فارسی
پنجشنبه 09 فروردين 1403 - الخميس 17 رمضان 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

شهر خوی/ بقعهٔ شیخ نوایی/ دههٔ دوم محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی اول


تجارت و خسارت - جلسه اول دوشنبه (10-7-1396) - محرم 1439 - بقعه شیخ نوایی - 15.23 MB -

شهر خوی/ بقعهٔ شیخ نوایی/ دههٔ دوم محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی اول

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

در چهارچوب مکتب الهی و نورانی و ملکوتیِ اهل‌بیت -که جامع همهٔ علوم ظاهری و باطنی قرآن بودند و روح مطهرشان از اتصال شعاع خورشید به خورشید به پروردگار عالم متصل‌تر بود- انسان‌های والایی تربیت شده‌اند که حقایق الهیه را طبق آثاری که از آنها به‌جا مانده است، با کام قلب و روح خودشان چشیده‌اند. به این خاطر هم در دورهٔ عمرشان، نه از عبادت حق ملول و خسته شده‌اند و نه از خدمت به خلق؛ اینان گوشه‌نشینی را گناه می‌دانستند، عُزلت را خلاف می‌دانستند، قطع ارتباط با عباد خدا را گناه می‌دانستند، به‌شدت دلسوز مردم بودند، خیرخواه مردم بودند و در یک کلمه عاشق مردم بودند. کاری هم به این نداشتند مردم چه‌کسی هستند، بلکه به این کاری داشتند که دست مردم را بگیرند و در دست هدایت خدا، رحمت خدا و مغفرت خدا بگذارند. وقتی یک کسی تسلیم این حقیقت می‌شد و دست در دست هدایت و رحمت و مغفرت می‌گذاشت، انگار اینها حیات دوباره پیدا می‌کردند.

دیوارهای مسجد پیغمبر خیلی کوتاه بود، نیم‌متر بود و پول نداشتند که دیوارها را بالا بِبَرند؛ در نداشت، پنجره نداشت، فرش نداشت. یک عده‌ای در همین مسجد بودند که مشتاقانه خدا را عبادت می‌کردند؛ زیر آفتاب سوزانِ نماز ظهر و عصر، صبح، مغرب و عشا، عبایشان را پهن می‌کردند و دور پیغمبر حلقه می‌زدند. هرکسی می‌آمد و رد می‌شد، جمعیت را می‌دید. یک جوانی در مرز تکلیف بیرون مسجد می‌آمد و دست‌هایش را روی دیوار می‌گذاشت و مات چهرهٔ پیغمبر می‌شد؛ این‌هم یک درس عجیبی است که اگر بنا شود مات بشوید، مات چه چهره‌هایی بشوید و اگر بنا شود عشق را به قلبتان انتقال بدهید، عشق چه کسانی را انتقال بدهید؛ چون بعضی از عشق‌ها قبله‌نمای توحید است و بعضی عشق‌ها هم بت است، بعضی از عشق‌ها آدم را شدید بت‌پرست می‌کند و از خدا و حقایق عالم می‌برّد؛ چون بت است و بین انسان و پروردگار سایه می‌اندازد، دیگر آدم نمی‌تواند خدا را ببیند و مانع است.

