بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
تا ابتدای صبح امروز بهنظرم بود حوزهای که باید شرکت بکنم، حوزهٔ امیرالمؤمنین در خیابان شهید رجایی است، ولی در مسیری که خدمت دوستان بودم، فرمودند جلسهٔ حوزهٔ حضرت عبدالعظیم در شهر ری هست؛ از طرفی خیلی خوشحال شدم که میآیم، هم سلامی به وجود مبارک حضرت عبدالعظیم عرض میکنم و هم خدمت شما عزیزان میرسم، از طرفی هم حس کردم با بودن خدمتگزار خستگیناپذیر به فرهنگ باعظمت اهلبیت حضرت، حجتالاسلاموالمسلمین جنابآقای ریشهری بیادبی است که من خدمت شما برسم و صحبت کنم و در عمامهگذاری شرکت کنم؛ اما به قول معروف، دیگر این اتفاق افتاده بود و من هم باید خودم را آماده میکردم که این اساعهٔ ادب را داشته باشم و عذرخواهی میکنم.
برای شما دو آیه از قرآن قرائت میکنم که یک آیهاش را خداوند مهربان توفیق داده، عنایت کرده، لطف کرده، شما عمل کردید و تحقق دادید. یک آیهای هم که میخوانم، مربوط به آیندهٔ شماست که حتماً از پروردگار عالم بخواهید شما را در آینده مصداق کامل و جامع این آیهٔ شریفه قرار بدهد. آیهٔ اوّل در سورهٔ مبارکهٔ برائت است و آیهٔ دوم در سورهٔ مبارکهٔ احزاب است.
اما آیهٔ اوّل: خدا از امت سؤال میکند، چرا به امت میگوید، البته به بخشی از امت.
«فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ کلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِیتَفَقَّهُوا فِی اَلدِّینِ وَ لِینْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَیهِمْ لَعَلَّهُمْ یحْذَرُونَ»﴿التوبة، 122﴾، چرا، به چه علت، به چه سبب و به چه دلیل، از هر جمعیتی گروهی کوچ نمیکنند، حرکت نمیکنند، اهل خود و خانواده و پدر و مادر خود را برای مدتی رها نمیکنند برای اینکه بروند و دینشناس بشوند. فقه لغتاً بهمعنای فهم است، بهمعنای معرفت است، بهمعنای شناخت است، دینشناس بشوند.
خب چطوری ما میتوانیم دینشناس بشویم؟ گذشتگان ما چگونه دینشناس شدند؟ فقهای عظیم ما، علمای بزرگ ما، محدثین کمنظیر ما که در دنیای اسلام نمونهشان فقط در فرهنگ اهلبیت و در شیعه است، چگونه دینشناس شدند؟ با ورود به حوزهها و با خواندن همین کتابها، همین کتابهایی که گاهی مورد ایراد آدمهای دلسرد است، مورد ایراد آدمهای ناامید است، مورد ایراد آدمهایی است که آیندهنگری ندارند، دلگرم به پروردگار عالم نیستند؛ چون همهٔ این کتابها، ادبیات، کتابهای اصول، کتابهای فقه، لمعه، مکاسب، رسائل، کفایه، خارج، اینها کل مایههای دینفهمی است، مقدمات دینفهمی است، مقدمات رشد فقه و عقل است. مرحوم علامهحلی، شیخصدوق، سیدبنطاووس، شیخ انصاری، حاجمیرزاحبیبالله رشتی، حاجمیرزاحسین و حاجمیرزاخلیل، مرحوم نائینی، مرحوم شیرازی -صاحب فتوای تنباکو-، مرحوم آخوندملافتحعلی سلطانآبادی، مرحوم آیتاللهالعظمی کمپانی، مرحوم آقای حکیم، آیتالله العظمی خوئی، امام، مرحوم آقای میلانی، همین کتابها را خواندند و به آن مقامات علمی و فکری رسیدند.
