فارسی
جمعه 31 فروردين 1403 - الجمعة 9 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

معرفت حضرت زهرا(س)


حضرت زهرا(س) - شب چهارم دوشنبه (30-11-1396) - جمادی الاول 1439 - حسینیه حضرت ابوالفضل (ع) - 12.3 MB -

انبیاء و جهل امتهاثروتمندان فقیرثروتمندان با معرفتمعرفت و عقلداستان امیرالمؤمنین و قصابتجارت با معرفت در دنیادعای آخر

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

صدیقه کبری در عاقبت‌اندیشی حالی هم وزن حال انبیاء الهی را داشت. او با همه وجود آگاه بود که انسان در دنیا ماندگار نیست و برای دنیا هم آفریده نشده است. آدمی در این دنیا مسافری است که خداوند در تجارتی را به روی او باز کرده است و طرح تجارت را هم خدا به انسان عطا کرده است. انسان می‌تواند با انجام طرح تجارت الهی رحمت خدا را در دنیا و جنت خدا را در آخرت به دست بیاورد، یعنی سود این تجارت رحمت و جنت است.

حضرت یک دنیاشناس کاملی بود، می‌دانست دنیا یک جای صددرصد مثبتی است، می‌دانست یک تجارتخانه نابی است، می‌دانست انسان یک تاجر بسیار هنرمندی است ولی غصه سنگینی داشت و آن غصه این بود که می‌دید حتی مردم زمان خودش معرفتشان به دنیا بسیار ضعیف است. آنها خود را به عنوان تاجر نمی‌شناسند، به عاقبت هم فکر نمی‌کنند، امروز‌بین هستند. آدم امروزبین نوکر بدنش است، غلام حلقه به گوش جسمش است، خادم شکم و شهوتش است، همین.

شما اگر از ناآگاهان غیر از این چند مورد را سراغ دارید تا فردا شب یادداشت کنید به من هم مرحمت کنید. خداوند متعال در قرآن مجید کسانی را معرفی می‌کند که به دنبال معرفت نرفتند، با اینکه منابع معرفت هم زیاد بوده، عقل بوده، نبوت بوده، امامت بوده، کتاب آسمانی بوده، حکمت حکیمان بوده، اولیاء الهی که در سوره یونس مطرحند بودند، ولی با اینکه این همه منبع معرفت کنارشان بود دنبال معرفت نرفتند. جاهل به دنیا آمدند، جاهل ماندند و جاهل هم از دنیا رفتند.

 

انبیاء و جهل امتها

یک درد سنگین انبیاء که به امت‌ها می‌گفتند همین بود  )أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُون( (نمل، 55)، شما همه زندگیتان براساس جهالت بنا شده است و با جهل زندگی می‌کنید. در تاریکی جهل هم بود که به انبیاء تهمت می‌زدند، در تاریکی جهل هم بود که قرآن می‌گوید به انبیاء حمله کردند و عده‌ای را کشتند. یعنی آنهایی که عاشق نجات مردم بودند به دست مردم کشته شدند و سخت هم کشتند.

در روایات و در تاریخ، امام زین العابدین(ع) و امام صادق(ع) بیان کردند بعضی از انبیاء را که خیلی هم عاطفه نسبت به مردم داشتند، گرفتند و زنده زنده در چاه انداختند و سنگ‌های وزن دار را رویشان انداختند که زیر آن سنگ‌ها له بشوند. بعضی‌ها را سر بریدند، بعضی‌ها را امام صادق(ع) می‌گوید با اره دو سر، زنده زنده نصفشان کردند )وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَق( (آل عمرآن، 21).

