تهران/ مسجد شهید بهشتی/ دههٔ اوّل جمادیالاوّل/ زمستان1395هـ.ش.
سخنرانی چهارم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهلبیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
کلام دربارهٔ طهارت زبان و روح و فکر و اخلاق و عمل بود. طهارتی که بهمعنای ارزشهاست، ارزشهایی که انسان را رشد میدهد و محبوب پروردگار مهربان عالم میکند. «و الله یحب المطهرین»، خداوند عاشق اهل طهارت است و خود پروردگار عالم، ذاتش، صفاتش، اعمال و افعال و کارش پاک است که قرآن این معنا را کراراً با آیاتی مطرح کرده که لغت سبحان، تسبیح، سبح، یسبح دارد؛ سبحان یعنی وجود مقدسی که از هر عیبی و از هر نقصی، چه ذاتش و چه صفاتش و چه افعالش پاک است، منزه است. در رکعت اوّل نماز مغرب امشب که حافظ کل قرآن، عالم بزرگوار، عامل بزرگوار، خدمتگزار به اسلام، جناب آقای مقدسی قرائت کردند، در یک جملهٔ سورهٔ بینه حتماً دقت کردید و گوش دادید. پروردگار بزرگ عالم دربارهٔ قرآن مجید که نازلشدهٔ خودش است و فرستندهاش هم خودش است، فرموده «صحف مطهره»، کل این قرآن، همهٔ این آیات و همهٔ این صفحات پاک است. چرا؟ صادرشدهٔ از علم پاک است. صادرشدهٔ از عدالت پاک است، صادرشدهٔ از ارادهٔ پاک است، صادرشدهٔ از رحمت پاک است. آن که از پاک صادرشده، پاک است. پاکی قرآن یعنی چه؟ یعنی هیچ عیبی، هیچ نقصی، هیچ جای تردیدی، هیچ جای شکی تا روز قیامت کسی در این قرآن نمیتواند پیدا بکند. از زمان نزول قران تا الآن که پانزده قرن گذشته است. در این پانزده قرن، دشمنان قسمخوردهٔ اسلام، یهود، مسیحیت، لائیکها در این صدسالهٔ اخیر، کمونیستها با داشتن انواع دانشمندان و دانشگاهها نتوانستند یک عیب برای قرآن مجید پیدا کنند. چرا نتوانستند؟ چون عیبی در قرآن نیست و نتوانستند یک نقص پیدا کنند. چرا؟ چون نقصی در قرآن نیست و قرآن مجید از هر عیب و نقصی مانند نازلکنندهاش پاک است.
اینجا شنیدید «صحف مطهره»، در آیهٔ دیگر میخوانید: «مرفوعة مطهرة»، قرآن در یک مقام بسیار بالایی است که غیر از پیغمبر و ائمهٔ طاهرین -حتی فرشتگان مقرب هم نه- غیر از پیغمبر و ائمهٔ طاهرین، اندیشه کسی به آن مقام مرفوعیت قرآن کریم نمیرسد. مقام بالایی که فقط در دسترس فکر پیغمبر و ائمهٔ طاهرین است؛ علاوهبراین مقام بلند «مرفوعة مطهرة»، احدی هم در این عالم از زمینیان، آسمانیان، ملکیان و ملکوتیان نمیتواند یک عیب، یک نقص، یک خلأ، یک کمبود، یک اشتباه در قرآن مجید پیدا کند؛ چون وجود ندارد و اگر وجود داشت، تا حالا علم برای نمونه هم یک عیبش را اعلام میکرد، ولی وجود ندارد.
