بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
در آیات قرآن و روایات با قواعدی که به ما ارائه شده، میشود یقین کرد که از ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) صادر شده است، ساختگی نیست و حقیقت دارد. وقتی دقت میشود و آدم به این آیات و روایات نگاه تخصصی میکند، به این نتیجه میرسد که پروردگار عالم از طریق قرآن و اهلبیت(علیهمالسلام) از طریق روایاتشان، ما را برای بازشدن راه سعادت، مغفرت، رسیدن به رحمت و جنت، حل بخشی از مشکلات که قابلحل است، راهنمایی کردهاند و به تعبیر دیگر، برای هر قفلی که در مسیر زندگی ما تا قیامت هست، کلیدی به ما معرفی کردهاند که قفل را باز میکند.
عرض کردم بخشی از مشکلات، چون خیلی نمیشود دراینزمینه مطلقگویی کرد و من دو-سه مورد برای شما در تأیید اینکه نمیشود مطلقگویی کرد، عرض بکنم. بین ما و رحمت و مغفرت و جنت، مانعِ قابلبرداشتن و قفلِ قابلبازشدن نیست؛ اما بخشی از مصائب و مشکلات هست که ظاهراً پروردگار عالم رقم حلنشدن برای آن زده است. چرا؟ مگر خدا ارحمالراحمین نیست؟ مگر خدا اکرمالأکرمین نیست؟ چرا مصائب و مشکلاتی برای بعضی از بندگانش هست که ارادهٔ او رقم حلنشدن به آن زده است؟ علت دارد و علتش را در آیات و روایات بیان کردهاند.
خدا به بندهاش -مرد یا زن، جوان یا پیر- نگاهی خاص و نظری ویژه برای قیامتش دارد. خدا برای این مشکلی که رقم زده تا حل نشود یا این مصیبت که واقع شده، جبرانی با همان اراده در عالم بعد گذاشته است؛ چون عمر ما که در دنیا خیلی طولانی نیست و بالاخره باید برویم یا ما را میبرند، ائمهٔ ما میگویند: وقتی این بنده تلافی مشکل لاینحل دنیایش یا مصیبتی که به سرش آمده را در قیامت میبیند، آرزو میکند که ایکاش بیشتر از این مشکل و مصیبت داشتم؛ این علتش است.
شما در روایات بسیار زیبای ما میبینید که وقتی بچهٔ ششماههٔ حضرت ابیعبداللهالحسین(ع) را با سر جداشده به کنار خیمه آورد؛ چون تیر سهشعبه یک زخم نزده که سر آویخته بشود، سبطبنجوزی از علمای اهلتسنن است و من در نوشتههایش دیدم که خیلی خوب تحلیل کرده و نوشته بود: گلوی یک بچهٔ ششماهه نصف مُشت آدم است و تیری که زده شده، سه شعبهٔ برّنده داشته است؛ یعنی از جلو، دست راست و دست چپ میبریده است. وقتی تیر رسید، سر در جا از بدن جدا شد و امام(ع) بچه را با این وضع به کنار خیمه آورد، زینب کبری(س) اوّلین خانمی بود که بیرون آمد. بچه را به خواهر داد، این حالا مهم است که خودش روی زمین نشست و گفت: خدایا! این شهید را ذخیرهٔ آخرت من قرار بده؛ یعنی این بچه در آخرت تلافی دارد و اینجور نیست که داغ بچهات را دیدی و تمام شد و این مصیبت برای تو ماند!
یک مورد که فکر کنم بیشتر شما از زمانی شنیدهاید که به پای منبرها رفتهاید و من لازم نیست کل آن را بگویم و فقط آن نکتهای را میگویم که با این بحث ارتباط دارد. طلبهٔ عربی بهخاطر سه مشکل در چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه آمد تا بلکه وجود مبارک امام عصر(عج) را زیارت کند و سه مشکلش را از طریق آبرو و شخصیت ایشان پیش پروردگار حل کند.
