بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیا و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».
کلام در توحید بود؛ انبیای الهی برای اثبات خداوند به رسالت مبعوث نشدند، بلکه انبیا برای زدودن آلودگی شرک از جان، قلب و اندیشهٔ مردم به رسالت فرستاده شدند؛ شرکی که پروردگار عالم در قرآن مجید از آن بهعنوان ظلم عظیم یاد کرده است؛ شرکی که پایهگذاری شد برای اینکه هویت، مال، کرامت، اندیشه و نهایتاً دنیا و آخرت انسان غارت بشود.
تاریخ اختراع شرک برای ما روشن نیست، ولی از قرآن مجید استفاده میشود که در زمان بعثت نوح(ع)، فرهنگ شرک بر مردم حاکم بوده است و فتنهگران بتهایی را ساخته بودند؛ اما چند سال پیش از نبوت نوح(ع) را نمیدانیم. آنها این بتها را به مردم قبولانده بودند که در همهٔ شئون زندگی مردم از ولادت تا مرگشان تأثیر دارند.
آنوقت یک فرهنگی هم در کنار این بتها ساخته بودند و مردم را به بندگی و بردگی نسبت به این بتها کشیده بودند، در کنار آنهم یک سلسله نذر و نذور زیادی را اختراع کرده بودند و متولیان بتکدهها از محصول زحمات مردم جیبی پر میکردند. مردم هم خودباخته شده بودند و در برابر فرهنگ شرک و بتپرستی هزینه میکردند، نسبت به بتپرستی پایبند بودند و زحمت انبیا را دراینزمینه سخت و شدید میکردند.
انبیا واقعاً در مبارزهٔ با شرک مشکلاتی داشتند و فرهنگ بتپرستی آنها را تا سرحد شهادت رساند؛ البته بهتدریج در کنار بتهای بیجان، بتهای جاندار را هم جایگزین کردند و اطاعت و پیروی از بت جاندار را هم به مردم باوراندند. آنها بهجای شعار «لا اله الا الله» از قدیمالایام، شعاری که تا حدود پنجاه-شصت سال پیش هم در این کشور بود، یعنی «چه فرمان یزدان چه فرمان شاه» را گنجانده بودند. اطاعت از فرعونها، نمرودها، شاهان، قدرتمندان، قارونها، قلدران . اربابان قدرت و ثروت را بهعنوان اطاعت واجب بر عقل مردم و در جان آنها تحمیل کرده بودند.
وقتی جلسهای در خیمهای بین لشکر اسلام و فرماندهٔ ایران در زمان ساسانیان تشکیل شد، بین ایرانیان و لشکر به ظاهر اسلام بحث شد. فرماندهٔ ایران، رستم فرخزاد به نمایندهٔ مسلمانها گفت: علت آمدن شما به ایران چیست؟ پول میخواهید، معدن میخواهید، غنیمت میخواهید، سلطنت میخواهید؟ گفت: نه! گفت: برای چه به این مملکت آمدید؟ گفت: «لنخرج العباد من عبادة العباد الی عبادة رب العباد»، ما نه بهدنبال پول آمدهایم، نه بهدنبال صندلی آمدهایم و نه بهدنبال مال و منال آمدهایم؛ هدف ما این است که بندگان الهی را از عبادت قلدران، یعنی ساسانیان آزاد کنیم و به عبادت پروردگار عالم هدایت کنیم.
شما بردهٔ بندگان نیستید و یزدگرد یک بنده است، فرعون یک بنده است، ترامپ یک مملوک است، سلمان در عربستان یک مملوک ضعیفِ بدبختِ ناتوان است؛ این خانمی که در انگلیس همهکاره است، یک بنده و مملوک است: «عَبْدًا مَمْلُوكًا لَا يَقْدِرُ عَلَىٰ شَيْءٍ»(سورهٔ نحل، آیهٔ 75). آمدهایم که به شما بگوییم از اینها نترسید و وحشت نکنید، اینها کارهای نیستند؛ نه در ولادت شما، نه در مرگ شما و هیچ اثری در زندگی شما ندارند. «وَ خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعيفاً»(سورهٔ نساء، آیهٔ 28)، آنها هم ضعیف هستند، اینها هم ناتوان هستند، اینها هم نه دنیا و نه آخرت دارند. شما برای چه اینها را میپرستید؟
منظور از پرستش هم این نیست که ملتها صبح و شب بهطرف آمریکا رکوع و سجود بکنند؛ بلکه منظور اطاعت بیچون و چرا از این گرگان بیرحم روزگار است. نترسید که با یک نهیب، پانصدمیلیارد دلار از مال ملت مظلومِ مسلمان را چِک بکشید و به این گرگ بدهید. این چهکاره است؟! «لنخرج العباد من عبادة العباد الی عبادة رب العباد».
