بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
چند مطلب مهم اخلاقی به فرزندان نسبت به پدر و مادر در سورهٔ مبارکه اسراء تعلیم داده شده است. درحقیقت، معلم این تعلیمات پروردگار است و متعلم و دانشآموزش هم فرزندان هستند. در ابتدای آیه میفرماید: «وَ قَضیٰ رَبُّک أَلاّٰ تَعْبُدُوا إِلاّٰ إِیٰاهُ»﴿سورهٔ إسراء، آیهٔ 23﴾ کلمهٔ قضی بهمعنای حکم، دستور و فرمان است. چه کسی به شما فرمان میدهد؟ «رب»، اما نمیگوید الله رحمان، رحیم؛ رب به شما فرمان میدهد. رب یعنی چه؟ یعنی وجود مقدسی که مالک، صاحب اختیار و تدبیرکنندهٔ امور شماست که تدبیرش منشأ حکمت اوست. ما در قرآن زیاد میخوانیم: «إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ»، وقتی که او برای شما تدبیر میکند که مملوک او هستید، تدبیرش حکیمانه است؛ یعنی تدبیرش هم در دنیا و هم در آخرت به سود و نفع شماست، لذا نسبت به تدبیر او که رب و حکیم است، هیچ جای چونوچرایی وجود ندارد. وقتی انسان تسلیم حکم «رب» بشود، درحقیقت تسلیم مالک، مدبر و حکمت شده است. حکمت اینقدر هم مهم است که آیهٔ خیلی جالبی در اواخر سورهٔ بقره هست، این آیه را بیشتر فلاسفهٔ اسلامی اوّل در کتابهایشان بهکار گرفتهاند: «وَمَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا»(سورهٔ بقره، آیهٔ 269)، به هرکسی حکمت عطا بشود، خیر کثیر عطا شده است. کثیر در اینجا یعنی بیعدد، بیشماره، ابدی، دائمی و آن که تسلیم حکمت است، منفعتی که نصیبش میشود، منفعت کثیر است و زمان و حدودی هم ندارد.
اگر کسی به تدبیر حکیمانهٔ پروردگار تسلیم نشود که یک تدبیرش هم دو حکم در همین آیه است، تجارت عظیمی را از دست داده و خیلی برای خودش محرومیت ایجاد کرده است؛ البته ارادهٔ پروردگار تعلق گرفته که ما تا در دنیا هستیم، پشت پرده را نتوانیم ببینیم و مصلحت هم نبوده که پشت پرده را ببینیم. حالا تعداد بسیار اندکی بودند که آنها را به پشت پرده راه داده بودند، اما خیلی تعدادشان کم بوده و همان تعداد کم نیز سکوت دائمی داشتند و مشاهداتشان را بیان نمیکردند. میدیدند، اما آنچه میدیدند، ابراز نمیکردند، چون مصلحت نبود؛ یعنی دنیا جای این مسائل نیست و اگر ببینند و بگویند، خیلی زندگی بههم میریزد و آرامش مردم زیرورو میشود.
یکی از آنهایی که خداوند تا حدی به او چشم داده بود، مرحوم آخوند ملاحسنعلی اصفهانی در مشهد بود و یکی از آنهایی که چشم به او داده شده بود، مرحوم آخوند ملامحمد کاشانی در اصفهان بود که عظمت این مرد دوم، آخوند کاشی را شما میتوانید در یک کلمه تصور کنید. ایشان شاگردان عجیب و غریبی در درسشان تربیت کرد که دو-سهتای آنها را که میشناسیم، برایتان عرض بکنم. یک شاگردش مرحوم آیتاللهالعظمی شیخمرتضی طالقانی بود که مرحوم علامهٔ جعفری خودش برای من نقل کرد و گفت: چون درسها در نجف اصلاً تعطیل نمیشد و فقط روز عاشورا تعطیل بود، حتی تاسوعا هم تعطیل نبود. عاشورا هم مرحوم مامقانی درسش را تعطیل نمیکرد، ماه رمضان هم تعطیل نمیکردند. در مسائل شب قدر هم در مفاتیح دیدهاید که شیخ صدوق میفرماید: بهترین عبادت در شب احیا بهدنبال علم رفتن است؛ البته ممکن است بفرمایید حالا آدم در شب احیا، ساعت یازده-دوازده شب تا دو نصف شب، کجا بهدنبال علم برود؟! اتفاقاً علم در شبهای احیا مهیّاست و اگر احیاکننده و برگزارکنندهٔ احیا که تهران و اصفهان و شیراز در قدیم همینجور بود. من هفت-هشتساله بودم، احیاگیرندگان تهران در حدّ مرجعیت بودند و من دو-سهتای آنها را دیده بودم و یادم هست. مرحوم آیتالله شیخعلیاکبر برهان، مرحوم آیتالله حاجسید مهدی لالهزاری، مرحوم آیتالله شیخزینالعابدین سرخهای، مرحوم آیتالله شیخمحمود یاسری که اینها همه در حدّ مرجعیت بودند و از منبریهای تهران و احیادارندگان بودند. اینها یکساعت قبل از قرآن به سر گرفتن، مطالب تکاندهندهای را برای مردم میگفتند. این علم و معرفت بهشدت باارزش و در پیشگاه خدا هم معلم و هم متعلم و دانشآموز آن بسیار مهم است.