فکر نکنید اسم اینها را می‌شود گذاشت دشمنی با انبیاء، نه!  این کارها دشمنی صددرصد با خویشتن است. چه ضرری به انبیاء خورد؟ انبیاء که وظایفشان را انجام دادند، مسئولیتشان را کاملاً عمل کردند و بعد هم در آغوش رحمت حق قرار گرفتند، چه ضرری کردند؟ چه لطمه‌ای دیدند؟ ولی آنهایی که با انبیاء مبارزه کردند، با انبیاء مخالفت و دشمنی کردند با خودشان مبارزه کردند، با سعادت خودشان، با خیر خودشان، با دنیای خودشان، با آخرت خودشان. طبق آیات قرآن مجید هم، بعد از اینکه مردند وارد عذاب شدند و تا حالا هم در عذابند. قرآن می‌گوید از این عذاب هم نجات ندارند این دشمنی با خود، مخالفت با خود و جنگ با خود است.

خب منشأ آن چیست؟ جهل است.

 چرا جاهل ماندند؟ تقصیر خودشان بود منابع معرفت که بود، می توانستند بروند و معرفت پیدا کنند.

معرفت به پروردگار به انبیاء به اینکه دنیا کجاست، به اینکه نعمت‌ها را چگونه باید مصرف کرد. پروردگار درباره  این جاهلان و غافلان می‌فرماید الذین یتمتعون و یاکلون تمام هفتاد هشتاد سال زندگیشان به لذت‌گرایی و پر کردن شکم گذشت، همین. آثار به دردبخوری، آثار درستی، یک یادگار با منفعتی هیچی ازشان نماند. هشتاد سال تا جایی که شهواتشان اقتضا می‌کرد زدند به جاده لذت‌گرایی، تا جایی که شکمشان دچار دردهای گوناگون نشده بودند زدند به خوراک، همین.

 خب شما ممکن است بگویید اینها تجارتخانه داشتند، کارخانه داشتند، کاسبی داشتند. خب داشتند ولی این تجارتخانه و کاسبی و نهایتاً پول درآوردن را برای چه می‌خواستند؟ خرج شکم، خرج لذتگرایی، برای کار دیگری نمی‌خواستند.

اینها اهل این نبودند که بروند به یتیم برسند، به مسکین برسند، به فقیر برسند، درمانگاهی بسازند، بیمارستانی بسازند، مدرسه‌ای بسازند، مسجدی بسازند، ده تا دختر را جهیزیه بدهند، ده تا جوان را سرکار بگذارند، یک خانه صد متری درست بکنند ببرند به نام یک جوان و یک دختر خانمی که باهاش ازدواج کرده بکنند، هیچی... مردند.

 

ثروتمندان فقیر

من بعضی از اینها را دیده بودم در محلمان بالاتر، پایین‌تر اینها مردند و بالای پانصد هزار، هزار و پانصد، دو هزار میلیارد ثروت ازشان ماند. خودشان را بردند بهشت زهرا چال کردند، زن و دو تا بچه ماندند. من گاهی با خانواده‌هایشان هم صحبت کردم ـ خدایا شب شهادت صدیقه کبری(س)روی منبر پیغمبر راست می‌گویم ـ با زن و بچه یکی از این میلیاردرها صحبت کردم که این خیلی زحمت کشید تا این ثروت را جمع کرد، خانه را برای شما درست کرد، این زندگی را به پا کرد خب یک کاری برایش بکنید. از این شکل جوابها زیاد شنیدم این یکی مقداری تندتر بود.

خانه آن میلیاردری هم که مُرد همین حدودها بود. یک بار مریض شده بود، آمده بودم دیدنش به من خیلی محبت داشت ولی در زمان زنده بودنش حرفهای من را به هیچ وجه گوش نداد. ولی یک سال به خانواده‌اش حضوری تلفنی تماس داشتم و خواستم که یک کاری برای این بنده خدا بکنند، آخرین جوابی که به من دادند گفتند: چشمش کور، زمانی که زنده بود خودش می‌خواست بکند شما هم دیگر با ما تماس نگیر. تمام شد.