چیزی که هست، آنها در کنار خواندن این کتابها، یک چاشنی عظیم الهی-ملکوتی را هم به درسخواندنشان زدند؛ یعنی یک نمک طعام معنوی وارد درسخواندنشان کردهاند، یک تقوا بود که ما در گذشته میشنیدیم میگفتند کسی به قدرت اجتهاد نمیرسد، مگر با نیروی تقوا، چاشنی تقوا. مادهٔ تقوا سه حرفی است: «واو، قاف، ل»، وقی، الآن این ستونی که در این سالن است، عرب به آن «وقایه» میگوید، یعنی سنگینی این طاق را نگه داشته که نریزد و خطر ایجاد نکند؛ تقوا یعنی خودنگهداری در مقابل گناهان، معاصی، شهوات حرام، دیدن حرام، خوردن حرام، شنیدن حرام. این چاشنی اگر کنار علم نباشد، علم، آن علمی که پیغمبر فرمودند: «العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشا» تحقق پیدا نمیکند.
چاشنی دیگری که به علمشان زدند، عبادت بود؛ یعنی واقعاً بندهٔ خدا بودند و نه بندهٔ مقام، نه بندهٔ دل، نه بندهٔ هوا، نه بندهٔ ریاست، بلکه عبد خدا بودند؛ خواندند و تقوا را هم رعایت کردند، خودشان هم در دست خدا واگذار کردند که پروردگار عالم به آنجایی که مصلحت دنیا و آخرتشان میداند، راهنماییشان و هدایتشان بکند و به قول منطقیین، ایصال به مطلوبشان بکند و این کار را خدا میکند؛ یعنی هرکسی تقوا را رعایت بکند و هرکسی اهل عبادت باشد و همینطور اهل اخلاق حسنه باشد، یعنی علمی که قاتی حسد نباشد، قاتی بخل نباشد، قاتی کینه نباشد، مخلوط با حرص نباشد، اینها وقتی در انسان تحقق پیدا بکند، طبق این آیهٔ شریفه که یک سند الهی است، یک مدرک حق است، «لنهدینهم سبلنا»، به تمام راههایی که انسان را به سعادت و خیر و سلامت دنیا و آخرت میرساند، من هدایتشان میکنم. هدایت در اینجا یعنی ایصال به مطلوب، یعنی خودم دستشان را میگیرم و به آن مطلوب میرسانم. انبیا وظیفهٔ هدایت داشتند، کار ایصال به مطلوب نبود و ایصال به مطلوب کار خداست: «إِنَّک لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لکنَّ اَللّهَ یهْدِی مَنْ یشاءُ» ﴿القصص، 56﴾.
بنابراین شما با توفیق خدا و اینکه پروردگار از درون تشویقتان کرد که بیایید طلبه شوید، ماها راه دکترشدن، مهندسشدن، فنیشدن برایمان باز بوده، همهٔ راهها برایمان باز بوده، اما چرا آمدیم و طلبه شدیم؟ اول تشویق درونی الهی بوده که ما آمدیم طلبه شدیم، پس این آیه را شما گذراندهاید؛ یعنی حرکت کردید و برای شناخت دین خدا آمدید که البته این علم، اشرف علوم است، چون علم انبیاست؛ یعنی الآن ما داریم درس میخوانیم، حرکتمان در مسیر 124هزار پیغمبر و دوازده امام است. این فقه کار انبیای خدا و ائمهٔ طاهرین بوده و آن را خدا به آنها آموخت و انبیا و ائمه و عالمان ربانی به ما میآموزند و تعلیم میدهند؛ اما طبق آیات دیگر قرآن، ما باید این فهم و علم را با تقوا، با عبادت، با حسنات اخلاقی، با پاکبودن از سیئات اخلاقی مخلوط بکنیم. مخلوط بکنیم، به عالم ربانی تبدیل میشویم که همین هم دنیا و آخرت ما را آباد میکند.