علامهٔ جعفری برای خودم گفتند: روز اوّل محرّم برای درسِ طبیعی هر روز به خدمت حاج شیخمرتضی طالقانی در مدرسه آمدیم، اما برخلاف هر روز درس را شروع نکرد.
این جملهای که میگویم، حالا غیر از اینکه از زبان خود آقای جعفری شنیدهام، ایشان هم در یکی از جلدهای 27جلد نهجالبلاغهاش نوشته است. مرحوم جعفری نصف «نهجالبلاغه» را تفسیر کرده که 27جلد است و برای بقیهاش دیگر عمر او کفاف نداد. او یکی از شاگردان مرحوم طالقانی و طالقانی هم یکی از شاگردان مرحوم آخوند کاشی است. یکی دیگر از شاگردان آخوند هم مرحوم آیتاللهالعظمی سید جمالالدین گلپایگانی است که فرزند دومشان چندسال پیش فوت کرد.
من روی ارادتی که به آن پدر داشتم و با اینکه او را من ندیده بودم، پیش ایشان میرفتم که فقط احوالات پدرش را برای من بگوید. اغلب هم که حالات آقا سید جمال را میگفت، بهشدت گریه میکرد. ایشان یکی از شاگردان آخوند کاشی است و سید علی آقا فرزندشان که چهلسال در یوسفآباد پیشنماز بود و خیلی خوب هم مردم آن ناحیه را از نظر دینی اداره کرد. او میگفت پدر من با اینکه مرجع تقلید بود، ما مشکل زندگی میکردیم و از نظر معیشتی و اقتصادی خیلی در مضیقه بودیم، حتی از کسی پول هم قبول نمیکرد. آن زمان هم پول دنیای شیعه پیش مرحوم آیتالله سید ابوالحسن اصفهانی بود، ولی میگفت پدر ما یک خانهٔ هشتادمتری کاهگلی با دو اتاق در پایین و یک اتاق در بالا داشت.
این را میگفت و گریه میکرد. دروغ آدم را به گریه نمیاندازد و چیزی که آدم با چشم دیده، قلب تکذیب نمیکند. این در قرآن دربارهٔ شب معراج آمده است که پروردگار ما میفرماید: «مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَىٰ»(سورهٔ نجم، آیهٔ 11)، آنچه پیغمبر من در شب معراج میدید، دلش تکذیب نمیکرد و یقین داشت؛ یعنی دل نمیگفت که توهّم و خیال است. مشاهدات پیغمبر اکرم(ص) در شب معراج، توهّم و خیال نبوده، بلکه حقیقت بوده و دل تصدیق میکرده است که آنچه میبینی، یقین و قطعی و حتمی است.
یکبار برای ما بیخبر مهمان رسید و ما هم آن شب شام نداشتیم. پدرم پول نداشت و مجبور بودیم که من و مادرم و دو برادرم گرسنه بخوابیم؛ اما حالا مهمان هم آمده و پدر هم بهشدت مقیّد به رعایت حقوق افراد -حقوق مادرم، حقوق ما بچهها، حقوق مردم و حقوق علما- است.
در معارف دینی به ما دستور دادهاند که دستورْ دستور رسول خداست؛ اگر شخص کافری در خانهتان را زد و گفت میخواهم ناهار یا شام پیش شما بیایم، در را نبندید و رد نکنید! «اکرم الضیف ولو کان کافرا»، اکرام بکنید و به مهمان احترام بگذارید، اگرچه کافر باشد. این خیلی مهم است! اسلام همواره حرفی میزند که دل مردم نسبت به همدیگر دریایی از محبت و نرمی و آرامی باشد.
