، دنیا را هم محل تجارت میداند که خدا محل تجارت قرارش داده، خوب هم تجارت میکنند.
نمونههای تجارت که خیلی زیاد است، بخواهم برایتان عرض کنم خیلی مفصل است، یک گوشهاش را برایتان بگویم، این هم از مسائل عجیب الهی در قرآن مجید است. یک امر مستحبی را که بندگانش دلشان میخواهد انجام بدهند، دلشان نمیخواهد انجام ندهند، چیزی نیست که اگر در پروندهشان نباشد قیامت لنگ باشند، گرفتاری داشته باشند، یا پروردگار به آنها بگوید که این کاری که من طرح دادم چرا انجام ندادی؛ هیچکدام اینها نیست.
یک طرحی است خداوند ارائه کرده کنارش هم هست دلت میخواهد انجام بده و حوصلهاش را هم نداری انجام نده؛ این یک گوشۀ تجارت در این دنیاست. این طرح طبق لغات قرآن «تهجد» به معنی شبزندهداری است. چه مقدار شب را شبزندهداری کنم؟ نیم ساعت، یک ساعت، یک سوم شب بلند شوم یک وضو بگیرم پنجتا دو رکعت نماز مثل نماز صبح بخوانم و یک دانه یک رکعتی بخوانم که همراه با قنوت است، یک سلسله دعاها هم در این قنوت است.
کسی که این کار را بکند ـ به نیم ساعت هم نمیکشد ـ از این طرح چه چیزی گیرش میآید؟ خود این عمل یک تجارت است، سودش چیست؟ «فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُن»(سجده، 17) یک فرشته، یک جن، یک آدمیزاد در این عالم هستی از پاداش دلشاد کنندهای که برای تهجد آخر سحر انجام میدهد خبر ندارد، فقط خودم پاداشش را میدانم، این یک کار مستحب است.
حالا برو سراغ واجبات، دو رکعت نماز صبح واجب، این چه پاداشی دارد؟ خداوند بیان کرده؟ بیان نکرده است. در همین نماز شب قنوت دارد که یک سلسله دعاها باید در این قنوت خوانده شود، یکی از آن دعاها این است: «اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات» این دعای انبیای خدا بوده است. شما همین را در قرآن از قول نوح میبینید «رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنات»(نوح، 28). آدم در نماز گردن گداییاش را کج کند و به پیشگاه پروردگار اشک بریزد و بگوید: هر چه مؤمن و مؤمنه در این عالم هست، بود و خواهد آمد را از آمرزش خودت بهرهمند کن. گفتنش چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد.
این روایت را ببینید که آدم را بهتزده میکند. قیامت شخصی آن توانی که او را به بهشت برساند ندارد یا کم دارد، بالاخره یک حدی عمل لازم است که آدم را به بهشت برساند. به قول سعدی (گر قدمت هست چو مردان برو/ ور عملت نیست چو سعدی بنال) شخصی عمل کم دارد، محاسبهاش میکنند و به او میگویند که شما اهل دوزخی. میگوید: باشد، این هم رقم مولای من است. این شعاعی از ایمان است که شخص میگوید: این رقم اوست، من باید بروم دوزخ میروم.
وقتی که قدم اول حرکتش میدهند برای دوزخ، حضرت میفرماید هر چه مرد مؤمن و زن با ایمان است ناله میزنند: خدایا این را نبر جهنم، خدایا این به گردن کل ما حق دارد، این شخص از تو درخواست میکرده خدایا مؤمنین و مؤمنات را بیامرز، این حق دارد به ما، تو دعایش را در حق ما مستجاب کردی. خطاب میرسد: نگران نباشید، او را با خودتان ببرید بهشت. این یک تجارت مستحب است، واجب که نیست، نماز شب مستحب است.
اینجا به نظر قرآن تجارتخانه است، اهل ایمان به این معرفت پیدا کردند؛ علتش هم این است با نبوت و ولایت اهلبیت و قرآن ارتباط دارند، جهلشان را نبوت و امامت و وحی معالجه کرده، میفهمند چه کسی هستند، کجا هستند، برای چه اینجا هستند، کجا میخواهند بروند، این را میفهمند، آرامش دارند و راحت هستند.