 اینگونه زندگی کردن درست است؟ که بعد آدم وارد برزخ بشود چشمش دنبال این ثروت باشد که ورثه چطور دارند می‌خورند و می‌برند و خوش می‌گذرانند. امیرالمؤمنین(ع) می‌گوید اگر ورثه گنهکار باشند عذاب آنی که این ارث را گذاشته در روز قیامت دوبرابر است؛ یکی عذاب بخلش است که چرا این ثروت را گذاشتی کاری نکردی، یکی عذاب این است که با این ثروت به گناه کمک کردی، ورثه‌ات رفتند عرق خوردند، انگلیس رفتند، هلند رفتند، سوئیس رفتند، کاباره رفتند، معاشرت‌های نامشروع داشتند، پولهایت را پای این حرفها ریختند، بنابراین دو تا عذاب دارد.

اگر وارث هم نداشته باشد یک عذاب دارد. واقعاً این زندگی معقول است؟ این زندگی، زندگی مشروع است؟ این زندگی انسانی است؟ قرآن این زندگی را حیوانی می‌نامد )الَّذِينَ كَفَرُوا يَتَمَتَّعُونَ وَ يَأْكُلُونَ كَما تَأْكُلُ الْأَنْعام می‌گوید روش زندگی اینها روش شتر و گاو و الاغ و قاطر و اسب است. خب بعد از مردن جایشان کجاست؟ قرآن می‌گوید وَ النَّارُ مَثْوىً لَهُم( (محمد، 12)، آتش خانه اینهاست، چون اینها به آدمیت زندگی نکردند.

 

ثروتمندان با معرفت

می‌خواهم یک با معرفت را به شما معرفی کنم. 45 سال پیش یک آقایی، یک متدین و یک انسان والایی را فرستاد پیش من. من این واسطه را می‌شناختم ولی اصل کاری را نمی‌شناختم. گفت آقا صبح طرفهای خیابان شاپور و خانی آباد ـ قدیمی‌ترین محل تهران ـ یک روضه هست پنج روز است هفت تا هشت صبح، شما می‌آیید؟ گفتم اتفاقاً وقتی است که ایام فاطمیه همین ایام درسهای ما در قم تعطیل است، می‌آیم.

آدرس داد، آن وقت ها با تاکسی راحت می‌شد اینور آنور رفت، شلوغ و ترافیک نبود. روز اول که من رفتم یکی از آن خانه‌های خوب قدیم تهران بود حدود هشتصد هفتصد متر معماری قدیمی سه تا اتاق بزرگ پشت سر هم بود، این اتاق‌ها با در از هم جدا می‌شد. درها هم چوبی بود درها را از لولا درآورده بودند کنار گذاشته بودند. همه جمعیت جلوی چشم منبر بود. از روز اول هم پر بود.

صاحبخانه را به من نشان داد گفت ایشان شما را دعوت کرده، چه قیافه‌ای داشت من این صاحبخانه را که نگاه کردم فکر می‌کردم که این عیسی ابن مریم است، اینقدر این قیافه الهی و ملکوتی بود. چهره شاد بدون چین خوردگی، محاسن هم مشکی، من هم فکر می‌کردم چهل سالش است به یکی از آن آشناهای آنجا گفتم چند سالش است؟ گفت: هشتاد سالش است. گفتم: چرا اینقدر تر و تازه است؟ گفت: برای اینکه از مادرش گفته برای ما برای پدران ما قبل از اینکه به تکلیف برسد از یازده دوازده سالگی تا وقتی مادر زنده بود بعد از مادر هم بچه‌هایش می‌گفتند یک ساعت مانده به اذان صبح نماز شب می‌خواند، از یازده سالگی گریه‌اش بند نمی‌آمد.