حالا مهمان عالم و متدین رسیده و ما هم هیچچیزی نداریم. پدرم مرا از بین ما سه برادر صدا زد. باز هم بگویم، داستان را که برای من نقل میکرد، مثل یک مادر داغدیده گریه میکرد. حالا چرا گریه میکرد؟ یکی برای از دستدادن چنین پدری و یکی هم برای اینکه که چرا اینجور افراد در جامعهٔ شیعه کم شدهاند،گریه میکرد. دلش میسوخت.
پدرم -نه پیش مهمان، بلکه جدا- من را صدا زد. ساعت نه شب است و بازار «حویش» نجف هم روبهروی حرم بهکل تعطیل است. برادرانی که سن آنها اندازهٔ من است، یادشان هست که آنوقتها، حتی بیشتر مردم تهران هم ساعت هفتونیم، هشت شب خواب بودند؛ دهاتها که اوّلِ اذان شام میخوردند و میخوابیدند. حالا نُه شب است و بازار آنوقت هم مثل حالا نبود که پر از کبابی و غذافروشی باشد. مسافر هم نبود و در طول سال فقط تعدادی از هند، پاکستان و ایران برای زیارت میرفتند. آنهایی که به کربلا میرفتند و برمیگشتند، اگر یادتان باشد، خیلی به چشم ما عظمت داشتند و میگفتیم این به حرم امیرالمؤمنین(ع) و حرم ابیعبدالله(ع) رفته، دو-سه شبانهروز شام و ناهار میدادند؛ حتی بیرون تهران که چاووش با مردم به استقبال میرفتند و یکدفعه هزار نفر زائر را از دروازهٔ شهر به خانه میآوردند. خیلی مهم بود!
پدر مرا صدا زد و گفت: پسرم به آخر بازار حویش میروی، یک مغازه باز هست که همهچیز -نخود، لوبیا، شکر، چای، گوشت، نان- برای سفرهانداختن برای این مهمان دارد. اصلاً مغازه یک مغازهای است که همهچیز در آن هست؛ قصابی، نانوایی، بقالی، عطاری. بهاندازهٔ خودت و برادرهایت و مادرت و من و مهمان از او خرید کن، پولش را بعداً خودم به او میدهم. ایشان میفرماید من خیلی از حرف پدرم تعجب کردم که یک مغازه هم الآن در خیابان نجف باز نیست، چه برسد به بازار حویش!
به اوّل منبر برگردم؛ همهٔ این حرفها به این مربوط است که اینجور آدمها تسلیم تمام دستورات حکیمانهٔ الهی بودند و خدا هم به آنها خیر کثیر عنایت کرد. این وعدهٔ خداست: «وَمَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا»، اینکه قرآن است، اما این روایت در جلد اول یا دوم «اصول کافی» است. رسول خدا(ص) میفرمایند: «من اخلص لله اربعین صباحا جرت ینابیع الحکمه من قلبه علی لسانه»، هر انسانی چهل شبانهروز همهٔ وجودش را برای خدا خالص کند، یعنی هیچ گناهی را راه ندهد و هر کاری هم لله بکند، همین این دو مسئله خلوص میشود. چهل شبانهروز گناه کبیره و صغیره راه ندهد و از عبادت حق و خدمت به خلق هم کم نگذارد؛ خدا نه یک چشمه، نه دو چشمه، بلکه چشمههای حکمت را از قلبش به زبانش جاری میکند. حالا اگر دلتان خواست که این را امتحان کنید. ما هم وقتی میخواستیم روایت را امتحان کنیم، خیلی نیّت پاکی نداشتیم! ببینیم رسول خدا این را که گفته، واقعاً گفته یا این روایت را ساختهاند!
کسی را پیش من آوردند که بعضی از دوستان حاضر در جلسه شاهد هستند. خیلی سلاموعلیک گرمی با هم کردیم و خیلی گریه کرد و گفت: من آرزو دارم که اربعین به کربلا بروم و در پیادهروی شرکت بکنم. گفتم: خدا باید لطف بکند! بعد که او را با آن دوستش از اتاق من بیرون بردند و آن رفیقش برگشت، گفتم: این تا اربعین زنده نمیماند و دو-سه روز به اربعین مانده، از دنیا میرود. دو-سهروز به اربعین مانده هم، چون نتوانست به کربلا برود، به مشهد فرستادند و آنجا از دنیا رفت.
