خوانسار/ حسینیهٔ آیتالله ابنالرضا/ دههٔ دوم ربیعالثانی/ زمستان1396ه.ش./
سخنرانی ششم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
در متن پر معنایی که از امام یازدهم(علیهالسلام) خطاب به شیعه در کتابهای مهم ما نقل شده، تقوا اوّلین سفارش حضرت به مردم است. سفارشی که خداوند در همهٔ کتابهای آسمانی به امتها داشتهاند و در همهٔ گفتههای انبیای الهی به امتها بوده و سفارش ائمهٔ طاهرین به مردم نیز بوده است. کمتر حقیقتی به این اندازه در کتب آسمانی در زبان انبیا. و ائمهٔ طاهرین آمده است. سورهٔ مبارکه لقمان را خواندهاید، غیر از حکمتهایی که این مرد الهی در قرآن از او نقل شده، مطالب بسیار مهمی هم پیغمبر و ائمه از این معدن حکمت نقل کردهاند. یکی از سفارشهای مهم او به فرزندش تقواست که موسیبنجعفر(علیهالسلام) در باب عقل و جهل، جلد اوّل «اصول کافی» روایت کردهاند.
تقوا بهمعنای خودنگهداری است و دو مرحله دارد: یک مرحلهاش مرحلهٔ ایستایی، توقف و عدم حرکت است و یک مرحلهاش هم مرحلهٔ حرکت و رفتن است. خودنگهداری از مجموعهٔ خطرات که پیش روی انسان در دنیا و عالم آخرت است، اما مرحلهٔ ایستایی به اینمعناست که آن که خواهان سعادت و خیر دنیا و آخرت است، به هر گناه باطنی و ظاهری که برمیخورد، باید متوقف بشود، بایستد و بهطرف گناه حرکت نکند؛ اگر بتواند -چنانکه در قرآن مجید هست- میل به گناه و گنهکار هم نکند که خود این میل در بعضی از مواقع سبب درگیرشدن با آتش دوزخ است و نه همهجا. یک جای آن این است: «وَ لاٰ تَرْکنُوا إِلَی اَلَّذِینَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّکمُ اَلنّٰارُ»﴿هود، 113﴾، رغبت و میل به ستمکاران نداشته باشید! خودتان اهل ستم و ظلم نیستید، ولی ظالم را هم دوست نداشته و به ظلم هم میل نداشته باشید. این را یقین بدانید! شک و تردیدی نیست که بعد از مرگ پیغمبر به فرمودهٔ حضرت رضا منهای دوازدهنفر که حضرت اسم میبرند(مشهورهایی که اسم بردند، مقداد، سلمان، ابوذر، عمار و ابوالهیثمبنتیهان است)، تمام مردم مدینه به حکومت زمینی بعد از پیغمبر رغبت داشتند و از حکومت آسمانی امیرالمؤمنین رویگردان بودند. همین رغبت و میل و همین میخواهم، تمام نیروی مردم مدینه را در اختیار ستمگران قرار داد و اگر این میل و رغبت در مردم نبود، حکومت آنها یقیناً پا نمیگرفت.
بعضی از گناهان هست که انسان مرتکب میشود و گناه در پرونده بر محور خودش میماند، یعنی فردای قیامت آدم را اینگونه محاکمه نمیکنند که گناه کردی و گناهت هم به دیگران انتقال پیدا کرد؛ اما یکوقت آدم گناهی میکند که این گناه به دیگری، به دیگران، به یک نسل، به نسلها تا قیامت انتقال پیدا میکند. همین رغبت به آن حکومت که همینها باشند و ما هم دوست داریم همینها باشند، مردم آن روز مدینه را در گناهان امت و غیرامت تا روز قیامت شریک کرد. این مطلب را در یک کتاب خارجی خواندهام و کتاب داخلی هم نبود، فکر میکنم در یکی از جلدهای تفسیر قرآنم هم آوردهام که 36 جلد است، اما یادم نیست که این داستان را در کدام جلدش آوردهام. نخستوزیر انگلستان(نه این نخستوزیرهای فعلی و قبلی، بلکه خیلی قبلتر) یک سخنرانی در مجلس عوام انگلستان داشته است. او میگوید: اگر ما در بزرگترین و معروفترین میدان لندن(فکر میکنم میدان پیکادلی باشد، اگر یادم مانده باشد! در آن میدان معروف که یک میدان چهارصدساله است)، مجسمهٔ معاویه را از طلای ناب بسازیم و نصب بکنیم، از او تشکری نکردهایم؛ چون او باعث شد که حرکت چرخ اسلام متوقف بشود و اسلام به اروپا و بعداً به آمریکا نیاید و اسلامی را به مردم تحویل داد که اسلام پیغمبر نبود؛ البته آن نخستوزیر بهنظر من اشتباه کرده که همهٔ تقصیر را به گردن معاویه انداخته، چراکه معاویه هم یکی از تقصیرهای حکومت قبل خودش است. سرپاشدن و حکومت چندینسالهاش بر امت و ضربههای کاری او به اسلام به همان میل و رغبت مردم مدینه برمیگردد که آن حکومت را خواستند و قبول کردند، به او رغبت داشتند و برای آن حکومت نیرو شدند. امام صادق شرک را در یک روایتشان معنی کردهاند و میفرمایند: شرک یعنی اطاعت از طاغوت و کسی که برای دنیا و آخرتت ضرر دارد. نظرشان این بود که نودوچند درصد امت اسلامی یقیناً مشرک هستند و شرک طبق آیات قرآن ظلمی عظیم است. پس کسی که تا آخر عمر مشرک بماند، پروردگار اعلام کرده که هرگز او را نمیبخشم: «إِنَّ اَللّٰهَ لاٰ یغْفِرُ أَنْ یشْرَک بِهِ وَ یغْفِرُ مٰا دُونَ ذٰلِک»﴿النساء، 48﴾، هرچه گناه پایینتر از شرک است، با توبهکردن میبخشم، اما شرک را نمیبخشم؛ بعد شرک را معنی کرده و فرمودند: بنیامیه روزی یک ابوسفیان، یک هند جگرخوار، یک معاویه و یک برادر بود، پس چه شد که حکومت عظیمی را تشکیل دادند که بیشتر آسیای صغیر و خاورمیانه تا تقریباً اسپانیا را زیر پر حکومتشان گرفتند؟ حضرت فرمودند: همین مردم کمک دادند، وگرنه یک پیرمرد و پیرزن و دوتا تولهسگ که نمیتوانستند حکومت به این باعظمتی را تشکیل بدهند. رغبت و کمک مردم، اداریشدن مردم در ادارات آنها، وزیر و وکیل شدن مردم، ارتششدن مردم، آنها را سرپا کرد. حضرت در همین روایت، به یکدانه از جنایاتشان اشاره دارند و میفرمایند: در کربلا عزیزترین عباد خدا را قطعهقطعه کردند، اینها همه در همان میل و رغبت ریشه دارد. در مسجدی به منبر میرفتم، در صف جماعت نشسته بودم، پیرمرد شکستهای بغلدستم بود و فکر کنم مرا بهدرستی نمیشناخت. بهنظرش آمده بود که یک طلبهای حالا آمده رد بشود، وقت نماز بوده، برای نماز جماعت آمده است. سلام نماز اول که داده شد، همه به همدیگر دست میدهند که این هم هیچ مدرکی در روایات نماز –چه در «وسائلالشیعه» و چه در کتب دیگر- ندارد، به من دست داد. حالا یک مقدار مشکلات هم شروع شده بود، گرانی و مشکل بوده، گوشندادن به حرف بوده، وقتی به من دست داد، به من گفت: آقا خیلی گرانی و سختی و مشکلات هست! گفتم: بله هست. با جدیّت گفت: روح اعلیحضرت شاد باشد و نور به قبرش ببارد. این را خدا میگوید! بعد من به او گفتم: شما در جوانیتان چهکاره بودید؟ گفت: من در ارتش اعلیحضرت سرهنگتمام بودم. ببینید خدا چقدر طرح دقیقی به ما داده که در هیچ کجا، یکوقت آدم به یک ستمگر تمایل و رغبت دارد که مثل آمریکا ستم جهانی دارد. خیلیها آمریکا را دوست دارند و میگویند ایکاش درگیر نبودیم و با او رفیق و برادر بودیم تا اینهمه بلا هم به سرمان نمیآمد؛ یکوقتی هم آدم به یک ستمگر داخلی مثل خان میل و رغبت دارد که ظالم است. این خیلی گناه بزرگی است و اینکه آدم رغبت داشت باشد که او سرپا باشد و بماند، همین رغبت هم عامل کمکدادن به ستمکار است. قرآن میگوید: «فتمسکم النار»، چنین رغبتی و میلی شما را وارد آتش دوزخ میکند و «عاصم قلبه»، یک گناه قلبی است. بیشتر مردم فکر میکنند که گناه همین نگاه به نامحرم یا خوردن مال حرام یا تلنگرزدن به مظلوم یا بردن حق ارث برادر و خواهر است؛ اینها هم گناه است، ولی گناهانِ قلبْ مادر گناهان بیرون است. من تا ارث خواهر و برادرم را نخواهم، این نخواستن و خواستن، کناری مینشینم تا یک عالمی، شخص عادلی یا بازاری متدین و واردی بیاید و خانه، زمین، مغازه، کاروانسرا و پول بانک را تقسیم بکند و مطابق با قرآن مجید، بین دختر و پسر پخش بکند و سهم من را هم به من بدهد، بلند شوم و بروم. یکوقت اینجور