طهارت باطنی/ مسجد شهیدبهشتی/ دههٔ اوّل جمادیالاوّل/ زمستان 1395هـ.ش.
روز پنجم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الآنبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
چهار مقام با عظمت غیرقابل توصیف و بعضی هایش به فرموده ٔ شخصیت های بزرگ علمی، تا در دنیا هستیم، قابل درک نیست و خداوند متعال از باب لطف و رحمت و فضل و احسانش برای همه ٔ انسان ها قرار داده است. ابتدائاً احدی را از آدم تا قیامت، مُهر محرومیت برای رسیدن به این چهار مقام نزده و کارش این نیست؛ یعنی وجود مقدس او ابتدائاً بدون جرم و بدون خطا و بدون معصیت کسی، مُهر محرومیت به کسی نمی زند. علتش هم این است که با حکمتش مطلقاً نمی سازد. حکیم، آنهم وجود مقدس پروردگار مهربان عالم پاداش قرار داده، ولی بعد عمل کیفر قرار داده، ولی بعد از معصیت، آنهم اگر معصیتی در پرونده بماند تا انسان بمیرد؛ اما اگر معصیتکاری هر وقت توبه ٔ واقعی کند و به فرموده ٔ رسول خدا در سفارشی که به یکی از اصحابشان که او را برای تبلیغ به یک منطقه ای می فرستادند فرمودند: «وحدث لکل ذنب توبة»، برای هر گناهی یک توبه ای را باید ایجاد کنی! توبه یکدانه توبه نیست و یک «استغفرالله» گفتن نیست و یک پشیمانشدن نیست. هر گناهی بنا به مقررات پروردگار عالم، یک توبه ای متناسب با خودش دارد. دهسال نماز واجب نخواندم، این یک توبه ای متناسب با خودش دارد. توبه ٔ متناسب با خودش، این است که دهسال نماز بخوانم که فقه، اسم این دهسال را قضا گذاشته؛ یعنی جبران آنچه ازدست دادهام بهوسیله ٔ همانی که ازدست دادهام بهشکل همانی که ازدست دادهام. سایر واجبات هم همینطور است، هرکدامش ترک شود، توبه ٔ متناسب با خودش را دارد یا حتی آن وقتی که تکلیف نبودم، از مغازه ٔ مردم، از باغ مردم، از اجناس مردم، چیزی را بدون خبر به مالکش برداشتم و در جیب کسی دست کردم و پول برداشتم و نفهمید یا بقال سرش گرم بود، من جیبم را از جنسش پر کردم و رفتم یا رفتم در باغ مردم سیب چیدم، گیلاس چیدم، آلبالو چیدم و مکلف هم نبودم، ولی الآن مکلف شدم و زنده هستم و گذشته ام را مرور می کنم، می بینم مال مردم را بردهام، الآن برعهده ٔ من واجب است اموالی را که قبل از تکلیف بردهام، به صاحبانش برگردانم و اینجا هم جای روشدن نیست که بگویم رویم نمی شود و خجالت می کشم.
رسول خدا بنا به نقل کتاب با عظمت کافی در اصول که مرحوم کلینی یک کار زیبایی در جلد دومش کرده و تمام روایاتی که اهلبیت حسنات اخلاقی را بیان کردهاند، سیئات اخلاقی را بیان کردهاند، همه را آورده است؛ یعنی یک بخش از جلد دوم عربی کافی، کتاب اخلاق اسلام نازلشده بر پیغمبر است که حالا یا آیات اخلاقی قرآن است یا روایات پیغمبر و ائمه ٔ طاهرین(علیهمالسلام) است. یک کتاب کامل است، یعنی اگر کسی بخواهد متخلق به اخلاق شود، این روایات را باید ببیند. آنجا یکی از ابوابی که کلینی باز کرده، بابالحیاست؛ کجا باید حیا کرد، کجا نباید حیا کرد، خیلی جالب است که اهلبیت، ائمه و پیغمبر اکرم، تمام مسائل مربوط به حالات انسانی را دقیقاً و بدون کمگذاشتن بیان کردهاند. پیغمبر می فرمایند: «الحیاء حیائان»، انسان دوتا حیا برایش هست: حیاء عقل و حیاء حمق، یک حیا ریشه اش عقل است و یک حیا منشأش حماقت است. «و النادمون»، من رویم نمی شود که بروم و از عالم مسجد