 مغازه‌دار که شد برِ همین خیابان، سالم‌ترین پارچه را می‌آورد. خب در پارچه هم مثل بقیه جنس‌ها، تقلب زیاد است، او سالم‌ترین پارچه را می‌آورد و از همه پارچه‌فروشهای محل و بازار ارزانتر می‌داد. می‌گفت مردم نیازمند هستند پارچه خوب می‌خواهند، من با استفاده کم زندگیم می‌چرخد. مشتری هم خدا می‌داند چقدر دارد یعنی مغازه‌اش هشت که باز می‌شود دوازده می‌بندد می‌رود نماز جماعت، بعد هم می‌رود خانه نهار می‌خورد سه می‌آید در مغازه تا اذان، اذان می‌بندد. دو پشته دائم صبح و بعد از ظهر مشتری در آن است.

یک دو تا داستان ناب هم که خودش در جریانش بود برای من نقل کرد که البته آنها را نمی‌خواهم بگویم. آن پنج روز منبر گذشت چقدر هم اهل گریه بود چقدر اهل وقار بود، چقدر آدم مؤدب به آدابی و چقدر با معرفت بود. کت شلواری بود ولی اندازه سی تا آخوند دین‌شناس بود.

یادم نیست من چند تا فاطمیه خانه‌اش منبر رفتم، فکر می‌کنم تا نزدیک انقلاب خانه‌اش رفتم. دیگر ندیدمش سال 60 و 61 از حرم حضرت رضا آمدم بیرون نوه‌اش را دیدم، دم کفشداری مسجد گوهرشاد، گفتم خیلی دلم می‌خواهد یک بار دیگر پدربزرگت را ببینم. من چند باری که خانه پدربزرگت منبر رفتم، وقتی بابابزرگت را نگاه می‌کردم یاد خدا می‌افتادم.

 یک کسی به پیغمبر گفت با چه کسی معاشرت بکنیم و با چه کسی نشست و برخاست بکنیم؟ پیغمبر فرمود: مَنْ‏ يُذَكِّرُكُمُ‏ اللَّهَ رُؤْيَتُهُ کسی که به چهره‌اش نگاه بکنید یاد خدا بیندازد شما را، وَ يَزِيدُ فِي عِلْمِكُمْ مَنْطِقُهُ دهانش را که باز می‌کند حرف می‌زند به علم شما اضافه کند، وَ يُرَغِّبُكُمْ فِي الْآخِرَةِ عَمَلُهُ (الكافي / ج‏1 / 39) و کارش شما را تشویق به آخرت بکند.

 این مرد مانند این حدیث بود. گفتم خیلی دلم می‌خواهد یک بار دیگر دستبوسی بابابزرگت بیایم گفت مرحوم شد. حیف این یک خط شعر را عنایت کنید، گاهی تک بیتی‌های شعرای ایران یک کتاب با عظمتی است. حیف مرد اینها نباید بمیرند. یک دو بیتی وقت مردن گفت افلاطون و مرد، آن لحظه آخرش افلاطون یک دو بیتی وقت مردن گفت افلاطون و مرد، چی گفت؟ حیف دانا مردن و صد حیف نادان زیستن. حیف که یک آدم آگاه بمیرد و صد حیف که یک آدم نفهم زنده بماند.

 «یک دو بیتی وقت مردن گفت افلاطون و مرد

 حیف دانا مردن و صد حیف نادان زیستن»

قدیمی‌ها، شما جوان‌ها یادتان نیست، پیرمردها یادشان است، همسن‌های من هم یادشان است، فحش‌های خیلی قشنگی می‌دادند، فحش‌هایشان خیلی زیبا بود، گناه نبود، توهین نبود، بی‌ادبی نبود، فحش بود و معنی داشت. مثلاً بچه‌شان را نصیحت می‌کردند و می‌گفتند: آقاجان این کارها را نکن، این رفیق بد را دنبالش نرو، نگذار نمازت قضا بشود. یک بار دو بار سه بار چهار بار، آخر پدر به بچه‌اش فحش می‌داد و می‌گفت: «حیف نون» این فحش خیلی چاق و چله قدیمی‌ها بود. یعنی تو دیگر اینقدر ارزش نداری که یک لقمه نان این خدا را در این عالم بخوری، حیف.