شما همه این روضه را بلدید، گاهی برای خودتان خواندید و پایش هم خیلی گریه کردید، با اینکه یک اقرار است چیزی نیست، ذکر مصیبت نیست، یک اقرار است و کنار این اقرار هزار و پانصد سال است گریه میکنند. حادثه را همه خبر دارید، بیابان است و گرمای مهر در عراق بسیار زیاد است، هشتاد و چهار زن و بچه داخل چادر هستند، هفتاد و یک نفر جلویش قطعهقطعه شدند، رودخانۀ عظیم فرات کنارش است ولی تشنه است؛ اما ببینید اقرارش را «الهی رضی بقضائک» تو هر چه پای من نوشتی من راضی هستم، من راحتم. این معرفت است، یعنی من ضرر نکردم.
این بزرگواری که خودش و اینکه از کجا آمده را شناخته، جایی که زندگی میکند را شناخته که طبق خبر پروردگار تجارتخانه است، اکنون در این بیابان ربذه که فقط آتش آفتاب است و شبها هم هُرم گرما مانده، به دخترش میگوید: بابا بلند شو یک گشتی بزن در این بیابان ببین چیزی که قابل خوردن باشد پیدا میکنی. ایمان چه کار میکند؟
خیلیها در کشور ما همه چیز دارند و از خدا و روزگار و مردم و خودشان گلایهمند هستند، چون نفهمیدند خودشان را و آگاه به خودشان نیستند.
دختر بلند شد چهار طرف قدم زد، آمد پیش بابا و گفت: هیچ چیز پیدا نمیشود، یک گیاهی که بتوانی بگذاری در دهانت بجوی نیست. روح چقدر شاد است، گفت: دخترم گرسنه و تشنه مردن و تنها مردن را در این بیابان حبیب من به من خبر داده، حالا که هیچ چیز پیدا نمیشود پس مرگ من رسیده، بیا سرم را از روی خاک بلند کن و بگذار روی دامنت.
دختر سر ابوذر را بلند کرد و در دامنش گذاشت، چند لحظه بعد دختر دید بابایش با یک آرامش کاملی میگوید: «علیه السلام الیه السلام منه السلام به السلام هو السلام» دختر هر چه نگاه کرد راست و چپ، این طرف و آن طرف، هیچکس نبود. اگر ما بودیم میگفتیم بههم ریخته، در حالی که امام صادق(ع) میفرماید مؤمن از نشانههایش این است که بههم نمیریزد، دیوانه نمیشود، بیربط حرف نمیزند.
دختر گفت: بابا هیچکس نیست. گفت: دخترم الان نوبت دیدنش برای تو نیست، من او را میبینم. چه کسی است؟ گفت: بابا ملکالموت است. با چه آرامشی این را گفت! مردم از اسم ملکالموت فرار میکنند. گفت: دخترم ملکالموت آمده بالای سر من و اولین حرفی که به من زد این بود که ابوذر خدا به تو سلام میرساند، این جواب سلام پروردگارم بود. رفیق هستند، سلامعلیک دارند. ابوذر با خدا، فرشتگان، نبوت، امامت و با قرآن عاشقانه سلامعلیک دارد، خوش است.
آن کسی که خودش را نشناخته و نمیداند از کجا آمده، نمیداند کجا آمده، به قول امیرالمؤمنین(ع) یک علفخوار است که دنیا را چراگاه دیده است. این شخص وقتی فشار به او میآید خودش را میکشد، فشار شدید شود دیوانه میشود، روانش بههم میخورد، گوشهگیر میشود، به همه چیز بدبین میشود؛ اما عجیب هستند اهل ایمان، نود سالش است راحت و خوش است.