دربارهٔ این اتفاق زشتی که برایم افتاده بپرسم که نظر خدا و نظر اهلبیت راجعبه این اتفاق زشت چیست! حالا لازم هم نیست من به عالم مسجد بگویم، به عالم محل بگویم که این کار زشت برای من است؛ هیچ لازم نیست. زبان را خدا به انسان داده، عقل هم به انسان داده، می تواند سؤال را بهگونه ای مطرح کند که شخصیتش، آبرویش لطمه نخورد و اینطور هم خوب است. بگویم آقا کسی مثلاً دچار رشوهگرفتن شده، کسی دچار جیببری شده، کسی دچار خوردن مال مردم قبل از تکلیف شده، خدا درباره ٔ او چه می گوید؟ ائمه درباره ٔ او چه می گویند؟ خود این سؤال و بعد هم عمل به جواب سؤال، اسمش پاکسازی است. این خیلی کار زیبایی است که من بیایم آلودگی روحم، آلودگی فکرم، آلودگی اخلاقم، آلودگی عملم را با احکام الهی شستوشو بدهم و این پاکسازی عاقلانه است؛ اما اگر نجس بمانم و حیا کنم که بروم بپرسم چگونه خودم را پاک کنم، این حیاء احمقانه است. نجس بمانم، پرونده ام هم گناهش بماند و د قیامت هم گرفتار عذاب شوم که رویم نمی شود !خب معلوم است که این حیا حیاء جاهلانه است.
اما حیاء عقل این است که من در خانه ام هستم، تمام درها هم بسته ،برق هم رفته، هوا هم بهشدت گرم، روز بیستم، بیستویکم، هجدهم، پانزدهم، دوازدهم ماه رمضان است و از تشنگی دارم لَهلَه می زنم، دیدم هم داخل یخچال شربت خنک است، نوشابه خنک است، گرمک خنک است، آب خنک است، حیاء عقل این است که در آن خلوت بگویم من مکلفم و روزه ام روزهٔ واجب است. خلوت است و هیچکس نیست من را ببیند، درها هم بسته، برق هم رفته و گرما دارد من را می کُشد، ولی خداوند دارد من را می بیند و اگر بخواهم بروم روزه ام را بخورم، این بیادبی در پیشگاه پروردگار است، این حیاء عقل است. نپرسیدم، چون رویم نمی شود، این حیاء حماقت است و نباید مؤمن گرفتار حیاء حماقتی شود، بلکه مؤمن باید همآغوش با حیاء عقل باشد.
وجود مبارک زینالعابدین یک روایتی را بهصورت داستان نقل می کنند که این روایت را مرحوم کلینی هم در کتاب شریف کافی آورده است. کشتی قدیم ها در دریا گرفتار طوفان می شد، بادهای سخت می شد و گرفتار گرداب می شد. ساخت کشتیها هم به قدرت زمان ما نبوده، می شکست و آدم ها در آب می ریختند، موج هم هر تخته پاره ای به یکطرف میبرد. خب یک کشتی شکست و مسافرها همه غرق شدند. یک خانم جوان و زیبا زرنگی کرد و یکدانه از این تخته ها را نگذاشت موج ببرد، خودش را روی این تخته انداخت و تخته هم فرو نمی رفت. تخته را باد به یک جزیره ای آورد مثل همین جزایری که در خلیجفارس بیست-سی تایش را ما داریم؛ ولی آن جزیره سرسبز بود، جنگلی بود، پردرخت بود، آنجا هیچکس هم نبود. خانم بود و جنگل سرسبزی، درختان پُرمیوه، گفت: خب اینجا باید بمانم تا بالاخره یک کشتی بیاید و رد شود، ما دم ساحل ناله بزنیم، فریاد بزنیم، علامت بدهیم که بیایند ما را ببرند. هنوز کشتی نیامده بود و خانم در جنگل دارد زندگی می کند، یک عابدی، یک بنده ٔ خدایی، یک آدمی که عاشق این بود که برای پروردگار عالم عبادت کند، هوا بهشدت گرم بود و داشت می رفت، یک کسی را در راه دید که نمی شناخت. سلام و علیک کرد، بعد به او گفت: آقا خیلی هوا گرم است! گفت: معلوم است. گفت: راه من و تو بهنظرم دور است؟ گفت: آره، مقصد منم یک خرده طولانی است. گفت: خب ما گوشت پخته میشویم، خدا خودش وعده داده، قول داده که دعای «مُستر» را مستجاب کند. مُستر کیست؟ آن که امیدش از همه ٔ کلیدهای حل مشکل بریده، اما من اگر در دلم دلگرم باشم که قوموخویشم وکیل است، وزیر است، استاندار است، فرماندار است، شهردار است، ثروتمند است، و با تکیه بر او دعا کنمکه من را مُستر نمی گویند. اتفاقاً پروردگار می فرماید: اگر دلت از من بِبُرد و دلگرم به دیگران باشی و به او توجه داشته باشی که کارت را درست کند، من امیدت را از او ناامید می کنم. میروی پیش او ناله می زنی، بعد برمی گردد می گوید کار من نیست و اداره ٔ من اجازه نمی دهد، آبروی من اجازه نمی دهد و من اصلاً در این کارها وارد نمی شوم؛ اما وقتی آدم با قطع امید از ما سِویالله با وجود مقدس او حرف بزند، جوابش را میدهد و یقیناً این تجربه هم شده است. گفت: بیا دعا کنیم. گفت: دعا کنیم که چه؟ که خورشید غروب کند؟ حرارتش کم شود؟ گفت: نه، دعا کنیم که یک قطعه ابر بالای سرمان بیاید و اقلاً زیر سایه ٔ ابر راه برویم. گفت: والله! من اهل دعا نیستم. دوست دارم دعا کنم، اما من دعایی نیستم. تو دعا کن و من الهیآمین می گویم. آن عابد دعا کرد و این آقا آمین گفت. چند لحظه ای گذشت و ابر پیدا شد تا سر دو راهی رسیدند، این غریبه به عابد گفت: خداحافظ! عابد گفت: کجا؟ گفت: من مسیرم از این طرف است. گفت: خداحافظ عابد و یک دو سه قدم رفت. دید باز آفتاب دارد مستقیم می تابد، برگشت دید ابر بالای سر اوست. صدایش کرد و گفت: تو پیغمبری؟ گفت: نه! گفت: از اولیای الهی هستی؟ گفت: نه! گفت چه کاره ای؟ گفت: دزد. گفت: دزد؟! گفت: آره دزد. گفت: الآن هم دزدی می کنی؟ گفت: نه، الآن دیگر دزدی نمی کنم، شغلم دزدی بوده است. گفت: من که حالا دزدی نکردم، رشوه نخوردم، مال مردم را نبردم، نمازی را ترک نکردم، چطور دعای من مستجاب نشده و دعای تو مستجاب شده، تو چهکار کردی؟ گفت: من کاری نکردم! من با یکدانه از این بلم ها به یک جزیره گذرم افتاد، هیچکس نبود. خیلی جنگل زیبا، درختان پرمیوه، آنجا کنار یک چشمه نشستم، دیدم صدای نفس از بالای سرم می آید، نگاه کردم و دیدم یک خانم جوان و زیبا چهره است. گفتم: پایین بیا! نیایی، می آیم و پایین می آورمت. پایین آمد، گفتم: آماده باش! گفت: من دامنم تا حالا لکهدار نشده، دامن من را لکهدار نکن! گفت: این شعرها را کنار بگذار، من قدرتم هم زیاد است، بخواهی مقاومت کنی، نمی توانی. من در هر صورت به تو میل دارم و باید هم به تو تجاوز کنم. گفت: آن خانم هم ترسید و از ترس جانش مقاومت نکرد. وقتی می خواست آماده ٔ برای گناه شود، من یعنی آماده شدم و او بالاجبار آماده شد، دیدم بدنش دارد می لرزد. گفتم: چرا اینطور شدی؟ گفت: یکی دارد من را می بیند و از او حیا می کنم و نمی توانم نگاهش را تحمل کنم. گفتم: چه کسی دارد تو را می بیند؟ گفت: خدا! گفت: من هم کنار آمدم و گفتم: خانم، من را بیدار کردی و من هیچ وقت در این فکر نبودم که خدا دائم دارد آدم را می بیند و من توبه کردم. عابد گفت: توبه ٔ تو از عبادت من خیلی بالاتر است که پروردگار عالم با آمین تو دعا را مستجاب کرد. این حیاء عقل است، این یک حالت روحی است، یک کیفیت ملکوتی و الهی است که انسان را عین ترمز نو ماشین که ماشین را از افتادن در چاله و دره و رودخانه نگه میدارد، آدم را از افتادن در خطر زنا و رشوه و دزدی و گناهان دیگر نگه می دارد.