این فحششان بود. فحش‌های قشنگی داشتند، خیلی قشنگ. تمامش هم معنی خوب داشت، مثلاً یک فحششان این بود «کاشکی نبودی» یعنی نبودی که نبودی، اما الان که هستی و داری خیلی ضرر می‌کنی این چه بودنی است؟

گفت از دنیا رفته، یک خط دیگر شعر گوش بدهید این هم خیلی قیمتی است. آدم‌های با معرفت خدا می‌فرماید )هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُون( (زمر، 9) آدم فهمیده با آدم نفهم اصلاً در هیچ چیز مشترک نیستند. آدم نفهم حیوان بین انسانهاست، آدم فهمیده فرشته‌ای است بین انسان‌ها، ملکوتی است.

من یک کتاب دارم نهصد صفحه راجع به شخصیت اهل بیت است. تاریخی نیست یعنی در هیچ صفحه‌ای نام پدر امام صادق یا مادر ایشان نیست. درباره اینکه چند سال عمرش بود و کجا زندگی می‌کرد چیزی نیست، فقط شخصیت‌شناسی است. بیش از صد و پنجاه تیتر شخصیت‌شناسی است که تحت این عناوین است؛ اهل بیت و علم، اهل بیت و اخلاق، اهل بیت و معاشرت، اهل بیت و قرآن، اهل بیت و آخرت، اهل بیت و دنیا، اهل بیت و نعمت‌ها، نهصد صفحه است.

شما با همین کتاب بین فهمیده‌های دنیا و نفهمها را مقایسه کنید، یک نقطه مشترک پیدا نمی‌کنید. بین امام صادق(ع) و هارون، بین ابی عبدالله(ع) و یزید، بین امیرالمؤمنین(ع) و معاویه، بین صدیقه کبری(س) و آنهایی که مدینه در خانه پدرش بودند. حالا دوتایشان اصلاً نقطه مشترک پیدا نمی‌کنند، دو بافت جدای از همدیگر هستند.

 حالا این بیت را ببینید:

«گر معرفت دهندت بفروش کیمیا را

 ور کیمیا دهندت بی‌معرفت گدایی»

چقدر عالی است. گفت پدربزرگ از دنیا رفت. من نباید می‌پرسیدم، نمی‌دانم چرا پرسیدم به ما چه. گفتم: بابابزرگ وصیت هم داشت؟ گفت: بله. گفتم: نسبت به این ثروتی که از دوازده سیزده سالگی با پدرش مغازه‌دار بود بعد خودش، چه کار کرد؟ ثروت خیلی زیادی داشت، پرسیدم برای ثروتش چه وصیتی نوشت؟ من هم می‌خواهم یاد بگیرم چون خیلی با معرفت بود.

گفت: ختمش که تمام شد پدر من که پسرش بود و عمو و عمه‌هایم، چهار پنج تا بودند کلید را آوردند و در صندوق مغازه را باز کردند تا وصیتنامه را ببینند، یک صفحه وصیتنامه نوشته بود:

بسم الله الرحمن الرحیم

«پسرانم خانه بهتان دادم، سرمایه دادم، زن دادم و زندگیتان مستقل شد. دخترانم شما را شوهرهای خوبی دادم، جهاز خوب هم دادم، زندگی شما هم خیلی خوب است. ارثی که برایتان گذاشتم همین مغازه است، خانه را هم دادم به مادرتان. اما اگر دنبال ثروت من می‌گردید که شصت سال این همه پول از دست مردم گرفتم چی کار کردم چک ندارم، دفترچه ندارم حساب پس انداز ندارم. حالا که مُردم شما می‌فهمید یک دوستی داشتم محرم اسرارم بوده، زبانش را خوب نگه می‌داشت اصلاً حرف نمی‌زد. با این ثروتم به تدریج نود تا خانه صد متری ساختم، فرش کردم، کولر گذاشتم، یخچال گذاشتم، اثاث گذاشتم به این مَحرم سرّ گفتم: از مسجدها هیئت‌ها متدین‌ها بپرس بچه متدینی که می‌خواهد ازدواج بکند سراغ دارند؟ این را در نظر بگیر جستجو کن اگر این عروس و داماد عروسی کردند و مستأجر هستند هر دو را بردار ببر محضر، با وکالتی که بهت دادم خانه صد متری را با همه چیزش به نامشان کن و خداحافظ به سلامت. اگر گفتند صاحبخانه کیست؟ بگو خدا می‌داند. قیمت خانه چند است چقدر قسط بدهیم؟ بگو خدا قیمتش را به صاحبش داده قیمت نمی‌خواهد. چیزی برایتان نگذاشتم؛ خانه دادم، زندگی دادم، مغازه دادم، بقیه ثروت اضافه را هم بغل گرفتم آوردم این طرف، همین.»