خب چه کسی در این عالم به پروردگار وصل است؟ چون انسانها یا جدای از خدا هستند، «انهم یومئذ ان ربهم لمحجوبون» و نسبت به پروردگار در حجاباند، یعنی ربطی به خدا ندارند و یا وصل به پروردگار هستند. از چه راهی میشود اتصال به خداوند پیدا کرد؟ طهارت، پاکی؛ آن که فکر پاکی دارد، اخلاق پاکی دارد، عمل پاکی دارد، نیت پاکی دارد، روح پاکی دارد و این پاکیها را از قرآن بهدست آورده و از منبع دیگر طهارت اهلبیت و نه قرآنِ تنها، چون تنها به سراغ قرآنرفتن، آدم یک آدم لمس نیمهکاره فلج است. سراغ اهلبیتِ تنها هم رفتن، آدم لمس فلج شُل و لنگ و کور است. «إنی تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتی لن یفترقا حتی یردا علی الحوض ما ان تمسکتم بهما»، اگر شما به قرآن و اهلبیت اقتدا بکنید، «لن تضلوا من بعدی ابدا»ً، روحتان لنگ نمیشود، فکرتان لمس نمیشود، جان باطنتان سکته نمیکند، قدم حرکتتان بهطرف پروردگار شل نمیشود، دستتان در امور معنوی قطع نمیشود، با اقتدای به قرآن و اهلبیت که منبع طهارت هستند.
«انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس»، رجس غیر از نجس است؛ نجس یعنی خون، یعنی گوشت خوک، یعنی جنابت، یعنی چیزهای دیگری که از بدن خارج میشود و رسالهها نجس نوشتهاند. این را میشود با آب پاک کرد و هر انسانی میتواند این نجاستها را با آب پاک بکند. قرآن میگوید: «إِنَّما یرِیدُ اَللّهُ لِیذْهِبَ عَنْکمُ اَلرِّجْسَ»، رجس با نجس فرق میکند. رجس یعنی ناپاکی فکر، ناپاکی فکر که اگر این ناپاکی بروز بکند، گاهی زخم غیرقابل علاج میزند. نزدیک درگذشت پیغمبر، یک عدهای در جلسات شبانه که خدا در قرآن دو سهبار فرموده که من از همهٔ جلسات شبانهتان خبر دارم، اینکه سر در همدیگر کردید و چه تصمیمهایی گرفتید، خبر دارم؛ چون علم بیعیب است، چون علم پاک است، چون علم پروردگار باطن را میگیرد و ظاهر را هم میگیرد. فکر آلوده که بعد از مرگ پیغمبر ما باید سه تا نیرو را از اهلبیتش بگیریم: یکی حکومت است، همان ولایتی که خداوند در غدیر به پیغمبر فرمود: علیبنابیطالب را در این جایگاه معرفی کن! یکی اسلحه است، یکی هم بیتالمال است و حالا به تعبیر من، فدک و کل زکات و خمسی که مردم میخواهند بپردازند، ما اگر اهلبیت را از این سه برنامهٔ اسلحه، حکومت و بیتالمال قطع بکنیم، در همهچیز دستشان بسته میشود و میدان دست ما میافتد. این ناپاکترین فکری بوده که در تاریخ بشر به کلهٔ رجس، کسانی که این فکر را کردند، خورده و این کار را کردند.
زخمی به اسلام زدند که نه با ظهور امام دوازدهم، تا قیامت هم قابل علاج نیست، بههیچعنوان! فکر بد، اخلاق بد، یعنی اخلاق رجسی. یک روایتی را من دیدم که برایم هیچ تعجبآور نبود. این یک حقیقتی است که پروردگار در آخرین آیه سورهٔ فلق به پیغمبر میفرماید: شخص تو با این عظمت روحت، عقلت، علمت، اخلاقت و عملت به من پناه بیاور؛ چون فقط این کار من است که این شرّ را برگردانم، «من شرّ حاسد اذا حسد». آن روایت این است: هشامبنحکم از شاگردان ناب امامصادق است، آدم کمنظیری است، از سیزده چهاردهسالگی کنار چشمهٔ علم امامصادق و موسیبنجعفر بوده، در روایاتمان دارد هنوز مو به صورتش درنیامده بود، معلوم میشود سیزده دوازدهساله بوده و هنوز مو درنیامده بود. هر وقت خدمت امامصادق میآمد، امام ششم تمامقد برایش بلند میشدند.