یک حرف غصه دار هم برایتان بزنم. البته این حرف غصه دار، شما را غصه دار نکند، ولی غصه دار است. رسول خدا یک روز به جبرئیل فرمودند: بعد از ازدنیارفتن من، وقتی دیگر من در دنیا نیستم، تو باز هم بهسوی زمین می آیی؟ گفت: دهبار می آیم. گفت: برای چه می آیی؟ بعد از من که دیگر پیغمبری وجود ندارد، برای چه می آیی؟ گفت: یارسولالله! یکبار می آیم و حیا را از آنهایی می گیرم که قدر حیا را نمی دانند و از مردها می برم. عفت را از زن هایی میگیرم و می برم که قدر این گوهر عزیزالوجود را نمی دانند. مردها که بیحیا شدند، عین رستم وارد هر گناهی می شوند و هیچ هم باک نمی کنند. عفت را که از زن ها بگیرم، نیمهعریان در دههزار نفر می روند و هیچ هم ناراحت نمی شوند. حیا خیلی نعمت بزرگی است. عفت برای زن یعنی پاکدامنی و اینکه خودش را فقط برای شوهرش داشته باشد یا اگر دختر است، خودش را برای خدا پاکدامن حفظ کند. این خیلی قیمتی است! خیلی ارزش دارد!
برگردیم به اوّل: سخن خداوند کریم است، رحیم است، ودود است، محسن است، دارای فضل است. چهار مقام برای کل انسان ها قرار داده که هرگز ابتدائاً مُهر محرومشدن از این چهار مقام را به کسی نمی زند. او حکیم است و اگر می گوید پاداش می دهم، درست می گوید: «إِنَّ وَعْدَ اَللّهِ حَقٌّ» ﴿يونس، 55﴾ «وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اَللّهِ قِيلاً» ﴿النساء، 122﴾ راستگوتر از خدا در این عالم کیست؟ وعده می دهد، وعده اش درست است و عمل هم می کند. وعده داده پاداش بدهد، اما می فرماید: «وَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ اَلْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ» ﴿التوبة، 71﴾، ببینید انگشت های کم را: «يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكاةَ وَ يُطِيعُونَ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ» ﴿التوبة، 71﴾، مردم مؤمن که این شش منزل را طی کنند، امربهمعروف، نهیازمنکر، نماز، زکات، اطاعت از خدا، اطاعت از پیغمبر را طی کنند، برای آنها پاداش قرار دادهام: «جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الآنهارُ خالِدِينَ فِيها وَ مَساكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنّاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوانٌ مِنَ اَللّهِ أَكْبَرُ» ﴿التوبة، 72﴾ بله پاداش بعد از عمل میدهد.
ما بچه که بودیم، همه مان در مدرسه، معلم هایمان این شعر را یادمان دادند و همه مان هم بلدیم. شعر برای سعدی است: نابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
این یک حقیقتی در زندگی بشر است. آدم درسنخوانده عالِم نمی شود، درسخوان عالم می شود. آن که با بازویش کار نمی کند، درآمد ندارد. آن که با فکرش کار نمی کند، درآمد ندارد، مگر گدایی برود که در اسلام حرام است. آدم سالم گدایی برود، خلاف شرع است. به آدم سالم باید کار داد، نه پول.
نابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
عذاب پروردگار هم ابتدایی نیست، چون عذاب ابتدایی نیست. این چهار مقام را برای کل قرار داده، اگر کسی جاده ٔ عمل را طی کند، به این چهار مقام می رسد و اگر جاده ٔ عمل را طی نکند، جریمه می شود؛ یعنی به او می گویند: عقل به تو دادیم، بدن دادیم، روح دادیم، قلب دادیم، انبیا را برایت فرستادیم، کتاب های آسمانی را برایت فرستادیم، ائمه را چراغ راهت قرار دادیم، این چهارتا مقام را هم برایت گذاشتیم که عمل بکنی و به این چهارتا مقام برسی، چرا کل نعمت های من را حرام کردی؟ چرا؟ از بدنت، از عقلت، از انبیا، از قرآن، از ائمه استفاده نکردی و دنبال لذت های زودگذر بدنی رفتی؟ و چون با نعمت های من درست برخورد نکردی، این جریمه حقت است؛ پس ما نه جریمه ٔ ابتدایی داریم و نه پاداش ابتدایی.