این را می‌گویند آدم، با معرفت. معرفت نسبت به خود، معرفت نسبت به دنیا، معرفت نسبت به دلار، معرفت نسبت به فردا، معرفت نسبت به مردم. شخصی که با معرفت است نسبت به همه چیز معرفت دارد. معرفت و شناخت، چیز سنگینی است.

 

معرفت و عقل

 من کتابی را در سن بیست و چهار پنج سالگی از کتابفروشی میدان امام حسین خریدم که تازه چاپ شده بود، صاحبش هم یک دانشمند کت شلواری بود اصالتاً مشهدی بود بسیار آدم عالمی بود. خیلی هم خوب چاپ شده بود خیلی. قیمتی هم نداشت آن زمان دو تومان بود، دو تا تک تومان. کتاب را بردم الان هم آن کتاب را دارم آن را به کسی ندادم.

 این کتاب بسیار مطالب آراسته و حکیمانه و عالی دارد. این رباعی را من در آن کتاب دیدم، چقدر پرمعنا، ای خسته درون تو نهالی است، این نهال اسمش چیست؟ قرآن و روایات این «نهال» را اسم‌گذاری کردند «عقل»، یعنی زمینه کسب معرفت، نیروی کسب معرفت. ای خسته درون تو نهالی است کز هستی آن تو را کمالی است، اینی که خدا بهت داده کمالت برای این عقل است.

 «ای خسته درون تو نهالی است، کز هستی آن تو را کمالی است

 ای سایه‌نشین هر درختی، بنشین به کنار خویش لختی»

 تو که زیر سایه همه جور درختی می‌نشینی، یک بار هم بیا زیر سایه آن نهال الهی خودت که عقل است بشین، بنشین به کنار خویش لختی، این معرفت است.

اینهایی که به جایی رسیدند از معرفت و شناخت رسیدند، از فهم رسیدند، اینها از شکم و شهوت بیرون بودند. آن دو تا نوکر اینها بود نه اینها نوکر شکم و شهوت. امیرالمؤمنین را قدیم‌ها می‌گفتند حاکم الان می‌گویند رئیس جمهور، حالا ما نمی‌دانیم لغت «امیرالمؤمنین» را بگوییم حاکم کل مملکت یا رئیس جمهور. یک وقت با این لغت نگویید ایشان هم انگار سیاسی حرف می‌زند، نه من اصلاً سیاست بلد نیستم. این لغت را می‌بخشیم به خود صاحبان این لغت.

 

داستان امیرالمؤمنین و قصاب

 حکومت امیرالمؤمنین(ع) بر کشوری بود که یک استانش مصر بود، یک استانش ایران بود، یک استانش فلسطین بود، و یک استانش شامات بود. نماز مغرب و عشا را مسجد کوفه خواند. هوا دیگر تاریک است، تک و تنها آمد برود، یک قصابی در مسیر حضرت مغازه را می‌خواست ببندد، امیرالمؤمنین را دید، حاکم کشور خیلی آرام دارد می‌رود، در مغازه را نبست. آمد جلو سلام کرد گفت: علی جان کجا می‌روی؟ فرمود: خانه. گفت: من همه گوشت‌هایم را فروختم، یکی دو کیلو گوشت خوب مانده...

