تهران/ مسجد شهید بهشتی/ دههٔ اوّل جمادیالاوّل/ زمستان1395هـ.ش.
سخنرانی سوم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
خداوند -چنانکه در ده آیهٔ قرآن کریم میخوانیم- عاشق پاکیها و پاکان است، اگر هم انسان آفریده نمیشد، این عشق به پاکیها در وجود مقدس خودش بود؛ چراکه حضرت او -باز طبق آیات قرآن، مخصوصاً آیاتی که مسئله تسبیح و مشتقاتش در آنها مطرح است: «سبحان»، «یسبح»، «سبح»- همهٔ پاکیها را ذاتش، صفاتش، کارش، و فعلش داشت و این عشق به پاکیها در وجود مبارک او ازلی و ابدی است و چون خودش منبع همهٔ پاکیها و منبع همهٔ ارزشهاست، عاشق خودش هم هست.
پاکیها محبوب خداست، خود پاکیها! بعد از اینکه انسان آفریده شد، هر انسانی با هدایت خود پروردگار، چون هدایت در اختیار و در عهده اوست. در همین سورهٔ مبارکهٔ بقره میخوانید وقتی مسئلهٔ خلقت آدم و حوا و آن جلسهٔ آدم با فرشتگان و ابلیس تمام شد و بنا شد آدم و حوا در زمین زندگی بکنند و در همینجا هم بچهدار بشوند، اولاددار بشوند، پروردگار عالم خطاب کرد: «قل نحبطوا منا جمیعا»، حالا این خطاب به آدم و به حوا و به نسلشان باید باشد که به صیغهٔ جمع آمده و اگر خطاب به دو نفرشان بود، میفرمود: «قل نحبطا»، اما اینکه میفرماید: «قل نحبطوا»، همهٔ ما فرزندان آدم و حوا هم در علم پروردگار مورد خطاب قرار گرفتیم.
به همه فرمود(چه آن دوتایی که آن روز بودند و چه نسلی که بعداً میخواست بهوجود بیاید): شما در زمین قرار بگیرید، «فاما» و با قرارگرفتنتان در زمین، «یأتینکم»، حتماً و بیبرو و برگرد «هدی»، هدایت من، راهنمایی من، دلالت من بهسوی شما خواهد آمد. «فمن تبع هدای»، هرکسی و هیچ فرقی نمیکند سیاه، سپید، مرد، زن، شرقی، غربی، پیرمرد، پیرزن، جوان، شهری، دهاتی، عالِم، همه از این هدایت من پیروی بکند و زندگیاش را براساس هدایت من بنا بکند، دو سود سنگین بهخاطر پیروی از این هدایت نصیبش میشود.
یک، «فلا خوف علیهم»، ترسی برای او نمیماند، چون در مدار هدایت من است؛ نه از عاقبتش میترسد، نه از برزخش، نه از قیامت، نه از زورداران، نه از جریانات طبیعی؛ چراکه در دامن هدایت من است و کسی که در دامن هدایت من است، یاری من، کمک من، لطف من، احسان من به او وصل است، از چه بترسد؟ «و لا هم یحزنون»، سود دوم این هدایت هم این است که دچار اندوه و غصه نمیشود، آخرش چه میشود؟ به کجا میرسد؟ چه خواهد شد؟ برنامه چیست؟ آینده چه خبر است، مُردنمان چگونه است؟ برزخمان چه خبر است؟ آخرتمان چه خبر است؟ غصهای ندارد، چرا؟ چون در اتصالِ به من امنیت دارد.
یک آیهٔ دیگر را عنایت بفرمایید ببینید! عزیزانم، قرآن دوای حل تمام مشکلات فکری و روحی ما را دارد، تمام مشکلات را! «ان الذین آمنوا»، آنهایی که خداباور هستند، آنهایی که قیامتباور هستند، آنهایی که قرآنباور هستند، آنهایی که پیغمبر و امامباور هستند مثل شما، «ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات»، حداقل واجبات را انجام میدهند، اهل خیر هستند، آلودگیِ باطنی مثل بخل و کینه و حسد و حرص و طمع -یعنی این رنگهای شیطانی- را ندارند، «اولئک لهم الامن»، در «لهم الامن»، این «لام» خیلی مهم است! امنیت -چه در دنیا و چه در آخرت- ویژهٔ آنهاست. این قرآن است! یعنی این آثار قبول هدایت است، «اولئک لهم الامن»!