ایشان میگوید؟: یک روز خدمت حضرت صادق آمدم، گفتم: آقا یک معما دارم که نمیتوانم حل کنم. فکرم نمیرسد، عقلم قد نمیدهد! فرمودند: بگو! گفت: یابنرسولالله! مردم علیبنابیطالب را نمیشناختند؟ فرمودند: کامل میشناختند؛ چرا، کامل میشناختند. چون 23سال از مکه تا آخر عمرش، پیغمبر امیرالمؤمنین را به مردم معرفی کرد. چقدر امیرالمؤمنین معرفینامه دارد؟ من به کتابهای شیعه کار ندارم، یک کتاب دارم که خیلی هم این کتاب را دوست دارم. شیعه نوشته به نام غایةالمرام، کم هم اتفاق میافتد که من در کتابخانهام، این کتاب را که به چشمم میخورد، برندارم و نگاه نکنم. عربی و هشت جلد است؛ هشت تا پانصد صفحهای، 4500صفحه، مرحوم بحرانی در این هشت جلد، 4500صفحه است و فقط روایاتی که اهلسنّت دربارهٔ ارزشهای وجود امیرالمؤمنین نقل کردهاند، در این کتاب نظام داده است. کاری به روایات شیعه ندارم! این همهٔ 4500صفحه «قال رسولالله» است؛ یعنی پیغمبر در این 23سال عمرش، درباره هیچ حقیقتی -حتی توحید، حتی قیامت، حتی نبوت و انبیا- بهاندازهٔ امیرالمؤمنین حرف نزده است. گفت: نمیشناختند؟ فرمودند: میشناختند! گفت: میدانستند علی اَعلم امت است؟ گفت: کاملاً میدانستند؛ چون 4500 صفحه روایات پیغمبر است، حالا آنهایی که به دست رسیده و احتمالاً خیلی از روایات هم ضبط نشده و به دست ما نرسیده یا ضبط شده و نابود کردهاند که دست ما نرسد.
میدانستند علی اعلم است، میدانستند علی اعبد است، میدانستند علی اعدل است، میدانستند علی ارحم است، میدانستند علی اقضی است، اینها هرکدام بحث دارد! فرمودند: میدانستند. گفت: پس چرا بعد از مرگ پیغمبر، یک عدهای جمع شدند و کنارش زدند، درِ خانهاش را آتش زدند، درِ خانهاش را بستند، بیتالمال و حکومت و شمشیر و اسلحه را از او گرفتند و خانهنشینش کردند؟ امامصادق یک کلمه فقط جواب هشام را دادند و فرمودند: هشام علت همهٔ این غوغاها و جنایتها و ظلمها «الحسد» است، همین!
خدا از ناپاکیها نفرت دارد. برادرانم! خواهرانم! سعی کنید ناپاکیهای فکری، اخلاقی، عملی، در ما -نه در شما- خودم را هم دارم میگویم، نیاید؛ اگر هست:
شستوشویی کن و آنگه به خرابات خِرام
تا نگردد ز تو این دیرِ خراب آلوده
پاک بکنید، چون تا ناپاکی فکری و اخلاقی و عملی در ما باشد، خدا ما را دوست ندارد؛ کسی را هم که خدا دوست نداشته باشد، یقین بدانید تمام درهای نجات به روی او بسته است. اکتفا فقط به نماز و روزه نکنید، آن که نماز ما را به قبولی میرساند، طهارت فکر و اخلاق ماست. آن که روزهٔ ما را به قبولی میرساند، طهارت فکر و اخلاق ماست. یک روایتی از اصول کافی برایتان بگویم. اصول کافی حدود چهارهزار روایت با فروع و با روضهاش دارد. روضه اسم جلد آخرش است، یعنی گلستان و ده جلد است، هفت جلد فروع و یک جلد هم روضه و دو جلد اصول است. این ده جلد، شانزدههزار روایت فقط از اهلبیت دارد، دربارهٔ چه؟ دربارهٔ زمانی که انسان در سلب پدرش است تا زمانی که وارد قیامت میشود؛ یعنی هیچ زاویهای از زوایای زندگی را کتاب کافی فروگذار نکرده است.