 یک رفیق داشتم آخوند بود، خیلی خوب بود، خیلی با اخلاق بود، گفت رفتم قصابی گفتم مهمان دارم، خانمم گفته گوشت خوب بده، یک کیلو گوشت گرفتم آوردم خانه. خانمم گوشت را باز کرد گفت این که دو سه سیرش شهله است پوست است خراب است نمی‌خواهم، به درد مهمان نمی‌خورد، ببر پس بده. گفت آمدم پیش قصاب خیلی آدم نرمی بود گفتم آقا من که گفتم مهمان دارم گوشت خوب نیست، گفت حاج آقا این گوشت‌هایی که خوب نیست به شما ندهم به کی بدهم، به هر کسی بدهم می‌زند در گوشم اما تو با من کاری نداری.

...به امیرالمؤمنین(ع) گفت یکی دو کیلو گوشت دارم خوب است این را بردار ببر برای زن و بچه‌ات امیرالمؤمنین(ع) فرمود پول ندارم، گفت: علی جان نسیه ببر. فرمود: من بین دو تا نسیه‌دار الان ایستادم؛ یکی تو هستی می‌خواهی دو کیلو گوشت به من نسیه بدهی، خب چهار پنج روز پول به تو نرسد بعد از چهار پنج روز دیگر حوصله‌ات سر می‌رود. تا می‌آیم از در مغازه‌ات رد بشوم نگاهی که به من می‌کنی معنیش این است که علی جان چهار پنج روز پیش دو کیلو گوشت بردی پول ما را چرا نمی‌دهی، آخوندها که پول مردم را نمی‌خورند تو چرا پول مردم را نگه داشتی.

یک نسیه هم شکمم است، قصاب این شکم من با من خیلی رفیق است عادتش هم دادم هر وقت ندارم داد نمی‌کشد، هیچی نمیگوید. هر وقت دارم دو سه لقمه بهش می‌دهم نه به من بد نگاه می‌کند نه حرف بد میزند، نه داد می‌کشد. من با این رفیق‌تر هستم. خداحافظ، دو کیلو گوشتت را نمی‌خواهم. الان که دارم می‌روم خانه به شکمم می‌گویم پول نداشتم گوشت بخرم گوشت نسیه باشدتا هر وقت گیرم آمد بهت می‌دهم.

 

تجارت با معرفت در دنیا

اینهایی که با معرفت هستند، هم شکم و هم شهوت غلام حلقه به گوششان است، آنهایی که معرفت ندارند غلام حلقه به گوش شکم و شهوت هستند. اینها پولدار هم که بشوند دلشان نمی‌آید پولشان را خرج کنند چون نوکرند، ارباب نیستند تصمیم نمی‌توانند بگیرند.

 همه حرفهایی که امشب شنیدید از برکت این جمله بود که صدیقه کبری(س) عاقبت اندیش پرقدرتی بود، چرا؟ چون معرفت داشت، یک رشته معرفتش این بود که من در دنیا مسافر هستم، مهمان هستم، مهماندارم هم خداست و در اینجا باید تجارت بکنم چون من را تاجر خلق کرده است.

در این تجارت رحمت خدا و بهشت خدا را به دست بیاورم مهمانیم که تمام شد ملک الموت می‌آید می‌گوید برویم باید بروم تمام. بروم عالم آخرت. بروم آنجا برای سود تجارتم، بنشینم پای سود تجارتم )وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ مَساكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيم( (توبه، 72)

حرفم تمام تا جلسه بعد اگر خدا بخواهد. اگر نخواهد هم که یک لحظه است دیگر آدم در خانه چرتش می‌برد خدا هم فرمان می‌دهد بیدار نشو. صبح هم بهشت زهرا به جای منبر. تمام ما به هیچ بند است، به هیچ. خدا ما را با هیچ سریشمی به دنیا نبسته، ول هستیم فقط یک اشاره لازم است بکند بمیر نمی‌توانم نمیرم تمام.