ولی کار میخواهد که چشم و نگاه به آدم بدهند؛ البته مصلحت ما نیست! حالا ما از آن حالت چهلروزه بیرون آمدیم که چیزی را نبینیم و نفهمیم، درست هم نیست و برای انسان زحمت است، آدم را در مضیقهٔ شدید روحی قرار میدهد.
ایشان میفرمودند: من به ته بازار رفتم، مغازهٔ دودهانهای را دیدم که از سیر تا پیاز، از شیرهٔ جون آدمیزاد و مرغ در این مغازه چیده شده است. وقتی هم که صاحب مغازه مرا دید، خیلی به من احترام کرد. گفتم: بابا مرا فرستاده است. گفت: بله! هرچه برای امشب نیاز دارید، بردار و نمیخواهد هم بِکِشی؛ شکر، قند، چای، نان، گوشت، هرچه میخواهی، فلهای بردار و برو. گفت: حالا ما که سوءاستفاده نکردیم، اما آنچه نیاز آن شب و مهمان بود، آوردم و خیلی مهمانی خوبی برگزار شد. صبح با خودم گفتم که پیش از شروع درس بابا یا مراجع دیگر، بروم و از صاحب مغازه تشکر بکنم و بگویم دیشب با این موادی که ما از شما خریدیم، خیلی به ما خوش گذشت؛ حالا بابا میآید و پولش را میدهد. سرِ بازار حویش تا ته بازار حویش، ته بازار حویش تا سر بازار را چندبار رفتم و آمدم، اما اثری از آن مغازه نبود. آمدم و به پدر گفتم: مغازهٔ دیشبی کجای بازار است؟ گفت: شما پیجوی بعضی از مسائل نباشید و دیگر هم حرف نزد! این توان روحی را خدا براثر تسلیمبودن به مالکیت و تدبیر حکیمانه به انسان عنایت میکنند.
مرحوم آقا سید جمال یکی از شاگردهای آخوند کاشی، یک شاگردش هم مرحوم آقاشیخمرتضی طالقانی و یک شاگردش که فکر کنم خیلیهایتان یادتان باشد، مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی است؛ ایشان از نفس خوردههای آخوند بود. شاگرد دیگر آخوند کاشی، مرحوم آیتاللهالعظمی حاجآقا رحیم ارباب بود که الآن قبر او در اصفهان زیارتگاه شبهای جمعه و شبهای ماه رمضان و شبهای احیای مردم اصفهان است. من در قم که طلبه بودم، آنوقت رفتن از قم تا اصفهان هشت-نه ساعت با ماشین طول میکشید. وقتی چهارشنبه درسم تعطیل شد، فقط برای دیدن ایشان دوبار به اصفهان رفتم.
ایشان چیزهای عجیبی را از همین استادشان آخوند کاشی برای من نقل کردند. با اینکه من را نمیشناختند و من اوّلینباری که رفتم، ایشان دیگر چشمشان نمیدید، اما گفت: کار شما چیست؟ گفتم: طلبه هستم. گفت: در اصفهان هستید؟ گفتم: نه! من در قم هستم. وقتی پی برد که من طلبه هستم، شاید برای تربیت و آدم شدن من شروع به نقل همین اتفاقات استادش کرد. شاید میخواست بگوید که طلبهٔ کوچک! اگر میخواهی آدم بشوی و فردا آدم با منفعتی برای دین و مردم بشوی، اینجوری آخوند بشو که من میگویم. این را به من نگفت، ولی درک من این بود که بیان حقایق زندگی استادش درس است.
ایشان فرمودند: من ملازم استاد بودم، حتی در سبزی پاککردن به استادم کمک میدادم. هر چهار-پنجروز یکبار نوبت حمام او بود. حمامی در بیرون از مدرسهٔ صدر بود که استاد به آنجا میرفت. روزی که درس نبود، پنجشنبه یا جمعهای به حمام میرفت و من هم میرفتم، آب روی سرش میریختم و کمک میدادم. یکروز به سربینه آمدیم، لباسهایمان را پوشیدیم و بیرون آمدیم. قضیهای که میگویم، شاید برای نودسال پیش باشد. دین در نودسال پیش در ایران خیلی قوی بود و دیندار هم تا دلتان بخواهد، فراوان بود و هر کسی هم میخواست گناه بکند، از شهر بیرون میرفت و یواشکی در باغها یا کنار درهها گناه میکرد. اصلاً گناه در مردم آشکار نبود.