حالا این چهار مقام:
هر چهار مقام در قرآن است: یک مقام، مقام لقا؛ برای رسیدن به مقام لقا که حالا من لقای قلبیاش را می گویم و کاری به معنی ظاهری لقاء ندارم. لقا در بعضی از آیات یعنی روز قیامت، ولی در تأویل این آیات و آن دقت های عرفانی، لقا یعنی تماشای جمال محبوب ازل و ابد با چشم دل؛ با چشم دل که آدم را در قیامت عنایت بکنند و توفیق بدهند و زیبایی بینهایت و مطلق را با دلش ببیند. چون پیغمبر می فرمایند: شما چهارتا چشم دارید. خلقت خودش را می دید که چهارتا چشم دارد و به ما هم خبر داده که شما هم که انسانید، من هم مثل شما بشر هستم و چهارتا چشم دارم، شما هم دارید. دوتا چشم برای سرتان است و دوتا چشم برای دلتان است، ولی این دوتا چشمِِ دل را نباید با گناهکردن آب سیاه به او بدهید، آب مروارید به او بدهید و نشود عمل کرد. هر دو چشم دل کور شود و نتوانید جمال الهی را مشاهده کنید. دل، دل خیلی مهم است، خیلی سرمایه است.
مرحوم حاجملاهادی سبزواری، حکیم قرن سیزدهم در این دیوان شعرش، یک شعر دارد که خیلی پر مغز است. یک شعرش این است، می گوید:
«دوش یعنی دیشب»
دوش بر دامن معشوق زدم دست به خواب
«خواب دیدم که در خواب به دامن معشوق دست زدم. رسیدم به آن نقطه، به وصال».
دوش بر دامن معشوق زدم دست به خواب
دست من بر دل من بود چو بیدار شدم
یعنی به من فهماندند هرچه هست، از اینجا شروع می شود، از دل؛ این مقام اوّل لق،ا ولی بعد از عمل بهدست می آید:
«فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً» ﴿الكهف، 110﴾، این یک مقام.
یک مقام، مقام قرب است. مقام قرب یعنی در عالم معنویت و نه در عالم جسمی، آن غلط است و آن امکانپذیر نیست که در عالم معنویت، در عالم نور و در عالم ملکوت بین انسان و پروردگار فاصله نباشد:
«يا مَرْيَمُ إِنَّ اَللّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اِسْمُهُ اَلْمَسِيحُ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ وَجِيهاً فِي اَلدُّنْيا وَ اَلْآخِرَةِ وَ مِنَ اَلْمُقَرَّبِينَ»، ﴿آلعمران، 45﴾ این دوتا.
مقام سوم، مقام رضایت است. انسان به یک نقطه ای برسد که رضیالله حمد پروردگار عالم به او بگوید حالا کاملاً بنده ٔ من از تو راضی شدم. این خیلی مقام است که خدا از آدم خوشش بیاید و بگوید من از تو راضیام.
و اسم مقام دیگر، جنّت است: لقا، قرب، رضایت، جنت. جاده ای که آدم را از دنیا به این چهار مقام می رساند، چه جاده ای است که آدم راحت از دنیا -حالا هر وقت که شروع به حرکت کرد- راحت و بیدردسر حرکت بکند و پایان جاده به این چهارتا مقام برسد. اسم این جاده در دین، در قرآن، در فقه، در معارف الهیه، پاکی و طهارت است.
یک روایت هم در پایان حرف از امیرالمؤمنین بگویم. حضرت می فرمایند: هر تعداد از ارزش ها را که از خودت کم بگذاری، از مقاماتت پیش خدا کم می شود. اینها با هم ارتباط دارد و هر مقدار کم بگذاری، بعضی ها کامل کم می گذارند و خودشان را از این چهار مقام محروم می کنند، بعضی ها هم یک مقدار کم می گذارند که نباید بگذارند، بعضی ها هم خودشان را در جاده ٔ طهارت پاک نگه می دارند که دارند می روند، به دیوار حسد نمی خورد، به دیوار حرص، به دیوار کبر، به دیوار دورویی، به دیوار لقمه ٔ حرام، پاکی کامل دارند و با روان آسان حرکت می کنند تا در این جاده ٔ پاکی به این چهار مقام می رسند.