 

دعای آخر

خیلی شب سختی بود، سخت. اولاً وصیت خانم خانه این بوده که همه کارهای من را نصف شب انجام بده، نمی‌خواهم این مردم ظالم ستمگر پوک دنیاپرست حتی از مردنم خبر بشوند. علی آمد در اتاق، علی مظلوم، علی مظلومتر، خیلی آرام بدنی که دیگر وزنی برایش نمانده را برداشت. آورد در حیاط، حسن جان (حسن هشت سالش است)، حسین جان (حسین هفت سالش است)، شما آب بیاورید من بدن مادرتان را غسل بدهم.

 ما از زمان آدم تا امشب اصلاً سراغ نداریم بدنی را سه تا امام غسل داده باشند. چه جالب هم سفارش کرد، علی جان پیراهن من را درنیاور، چرا؟

من دو نکته به نظرم می‌رسد پیراهنم را درنیاور از شدت حیا، این یک. پیراهنم را درنیاور که مبادا چشم علی و این چهار تا بچه به سیاهی‌هایی که از ضربه‌ها به بدن خورده بیفتد. پیراهنش را هم درنیاورد بدن را غسل داد کفن کرد، صدا زد بچه‌ها این آخرین باری است که مادرتان را می‌بینید. بیایید آزادانه با مادرتان وداع کنید.

 من کاملاً شکل امشب را پیشتان ترسیم بکنم، جنازه در حیاط است وقتی به بچه‌ها گفت بیایید امام مجتبی(ع) دوید صورت روی صورت مادر گذاشت، ابی عبدالله(ع) صورت روی کف پای مادر گذاشت. این دو تا دختر هم دو طرف بدن مادر صورت گذاشتند. علی دارد جان می‌دهد این منظره را می‌بیند.

 آمد بچه‌ها را بغل گرفت قبر را آماده کرد خودش وارد قبر شد بدن را برداشت رو به قبله گذاشت دارد بند کفن را باز می‌کند چطوری این صورت را روی خاک بگذارد، علی جان کفن بود بدن بود صورت بود همه چیز بود بی‌طاقت شدی، بچه‌ها دویدند زیر بغلت را گرفتند، هی گفتند بابا بیا بیرون، خیلی راحت صورت زهرا را رو به قبله گذاشتی. اما جگرگوشه‌ات زین العابدین وقتی بدن ابی عبدالله(ع) را وارد قبر کرد حکم شرعی است باید صورت را رو به قبله بگذارد. بابا که سر در بدن ندارد، گلوی بریده را رو به قبله گذاشت ابتا اما الدنیا فبعدک المظلمه و اما الاخره فبنور وجهک مشرقه.

نیامد بیرون، بیابان‌نشین‌ها آمدند جلو دیدند دو تا زانویش را دو طرف بدن گذاشته، صورتش را روی گلوی بریده گذاشت. زیر بغلش را گرفتند آوردند بیرون، خودش لحد چید، خاک ریخت، یک مقدار آب روی خاک قبر ریخت. با دستش یک صفحه درست کرد با انگشتش که حالا همین جمله را بالای سر ضریحش زدند، نوشت: یا اهل العالم هذا قبر حسین ابن علی ابن ابیطالب جا نداشت همه حرفها را بنویسد فقط یک حرف نوشت الذی قتلوه عطشانا. این قبر بابای من است فدای بابات بشوم این قبر بابای من است که با لب تشنه سر از بدنش جدا کردند.

 


0% ( نفر 0 )
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
کلیپ های منتخب این سخنرانی
سخنرانی های مرتبط
پربازدیدترین سخنرانی ها
تهران سخنرانی چهارم حسینیه حضرت ابوالفضل(ع) جمادی الاول 96 تهران/ حسینیه حضرت ابوالفضل/ جمادی الاول 96/ سخنرانی چهارم

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^