است، اما یکوقت هم پدر مرده و چشمم بهدنبال کل مال اوست و همهاش را میخواهم! میخواهم یعنی میخواهم خواهرم، برادرهایم و مادرم ارث نبرند. این اتفاق در ایران زیاد افتاده است! به دور از چشم برادر و خواهرها و با وابستن با یک محضری، سند تنظیم میکنم و مادر هشتادسالهام را تا محضر میبرم و میگویم مادر، برای تقسیم ارث امضای شما را هم میخواهد، یک انگشت روی این سند بزن! یا داداش پای این سند را امضا کن تا دوتایی با هم بخوریم. میلیونها تومان ارث بقیه و مادرشان را میخورند. گاهی هم مردم نیتهای بدی دارند، این آیه در سورهٔ اسراء است که پروردگار میفرماید: آنچه بر دلتان نسبت به پدر و مادر میگذرد، من آگاه هستم. من شنیدهام که برادرها -دوتا سهتا چهارتا- با هم صحبت میکردند که این پدر ما چرا نمیمیرد؟ تا کِی میخواهد در دنیا باشد؟ پس ما کِی باید به پولها برسیم؟ خیلی وقت است که در دنیا مانده، خب گورت را گم کن و برو! این حال قلبی که عمر پدرم را نمیخواهم و مرگ پدرم یا مرگ مادرم را میخواهم، قرآن میگوید: چنین نیتی را در باطن خودتان نگذرانید. این را من میدانم و جواب نیتها را هم میدهم. «ان الله علیم بذات الصدور»، خدا به تمام اسرار پنهان در سینهها آگاه است.
یک بخش تقوا ایستایی است که پولی الآن در جلوی چشم من است و ارث پدرم یا مادرم است و میل دارم که غارت بکنم، میگوید: جلو نرو، بایست و حرکت نکن! حرکت نکن یعنی به سراغ این پول نرو. سراغ این معاملهٔ حرام نرو که میدانی حرام است و خیلی هم نان دارد، به سراغ این معاشرت یا این ازدواج نرو. من یکسالی - شاید ده سال پیش- در خیابان بوذرجمهری تهران، نزدیک پلههای ورودی بازار، روز پنجم ششم محرم بعد از منبر از پلهها بالا آمدم، آقایی حدود 73-74 ساله جلوی مرا گرفت و گفت: من یک مسئله دارم، ولی شروع به گریه کرد. ایستادم تا گریهاش تمام بشود، خیلی گریهاش شدید بود و بههم ریخته بود. یک مقدار که آرام شد، گفتم بگو! گفت: من دیگر نزدیک رفتنم است، در جوانیهایم عاشق دختری شدم، بدحجاب که نه! بیحجاب که نه! میگفت آنطرفتر از بیحجاب! آنطرفتر از بیحجاب را دیگر من نمیدانم چه بوده است! هرچه مادرم التماس کرد که این مناسب خانوادهٔ ما نیست، خانوادهٔ ما اهل روضه و گریه، نماز و روزه هستند، من قبول نکردم. حالا آن خانم چهارسال از من کوچکتر و 71 ساله است، دیگر قیافهاش از کار افتاده و بدن مشکل پیدا کرده است و هیچ جاذبهای برای من ندارد و من هم برای او ندارم؛ چون هر دو ورشکسته و نزدیک مردهشورخانه و در حال رفتن هستیم، سؤالم این است: من از ازدواجم با این خانم دو پسر و چهار دختر پیدا کردهام که هر ششتا بیدینِ نمرهٔ بیست، بینماز و بیروزه هستند و خدا را قبول ندارند(این برای زمان قبل است) و هر چهار دخترم هم مثل جوانیهای مادرشان نیمهعریان هستند؛ حالا میخواهم بروم، جواب خدا را چه بدهم که شش کافر به این امت اضافه کردهام! آیا خدا مرا میآمرزد؟ گفتم: ببخشید! من وارد مسائل پیچیده و بغرنج نیستم؛ شما اگر ممکن است، به قم و خدمت مراجع آن زمان مشرّف بشوید و سؤالتان را پیش آنها مطرح کنید، ببینید چه جوابی میدهند؟ اینکه میگوید یک بدنهٔ تقوا ایستایی است، بایست و نرو! وقتی جلو میروی، گاهی خطری به تو میزند که جبران ندارد؛ تقوا یعنی خودنگهداشتن از خطراتی که پیش روی همهٔ ما هست. خیال نکنید حالا ما طلبه هستیم و حوزه دیدهایم و روضه میآییم، مصونیتی داریم! نه، مصونیت ما تقوا و خودنگهداری است و اینجور نیست که خطر در مقابل ما رخ نشان ندهد و سبز نشود. خطر تا وقت مرگ ما هست و ممکن است دامن دین ما را آتش بزند و خاکستر بکند. این تقوا و خودنگاهداشتن است.