حادثهٔ کربلا به این خاطر اتفاق افتاد؛ دو روز قبل یک متن کوتاهی را از ابیعبدالله(ع) شنیدید که در مسیر مکه به کربلا به فرزدق شاعر دربارهٔ علت حرکتشان در این مسافرت فرمودند: «انّ هولاء القوم» این ملت، یعنی این ملتی که مغزشان را خوردهاند، این ملتی که فرهنگ الهی جدم را از آنها گرفتهاند، این ملتی که نور نبوت پیغمبر(ص) و ولایت ملکوتی و الهی امیرالمؤمنین(ع) را در آنها خاموش کردهاند، این ملتی که فکرشان را نابود کردهاند، این ملتی که به قول امروزیها با ترفندهای مختلف شستوشوی مغزی به آنها دادهاند، «لزموا طاعة الشیطان» اینها اطاعت از یزید را بر خود واجب میدانند و پستی این جنس دوپا در زمان من تا اینجا رسیده است، «و ترکوا طاعة الرحمان» و اطاعت از خدای مهربان را ترک کردهاند. خیلی جالب است که ابیعبدالله(ع) اسم رحمان را از هزار اسم پروردگار در دعای جوشنکبیر انتخاب کردهاند؛ یعنی اینها عهدهشان را از زیر بار رحمت و مهر و لطف خداوند خالی کردهاند و باربر شیطان شام شدهاند، خدای رحمان و یزید را در زندگی جابهجا کردهند و این شرک و بتپرستی است.
اینها خدا را حذف کردند و شیطان را بر کرسی حکومت، فکر، عمل و زندگی خود گذاشتند و این ظلمی عظیم است که با این بتپرستی یا به تعبیر الآن، با این دلارپرستی که این هم یک بت بیجان است و جهان را تحت تأثیر قرار داده است. بر ملت اسلام واجب شرعی است که هیمنهٔ این بت را بشکند؛ البته چند روزی مثل ابراهیم گرفتار نمرودیان پلید و پست در زندان -حالا زندان یک مملکت- بشود و در آتش هم بیندازند، ولی پروردگار ضامن است که این بتشکنان نسوزند و بُرد با ابراهیمیان است. این مسلمانان و مؤمنان واقعی هستند که باید در این زمان اقدام به بتشکنی بکنند؛ البته با سیاست قرآنی، سیاست عقلی و سیاست فرهنگ اهلبیت(علیهمالسلام) یقیناً پیروز هم میشوند. «إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ»(سورهٔ محمد، آیهٔ 7)، قرآن که دروغ نیست! مؤمن ابداً نباید از این متولیان بت در آمریکا و اروپا بترسد؛ نمیگذارم بلغزید، نمیگذارم بلرزید، نمیگذارم زمین بخورید. کجا در تاریخ سابقه دارد که من بندگان مؤمنم را ذلیل کردهام؟
وقتی زینالعابدین(ع) دو روز دیگر، بدن قطعهقطعه را از بالای شتر نگاه کردند، مثل مادر داغدیده شروع به گریه کردند. زینب کبری(س) بدن را رها کردند و با یک دنیا روحیه روبهروی زینالعابدین(ع) آمدند. داغدیده بود، به او حق بدهید؛ گریه که برای داغدیده عیبی ندارد و در روایات نگفتهاند که پدر داغدیده، پسر داغدیده، مادر داغدیده گریه نکن! گریه هیچ عیبی ندارد. روبهروی زینالعابدین(ع) آمدند و گفتند: برادرزاده! «مالی تجود بنفسک» چرا جانت را به گلویت میرسانی؟ اینکه در کوفه به عمهشان گفتند تو عالم بدون معلم هستی، یعنی زینالعابدین(ع) عمهشان را عالمی معرفی کردند که معلم ندیده است و علم عمه را علم خدایی معرفی کردند.