یکی از علمای مطرح و بزرگ ما مرحوم آیتالله حاجشیخمحمدرضا نجفی اصفهانی است. شما ممکن است اسمش را نشنیده باشید، ولی ما طلبهها که با کتاب و با علم و با استاد سروکار داریم، اینگونه افراد برای ما شناختهشده هستند. این مرد الهی، این مرد خدمتگزار، این مرد پاک، این مرد باارزش میفرماید(یعنی نوشته): سال 1300هجری شمسی که الآن حدود 120-130سال است گذشته، پدرم آیتاللهالعظمی حاجشیخمحمدحسین نجفی که اینها با اینکه ذاتاً اصفهانی هستند، از طرف مادر از نوادههای شیخ کبیر هستند. شیخجعفر کبیر که یک چهره برجستهٔ علمی و قبل از شیخ انصاری بوده است. میگوید: پدرم آیتاللهالعظمی آقاشیخمحمدحسین نجفی سال1300ش. طبق روال هر سالش، در سن 67سالگی چند روزی در مقبرهٔ پدرش رفت. آنجا یک مقبرهای بود که هم محل وضو داشت و هم محل عبادت و استراحت بود. آنجا اعتکاف کرد، نه اعتکاف ماه رجب! عادتش بود سالی سهچهار شبانهروز از همهچیز قطع رابطه میکرد و آنجا میرفت و گره رابطهاش را با خدا و عبادت محکمتر میکرد. کارش آنجا تمام شد و برگشت، به من گفت که پسرم بار سفر من را ببند! من همین امشب -یعنی به فردا نباید بکشد- همین امشب عازم سفر به عتبات هستم و میخواهم نجف بروم. خب بعدازظهر بود، رؤسای اصناف محل فهمیدند که این عالم بزرگ، پاک، باارزش، اثرگذار میخواهد اصفهان را ترک بکند. مردم خیلی علما را دوست داشتند و عاشق دلسوزانشان بودند، عاشق علم بودند، عاشق اهل علم بودند، عاشق پاکان بودند و تحمل این را که این محل بزرگ یا این شهر از این عالم باارزش و پاک خالی شود، نداشتند! دور اینها میریختند و گریه و زاری و ناله و پیشنهاداتی میکردند؛ آقا بمانید، خانهتان را دو برابر میکنیم؛ بمانید، ما تمام زمینههای زندگی را هر جوری بخواهید، فراهم میکنیم. اصلاً به پیشنهادهای مردم گوش نداد و خیلی آرام و نرم به مردم فرمود: من باید بروم و نمیتوانم حرف شما را گوش بدهم. شما بزرگوارید، شما محبتتان به من کامل، اما من معذورم! نرم و آرام گفت. این نرم و آرام حرفزدن حکم پروردگار در قرآن در سورهٔ مبارکهٔ لقمان است: «و اغضض من صوتک»، میخواهی با مردم، با زن و بچهات، با پدر و مادرت، با دوستانت، با برادران مسجد حرف بزنی، صدایت را بکاه، کم کن، آرام حرف بزن، نرم حرف بزن. مردم دیدند گوش نمیدهد، خب خداحافظی کردند و رفتند.
من ماندم و پدر، عرض کردم: آقا ما که وظیفه داریم بین مردم بمانیم؛ ما که وظیفه داریم هرچه مشکل هم هست، تحمل بکنیم؛ مردم نیازمند به هدایت هستند، مردم نیازمندند که ما آنها را به بهشت بفرستیم، مردم نیازمندند ما جلویشان را بگیریم تا جهنم نروند، شما چرا اینهمه افراد شایستهٔ اصناف تقاضا کردند، گوش ندادید؟ فرمود: به تو میگویم که چرا گوش ندادم. من در این سهچهار شبانهروزی که کنار مقبرهٔ پدرم، آقاشیخمحمدتقی -که از بزرگان کمنظیر اسلام و شیعه است- عبادت میکردم، حالی داشتم، اتصالی به پروردگار عالم داشتم، به من یقین دادند که عمرت به آخر رسیده، در چه سنی؟ 67سالگی! دیگر اینجا معنی ندارد که آدم به خدا بگوید پنجاهسال به عمر من اضافه کن، من میخواهم به دینت خدمت بکنم! انسان اگر ظرفیت مسئولیتیاش را پر بکند، نیازی به عمر بیشتر ندارد؛ اگر خدا اراده بکند که آدم بیشتر بماند، چه بهتر! یک وقتی یک عربی پیش پیغمبر اکرم آمد، گفت: یارسولالله! خیلی این عرب آدم عاقلی بوده! ننوشتهاند هم چه کسی بوده و این روایت را من در کتاب بسیار باارزش محجةالبیضاء مرحوم علامهٔ بزرگ، فقیه، جامع، محدّث، مفید، حضرت فیض کاشانی –اعلیاللهمقامهالشریف- دیدم. این مردی که اندازهٔ همهٔ باغهای کرهٔ زمین برای دین خدا سودمند بود و