علمای وهابیت میگویند توسل حرام است، اما قرآن مجید میگوید حتماً توسل داشته باشید و نمونه هم میدهد. یک نمونهاش هم این است: وقتی یوسف(ع) در زندان بود، به یکی از دو رفیقش که خیلی با او دوست شده بود و آزاد میشدند، گفت: طبق خوابی که دیدهای، تو را اعدام میکنند؛ این مسئله قطعی است و هیچ راه حلی ندارد. به آن یکی گفت: تو را به شغلی برمیگردانند که در دربار داشتهای و شغلش هم آبدارچی شاه بود. برای شاه شربت، آب و نوشیدنی میآورد. وقتی به شغلت برگشتی، به شاه بگو که من در این زندان بیگناه زندانی شدهام. اصلاً خدا در سورهٔ یوسف به این توسل ایراد نگرفته و اتفاقاً همین که به شغلش برگشت، مدتی یادش رفته بود و بعد که شاه خواب دید، به او گفت: یکنفر در زندان است که بیگناه هم در زندان افتاده، او بلد است خواب تو را تعبیر کند. این یک مورد که توسل عیبی ندارد.
یعقوب(ع) حداقل سیسال و حداکثر چهلسال از دست این ده بچه خون گریه کرد. عزیزش را ربوده و در چاه انداخته بودند، شب هم که برگشتند، پروردگار میفرماید: «وَجَاءُوا عَلَىٰ قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 18)، پیراهن یوسف(ع) را از تن او درآورده بودند، یک بزغاله کشتند و خون آن بزغاله را به این پیراهن مالیدند، آوردند و گفتند: بچهات را گرگ پاره کرده است. این جریان هم سی یا چهلسال طول کشید تا پدر و پسر بههم رسیدند. قرآن میگوید: از بس که یعقوب گریه کرد، کور و نابینا شد. امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: مصیبت فراق جبران ندارد، مگر اینکه وقت فراق تمام شود.
به مصر آمدند، جریان که آرام شد و همه جابهجا شدند، قرآن میفرماید(این دیگر متن قرآن است؛ حالا اگر آخوند وهابی عربستانی قرآن حالیاش نمیشود، برای این است که حتماً خیلی جو خورده است): این ده برادر به خدمت پدر آمدند و گفتند: «يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 97)، مگر خودشان نمیتوانستند دستشان را بلند بکنند و به پروردگار بگویند ما را از این گناهی که مرتکب شدهایم، بیامرز؟ چرا میتوانستند، اما معلوم نبود با آن چهلسال بلایی که سر بابا آوردهاند، به این راحتی آمرزیده بشوند. بالاخره باید خود آن داغدیده را واسطه میکردند که دلش از آن داغ آرام شده باشد و به پروردگار بگوید از اینها بگذر! به بچهها فرمود: «سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ»(سورهٔ یوسف، آیهٔ 98)، بچهها خیلی من دیر نمیکنم و به همین زودی برای شما از خدا طلب مغفرت میکنم، خدا هم قبول کرد و هر دهنفر را از آن گناه عظیم بخشید که تبعاتش چهلسال مانده بود.
کسی به امام باقر(ع) گفت(این سؤال خیلی زیباست): یابنرسولالله! این ده برادر به پدرشان گفتند که از خدا برای ما آمرزش بخواه، یعقوب(ع) که مستجابالدعوه بود، همان وقت میخواست. امام باقر(ع) فرمودند: یعقوب انتظار سحر شب جمعه را میکشید، چون سحر -یکساعت مانده به اذان صبح- شب جمعه از پرقیمتترین ساعات پروردگار است که یعقوب میخواست این درخواست آمرزشش را در آن ظرف، یعنی یکساعت مانده به نماز صبح سحر شب جمعه تحقق بدهد.
یک مورد دیگر که علناً پروردگار به پیغمبر(ص) میگوید، در سوره نساء است. خدا میفرماید: اگر گنهکاران به سراغ تو آمدند، «وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ»(سورهٔ نساء، آیهٔ 64)، و تو برای آنها از من طلب مغفرت بکنی، «لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّابًا رَحِيمًا»، من حتماً گناهانشان را میبخشم و رحمتم را شامل حالشان میکنم؛ پس توسل امری واقعی است، اما بعضی توسلها هم جواب نمیدهد و آدم باید خیلی ظریف باشد که خدایی نکرده به قرآن، وعدههای خدا و ائمه(علیهمالسلام) بدبین نشود. این خیلی مهم است!