ولی نظر به چهرهٔ پاکان جهت‌دهی است، چون آدم در کنار آن چهره حبس نمی‌شود؛ یعنی این چهره‌ها چهره‌هایی نیست که آدم را به اسارت بگیرند، بلکه چراغ راه و خورشید سلوک هستند. این جوان مات‌زده بود، چرا ماتش می‌بُرد؟ خب مثل همه نگاه می‌کرد و می‌رفت! این چهره را ابولهب هم سیزده‌سال دید، اما مارک خورد: «تَبَّتْ یدٰا أَبِی لَهَبٍ وَ تَبَّ»﴿المسد، 1﴾؛ ابوجهل هم می‌دید، اما مارک خورد: «و للکافرین عذاب علیم»؛ عاص‌بن‌وائل هم می‌دید، اما هیچ‌چیزی در این چهره نمی‌دیدند؛ چون خدا یک چشم دیگری برای انسان قرار داده که اگر آدم آن را با اسیدپاشی گناه کور نکند، به این چشم کمک می‌دهد چهره را که می‌بیند، یک کتاب الهی ببیند و بخواند، لال نباشد کور نباشد، کر نباشد. پیغمبر هم می‌دیدند که این جوان مات این چهره است، این چهره که دماغ و چشم و ابرو و مو نبود! چقدر عجیب است، همه نقل کرده‌اند که پیغمبر می‌فرمایند: «من رآنی فقد رأی الحق»، هرکسی من را ببیند، خدا را دیده است؛ نه اینکه خدا شکل و قیافهٔ پیغمبر است! اینجا اصلاً قیافه مطرح نیست، حدود مطرح نیست، یعنی هرکسی من را ببیند، تمام کمالات معشوق را در من می‌بیند؛ اما یک چشمی مثل چشم زهرا می‌خواهد، یک چشمی مثل چشم امیرالمؤمنین می‌خواهد، یک چشمی مثل چشم سلمان می‌خواهد. مکه‌ای‌ها می‌گفتند: تو پیغمبر هستی؟ این چاه خشک را از آب پر کن، آب دهان در چاه می‌انداخت و تا یک‌متری آب بالا می‌آمد، منطقه‌ای که آب نبود، می‌گفتند: خیلی تو در جادوگری قوی هستی! با آب دهان که هیچ جادوگری نمی‌تواند آب درآورد! می‌گفتند: تو جادوگر هستی! می‌گفتند: ماه را نصف کن، نصف کرد؛ این دیگر در متن قرآن است که گفتند: «وَ یقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ»﴿القمر، 2﴾، این جادوگری از قدیم بوده و الآن هم هست، بعداً هم هست، هیچ‌چیزی نیست؛ شکافته‌شدن ماه هیچ‌چیزی نیست و چشم‌بندی است. بیچاره‌ها!

این چشم کمکیِ این چشم را همه دارند، برای بعضی‌ها باز است و برای بعضی‌ها آب‌مروارید آورده، برای بعضی‌ها هم کور است و کمک نمی‌دهد. گاهی پیغمبر یک نگاهی به او می‌کرد، معلوم نیست پیغمبر چه امواجی از نگاه خودش برای او می‌فرستاد؟

 عشق کَزان مزرعِ جانْ روشن است

 هر شَرَرش آتش صد خرمن است

 آتش عشق از منِ دیوانه پُرس

 کوکبهٔ عشق ز پروانه پُرس

 ما که در این آتشِ سوزنده‌ایم

 کشتهٔ عشقیم و به او زنده‌ایم

گفت به مجنونْ صنمی در دمشق

 کای شده مستغرقِ دریای عشق

 عشق چه و مرحلهٔ عشق چیست؟

عاشق و معشوق در این پرده کیست؟

 عاشق یکرنگِ حقیقت‌شناس

 گفت که ‌ای محو امید و هراس

 «چه‌چیزی داری می‌گویی؟».

نیست در این پرده به‌ جز عشقِ کس

 اول و آخر همه عشق است و بس

 عاشق و معشوق ز یک مصدرند

 شاهد عینیت یکدیگرند

 چه‌چیزی می‌فرستاد؟ تو به ستاره‌ها، به ماه، به خورشید درست نگاه بکن: «أَ فَلَمْ ینْظُرُوا إِلَی اَلسَّمٰاءِ فَوْقَهُمْ»﴿ق، 6﴾، تو درست نگاه کن! ستاره با یک چشمک‌زدنش می‌گوید: من آینهٔ نشان‌دهندهٔ جمالِ محبوب هستم، می‌بینی؟ یا نه، من را سنگ و گِلی می‌بینی که خورشید دارد به آن می‌تابد؟ کجای کار هستی؟ چه‌کار می‌کنی؟ تا حالا چه‌کار کرده‌ای؟ نگاه‌ها تا حالا چه بوده است؟ شنیدن‌ها تا حالا چه بوده است؟ عشق‌های انتقالی به دل تا حالا چه بوده است؟ فاصلهٔ با محبوب چقدر است؟ چرا آن را بیشتر می‌کنی؟ پروردگار عالم می‌فرماید: «أین تذهبون»، کجا می‌روید؟ به چه می‌خواهید برسید؟ هر جا بدون من بروید، سراب است! فکر می‌کنید آب است؟ خیالاتی هستید، کجا می‌روید؟