زینب کبری(س) از آیندهٔ کربلا خبر داده و مطلب هم در کتابهای خیلی قدیمی است، برای حالا نیست که علمای شیعه الآنِ کربلا را دیده باشند و بعد در کتابها نوشته باشند. مطالب برای کتابهای 1200سال قبل است. دویست سال قبل که شهری نبوده و این حرم به این شکل نبوده است. یک اتاق چهارگوش و یک تیرچوبی بوده، خیلی مختصر در اوّل غروب دهتا شمع روشن میکردند و ساعت ده شب هم شمعها خودش خاموش میشد و درها را میبستند.
زینب کبری(س) گفتند: برادرزاده با جانت بازی نکن و صبر کن؛ این بیابان را میبینی که رمل است، این بدنهای قطعهقطعه را میبینی، اینجا یک شهر میشود. نگفت یک ده، یک بخش، بلکه گفت اینجا یک شهر آباد میشود و از همهجای دنیا -دید زینب کبری(س) خیلی وسیع بود- برای زیارت قبر پدرت با جان و دل میآیند.
درست است از همهجای دنیا، آنهم دوهزارتا سههزارتا نه! آماری که توانستند پارسال از اربعین بدهند،23میلیون از همهجای دنیا برای زیارت آمدند و نزدیک بالای دومیلیون آن را شما تشکیل دادید؛ البته دولت هم کمکهای خوبی داد و حتماً امسال هم با اینهمه مشکلات به شما کمک میدهد. در «کاملالزیارات» است که کمک به زائر ابیعبدالله(ع)، کمک به فاطمهٔ زهراست؛ نه کمک به مشهدی علی و مشهدی حسن و مشهدی تقی. کمک به مَرکب زائر، کمک به غذای زائر، کمک به خروجی زائر، مخصوصاً کمک به ارز زائر که الآن اگر زائر متوسط و زیرِ متوسط بخواهد خروجی بدهد و به عراق برود، نزدیک پانصدهزار تومان باید بدهد که نمیتواند بدهد؛ اگر با ارز 4200 تومان در خود ایران به زائر کمک بکنند یا پولدارهای شیعه یا دولت که از زائر کم نیاید، طبق روایاتمان، پیغمبر(ص)، زهرا(س) و امام مجتبی(ع) کثرت زائر را از عالم برزخ ببینند، «فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ»(سورهٔ توبه، آیهٔ 105)، شاد بشوند که شادی اهلبیت(علیهمالسلام)، یقیناً کمک به حل مشکلات دولت میکند . این یک تجربه برای ماست.
زینب کبری(س) گفتند: برادرزاده جان! اینجا شهر آبادی میشود که از همهجای دنیا برای زیارت میآیند، کمکها به این منطقه میشود و از همه مهمتر اینکه، به این بدن قطعهقطعه نگاه نکن؛ خاک قبر پدرت را برای نماز میبرند.
نمایندهٔ مسلمانها گفت: ما به ایران آمدهایم، «لنخرج العباد من عبادة العباد الی عبادة رب العباد». ما از پیغمبر و ائمه(علیهمالسلام) اطاعت میکنیم، اطاعت از غیر خدا نیست؟ نه، چون ما از پیغمبر و ائمه(علیهمالسلام) اطاعت میکنیم، دستور پروردگار است: «أَطِیعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِیعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِی اَلْأَمْرِ مِنْکمْ»(سورهٔ نساء، آیهٔ 59). ما که رابطهٔ مستقیم با خدا نداریم و خدا مستقیم با ما حرف نمیزند تا به پروردگار عالم بگوییم مسئولیتهای ما در این دنیا چیست؟ ما چه مسئولیتهایی نسبت به خودمان، باطنمان، همسرمان، بچههایمان، کشورمان، نعمتها، مردم، علم و عبادت داریم؟ خدا باید یک انسان عالم، آگاه و معصوم را از جانب خودش بفرستد که به ما بگوید و ما از او اطاعت بکنیم. «مَنْ یطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطٰاعَ اَللّٰهَ»(سورهٔ نساء، آیهٔ 80)، خیلی زیباست! اطاعت از پیغمبر من شرک نیست؛ یعنی اطاعت از دو نفر نیست، بلکه از یک نفر و اطاعت از من است.