لذا پیش علمای بزرگ ما، پیش باانصافان، بعد از قرآن و نهجالبلاغه و صحیفه، هیچ کتابی به ارزش کتاب شریف کافی نیست. من تا اصولش را ترجمه نکرده بودم، تا دوسال پیش واقعاً بهاندازهای که بعد از ترجمهٔ اصول کافی فهمیدم اهلبیت چه کسانی هستند و چه هستند! از چه دانشی برخوردارند و چه جایگاهی در این عالم دارند و چه حقی به کل مردم دنیا دارند! نمیفهمیدم و تا شیعه یک دور این اصول کافی را نخواند، نمیداند اهلبیت چه کسانی بودند و چه بودند! چه حقی به این عالم دارند، چه حقی به این آدم دارند و آنجا آدم میفهمد که معجزهٔ اهلبیت، زندهکردن مُرده نیست؛ زندهکردن مُرده برای اهلبیت یک فوتکردن است که به یک مُرده بدمند، مُرده از جا بلند شود و این کار را هم خدا به آنها داده بود. یک جوانی گریهکنان(این را من در چند تا کتاب دیدم)، یک جوانی گریهکنان پیش ابیعبدالله آمد، گفت: حسینجان! مادرم مُرده است. از مادرم مِلک و مال مانده، ولی مادرم وصیت ندارد. خانمها باید وصیت داشته باشند که اگر زودتر ازدنیا رفتند، مهرشان را چکار بکنند، ثلثشان را چکار بکنند، ما مردها باید وصیتمان هفتهشت بهاصطلاح قسمت باشد: یکیاش پیش خودمان، یکیاش پیش وصیمان، یکیاش در صندوق مغازهمان که اگر مُردیم، اقلاً ثلثمان را خرجمان کنند، اگر وصیت نکنیم و بمیریم، هزارمیلیارد ثروت هم از ما بماند، پول و مِلک، هزارمیلیارد! این کتابهای فقهی را ببینید؛ اگر یک نفر با هزارمیلیارد دلار، نه تومان! ثروت بمیرد و وصیت نداشته باشد، بخواهند از این هزارمیلیارد دلار کفنش کنند، باید از ورثه اجازه بگیرند؛ اگر گفتند اجازه نمیدهیم، باید به شهرداری بروند و یک ورقه برای بهشتزهرا بگیرند تا یک کفن از شهرداری به بدنش کُنند و لای خاک کنند و دست سوسکها و عقربها و مارمولکها بدهند.