اندازهٔ یک دزد که نیمه‌شب با او پیوند بخورم، وقتی فُضیل که دولت بنی‌عباس از او می‌ترسید و نمی‌توانستند او را بگیرند، به یک آقایی پیغام داد که من دخترت را دیده‌ام و عاشقش شده‌ام و می‌دانم به من هم نمی‌دهی، چون من دزد هستم؛ ولی من یک شب از پشت‌بام تو می‌آیم، در حیاط تو جفت می‌زنم و دامن دخترت را لکه‌دار می‌کنم و هیچ کاری هم نمی‌توانی بکنی. وقتی آن شب از دیوار بالا رفت و در پشت‌بام پیچید، دید عجب صدایی در آن سکوت شب می‌آید: «أَ لَمْ یأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکرِ اَللّٰهِ»﴿الحدید، 16﴾، بندهٔ من! هنوز داری می‌روی، آیا وقت آن نشده که به من دل بدهی؟ نشست و گفت: چرا وقت آن شده است، به تو دل دادم! از پشت‌بام پایین آمد، نصف شب بود، بیرون بغداد رفت. خرابه‌ای در کاروان‌سرا بود، از بغل آن رد شد و دید قافله‌سالار به تاجرها می‌گوید: بیشتر نخوابید، بلند شوید که تا تاریک است، مسیر را برویم؛ اگر گیر این گردن‌کلفتِ مسلّحِ بی‌رحم بیفتیم، باید کشته بدهیم و همهٔ جنس‌هایمان را هم می‌بَرند. قافله! فضیل را می‌گویم! فضیل هم در خرابه پیچید، دید قافله‌سالار ایستاده، او دارد می‌گوید؛ آمد و در گوش او گفت: آن سگی که هار بود، امشب افسارش کردند، مردم را از او نترسان! مردم را وحشت‌زده نکن! کار تمام شده است. در عمرم چقدر مایهٔ آرامش زن و بچه‌ام بوده‌ام؟ چقدر مایهٔ آرامش مردم بوده‌ام؟ مردم از من می‌ترسند؟ از لباسم، از قدرتم؟ چطوری هستم؟

چه امواجی را به این جوان می‌داد، نمی‌دانم! او هم حس می‌کرد و هم می‌دید. خدمت به خلق است. اصلاً اهل خدا، اهل عُزلت نبودند. خیال نکنید اگر کسی درِ خانه ببندد و در خانه به روزه و به نماز و ذکر و قرآن بنشیند، این دیگر از اولیای خداست و آب دهانش شفا می‌دهد، نه! این کمبود دارد، چیزی ندارد. آن که با سوز دل دارد به‌دنبال گمراهان می‌دود و دعا می‌کند، اشک می‌ریزد و از خدا توفیق هدایت بندگان را می‌خواهد، به او بگو التماس دعا! دعای آن یکی اصلاً بالا نمی‌رود و خدا از او خوشش نمی‌آید؛ برای چه بندگان من را رها کردی؟ چه‌کسی به تو گفته است؟ با چه مدرکی؟