حالا شاید من همین امروز در مسئلهٔ بدبیننشدن هم یک داستان جالبی را برایتان نقل بکنم که بیواسطه شنیدهام و خود قهرمان داستان برای من گفته است. خدا رقم حل بعضی امور را در دنیا نزده، آدم هم که متوسل میشود، میگوید دهدفعه زیر قبهٔ ابیعبدالله(ع) رفتم و دعا کردم، اما نشد! به ما گفتهاند که دعا زیر قبه حتماً مستجاب است، اما اینکه مستجاب نشده، از مقولهٔ همانهایی است که خدا رقم زده فعلاً در دنیا حل نشود، ولی جبرانش در آخرت غوغا میکند.
چهلشب چهارشنبه، زمستان بود و هوا هم سرد بود؛ یک مشکل این طلبه که عرب هم بود، سل بود و سرفه میکرد، از سینهاش خون میآمد؛ یک مشکلش هم دختری را از یک خانواده میخواست. همین خانمها به او گفته بودند که فلان خانواده دختری دارد که باکمال و باارزش است، اما خودش دختر را ندیده بود؛ چون آنوقتها که روابط بین دختر و پسر نبود و ازدواجها براساس روش قرآنی انجام میگرفت. خیلی مایل بود که با این دختر ازدواج کند؛ سومین مشکل هم با اینکه درسخوان خوبی بود، درآمد نداشت. چطوری زندگیاش را اداره میکرد؟ سالی سهماه در زمان دروکردن ارزن و گندم و جو و خرماچینی برای کارگری میرفت. آن مقدار مزدی که در آن سهماه کارگری میکرد، تا نهماه به زندگیاش میرساند. میدانید که خیلی مشکل است، بالاخره تنظیم پولی که سهماه درآورده؛ باید با نانِ خالی بشود، با نان و ماست بشود، با نان و دوغ بشود، ماهی یکبار یکسیر گوشت بشود، این مشکل را هم داشت.
حالا شب چهلم است و امید قطعی دارد که کلید حل مشکلات را امشب میبیند. نماز مغرب و عشا در مسجد تمام شده بود؛ چون گاهی سرفه مهلتش نمیدهد و خون بیرون میپرد و نمیشود در مسجد سرفه کند، بیرون آمده و در سکویی نشست، منقل گلی هم آتش کرد تا گرمش بشود، یکخرده هم قهوه دم کرد که بخورد و سینهاش نرم بشود. ناگهان دید جوان بسیار باادبی آمد و به او سلام کرد، روی آن سکو نشست. در نقل شیخ طوسی و سیدبنطاووس است؛ حدّ این دو به شاهراه است. شیخ طوسی بسیار فوقالعاده بوده که هنوز هم از شنبه تا چهارشنبه در نجف، قم و مشهد، یکروز نمیشود که نظریات فقهی او در حوزههای علمیه بیان نشود. سیدبنطاووس هم حدّ زهد، تقوا و کرامتش خیلی سنگین است. قضیه را این دو نقل کردهاند.
طلبه در دلش گفت: من که این قوری قهوه بهاندازه خودم است، خدا کند این مرد نگوید یک استکان برای من بریز، وگرنه چیزی برای خودم نمیماند. اتفاقاً این عرب گفت که یک استکان قهوه برای من بریز. ای داد بیداد! من با چه زحمتی، با این درآمد کم و با این فقرم، یک قوری قهوه تهیه کردم، حالا چهکارش کنم؟ قهوه را ریخت، از روی سکو بلند شد و با ناراحتی گفت: بفرمایید! ایشان هم با خوشحالی گرفت، فقط لبش را تر کرد و برگرداند، گفت: بخور، همین الآن بیماری سل تو به کل برطرف میشود؛ حالا این هم نمیداند که چه اتفاقی دارد میافتد! این برای مشکل اوّلت است، امشب بیماری سل تو تمام میشود و همهٔ استخوانهایت نو میشود؛ اگر یک نصفه چایخوری از آن محبتت رادر کام ما بریزی، نهتنها مشکلات پولی، بلکه مشکلات روحی و عبادتیمان حل میشود. پول که هست و نیست، در آخر هم آنهایی که هست، باید بگذاریم و برویم.