برادرانم! پیغمبر اصرار دارد که «حاسبوا قبل أن تحاسبوا»، به داد خودتان برسید! به حساب خودتان برسید! در مغز بعضیها هم افتاده آدم وصیت کند، زود میمیرد! من 25سال است وصیت نوشتهام و تا حالا نمردهام؛ مگر چهار صفحه کاغذ، مرگ آدم را میرساند؟! آخر این چه حرفهای ناجوری است؟ این چه فکر آلودهای است؟ اگر آدم وصیت کند، میمیرد! چطور من نمردهام؟! چطور آنهایی که وصیت دارند، نمردهاند؟ ما حالا غیر از وصیت، قبر خودم را هم کندهام، گاهی سر قبر خودم میروم، چرا نمردهام؟ من خودم وصیت خودم را عمل کردم، یعنی چیزهایی که نوشته بودم، خودم انجام دادم که بعد از مرگ من، بچههایم هیچ کاری نداشته باشند و به هیچ ادارهای هم رجوع نکنند. چرا نمردهام؟
گفت: آقا مادرم مرده، وصیت هم ندارد! ما هم ورثه هستیم، بالاخره جنگ و دعوا و اختلاف میشود. پول! پول! برادر و خواهر را به جان هم میاندازد، زن و شوهر را به جان هم میاندازد، برادر و برادر را به جان هم میاندازد. ابیعبدالله فرمودند من الآن به خانهتان میآیم، جنازهٔ مادرت در خانه است؟ گفت بله! دنبال جوان آمدند و وارد اتاق شدند، جنازه را خوابانده بودند و یک روانداز هم رویش بود. ابیعبدالله فرمودند: مادر بلند شو! مرده بلند شد. فرمودند: بچههایت ناراحتاند، وصیتت را بکن و دوباره بمیر، خداحافظ شما. مرده زندهکردن که برای ائمهٔ ما با یکدم است، ائمهٔ ما که کمتر از مسیح نیستند، معجزهٔ ائمه ما این کتاب کافی است. وقتی آدم این روایات را میبیند، میبیند که این عقل ائمهٔ ما عقلِ بعد خدا است و نه بعد از فرشتگان؛ عقل دوم است! اگر پروردگار عالم -این تعبیر درست باشد- عقل اوّل هستی است، اهلبیت عقل دوم هستی هستند و واقعاً «اللهاکبر» از این کتاب، اللهاکبر. وقتی حوزه به من پیشنهاد کرد که این کتاب را ترجمه کنم، گفتم: از دست من برنمیآید و فهم روایات ائمه خیلی مشکل است، مخصوصاً معارفشان حالا فقه آسانتر است، اما درک مسائل علمی و ملکوتی و عرفانی و عقلیشان خیلی سخت است. گفتند: نه شما چون قرآن، مفاتیح، صحیفه و نهجالبلاغه را ترجمه کردهای و دست ترجمهات باز است، این کار را بکن؛ بالاخره گردنم گذاشتند و دوسال واقعاً به شما بگویم در این 120جلد کتابی که تا حالا خدا عنایت کرده و من نوشتهام، این کتاب جان من را به گلو رساند؛ اما معجزهٔ عقل ائمه است که در این کتاب، آلودگی با پاکی قاتی نشود، نگویم فقط نماز، روزه و به همین اکتفا بکنم؛ بلکه باید فکرم، نیّتم، روحم، اخلاقم، عملم و کردارم هم پاک باشد.
موسیبنجعفر میفرمایند: «سوء الخلق»، ناپاکیها، «یفسد الایمان»، ایمان انسان را تباه میکند. «سوء الخلق» یعنی آلودگیهای اخلاقی و فکری، «یفسد الایمان کما یفسد الخل العسل»، چقدر زیباست! تقریباً توضیح روایت این است که الآن عسل ناب را میگویند عسلی که از کوه میآورند و شکر نخورده، خرما نخورده، شیره نخورده، غذا نخورده و عسل خالص صد درصد است. من از یک عطاری پرسیدم، گفت: دوستان لرستان برایم یک ده کیلویی آوردهاند، این را آزمایش هم کردیم، یکذره ناخالصی ندارد، کیلو چند؟ گفت: دویستهزار تومان! موسیبنجعفر میفرمایند: یک کیلو از این عسل را با یک لیتر سرکه قاتی کن، با همزن هم بزن، بردار ببر بازار و در هر مغازهای بگو من عسل دارم که کیلویی دویست تومان است و سرکه قاطیاش کردهام و با همزن هم زدهام. کیلو چند میخری؟ میگوید: کیلو هیچی! ببر بریز دور، این عسل که خوردنی نیست. موسیبنجعفر میفرمایند: ناپاکیها ایمان را مثل سرکهای که عسل را تباه میکند، تباه میکند. همین حسد، فکر میکنید اینهایی که آمدند و با اهلبیت مبارزه کردند و حقشان را در روز روشن غارت کردند، عرقخور بودند؟ صبح و ظهر و شب در مسجد پیغمبر نماز جماعت داشتند، روزه میگرفتند، اعتکاف داشتند.