خدا خودش میگوید: «یٰا أَیهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِیعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِی اَلْأَمْرِ مِنْکمْ». وقتی خودش میگوید، یک اطاعت میشود. خیلی جالب است که قرآن میگوید اطاعت از اولیالامر؛ جابر هم از پیغمبر(ص) دربارهٔ آن پرسید. اهلسنت عالمان بزرگ و باانصافی دارند که اسم یکی از عالمانشان، شیخ سلیمان بلخیِ حنفیِ قندوزی است. او کتابی دارد که چهار جلد است و قبلاً این کتاب، یعنی 130سال پیش، در استانبول بهصورت یک جلدی و سنگی چاپ شده که خیلی هم چاپ دَرهمبَرهمی است. من آن چاپش را دارم، اگر آدم بخواهد که یک روایت را از آن دربیاورد، خطها را باید خیلی دقت کند و تا آدم به روایت وارد نباشد، نمیتواند بهراحتی روایت دربیاورد؛ اما آدم روایت را در این چاپهای چهار جلدی خیلی راحتتر میبیند. عالم خیلی خوب و باانصافی است، در ترکیه هم زندگی میکرد و اصالتاً هم اهل قندوز افغانستان بوده است.
با سند خودشان هم نقل میکند و سند او سند شیعی نیست، آنجا نقل میکند و میگوید: یکروز جابربنعبدالله انصاری به مسجد پیش رسول خدا(ص) آمد و گفت: آقا یک آیه در قرآن است که سه بخش است، من دو بخش آن را خوب میفهمم(عرب هم هست)، اما یک بخش آن را با اینکه عرب هستم، خوب نمیفهمم. فرمودند: آیه را بخوان. گفت: «أَطِیعُوا اَللّٰهَ»، امر یک امر واجب است، چون در آیه قرینه ندارد که امر مستحب است؛ «أَطِیعُوا اَللّٰهَ» از خدا اطاعت کنید. وقتی امر قرینهٔ با آن نباشد، دلالت بر وجوب دارد و اطاعت از خدا عامل خیر دنیا و آخرت است و من این را میفهمم؛ «وَ أَطِیعُوا اَلرَّسُولَ» از پیغمبر هم اطاعت کنید که این را هم من میفهمم؛ اما «وَ أُولِی اَلْأَمْرِ مِنْکمْ» برای من مبهم است و حالیام نمیشود. «أُولِی اَلْأَمْرِ» جمع است، اینها چه کسانی هستند؟ شیخ سلیمان نقل میکند و میگوید: پیغمبر اکرم(ص) کف دستشان را بلند کردند، روی شانهٔ امیرالمؤمنین(ع) گذاشتند و گفتند: او «أُولِی اَلْأَمْرِ» در قرآن است و بعد پشت سر هم شمردند: بعد او حسن است، بعد حسین است؛ حالا اصلاً امام حسن(ع) در آنوقت پنج-ششساله و امام حسین(ع) یکسال کوچکتر بود، زینالعابدین(ع) تا امام زمان(عج) هم اصلاً بهدنیا نبودند و پیغمبر(ص) همه را تا امام دوازدهم اسم بردند. من اسم بقیهٔ ائمه(علیهمالسلام) را تا امام دوازدهم در حیاط دوم مسجدالنبی و بر بالای ستونها دیدم و اگر رفتید، الآن هم هست؛ نمیتوانند هم ننویسند، چون اسم ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) در کتابهایشان پر است. اطاعت از اینها اطاعت از خداست.
یک روایت هم از سلمان نقل بکنم که این روایت چه روایت عجیبی است! بعد از مرگ پیغمبر(ص) که اوضاع بههم خورد و شلوغ شد و بتپرستی مدرن پا گرفت؛ چون دیگر نمیشد آن 360 بتی که پیغمبر(ص) ایستادند، امیرالمؤمنین(ع) روی شانهشان رفتند و همه را ریختند؛ نمیشد آنها را دوباره بیاورند و در مدینه نصب کنند، پس بهجای آنها بت زنده نصب کردند.