چند سفر -حالا نمیدانم پنج یا شش بار- برای سخنرانی در دههٔ آخر صفر به انگلستان دعوت داشتم. این هم یک داستان بسیار درسآموز و عبرتآموزی است. روز اوّلی که در یکی از سفرها به منبر رفتم، دیدم که یکنفر در صندلیِ جلو نشسته و بسیار امروزی است، یک کراوات خیلی شیکی هم دارد و منبر را گوش میدهد. پ آدم وقتی یکی را نمیشناسد، بهنظرش نمیآید که کیست! فکر کردم مسلمانی است و حالا شصتسالش شده، دیگر میدانی برای کار ندارد و به پای منبر میآید. از منبر که پایین آمدم، اول از همه او آمد و به من دست داد و گفت: من دکتر بالای حقوق هستم و در اینجا برای شرکتهای مهم انگلیسی وکالت میکنم. وکالتم وکالت برحقی است و هرگز حاضر نیستم در وکالتکردن حقی از یک شرکت انگلیسی یا هلندی(هلند هم گفت) در ارتباطات تجاری از شرکتی به ناحق با وکالت من بهطرف شرکت دیگر برود. این را گفت، خداحافظی کرد و رفت. فردا هم آمد، روز سوم هم آمد، روز چهارم به من گفت: یک ناهار به خانهٔ ما میآیی؟ گفتم: بله! آنجا هم نمیشود آدرس پیدا کرد و باید بهدنبال آدم بیایند. گفتم: چطوری بیایم؟ گفت: من خودم میآیم! من یکجوری میآیم که از محلی که برای شما گرفتهاند تا شما به خانه ما بیایی، وقت نماز ظهر باشد، میخواهم نماز جماعت بخوانیم و من به شما اقتدا بکنم. یک متجدد حسابیِ ریشتراشیدهٔ کراواتی که اصلاً آدم به خیالش هم نمیآمد نماز بخواند، ولی به نماز جماعت اصرار داشت. گفتم: چشم بیا. بهدنبالم آمد. در اروپا هم میشود آدم باتقوا باشد، اگر نشود که خدا امر به تقوا نداشت؛ همهجا میشود که آدم باتقوا باشد، ولی خطر هم در همهجا هست. بهدنبالم آمد و با هم رفتیم. ظهر شد، من جلو ایستادم و ایشان هم اقتدا کرد، بعد گفت: ناهار بیاورم؟ گفتم: بیاور! دیدم خودش در آشپزخانه رفت و ناهار میکِشد و سفره روی میز میاندازد. به او گفتم: آقای دکتر، خانم شما ایران هستند؟ نیامدهاند یا به دیدن اقوامشان رفتهاند؟ گفت: خانمم ایران نیست، خانمم کاملاً ایرانی است و اهل کرمان هم بود، او در آمریکاست. گفتم: شما انگلیس هستی و او آنطرف آب است، چرا؟ گفت: من یکروز که به خانه آمدم، خانمم گفت(معمولاً اروپا اینجور است): من این چادر و روسری را نمیخواهم و میخواهم عین زنهای لندن بیرون بروم و همهجا هم بروم! پارک بروم، سینما بروم، کاباره بروم. آنجا هم اگر مرد ایستادگی و مخالفت کند و زن شکایت کند، نصف کل ثروت مرد را میگیرند و بهنام زن کرده و مرد را از خانه بیرون میکنند. به من گفت: بهراستی من عاشق این زن بودم؛ چون هم قیافهدار و هم اندام خیلی خوبی داشت، به او گفتم واقعاً میخواهی از این حجابی که پیغمبر زحمت کشیده و سرپا کرده، دربیایی؟ گفت: من با پیغمبر کاری ندارم و میخواهم دربیایم. گفتم: شکایت هم میخواهی از من بکنی؟ گفت: نه، من میخواهم بیحجاب بشوم! گفتم: مهریهات را نقد میدهم، خیلی هم دوستت دارم، اما همین امروز به سفارت میرویم و نوشتههای مربوط به طلاق را پر میکنیم و طلاقت را میدهم. من نمیتوانم در فردای قیامت، جواب یک شب و روز بودن پیش تو بیدین را بدهم. طلاقش دادم و رفت، دیگر بعد از آن هم ازدواج نکردم، از ترس اینکه یکی دیگر را بگیرم و او هم همین بازی را سرم درآورد؛ حالا هم با خدا زندگی میکنم. این را تقوا میگویند. یا یک بدنهٔ تقوا ایستایی در برابر گناهان باطنی و گناهان ظاهری توقفکردن. میتوانم یا نمیتوانم؟ اگر قدرت ایستایی را نداشتم که پروردگار دعوتم نمیکرد، خب میدانست نمیتوانم، برای چه به من گفته بایست؟ میتوانم که به من امر کرده و دعوتم کرده است: «فاتقوا الله ما استطعتم» آنچه به شما نیرو دادهام، در مسئلهٔ ایستایی بهکار بگیرید و نگویید نمیشود، خیلی هم خوب میشود.
میل قلبی نداشته باشید، این خلاف تقوای قلب است. این را زیاد شنیدهاید، من هم که بچه بودم، از منبریهای قدیم شنیدهام؛ البته روایتش در کتابهایمان و در باب معاونت بر ظلم است که حضرت موسیبنجعفر به جمّال که از شیعیان بود، فرمودند: شترهایت را به هارون کرایه دادهای؟ گفت: یابنرسولالله! برای گناه و معصیت کرایه ندادهام، بلکه برای مکهرفتن، کرایه دادهام. فرمودند: کرایهاش را به تو داده است؟ گفت: نه، قراردادمان این بوده که کاروان دربار به مکه برود، اعمالش را بهجا بیاورد و برگردد، بعد کرایه بدهد. فرمودند: دوست داری که این مردک در مسیر مکه سَقَط بشود و پولت را ندهند؟ گفت: نه یابنرسولالله! من خرج زندگیام از همین کرایهدادن شتر درمیآید و اصلاً دوست ندارم بمیرد. فرمودند: همین که دوست نداری بمیرد و میل داری که باشد، تمام گناهانی که مرتکب میشود، به پروندهٔ تو هم انتقال پیدا میکند. گفت: نمیدانستم! فرمودند: نمیدانستی، عیبی ندارد! دیگر شتر به ظالم، ماشین به ظالم، موتور به ظالم کرایه نده و بار ظالم را به اینطرف و آنطرف نبر! انگور را در ماشینت بار نکنند و در کارخانهٔ مشروبسازی ببری و خالی بکنی! مَثَل میزنم، حالا که نیست، اما قبلاً از این کارخانهها در همهجای ایران بود. وقتی هارون برگشت، کرایهاش را هم داد، حالا آن کرایه را موسیبنجعفر قبول کرد که جمّال بگیرد. جمّال بلافاصله همهٔ شترها را فروخت. یکبار هارون او را دعوت کرد و گفت: من میخواهم به مسافرت بروم و شتر میخواهم. گفت: من ندارم، خسته و پیر و بازنشسته شدهام و همهٔ شترها را فروختهام. گفت: تو خسته و پیر نشدهای، شخص دیگر به تو گفته که شتر به ما کرایه ندهی. هارون میدانست که حضرت از کجا اشاره کرده است! ظالمی شترت را کرایه میخواهد، بایست و بگو نمیدهم، بفروش و وارد گناه نشو؛ چون این چندروزهٔ زودگذر صرف نمیکند که یا گناهانی را به گردن بگیری که به دیگری انتقال داده نشود یا گناهانی را به گردن بگیری که به دیگران هم انتقال داده باشد و برای آنها هم به پروندهٔ تو برگردد.