حالا شما آن محیط را در نظر بگیرید؛ گفت لباسهایمان را پوشیدیم و از پلههای حمام درآمدیم. چند قدم که کنار استاد راه رفتم، وارد بازار شدیم؛ بازار شلوغ هم بود، من یکمرتبه گفتم: استاد کجا هستیم؟ گفت: اصفهان! گفتم: کجای اصفهان هستیم(این را مرحوم حاجآقا رحیم میفرمودند)؟ فرمودند: بازار. گفتم: بازار کدام بازار؟ من الآن در این شلوغیِ بازار تکوتوک یکی دو آدم میبینم و بقیهاش یا روباه یا سگ یا گرگ است. گفتم: استاد، در جنگل هستیم؟ گفت: نه در شهر و در بازار هستیم. گفتم: استاد، من طاقتم دارد تمام میشود! دستش را آرام به چشم من کشید، دیدم در بازار هستیم و همه هم آدم هستند. بعد من گفتم: من این چشم را نمیخواهم، طاقت ندارم! گفت: روی چشمت دست کشیدم، دیگر تا آخر عمرت اینجوری نمیبینی.
اگر بنا بود خدا به همهٔ ما که متدین، خوب و گریهکن هستیم، این چشم را میداد، راحت بودیم؟ خدایی نکرده عمو یا زنعموی خود را یکجور دیگر میدیدیم و یا داییمان را یکجور دیگر میدیدیم، اصلاً بههم میخوردیم و نمیشد زندگی کرد؛ ولی این چشم را حتماً در قیامت میدهند. در قرآن دارد: «فَکشَفْنٰا عَنْک غِطٰاءَک»(سورهٔ ق، آیهٔ 22)، «غطاء» یعنی پرده؛ خدا میگوید: من خودم پرده را کنار میزنم، «فَبَصَرُک اَلْیوْمَ حَدِیدٌ»، چشمت در آنوقت بهشدت تیزبین میشود و غیر از منِ خدا هرچه پشت پردهٔ قیامت است، میبینی؛ حتی روی تختت در بهشت تکیه زدهای و دلت میخواهد هممحلهایها زمان دنیایت و مردم شهر را ببینی، خیلی راحت از روی تختت میتوانی هفت طبقهٔ جهنم را تماشا کنی و آشناها را در آتش ببینی که چطور میسوزند. آنوقت نعمت بهشت برای تو خوشمزهتر میشود که خودت را از چه عذابی آزاد کردی و آنجا «وَآخِرُ دَعْوَاهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ»(سورهٔ یونس، آیهٔ 10). آنجاست که شکر حسابی بهجا میآوری و اهل جهنم را که میبینی، ناراحت هم نمیشوی و میفهمی حق آنهاست. «وَ أَنَّ اَللّٰه لَیسَ بِظَلاّٰمٍ لِلْعَبِیدِ»﴿سورهٔ آلعمران، آیهٔ 182﴾، من به یکنفر از جهنمیها ظلم نکردم و اینها خودشان به خودشان ظلم کردند.
این چشم در آنجا باز میشود، اما اگر اینجا باز بشود که مثلاً در صدمیلیون جمعیت، چشم یکی را باز کنند، آنهم زبانش را میبندد و حرفی نمیزند؛ نمیگوید من چهچیزی دیدم یا چهچیزی میبینم و آبرونگهدار است. اینقدر قدرت ایمانیاش بالاست که مشاهدات و دیدههایش این چشمی را که به او دادهاند، نمیگوید.
نهایتاً منظورم این است: «وَ قَضیٰ رَبُّک»، چه کسی به تو دستور میدهد؟ «رب» تو، رب تو مالکت است و مالکت تدبیرکنندهٔ امور زندگیات و طرحبده است. طرحی که مالکت میدهد، چون حکیم است، طرح هم حکیمانه است. یک طرح حکیمانهاش در بخش دوم آیه میگوید: «وَ بِالْوٰالِدَینِ إِحْسٰاناً»، اگر تسلیم این طرح حکیمانه بشوی، «وَ مَنْ یؤْتَ اَلْحِکمَةَ فَقَدْ أُوتِی خَیراً کثِیراً»، در دریای خیر افتادهای، آنهم با یک احسان به پدر و مادر و عبادت خدا. حکمکننده و داور در این آیه «ربّ» است و حکمشونده هم فرزندان هستند؛ بر فرزندان چه حکمی کرده است؟ «وَ بِالْوٰالِدَینِ إِحْسٰاناً».