یک‌روز پیغمبر آمد که از مسجد برود، جوان آمد و جلوی او را گرفت و گفت: آقا! دلت نمی‌خواهد گاهی یک کاری به من بگویی تا من برای تو انجام بدهم؟ فرمودند: چرا، دوست داری برای من کار بکنی؟ گاهی یک کاری به او می‌گفت، با چه شوقی می‌رفت و انجام می‌داد؛ مثلاً این غذا را به آخر مدینه بِبر و به فلان خانه بده. یک‌روز دوروز پیدایش نشد، رسول خدا فرمودند: رفیق من کجاست؟ کسی خبر دارد؟ گفتند: رفیقت؟! این یهودی است. مریض است! فرمودند: من به یهودی‌بودنش کار ندارم، او انسان است و من را دوست دارد. مریض شده و من دارم به عیادتش می‌روم؛ دلتان می‌خواهد بیایید(روایت را شیخ طوسی نقل می‌کند). آمد و در زد. پدر یهودی آمد، دید همهٔ عالم در خانه‌اش هستند. خوشش نمی‌آمد که پیغمبر داخل بیاید، چون چشم بچه‌اش را خودش نداشت؛ بالاخره با ناراحتی و با بی‌میلی در را باز کرد، پیغمبر فرمودند: به عیادت رفیقم آمده‌ام. آمد و در اتاق بر بالای سر جوان نشست که درحال احتضار بود. چه بیماری گرفته بود، ننوشته‌اند. خیلی بامحبت به او گفت: رفیق! دو کلمه بگو و بمیر؛ بگو «لا اله الا الله و انی رسول الله»، یک نگاه به پدر کرد و دید پدر خیلی عصبانی است، حساب برد و نگفت، پیغمبر بار دوم و بار سوم گفت، جوان گفت: «لا اله الا الله و إنک رسول الله» و چشمش بسته شد. پیغمبر به پدرش گفت: یهودی‌ها را خبر نکن و به این جنازه هم دست نزن! این برای ماست، من الآن می‌فرستم که او را ببرند. پیغمبر از اول تا آخر ایستاد تا او را غسل دادند، کفن کردند و دفن کردند. اینهایی که با فرهنگ اهل‌بیت بار آمده‌اند و لذت فرهنگ را چشیده‌اند، عاشق دستگیری مردم هستند.

این چهره‌های الهی، عاشقان خدمت به حق و عبادت حق و زحمت‌کشیدن برای خَلق که خَلق را با او آشتی بدهند، اینها یک متنی دارند که این متن را از آیات قرآن و روایات ترکیب کرده‌اند و به‌عنوان راه سلوک به ما داده‌اند. در این تنظیم متن غوغا کرده‌اند! من متن را با خواست خدا می‌خوانم، نمی‌دانم امشب چه مقداری از آن را می‌توانم معنی بکنم. فکر نکنم که بتوانم چیزی را معنی کنم؛ چون من در کنار این متن، مثل آدمی می‌مانم که لب اقیانوس اطلس ایستاده و می‌داند یک لیوان از آب اقیانوس اطلس را می‌تواند برای رفع تشنگی بخورد و کار دیگري نمی‌تواند بکند. کامِ ما کام گسترده‌ای نیست! چون یک دهان خواهم به پهنای فَلَک

 تا بگویم وصف آن رَشک مَلَک

 با این دهان کوچکِ عقلم، با این دهان کوچک قلبم، با این دماغ خیلی کوچک روحم که دارم به خفگی نفس می‌کشم، چطوری این متن را من توضیح بدهم؟ اما گاهی به پروردگار می‌گویم: ای قدرت بی‌نهایت! ای رحمت بی‌نهایت! تو که کام عاشقانت را با این آب دریا سیراب کرده‌ای، یک قاشق چای‌خوری هم در کام ما بریز. یک قاشق چای‌خوری! حالا بیشتر توقع نداریم بخوریم که دوباره طمع بکنیم و حرص بزنیم، تا به ما بدهد. در این‌گونه مباحث هم آدم می‌فهمد فاصله‌اش با محبوب ازل و ابد چقدر است! گاهی فاصلهٔ بین مردم و خدا وحشتناک است، یعنی اگر آدم فاصله را حس بکند، سکته می‌کند! متن این است که جملهٔ اول متن از یک متنی از ابی‌عبدالله گرفته شده است.

جمله اول: در کنار جمله اول یک متنی است که از مناجات مشتاقین زین‌العابدین گرفته شده و قسمت بعد، جمله‌ای است که شاید از سی آیهٔ قرآن، مخصوصاً حرف‌های ابراهیم گرفته شده، یک قسمت آن هم از آیات آخر سورهٔ مبارکهٔ نازعات گرفته شده و یک قسمت هم از یکی از آیات سورهٔ حدید –آیهٔ بیست- گرفته شده است. اینها را من نشسته‌ام و دقت کرده‌ام و منابعش را درآورده‌ام که این متنی که عین خورشید می‌درخشد، اینها را از کجا آورده‌اند و ریشه‌اش در کجاست!