خیلی عجیب است! بتپرستی مدرن با فرهنگ مدرن شروع شد؛ یک روز سلمان در مسجد آمد(البته کتک آن را حسابی خورد) و به دیوار تکیه داد و گفت: مردم! اگر همهٔ شما بعد از مرگ پیغمبر(ص) از علی(ع) اطاعت میکردید، گرسنه میشدید و به پرندهٔ حلالگوشت هوا میگفتید پایین بیا؛ پرنده میآمد، ذبحش میکردید، گوشتش را میپختید و میخوردید، استخوانهایش را در پوستش میریختید و پوستش را میبستید، یک نگاه علیوار به او میکردید و میگفتید زنده شو و برو، زنده شد و میرفت. خیلی باختید!
این کنایه است از اینکه رزق با اطاعت از ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) فراوان میشود، آب با اطاعت از ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) فراوان میشود، مشکلات با اطاعت از ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) حل میشود و ما اگر شیعهٔ واقعی بودیم، نباید شانزدهمیلیون پرونده در دادگستری داشته باشیم؛ ما اصلاً نباید یک پرونده داشته باشیم.
«عبادت الله لنخرج العباد من عبادة العباد الی عبادة رب العباد»، به خدا با توحید مشکلات خیلی راحت قابلحل است. آنوقت که حل مشکلات به دست ما آخوندها بود، شصت-هفتاد سال پیش را میگویم که هنوز دادگاه و دادگستری نبود، ما آخوندها کار را با مایه گذاشتن از ایمان مردم خیلی راحت حل میکردیم. ساعت یازده یک شب یکی از این حاجیهای بازار تهران به من تلفن کرد، 24-25 سال پیش بود، گفت دنبالت بیایم که به خانهٔ ما بیایی؟ من هم که اینقدر اخلاقم نرم و خوب و راحت، گفتم: بیا، چه شده است؟ گفت: یک مشکل فوری است. گفتم: بلند شو بیا. راهم هم دور بود و در جنوب شهر بودیم و او هم در شمال شهر بود؛ حالا در دهاتهای قم زندگی میکنم. او هم آمد و من را به خانهشان برد. خانهٔ بزرگ و گرانی هم داشت، گفت: خانمم پای خود را در یک کفش کرده است و میگوید همین الآن طلاقم را بده! من هم پنج بچه دارم، به او میگویم الآن که محضرها بسته است و هیچکس نیست، میگوید: همین الآن، من نمیدانم! بلند شو و به در خانهٔ یک محضری برو، بیدارش کن تا بیاید و بنویسد، من را طلاق بده! میگویم خانم، محضری هم بدون دادگاه و دادگستری و کلانتری طلاق نمیدهد، میگوید: برو و یک کلانتری بیاور! گفتم به خانمت بگو بیاید؛ خانمش هم آمد، خوشبختانه چادری بود، به او گفتم: خانم من ساکت میشوم و شوهرت هم سکوت میکند، آنچه باید بگویی، بیرودربایستی بگو. خانم حدود یک ساعت حرف زد، خوشبختانه شوهرش هم هیچچیزی نگفت. پولدار هم بود و وضعش خیلی خوب بود. ماحصل حرف زن این بود: برای این خاطر طلاق میخواست که این شوهر به مادرش که شوهرش یعنی پدر این حاجی مرده بود، کمک میکرد. دو خواهر داشت که گاهی کمک میکرد، یک برادر داشت که گاهی کمک میکرد؛ این خانم فهمیده و عصبانی شده بود که حق من و بچههای من را به مادر و خواهرهایش میدهد. به این مرد گفتم: من نوبت گرفتم که اول خانمت بگوید، حالا حرف خانمت تمام شد، شما صحبت کن. گفت: من هیچ حرفی ندارم و همهٔ حرفم این است که قرآن مجید در آیهٔ 177 سورهٔ بقره فرموده است: «وَ آتَی اَلْمٰالَ عَلیٰ حُبِّهِ ذَوِی اَلْقُرْبیٰ»، اگر مال داری، به قوموخویشهای خود کمک کن و مادرم قوموخویش من است، خواهرهایم قوموخویش من هستند. من به این خانم گفتم: همین الآن طلاق میخواهی؟ گفت: همین الآن! گفتم الآن که محضر باز نیست، گفت: رفیق دارد، به در خانهٔ یک محضری ببرد. گفتم: آخر آن محضری خواب است؛ دادگاه باید ورقه بدهد و دادگاه هم الآن نیست. به او گفتم: خانم! شما قرآن مجید را قبول داری؟ نمیتوانست بگوید نه، چادر به سر داشت. گفت: آری قبول دارم. گفتم: قیامت را هم قبول داری؟ گفت: قبول دارم. گفتم: شوهرت الآن زنده است، شما میگویی حق من و بچههایم، اما شما الآن حق ارث نداری! شما الآن حق نفقه داری که یخچالت پر است، اتاقهایت هم که گرانترین فرش افتاده، خانهات هم که بهترین خانه است. چه حقی داری؟ گفت: من حقی ندارم؟ گفتم: به قرآن نه! هر حقی داری، بهترش را به تو داده است و دارد میدهد. گفت: من حقی ندارم؟ بچههایم هم حقی ندارند؟ گفتم: بیش از اینکه به شما داده است، نه! گفت: اشتباه کردم؟ گفتم: حتماً! گفت: عذر میخواهم. گفتم: با شوهرت دعوا نداری؟ گفت: نه! گفتم: دیگر نصف شبی مرا از خواب بیدار نمیکنی؟ گفت: نه! خداحافظ و تمام شد؛ یعنی اگر از ایمان مردم استفاده بکنیم، دعواهای پنجساله در نیمساعت حل میشود. از خدا باید کمک گرفت و تمام مشکلات با خدا قابلحل است؛ اگر توحید مشکل ما را حل نکند، دیگر چهچیزی میخواهد مشکل ما را حل کند؟
امشب چه شبی است! یادتان است بچه بودیم، میخواندند: نکند صبح طلوع کند!
دل به دریای بلا در کربلا میزد حسین××××××عشقبازان خداجو را صلا میزد حسین
من هر دو چشمم را عمل کردهام و گفتهاند گریه نکن، چطوری گریه نکنم؟ میتوانم؟ میشود گریه نکنم؟
«گرچه نقش پرچمش هیهات من الذله بود××××××باز نقشی تازه از قالوا بلی میزد حسین
تا نریزد خون پاک اصغرش روی زمین×××××××آسمان عشق را رنگ خدا میزد حسین
چشم در چشم علیاکبرش وقت وداع××××××××××بوسه بر آیینهٔ ایزدنما میزد حسین
دست سقا را چو میبوسید در دریای خون××××××بر سر مُلک دو عالم پشتپا میزد حسین
حسین جان، سرِ بدن قمربنیهاشم چه کشیدی! این شعر را برای شما گفتهاند:
خیمههای آلطه را چو آتش میزدند×××××××خیمه در جان و دل اهل ولا میزد حسین
سبزپوشان فلک دیدند با فریاد سرخ×××××××از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین
فردا صبح مفصّل میگویم، اینجا دیگر حالش را ندارم؛ از قول حضرت رضا(ع) میگویم: برای اینکه دست و پا نزند، دست و پایش را در گودال بستند. اینهایی که در کنار بدن قمربنیهاشم(ع) گفت، در کنار هیچ شهیدی نگفت! «الان انکسر ظهری» کمرم شکست و من دیگر قد راست نمیکنم؛ «و انقطع رجائی» امیدم قطع شد؛ «و قلت حیلتی و الکمد قاتلی» همین جمله را معنی کنم، دیگر نفس ندارم! نفسی از صبح برایم نمانده است. دیدی که داشتم میمُردم! دوتاییمان چقدر در شبهای ماه رمضان التماس کردیم و مردم هم آمین گفتند؛ خدایا! مرگ ما را روز عاشورا در حال گریهٔ بر ابیعبدالله(ع) قرار بده. «و الکمد قاتلی»، عباس! اگر مردم مرا تا امروز غروب نکشند، داغ تو من را میکشد و من بعد از تو زنده نمیمانم...
تهران/ حسینیهٔ آیتالله علوی/ دههٔ اوّل محرّم/ تابستان1397ه.ش./ سخنرانی نهم