تعجب هم ندارد که روز عاشورا عمرسعد به لشکر یزید گفت: «یا خیل الله»، ای ارتش خدا! واقعاً با آن ناپاکیها اینها ارتش خدا بودند یا ارتش ابلیس؟ ناپاکیها خطرناک است، خدا پاک است، صفاتش پاک است، افعالش پاک است، قرآنش «صحف المطهره» است، «مرفوعة مطهره» است، اهلبیت پاک هستند و آدم با اتصال به اهلبیت و قرآن به منبع اصلی بینهایت پاکی وصل میشود؛ آنوقت یک آدم دیگر میشود، واقعاً یک آدم دیگر میشود.
این داستانی که نقل میکنم، باید برای حدود دویستسال پیش باشد. آیتالله مرحوم حاجآقاجمالالدین اصفهانی. ما یک حاجآقاجمالالدین داریم که فرزند مرحوم آقاشیخمحمدتقی اصفهانی است، آن نه! آن برای همین هشتاد- نودسال پیش بوده است. حاجآقاجمال که مسجد سیدعزیزالله امامجماعت بوده و قبرش در اصفهان است. این حاجآقاجمالالدین اصفهانی غیر از حاجآقاجمال است. ایشان حدود دویستسال پیش بوده، نوشتهاند(خطی هست چاپی هم هست) که میفرماید: من پیشنماز مسجد شیخلطفالله در میدان نقشجهان بودم. نیمساعت به اذان در خانه وضو گرفتم و برای نماز ظهر آماده شدم تا پیاده(چون آنوقت که ماشین نبود! دویستسال پیش اگر در اروپا بوده، ایران نبوده) به مسجد شیخلطفالله بروم.
در راه که دارم میروم، نزدیکیهای مسجد که داشتم میرسیدم، دیدم یک جنازهای را دارند میبرند و پنجششتا حمّال، چهارپنجتا هم از این کشیکچیهای شبهای بازار که مغازهها را میبستند، این کشیکچیها تا صبح راه میرفتند و از بازاریها حقوق میگرفتند که مغازهها را دزد نزند. چهارپنجتا حمّال، هفتهشتتا کشیکچی جنازه را دارند میبرند، یک تاجر پولدار اصفهانی که من کاملاً او را میشناختم، دیدم دنبال این جنازه مثل مادر جوانمرده گریه میکند. گفتم: خدایا -در دلم- اگر این جنازه وقتی زنده بوده، قوموخویش این تاجر بوده که باید تشییع جنازهاش الآن در میدان پر باشد و اگر قوموخویشش نبوده و غریبه است، برای چه اینجور دارد گریه میکند؟ تاجر تا چشمش به من افتاد، دوید و گفت: حضرت آیتالله نمیخواهی تشییع جنازه یکی از اولیای خدا بیایی!