من در دورۀ عمرم آنهایی که مایۀ ایمانشان بالا بوده دیدم. پدرم یک عالمی را اسم میبرد که من پسر و نوههای آن عالم را دیده بودم، میگفت هشتاد سالش بود یک روز غروب آمد خانه چهرهاش شدید درهم بود، خانواده به او گفتند: چه شده است؟ گفت: هشتاد سالم است، از قبل از تکلیف تا حالا هر روز خدا من را یک نیشگون میگرفت؛ امروز نگرفته، نمیدانم رویش از من برگشته، از دست من دلگیر است، رهایم کرده؟
شصت سال هر روز آدم یک بلا ببیند و تکان نخورد و بگوید: بلا از جانب محبوبم آمدی؟ اگر از جانب محبوبم آمدی بیا آغوش من باز است. هنوز از حرفهایش با زن و بچهاش نگذشته بود یکی در زد گفت: آقا بلند شو بیا پسرعمویت از اسب افتاده زمین و پایش شکسته. گفت: الحمدلله رب العالمین، اگر به خودم نرسید حداقل یک بلایی از پسرعمویم خبرش به من رسید که من دلم بسوزد و بدانم خدا رهایم نکرده؛ زندگی اینها خیلی عجیب است.
یک روایت هم از امیرالمؤمنین(ع) بشنوید، خیلی روایت فوقالعادهای است «هلک امرؤ لم یعرف قدره و یتعدی طوره» نابود است، هلاک و بدبخت است کسی که خودش را نشناخت و نفهمید چه کسی است، چه چیزی است، از کجا آمده، در کجا آمده، برای چه آمده و کجا میرود.
این شخص نابود است، هلاک و بدبخت و تیرهبخت و شقی است آن کسی که خودش را نشناخت و از حدود انسانیت خودش تجاوز کرد. او رفت جزو حیوانات بخور و بخوابها و شهوترانها، مرزش را باز کرد و خراب کرد و از انسان بودن پایش را آن طرفتر گذاشت، جزو «أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ»(اعراف، 179) شد، این هلاک و نابود است.
خوش به حال آنهایی هم که بیدار میشوند، آنها هم خیلی پرقیمت میشوند، از انسان پرقیمتتر از بیدار شدن سراغ دارید؟ یک کسی دو ساعت فقط بیدار شد، پنجاه و هفت هشت سالش را خواب بود، در ابتدای بیداری تنش میلرزید که آن رفیقش به او گفت: ترسیدی امروز میخواهد جنگ شود؟ گفت: من به عمرم از کسی نترسیدم. گفت: برای چه تنت میلرزد؟ گفت: نمیفهمی که به تو بگویم، حالیت نیست، نمیدانی و آنجا هم باید سرّداری میکرد و سرّداری هم کرد.
از آنان جدا شد، چهل پنجاه قدم آمد این طرفتر دید صدایش میرسد، با صدای بلند و با اشک چشم صدا زد: هل لی من توبه؟ بیایم قبولم میکنید؟ وجود مقدس محبوبش هم سرش را بلند کرد و به او گفت: داری میآیی برای چه سرت را پایین انداختی؟ تو جزو ما هستی. خوش به حال آنهایی که یکی دو ساعت بیدار شدند، این بیداری خیلی قیمت دارد.
یک کسی میرفت و مسیرش از داخل بیابان بود، خبر هم نداشت که جلویش چه خبر است. کمی که حرکتش را ادامه داد یک هفت هشتتا دزد گردنکلفت قوی به او برخوردند، گفتند: چقدر داری؟ گفت: هشتاد دینار. گفتند: همه را بریز بیرون. گفت: باشد و همه را ریخت بیرون. گفت: دزدها بیایید با هم رفیق شویم، حرف همدیگر را گوش بدهیم، نصف این پول را شما بردارید و نصفش را هم بدهید به خودم که خرجی راه داشته باشم، میروم پیش زن و بچهام یک پاکتی دستم باشد که خوشحال شوند.
دزدها گفتند: نمیشود، همه را باید بپردازی. رئیس دزدها به آنها گفت: پس بدهید. نصفش را به او پس دادند و رفت. چند روز دیگر عبورش از آنجا افتاد، باز دزدها ریختند سرش و پرسیدند: چقدر داری؟ گفت: چهل دینار بیشتر ندارم. رئیس دزدها گفت: او را بگردید. همه چیزش از جمله بقچهاش و جیبش و خورجینش و توبرهاش را گشتند، دیدند چهل دینار بیشتر ندارد.