خب وقتی که دین را بعد از چهارده-پانزدهسال فهمیدیم، حالا چهکار باید بکنیم؟ پروردگار میفرماید: به جامعه برگردید، جامعه کیست؟ ائمهٔ ما جامعه را ایتام اهلبیت میدانند؛ یعنی شما باید سرپرستی ایتام اهلبیت را در آینده بهعهده بگیرید. خودتان آمدید، دین را شناختید و بهشتی شدید، حالا باید بروید و به دیگران هم دین را با زبان نرم و ساده بشناسانید و آنها را هم از خطرات دنیا و آخرت آگاه کنید. «وَ لِینْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَیهِمْ لَعَلَّهُمْ یحْذَرُونَ»﴿التوبة، 122﴾، «لعل» در جملات مثبت بهمعنی شاید نیست، بهمعنی قطعیت است. وقتی دربارهٔ خدا «لعل» میگوییم، نباید شاید معنی کنیم؛ خدا که در کارش، در علمش، در فعلش تردید ندارد، «لعلهم یحذرون»، برای اینکه مردم از خطراتی حذر بکنند که در دنیا و آخرت متوجهشان است. خب شما الآن این آیه را به عمل گذاشتید و باید به خواست خدا به آخر برسانید.
و اما آیه دوم:
وقتی که دینشناس شدید و به جامعه برگشتید، از حالا یادتان باشد که در برگشت به جامعه فقط یک نفر باید رعایت بشود، یک نفر باید ملاحظه بشود. گاهی از من میپرسند میگویند: شما چطوری منبر میروی؟ میگویم: من وقتی روی منبر مینشینم، یک مستمع میبینم، برای او حرف میزنم و این حرف اثر میگذارد؛ آن یک مستمع هم فقط پروردگار عالم است که او باید منبر را بگیرد و به دلها پخش بکند، کار ما نیست!
آیهٔ احزاب میگوید: وقتی شما نسبت به دین شناخت پیدا کردید و در بین مردم برگشتید، اولاً کارتان را تا مرگ باید ادامه بدهید؛ چون فعلِ آیه، فعل مضارع است و مضارع حالیه هم نیست، مضارعی است که معنی تداوم دارد. «الذین یبلغون رسالات الله»، «یبلغون» یعنی همواره، یعنی دائم، یعنی تا نفس دارند، تا زنده هستند، پیامهای خدا را به مردم میرسانند. «بلغ» یعنی رساندن، «یبلغون رسالات الله و لا یخشون احدا الا الله»، از احدی هم باک ندارند که حالا دارند دین خدا را برای مردم میگویند، چه کسی خوشش بیاید و چه کسی بدش بیاید، به چه کسی بربخورد و به چه کسی برنخورد.
«یبلغون رسالات الله و لا یخشون احدا الا الله». فقط و فقط خدا را ملاحظه کنند، حالا در مرجع تقلیدشدنشان، در مدرّسشدنشان، در مبلّغشدنشان، فقط خدا را رعایت کنند، «و یخشون»، و او را ملاحظه کنند؛ اگر چنین کاری را مبلّغ انجام بدهد، یعنی از احدی واهمه نداشته باشد، از احدی ترس نداشته باشد، باک نداشته باشد، و فقط خدا را در کارش ملاحظه بکند، «و کفی بالله حسیبا»، مزد این مبلّغ فقط پای خودم است. یک حسابگر میتواند حساب این مبلّغ را برسد، آنهم خودم هستم؛ یعنی هیچ فرشتهای، هیچ پیغمبری، هیچ ولیّی، هیچ عالمی نمیتواند زحمات چنین مبلّغی را ارزیابی بکند. ارزیابی کار او در قیامت فقط پای خودم است: «اَلَّذِینَ یبَلِّغُونَ رِسالاتِ اَللّهِ وَ یخْشَوْنَهُ وَ لا یخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ اَللّهَ»، یخشون هم مضارع است و «یخشونه»، باز هم مضارع است: «وَ کفی بِاللّهِ حَسِیباً»﴿الأحزاب، 39﴾.