فرمودند: مسئلهٔ آن دختر را حل کردم، فردا برو، به تو میدهند؛ اما مسئلهٔ فقرت و اینکه درآمد درست و حسابی نداری، خدا طوری رقم زده که تا آخر عمرت حل نمیشود و باید صبر کنی. ارادهٔ حق است و نمیشود کاری هم کرد. گره بعضی از مشکلات به این شکلی باز نمیشود؛ نه با دعا، نه گریه، نه توسل، نه کمیل و نه حرم ابیعبدالله(ع) حل نمیشود، فقط ما میدانیم که تلافی مسئله در آخرت تلافی سنگینی است.
جوانی در مدینه بود که خیلی جوان بزرگوار و بهخاطر ایمانش مورد محبت پیغمبر(ص) بود. در کتابهایمان میخواندم، نام پدر این جوان عبداللهبنعبید، رئیس کل منافقین مدینه و خیلی خبیث بود. این مرد مُرد، حال اگر پیغمبر نیاید تا برای جنازهاش نماز بخواند، آبروی خانوادگی اینها بر باد است و انگشتنما میشوند. پسر انگشتنما میشود و میگویند پدرت مُرد و پیغمبر(ص) نیامد که نمازش را بخواند. جنازه را در خانه گذاشت، پیش پیغمبر اسلام(ص) آمد و گفت: یارسولالله! پدرم رفت، نمازش را میخوانید؟ فرمودند: بله! آمدند، صف هم بسته شد؛ دیگر بالاتر از پیغمبر(ص) که در عالم نداریم! یقیناً کرامت، شخصیت و ارزش پیغمبر(ص) طبق آیات و روایات، از کل فرشتگان، جن و انس بالاتر است. دعای پیغمبر(ص) مستجاب هست یا نه؟ صد درصد، اما اگر مشکلی لاینحل باشد، دعای پیغمبر(ص) مستجاب است؟ ابداً، یعنی خدا به پیغمبرش گوش نمیدهد؟ نخیر! چون مشکلْ مشکل غیرقابلحلی است. پیغمبر(ص) در نماز میّت چه گفت؟ همینهایی که ما در کنار جنازهها میگوییم، حرف پیغمبر(ص) این بود: «اللهم اغفر لهذا المستجی بین قدامنا»، خدایا این جنازهٔ کفن کرده را که جلوی ما گذاشتهاند، ببخش و مغفرتت را نصیبش کن، درست؟ این خواستهٔ پیغمبر از چه کسی است؟ از پروردگار.
جنازه را به بقیع آوردند و دفن کردند، جبرئیل نازل شد(آیه در سورهٔ توبه است): حبیب من! اگر هفتادبار -نه یکبار، نه دوبار، نه دهبار، نه چهلبار، بلکه هفتادبار- از من برای این مرده طلب مغفرت کنی، «لَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ»(سورهٔ توبه،آیهٔ 80)، تا ابد هم اینها را نمیآمرزم و این مشکل لاینحل است. مشکل از طرف خداست؟ نه! مشکلساز این مشکل خود جنس دوپاست. مشکل چیست؟ نفاق است که لاینحل است.
اگر واقعاً قبل از مرگت آن توبهای را انجام میدادی که خدا در قرآن ارائه کرده بود، خدا هم میبخشید؛ ولی توبه را که انجام ندادی. یک رقم مشکل هست که خدا برای آدم میزند؛ مثلاً یک داغ، یک مصیبت یا یک فقر است که امام عصر(عج) میفرمایند: مشکل فقرت تا لحظهٔ آخر عمرت حل نمیشود؛ منِ امام زمان هم به فرض دعا بکنم، اما رقم حلنخوردن خورده باشد. بخشی از مشکلات اینگونه است، آنهم مشکلاتی که پروردگار برای آن در قیامت، اگر ما حوصله و باور کنیم، جبران سنگینی گذاشته است.
کتابی داریم که شهید ثانی شخصیت فوقالعاده علمیِ شیعه نوشته است. کتابش هم همین الآن و همین امروز، هم در قم، هم نجف و هم مشهد، ساعت هشت به بعد درس داده میشود. کتابش کتابی فقهی و 84 رشتهٔ فقهی در این کتاب است. هفتصدسال پیش هم نوشته شده، ولی کتاب دائماً زنده و کتاب درسی است. مرحوم آیتاللهالعظمی سید محمدتقی خوانساری(اعلیاللهمقامهالشریف) در درس خارجشان، یعنی درس نهایی فرموده بودند: اگر طلبهای پیش من بیاید، من او را از کتاب «لمعه» امتحان بکنم و خوب فهمیده باشد، اجازهٔ اجتهاد به او میدهم و میگویم این مجتهد است؛ همچنین ایشان کتاب هم بهنام «مسکنالفواد»، یعنی آرامبخش دل دارند که من همهٔ این کتاب را دیدهام و اتفاقاً یکی از کتابهایی است که کل آن را خواندهام.