رئیس دزدها گفت: بیا جلو، تو از ما نترسیدی؟ گفت: نه، نه آن دفعه که گیرم آوردید ترسیدم و نه الان که محاصرهام کردید. رئیس دزدها گفت: چه شد اینقدر راحت راست گفتی؟ دفعۀ اول گفتی هشتاد دینار دارم، این بار دوم است میگویی چهل دینار دارم، این راستگوییات برای چیست؟
آن شخص گفت: من بچه بودم یک روز مادرم من را صدا زد و گفت مادر یک کلمه میخواهم یادت بدهم، همه جا به دردت بخورد، دروغ نگو. من به مادرم گفتم: چشم و به او تعهد دادم که تا آخر عمر دروغ نگویم. رئیس دزدها بر سرش زد، سر خودش ناله کرد و گفت: خدایا یک آدم معمولی با مادرش قرار گذاشته دروغ نگوید دروغ نگفته، تو در خلقت ما قرار عبادت گذاشتی چه بدبختیم ما که قرار تو را بههم ریختیم. به دزدها گفت: پولش را برگردانید، من از الان با خدا آشتی کردم، خودتان میدانید، من دیگر نمیخواهم دزدی کنم.
آدم وقتی بفهمد خودش و قیمت خودش را بفهمد، آن وقت حاضر نیست با شیاطین و هوای نفس و شهوات نامشروع خودش را معامله کند؛ چون میبیند قیمتش بعد از خدا در میان همۀ موجودات بالاترین قیمت است. «قیمة کل امرءٍ ما یحسنه» کلام امیرالمؤمنین(ع) است، بالاترین قیمت برای انسان است، ولی چه کسی؟ وقتی که مثل شما شوند، همه مؤمن، پاک، آقا، درستکار و بدون آلوده بودن به رذائل اخلاقی.
(لطف الهی به من خار و زار/ نیز امید است دهد لطف یار/ از می آن ساقی شیرین لبم/ لطف کند صبح نماید شبم/ یک نظر آن دلبر مهوش کند/ عاقبت کار مرا خوش کند/ در گذر ای دوست گناه مرا/ صبح کن این شام سیاه مرا/ ای کرمت از ازل اول عطا/ زان کرم آمرز ز ما هر خطا/ بر دلم افروز تو نور یقین/ با همه اخیار کنم هم نشین).
به والله قسم روز برایت گریه میکنم، به والله قسم شب برایت گریه میکنم، «لأندبنّک صباحاً و مساءً» اگر یک روزی اشک چشمم تمام شود خون برایت گریه میکنم، گریه میکنم بر آن وقتی که صدای شیهۀ اسبت را شنیدند ولی دیدند صدا عوض شده، داخل خیمهها شنیدند ذوالجناح پا به زمین میکوبد.
اولین کسی که از خیمهها بیرون آمد سکینه بود، دید یال اسبت غرق خون است، زین اسبت واژگون است، چنان ناله زد که تمام زن و بچه پای برهنه ریختند بیرون، منظرۀ مرکبت را که دیدند شروع کردند به سر و صورت زدن، به گونههای صورت و سینه لطمه زدند، موهایشان را زیر چادر پریشان کردند، همه با هم دویدند به طرف میدان وقتی رسیدند «و الشمر جالس علی صدره علیه السلام» دیدند شمر با آن هیکل سنگین روی سینۀ زخمآلودت، روی بدن ناتوانت نشسته، کاری از دستشان برنمیآمد، همه با هم رو به مدینه کردند: «وا محمدا».
«اللهم اغفرلنا و لوالدینا و لوالدی والدینا و لمن وجب له حق علینا، اللهم اشفی مرضانا، سلم دیننا ودنیانا، اهلک اعدائنا، اید وانصر امام زماننا».
تهران/ حسینیۀ بنیالزهرا/ جمادیالاول/ زمستان1397ه.ش./ سخنرانی دوم