اولیای خدا چه کسانی هستند؟ در سوره یونس معرفیشان کرده است: «أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اَللّهِ لا خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لا هُمْ یحْزَنُونَ» ﴿یونس، 62﴾، «اَلَّذِینَ آمَنُوا وَ کانُوا یتَّقُونَ» ﴿یونس، 63﴾، «یتقون» یعنی آدمهایی که فکر پاک، عمل پاک، اخلاق پاک و روح پاک دارند. گفت: حرف این تاجر -به قول ما- من را میخکوب کرد و بهجای اینکه نماز بروم، نماز جماعتش هم میگویند تا میدان جمعیت میایستاده! من هم دنبال جنازه راه افتادم و رفتم تا چشمهٔ پا قلعه، پنجشش کیلومتر بیرون اصفهان که این را غسل بدهند و دفن کنند. این پنجشش کیلومتر برای من با این سنّم نفسگیر بود و خسته شدم. روی یک سنگ نشستم و در خودم ناراحت شدم که ما نماز جماعتی که پیغمبر فرموده از یازده نفر بگذرد، جن و انس نمیتوانند ثوابش را بنویسند، برای چه برای یک جنازهٔ غریبه ترک کردیم؟ ما کار خوبی نکردیم! دو قدم دنبال جنازه میرفتیم، بعد میرفتیم نمازمان را میخواندیم. داشتند او را غسل میدادند و دیگر نزدیک بود کفنش کنند که تاجر پیش من آمد و گفت: حضرت آیتالله شما از من نپرسیدی این جنازه کیست؟! گفتم: نه، تو گفتی بیا تشییع یکی از اولیای خدا و حرفت در من اثر کرد، من هم آمدم. او کیست؟ حالا گریهاش هم بند نمیآید، «والله یحب المطهرین»، منِ خدا عاشق پاکان هستم. «والله یحب المطهرین». گفت: آقا، مستطیع بودم و پول حسابی در یک ظرف ریختم و بهطرف عراق حرکت کردم. اوّل گفتم کربلا بروم، ولی به کربلا نرسیده بودم که کل پولم را نفهمیدم و دزد زد! دست خالیِ دست خالی شدم، هرچه فکر میکنم که در کربلا و نجف چه کسی آشناست تا بروم و یک پولی قرض بگیرم و ایران برگردم؛ چون دیگر مستطیع نیستم و داروندارم را دزد برد. هیچکس به ذهنم نرسید، پول هم ندارم یک نان خالی بخرم و بخورم. به هر زحمتی بود آقا راهم را بهطرف کوفه کج کردم و غروب نزدیک مسجد رسیدم. به مسجد نرسیده بودم و یکهزار متری، دوهزار متری در تاریکی مانده بود، یک شخصی را دیدم که از قیافه و هیکل و چشم و وجناتش عظمت میبارد، عظمت! به ذهنم خورد این یا امام دوازدهم است یا یکی از اولیای الهی است.
جلو آمد و از من احوالپرسی کرد، گفت: خسته هستی؟ گفتم: آقا از ایران تا اینجا سفر من را خسته کرده و چیز دیگری هم نیست. فرمودند: اگر چیز دیگر هم هست، بگو! گره مشکلات به دست ما باز میشود. به دلم نشست و گفتم: آقا، هرچه پول داشتم، دزد برده است. فرمودند: مشکلی نیست! گفتم: پولم در ظرف بوده، در خورجین بوده، جا داشته و محفوظ بوده است. این مرد در تاریکی گفت: هالوا! گفت: ما اصفهان در بازار به یکی از این حمالها و کشیکچیها میگفتیم هالو. گفت: تا در تاریکی هالو گفت، یک آقایی آمد، به او فرمودند: کل پول و خورجین و ظرف این را که بردهاند، تا یکساعت دیگر تحویلش بده و به مکه ببر، بایست کل اعمالش را انجام بدهد، دوباره سر قبر جدم ابیعبداللهالحسین برگردان که زیارتهایش را بکند و به ایران برود و رفت. من ماندم و این هالو.