ایشان در این کتاب میگوید: پسر بیستسالهٔ یکی از مؤمنین مریض شد همین یک پسر هم داشت، اما دکتر و دوا و نسخه و پرهیز، کاری نکرد. چرا؟ رقم خورده بود که این بچه از دنیا برود. وقتی پروردگار رقم زده که اولاد این آدم سر بیستسالگی برود، دیگر دوا و دکتر و نسخهاش باطل است و کاری از دستش برنمیآید.
این بچهٔ آراسته و متدین بیستساله در بستر است، پدرش چند رفیق مستجابالدعوه داشت که به او پیشنهاد کردند بالای سر بستر بچهات بیاییم و دعا کنیم تا صد درصد خوب بشود. گفت: نه! گفتند: چرا؟ گفت: من برادرم هم جوان آراستهای مثل جوان من داشت که از دنیا رفت. من خیلی متأثر بودم و خیلی آن بچهٔ برادرم را دوست داشتم، واقعاً داغش برایم سنگین بود. شبی قیامت را عین طرح قرآن در خواب دیدم(یکوقت آدم قیامت را در خواب میبیند که برای خستگی روز یا برای ضعف اعصابش است و آن قیامتِ در خواب با آیات قرآن میزان نیست. آن خواب بیخود است). قیامت را مطابق طرح پروردگار خواب دیدم و ناآرام نبودم. چرا؟ چون مؤمن در قیامت در کمال آرامش است و اضطراب ندارد. شما را میگویم و مؤمن غایب را نمیگویم! آنکه خدا و قیامت و نبوت و قرآن را باور دارد و در حدّ خودش هم عمل میکند، مالش هم پاک است و اگر مال اضافهای دارد، یعنی زکات دارد، زکاتش را میدهد؛ خمس دارد، خمسش را میدهد؛ این آدم طبق آیات قرآن در قیامت هیچ دغدغهای ندارد. جهنم هم جلوی اوست، میبیند و میخندد؛ چون این هیزم جهنم نیست که ناراحت باشد و میخندد.
گفت: قیامت را دیدم و تنها مشکلی که داشتم، تشنگی شدید بود. ک در دعای ندبه هم خواندهاید که امیرالمؤمنین(ع) روز قیامت در کنار کوثر شیعیان تشنه را سیراب میکند، «و لا ظمأ بعده» و بعد از اینکه جام را از دست علی(ع) گرفتید و نوشیدید، تا ابد دیگر درد تشنگی را حس نمیکنید. این کرامت علی است که یکبار آب به تو میدهد و دیگر تا ابد درد تشنگی به سراغ تو نمیآید؛ چون کسی که آب نوشیدنیاش را علی با دست خودش به او داده، تشنگی شدید جرئت نمیکند که به سراغش بیاید.
در گیرودار این تشنگی، بچهٔ برادرم را دیدم که یک قدح در دستش بود و شربتی در این قدح بود. ما که نمونهاش را در دنیا ندیدهایم، اما اسم آن قدح و شربت را از قرآن برایتان بگویم: «وَكَأْسًا دِهَاقًا»(سورهٔ نبأ، آیهٔ 34)؛ «إِنَّ الْأَبْرَارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كَانَ مِزَاجُهَا كَافُورا»(سورهٔ انسان، آیهٔ 5). یک آشامیدنی است که از خوشبوترین گیاه بهشت به آن قاتی میکنند و در خوشبویی و خوشمزگی نظیر ندارد. «وَكَأْسًا دِهَاقًا» در یک سوره و «يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كَانَ مِزَاجُهَا كَافُورًا» در یک سورهٔ دیگر است.
من این را در دست بچهٔ برادرم دیدم، سلام کردم و گفتم: عموجان! خیلی تشنه هستم. خیلی بامحبت گفت: عموجان میدانم. گفتم: این قدحی که در دستت است، به من بده تا بهاندازهٔ تشنگیام بخورم. گفت: عموجان نمیشود! گفتم: چرا نمیشود؟ گفت: این یک گوشه از مزد صبر پدر من در داغ من است. پدرم هنوز در دنیاست، وقتی او بیاید، من مأمور هستم که از این قدح برای رفع تشنگی به او بدهم. شما نمیخواهد دعا کنید که جوان من شفا پیدا کند، چون آن «كَأْسٍ» آخرتی از دستم میرود.