«الغرض من خلقت الانسان معرفة الله و الوصول الی درجة حبه والانس به و لا یمکن هذین الامرین الا بتصفیة القلب و لا یمکن الا بکفّ نفس عن الشهوات و الانقطاع من الدنیا الدنیه و ایقائها علی المشاق من العبادات ظاهریة و باطنة».

 چه غوغایی کرده است! اگر آشناییِ با قرآن و روایات نباشد، اصلاً هیچ‌کس به این حرف‌ها نمی‌رسد و نمی‌چشد! یک عربی می‌خواند و لذتی هم نمی‌برد. ده‌تا آیهٔ قرآن می‌خواند، قرآن را می‌بندد و می‌خوابد؛ دوتا روایت می‌خواند و می‌گوید حال آن را ندارم؛ اما آنهایی که خودشان را بر لب اقیانوس اطلس قرآن و روایات و دعاها می‌بینند، می‌بینند خدا چه گوهرهایی را مُفت در این دریا برای این بنده‌هایش ریخته است! حتی به پیغمبرش می‌گوید و به انبیائش گفته است: هرچه زحمت می‌کشید، گوهر درمی‌آورید و در حلق اینها می‌کنید، به آنها بگویید ما پاداش نمی‌خواهیم؛ می‌خواهم مُفت به بندگانم برسم و خرجی برایشان نداشته باشد. تو چقدر به ما لطف داری! تو چقدر به ما محبت داری! نمی‌خواهی ما خرج بکنیم، فقط می‌خواهی دهان ما باز باشد و در دهان وجود ما بریزی. خودش هم می‌گوید:

 من نکردم خَلق تا سودی کنم

 بلکه تا بر بندگان جودی کنم

اصلاً در قرآن هم می‌گوید: من می‌خواهم تمام بندگانم را غرق در رحمتم کنم، «و لذلک خلقهم» و اصلاً شما را برای این خاطر خلق‌ کرده‌ام. این متن قرآن است! شما به خلقت خودتان راضی نیستید؟ خیلی‌ها راضی نیستند و می‌گویند برای چه ما را خلق کرده‌ای؟ یعنی ایراد دارند و به او اشکال دارند، فکر می‌کنند معلم مدرسه است که روی نیمکت بلند شوند و بگویند: آقا معلم، داری اشتباه می‌کنی! اما شما امروز که روز یازدهم بود، یک شبانه‌روز به عقب برگردید، دربارهٔ خلقت خودش، خلقت بچه‌هایش، عمرش و هر چیز او و تمام اتفاقاتی که نصف روز برای او افتاد که برای احدی در این عالم نیفتاد، یک‌خرده نزدیک برو و ببین ناراضی است یا راضی است؟ گوش که داری، بشنو! صورت روی خاک است: «الهی رضا بقضائک»، به همه‌چیز تو راضی هستم! نمی‌خواهی از خلقتت راضی باشی؟ نمی‌خواهی از جریانات زندگی‌ات راضی باشی؟ این رضایت خیلی مهم است! چندبار در قرآن راجع‌به عاشقانش می‌گوید: لرضی الله عنهم و رضوا عنه»، من از آنها راضی هستم و آنها هم با همهٔ وجود از من راضی هستند. چقدر هم مردم بلا بر سرشان می‌آورند، ولی از من راضی هستند و من هم واقعاً از آنها راضی هستم، «رضی الله عنهم و رضوا عنه». فارسی‌ آن را بگویم:

چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی

 که یک سرْ مهربونی دردسر بی

 اگر مجنون دلِ شوریده‌ای داشت

 دل لیلی از او شوریده‌تر بی

 

 

 


0% ( نفر 0 )
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
مطالب مرتبط
سخنرانی های مرتبط
پربازدیدترین سخنرانی ها
خوی سخنرانی اول بقعه شیخ نوایی دهه دوم محرم 1396 شهر خوی/ بقعهٔ شیخ نوایی/ دههٔ دوم محرّم/ پاییز1396هـ.ش./ سخنرانی اول




گزارش خطا  

^