هالو را در آن تاریکی یا در نور کمرنگ مهتاب برانداز کردم، دیدم این همین هالویی است که حمالی هفتهشتتا مغازههای ما را میکند؛ اصلاً من او را هر روز در بازار میبینم، ازبسکه این هالو عظمت داشت، عظمتش نگذاشت از او بپرسم که آقا تو همان هالویی هستی که ما در بازار اصفهان، بار به تو میدهیم میکشی یا کس دیگری هستی؟! نتوانستم آقا بپرسم. به من گفت: تا نیمساعت، یکساعت دیگر به فلان نقطه بیا، من رفتم. خورجینم، پولم، ظرفم، همه را به من داد، گفت: من جلو میروم، تو فقط پایت را جای پای من بگذار و هیچ صحبتی هم نکن. ششهفت قدم که از کوفه دنبالش رفتم، دیدم دم در مسجدالحرام هستم. گفت: این کعبه و این مسجدالحرام، اعمالت را انجام بده، حج تمتع را بهجا بیاور، منا و عرفات و مشعر و همه را در این دهدوازده روز برو؛ اگر رفقایت هم دیدند، نگو من چطوری آمدم؛ بگو من از یک راه دیگر آمدم که زودتر از شما رسیدم. اعمال روز دوازدهمت که تمام شد، سهبار سنگت را که زدی، به فلان نقطه بیا، من آنجا هستم، خداحافظ و رفت.
بعدازاینکه من سنگهایم را در منا زدم، ظهر آمد، گفت: همانجوری که از کوفه قدم جای قدم من گذاشتی، الآن هم قدم جای قدم من بگذار، خورجین و بار و پولت را هم بردار! یکدو سه شش رسیدیم کوفه. گفت: حالا این پولت و این هم نجف و آنهم کربلا و برو! دیگر من را نمیبینی، ولی من یک سؤال از تو دارم. گفتم: بپرس! به من گفت: منِ هالو حق محبت به تو پیدا کردهام یا نه؟ گفتم: آقا بهاندازهٔ دنیا به من حق داری. گفت: من با تو یک کاری دارم که بعداً به تو میگویم، خداحافظ و گم شد. ما از مکه برگشتیم، قوموخویشها و بازاریها -آنوقتها رسم بود- به استقبال ما آمدند و خانه آمدیم و نشستیم. دیدوبازدید شروع شد، همان روز اوّل دیدم هالویی که کوفه دیدمش و من را مکه برد و برگرداند، از در اتاق وارد شد و این هم به دیدن من آمد. تا نگاهش کردم، دیدم این همان هالوی خودمان در بازار است! همان حمال است، آمدم بلند شوم، اشاره کرد تکان نخور و حرف من را هم نزن! در آبدارخانهٔ سالن رفت، آمدند و دیدوبازدید تمام شد و هالو هم یک چای خورد و او هم آمد که برود، به من گفت: یادت است به تو گفتم من حق محبت به تو دارم؟ گفتم: یادم است! گفت: من دو سه روز دیگر میمیرم، این آدرس خانهام است، هیچکس را هم ندارم، دو سه روز دیگر ده صبح خانه ما میآیی و در صندوق من را باز میکنی، هشتتا تک تومان پول در صندوق با کفنم است، آن پول را خرج دفن من و تشییع من و ختم من بکن و به کسی هم کار نداشته باش. حضرت آیتالله من به تو گفتم بیا تشییع جنازه، این است صاحب این جنازه.
«لایمسه الا المطهرون»، پاک با پاک وصل میشود، با خدا با قرآن، با اهلبیت، با ارزشها، با امام زمان و با همهچیز. آن را میگویند هالو، من را میگویند آیتالله، حجتالاسلام، ملاز الانعام! کاشکی به من هم هالو میگفتند! این لقبها به چه درد من میخورد؟ تابلوها و بنرهایی که مینویسند استاد و حجتالاسلام، اینها به چه درد من میخورد؟ ایکاش ما هم هالو بودیم و هر روز جمال تو رامیدیدیم. کاش ما هم هالو بودیم و میتوانستیم با چهار قدم به کربلا برسیم، به مکه برسیم. کاش ما هم هالو بودیم و همین را به ما میگفتند: هالو! کار این بندهٔ خدا را راه بینداز که به ما بگویند کار همه را راه بینداز. یک کار راهانداز هم امشب بگویم، اینکه هالو بود و حمّال بود، اینقدر پاک شده بود که کار راهبینداز شده بود، یکی از آن کار راهبیندازها وجود مبارک علیاصغر(علیهالسلام) است، خیلی کار راهانداز است!