مشکلاتی مثل داغ، فقر، بیبچه شدن هست که قرآن میگوید: من اگر بخواهم، به زن و شوهری پسر میدهم و نخواهم، دختر میدهم؛ بخواهم، هر دو را میدهم و نخواهم، اصلاً بچه نمیدهم. حالا تو صدتا دکتر برو، اگر ارادهٔ من این است که بچهدار نشوی، نمیشوی؛ حالا که بچهدار نمیشوی و خیلی هم دلت بچه میخواهد، چنان در قیامت برای تو تلافی بکنم که حظ کنی.
اینها همه هم از آیات قرآن و هم از روایات مهم اهلبیت(علیهمالسلام) روشن شد؛ حالا در آخر این بحث به بحث چهار روز گذشته با امروز برگردم؛ یعنی کل این چهار روز را در این کلمهٔ آخر خلاصه کنم که بعضی از مشکلات(اینکه میگویم، هم در آیات و روایات است و هم تجربه شده و هم با چشمم دیدهام) که گفتم حل نمیشود، رقم الهی است. شما زیر قبهٔ ابیعبدالله(ع) یا جای دیگر میروی و حل نمیشود، خودتان را نگه دارید و بدبین نشوید. این بحث دائم یادتان باشد، بدبینی ندارد! مشکل حل نشد، خدا نمیخواهد حل بشود، چون جبران مهمی برای آن در قیامت گذاشته است.
حالا کلیدی که خدا جزء کل کلیدها برای ما مقرر کرده است و بعضی از قفلها را راحت باز میکند، احسان به پدر و مادر است. کلیدی بسیار عظیم که جزء شاهکلیدهای پروردگار است. قطعهٔ کوچک هم بگویم و حرف امروزم تمام.
مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی در اصفهان جوان 20-22 ساله بودند و درسشان به جاهای خیلی بالا رسید، دیگر شوق درس و باز شدن درِ اجتهاد و رشتههای مختلف علوم چنان به ایشان شوق داده بود که درس را رها نمیکرد. از اصفهان برای دیدن پدر و مادر فقط در تعطیلات یکماههٔ گرما به بروجرد میآمد. اوج درس است که از طرف پدرش، مرحوم سید علی بروجردی یک نامه به آدرس مدرسهٔ صدر میآید، پستچی نامه را میدهد و میگوید: طلبهای بهنام حسین طباطبایی هست؟ میگویند: حجرهاش این است، میرود و نامه را به آقای بروجردی میدهد.
نامه را باز میکنند، نوشته بود: پسرم! نامه که به دستت رسید، به بروجرد بیا؛ من به خانمها گفتهام و دختری را برای تو دیدهاند، میخواهم ازدواج کنی. آقای بروجردی یک نامهٔ محترمانه به پدرش مینویسد: فکر نمیکنید اگر من عروسی بکنم، گرفتار بشوم و از درس عقب بمانم؟ نامه به بروجرد میآید، پدر نامهٔ دیگری مینویسد و میگوید: فکر نمیکنی حرف پدرت را گوش ندهی، کل درها را به روی تو ببندند؟ ایشان هم در همان لحظه، یعنی اوج درس حرکت میکند و یک هفته در بروجرد عروسی میکند، بعد با خانمش به اصفهان میآید و خانه میگیرد. در احوالات ایشان است که میفرماید: بروجردیشدن من مدیون این خانم است. اینها همه بههم پیوند دارد و آقای بروجردی تا یکهفته دوهفته به مرگش مانده(چون این زن هم جوان مُرد و فقط یک دختر داشت. قبر این خانم در ایوان آینهٔ صحن حضرت معصومه بود)، هر عصر پنجشنبه سر قبر این زن میآمد. این رمز گوشدادن به حرف باباست؛ فکر نمیکنی که اگر به حرف بابایت گوش بدهی، همهٔ درها را به روی تو باز بکنند؟! آنوقت ایشان میگفت: بروجردیشدن من مدیون این زن است.