دراینصورت است که بیان شما، زبان شما، تُن صدای شما، اطوار شما، حرکات شما در مردم یقیناً اثر خواهد گذاشت؛ ولی توقع صد درصد هم نباید داشت. هیچ پیغمبری هم در زمان خودش توقع صد درصد نداشته، ولی همین درصدی که اثر میگیرد، همانها دین خدا را دست به دست تا حالا رساندند. چنین مبلّغی اثرگذار در شهر است، در محل است، در مسجد است، در درسش است، در مملکت است، در کرهٔ زمین است.
یک داستان کوتاهی را هم در همین زمینه برایتان نقل بکنم که خیلی قابلتوجه است. یک بخشی در شمال غرب ایران مسیحینشین هستند، کشیش دارند، عالم مسیحی دارند، کلیسا دارند، شاید 150-160سال پیش که یک منطقه از آن بخش مسیحینشین شمال غرب مبلّغ نداشت، یعنی کشیش نداشت، کلیسای مرکزی یک کشیش جوانی را آورد و تربیت کرد، زبان آن محل را کامل یادش داد که در آنجا برود و تبلیغ مسیحیت بکند. قبل از رفتنش هم خود کلیسا با پولش یک خانهای در همان بخش منطقه خرید و یک کلیسای تمیز درست کرد. وقتی کشیش برای تبلیغ تربیت شد، وقتی زبان محلی را کامل یاد گرفت، به او گفتند: برو حقوق خوبی هم به تو میدهیم، هم مسیحیها را آنجا نگهدار که دوسهتا خانواده بیشتر نیستند و هم مسلمانها را مسیحی کن و اگر هم نتوانستی مسیحی کنی، بیدین کن.
یکروز صبح آفتاب طلوع کرده بود، کاروانی که مسافر میبرد و میآورد، به بیرون آن بخش و آن قریه رسید. کشیش گفت: من را پیاده کنید، من کارم در این ده و در این بخش است. پیادهاش کردند، یک نوجوان چهارده-پانزدهساله هفتهشتتا گوسفند داشت صحرا میبرد که در صحرای آن ده، آن منطقه بچراند، هیچکس هم نبود، صبح زود و اوّل آفتاب به این بچه برخورد، سلام کرد، دست به سر و روی بچه کشید. یک شگرد دشمن محبتکردن است، خیلی به بچه محبت کرد و قربانصدقهاش رفت، بارکالله به او گفت. خوب که بچه را جذب کرد، گفت: عزیزدلم، من میخواهم در این بخش، در این قریه بروم، شنیدهای در آنجا یک کلیسا ساختهاند؟ گفت: بله! گفت: آدرسش را بلدی؟ گفت: کاملاً! گفت: به من آدرس میدهی؟ گفت: آدرسش را میدهم. گفت: چقدر خوشزبانی! چقدر خوشصدایی! چقدر خوشحرفی! گفت: وارد قریه که شدی، یک میدانگاهی هست که یکی دوتا کوچه دست راست، میدانگاهی است؛ آن کوچهٔ اوّل را داخل میروی، آخر کوچه دست چپ، یک ساختمان تر و تمیز است، یک دیوار تر و تمیز است که آنجا کلیساست. گفت: پسرم بارکالله! شما یکشنبه پیش من میآیی؟ پسر گفت: برای چه؟ گفت: برای اینکه تو را در کلیسا ببینم. گفت: من را ببینی چهکار کنی؟ گفت: میخواهم راه بهشت را یادت بدهم. پسر برگشت گفت: خیلی خری! کشیش چهل-پنجاهسالهٔ باسواد که برای تبلیغ تربیت شده، پسر هم بچهٔ مودبی بود، خیلی تعجب کرد و به این نوجوان گفت: من خر هستم؟ گفت: کاملاً! هیچ شک نکن. گفت: چطوری من خر هستم؟ گفت: برای اینکه تو در دنیا و در یک ده، آدرس کلیسا را بلد نبودی و از من پرسیدی، آدرس بهشت را میتوانی به من بدهی؟ کشیش گفت: ده شما آخوند دارد؟ گفت: بله. گفت: دور این آخوند جمع هستید؟ گفت: همهٔ ما -مرد و زن- هم ظهرها میرویم و هم شب میرویم. گفت: این آخوند برایتان حرف میزند؟ گفت: همیشه و هر شب. گفت: چقدر حرف میزند؟ گفت: یکربع، بیستدقیقه. گفت: به تو بگویم که با بودن این روحانی، یخ تو در این منطقه نمیگیرد. آنجا بیایی، باید بیکار بگذرانی و بهتر است که برگردی؛ یعنی یک روحانی واجد شرایط عالم، باتقوا، سدّی در برابر خطرات است. این حوزههای ما دارند سدسازی میکنند و شما باید این حوزهها را غنیمت بدانید، این درسها را غنیمت بدانید، این اساتید را غنیمت بدانید، این تحولات را غنیمت بدانید، این راه و رسمی که مخصوصاً در این حوزه برایتان تدوین کردهاند، غنیمت بدانید. برای قرآن، برای روایت، برای بهداشت، برای نوع درسخواندن، برای کمکردن راه درس، دهسال و دوازدهسال و به هفتسال و هشتسال کمکردن، اینها سرمایه و قابل غنیمت است. یک پانزدهسال تحمل بکنید و سطح را کامل و خوب برای خدا بخوانید، یک مقدار خارج را اینجا یا قم برای خدا ببینید. ما «من به الکفایه» برای ادارهرفتن داریم، شما نیتتان را خدا قرار بدهید، نه امتحان بدهید و بعد در یک اداره بروید و نوکر دولت بشوید. شما مال امامزمان را میخورید و نوکر خدا و امامزمان بشوید. جامعهٔ ایران هفتادمیلیون جمعیت است، یک میلیون آخوند واجد شرایط کم دارد و شما باید جای اینها را پر بکنید. امروز که انبیا نیستند و ائمه ازدنیا رفتهاند، دوازدهمی هم غایب است، جای خالی انبیا و ائمه و امامعصر را شما باید پر بکنید.
ایام فاطمیه است، من یک ذکری هم از صدیقه کبری(سلاماللهعلیها) که مادر همهٔ ارزشها در این عالم است، داشته باشم. ما هیچ جنازهای را در کرهٔ زمین سراغ نداریم که سهتا امام غسلش داده باشند و در غسلش شرکت داشته باشند. امام مجتبی و ابیعبدالله در نیمه شب آب میآوردند و امیرالمؤمنین آب را از دست بچهها میگرفت، روی بدن مادرشان میریخت و به وصیت مادر، زیر پیراهن هم غسلش میداد. احتمالاً صدیقه کبری وصیت کرد که از زیر پیراهن باشد، میخواست بچهها کبودیهای بدنش را نبینند! غسل تمام شد، بدن را کفن کرد و صدا زد: «حلوموا»، پسرانم، دخترانم، بیایید! «تزودوا من امکم»، این آخرین باری است که مادرتان را میبینید. شکل نشستن بچهها را من برایتان از روایت بگویم. امام مجتبی که هشتسالش بود، بالای سر مادر نشست، ابیعبدالله پایین پای مادر نشست، دوتا دختر هم دو طرف بدن و صورتهایشان را روی بدن مادر گذاشتند. منظرهٔ عجیبی برای امیرالمؤمنین بود، میآمد امامحسن را بلند میکرد و کنار میبرد، میآمد حسین را بردارد، دوباره حسن میدوید و نمیتوانست بچهها را جدا کند.
بالاخره خیلی بامحبت، بچهها را قانع کرد که کنار بروند و بدن را دفن کند. خیلی با محبت! شما چهارتا بچه را با محبت قانع کردید که بدن را رها کنند، اما در کربلا یک دختر کنار بدن بابا، هیچ محبتی به او نکردند. در متن روایات دارد که «عدة من الاعراب»، یکمُشت از این جاهلان بیخبر پَست در گودال ریختند و «فجروحا»، او را از بدن ابیعبدالله کَندَند، اما محل را رها نمیکرد.