این یک بخش تقواست. خطر پیش روی توست، جلو نرو و حرف خدا را باور کن؛ اما یک بخش دیگر تقوا حرکت بهسوی واجبات الهیه است که خودت را در چهارچوب عبادات و خدمت به خلق خدا نگه داری. حرکت کن و این چهارچوب را تا آخر عمرت حفظ کن! شبانهروز بهطرف نماز و حی علی خیرالعمل برو، مشتاقانه بهطرف ماه رمضان برو، مشتاقانه برای پول خرجکردن برای ایتام و ازکارافتادگان برو، برای بهپاکردن جلسات اهلبیت بدو و نفسنفس بزن و درِ جیبت را باز بگذار، برای برپا نگاهداشتن یک بنایی مثل این حوزههای علمیه که خیر آن به تمام مملکت و به تمام خارج میرسد، بدو و گول این تبلیغات سوء را نخور. تشیّع از بین نمیرود، شما را دلسرد و ناامید نکنند! ما هر وقت که مردم را دلسرد میبینیم، یکدانه آیه برایشان میخوانیم و دو تا هم نمیخوانیم. بعضیها میآیند و میگویند: آقا انگار دیگر کار آخوندی و مسجد و محراب و منبر دارد ته میکشد و تمام میشود، سرنگونشدن این پرچم نزدیک است. من فقط یک آیه برایشان میخوانم و به آنها میگویم: وعدهٔ خدا را قبول دارید؟ میگویند: بله! میگویم: میدانید آینده آینده است؟ میگویند: بله! میگویم: پروردگار میفرماید که «أَنَّ اَلْأَرْضَ یرِثُهٰا عِبٰادِی اَلصّٰالِحُونَ»﴿الأنبیاء، 105﴾، آیندهٔ کل زمین به دست بندگان شایستهٔ من میافتد و بندگان شایستهٔ خدا هم تربیتشدگان مدرسهٔ بنیامیه و بنیعباس در عربستان و کشورهای دیگر نیستند، بلکه عباد صالح خدا از تربیتشدگان مکتب اهلبیت از طریق همین حوزهها، مدرسهها و عالمان واجدشرایط هستند، چطور از بین میرود؟ اگر بگویی از بین میرود و تمام است، یعنی وعدهٔ خدا دروغ است، نه دروغ نیست!
پس یک بدنهٔ تقوا حرکت است. این آیه را همهٔ شما میدانید، چون اهل این شهر با قرآن مأنوس هستند. من بچه بودم و در تهران مدرسه میرفتم، در آن سهماه تعطیلات تابستان که مرا به اینجا میآوردند، میدیدم و یادم هست که مردم در تمام مغازههای بازار این شهر، قبل از شروع خریدوفروش، قرآن باز میکردند و با صدای بلند میخواندند. از خانهها صدای قرآن میآمد و خانهٔ پدر و مادرِ پدر و پدر و مادرِ مادر خودم هم دایم صدای قرآن، مخصوصاً شبهای جمعه بلند بود. پروردگار عالم میفرماید: «سارعوا الی الخیرات، سابقوا الی الخیرات»، در کار خیرکردن با هم مسابقه بدهید و از هم پیش بیفتید و حرکت سریع و تند در کار خیر داشته باشید. تقوا نمیگذارد که آدم کُند باشد. از یکطرف آدم را خطرشناس بار میآورد، خودش را نگه میدارد تا عقرب و مار گناه به او نزند و از یکطرف هم با چشم دلش بهشت را میبیند؛ چون تقوا به آدم روشنبینی میدهد: «و اتقوا الله و یعلمکم الله»، چشم دل را باز میکند، بهشت و مغفرت و رضایت خدا را میبیند و بهطرف تمام خوبیها با اشتیاق میدود. پیغمبر میفرمایند(کلمهٔ عشق در روایات ما دوبار آمده است: یکی دربارهٔ اصحاب کربلا از قول امیرالمؤمنین، «مسارع عشاق» و یکی هم در «اصول کافی» در باب عبادت): «مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِهِ»، آن که عاشق عبادت است، با دلش با عبادت معانقه و هماغوشی دارد و با بدنش با عبادت سروکار دارد.
خدایا! از این دریایی که بهعنوان تقوا به انبیا و ائمه و اولیا با تمام هویتش چشاندهای، به ما و زن و بچههای ما هم بهاندازهٔ ظرفیتمان تا نمردهایم، بچشان که ما در برابر گناهان ایستایی داشته باشیم و در مقابل عبادات و خدمت به مردم حرکت داشته باشیم.