اینقدر وجودش میوه دارد، اینقدر محصول دارد، در کاشان است، پنجاه درجهٔ گرما، در سهچهارماه، پنجماه و زمستان کویری سرد در خانهٔ خشتی و گِلی بنشیند و با یک قلم و کاغذ به چاپ زمان ما پانصد جلد کتاب به دردخور به تنهایی بنویسد. آنوقت که کامپیوتر نبود، سیدی نبود، آنوقت که ده هزار کتاب را در یک سیدی نمیریختند که آدم یک دکمه را بزند و هر کتابی را دلش بخواهد، جلو بیاورد. آنوقت باید بلند میشد، کتابهای خطی را از کتابخانه میآوردند، ورق میزدند، روایات پیدا میکردند، مطلب پیدا میکردند. اصلاً پانصد جلد کتاب کار معجزهآمیزی است. شما امشب منزل تشریف بردید، دفترچه آقازاده یا دخترخانم مدرسهای را بگیرید و پنج صفحه چیز بنویسید، میگذارید کنار میگویید مچم افتاد، انگشتم درد گرفت، حوصله ندارم؛ اما آنهایی که وصل هستند، از قدرت خدا نیرو میگیرند، از پاکی خدا نیرو میگیرند، از انرژی نور ملکوتی نیرو میگیرند؛ اصلاً در کتاب زندگیشان، کلمهٔ خستگی، کلمه ناراحتشدن، کلمه به درد نمیخورد، استفاده نمیشود، کلمهٔ «فایدهای ندارد»، وجود ندارد؛ چون آن که وصل به حق است، میبیند همهٔ عالم مفید است، همهٔ نعمتها مفید است و همهٔ وجود خودش هم مفید است، ایشان نقل میکند. چه آدم عاقلی بوده این عرب! حالا برای مدینه بوده، برای چادرنشینها بوده، معلوم نیست! آمد و به پیغمبر اسلام گفت: یارسولالله! من یکدانه سؤال بیشتر ندارم. بارکالله به این سؤالش، چقدر عالی است! یکدانه سؤال، فرمودند: بپرس! چه حوصلهای انبیا در برابر مردم داشتند! بپرس! عرض کرد: سؤالم این است، سعادت در این عالم چیست؟ اینکه هی مردم میگویند سعادت، خوشبختی، این سعادت چیست؟ ببینید چقدر قوی جواب داده! پیغمبر فرمودند: «طول العمر فی طاعة الله»، بمانی و خوب هم بمانی، خیلی هم بمانی، اما تمام ماندنت هزینهٔ اطاعت از خدا بشود، تمام ماندنت! یعنی یک فرماندهی به نام شیطان را انتخاب نکنی و امر او را گوش بدهی! یک فرماندهی مثل هوای نفس را انتخاب نکنی و از او حرف گوش بدهی! حرف یکی را گوش بده، «طول العمر فی طاعة الله». این سعادت است.
یعنی پول سعادت نیست، این صندلی که خیلیها را جهنم برده و دارد میبرد، این سعادت نیست، یعنی شهرت سعادت نیست، یعنی علمِ تنها سعادت نیست، یعنی ریاست سعادت نیست، بلکه سعادت «طول العمر فی طاعة الله»، و چه زندگی خوشی است این «طول العمر فی طاعة الله». حالا یک کسی عمر کمتری دارد، ولی ظرف مسئولیتش را پر کرده و پروردگار عالم عنایت دارد که دیگر لازم نیست بیشتر در این دنیا بماند. قمربنی هاشم 33سال در این دنیا بود، ولی ببینید با ظرف مسئولیتش چهکار کرد! چه کرد! صدیقه کبری حداکثر میگویند 28سال عمرش بوده و حداقل میگویند هجدهسال. البته آن 27-28سال بیشتر قابلقبول است، ولی چطوری 28سال را به یک طهارت همهجانبهٔ موجدار در تمام عالم تبدیل کرد! علیاکبر میگویند حداکثر 25سالش بود، چون در زیارتنامهاش هم دارد سلام به تو و اهلبیتت و معلوم میشود در کربلا زن و بچه داشته است. حداکثر 25سال و حداقل هجدهسال! حالا شما بگویید 25سال. من خودم این روایت را دیدم که امام ششم میفرمایند(امام دارد میگوید! آنهم کتابهای خیلی قوی ما نقل کرده و در این کتابهای پیش پاافتاده نیست). امامصادق میفرمایند: علیاکبر ما از مادر که بهدنیا آمد تا روز عاشورا که شهید شد، بهاندازهٔ یک پلک چشم بههمزدن، یک پلک چقدر زمان میبرد؟ چندصدم ثانیه! پلکِ بالا میخواهد روی پلک پایین بیاید، یک دقیقه که نمیشود، نیم دقیقه که نمیشود، خیلی زمان دوتا پلک بههمخوردن کم است. امامصادق میفرمایند: به اندازهٔ یک پلک بههمزدن، علیاکبر ما جدای از خدا زندگی نکرد و از دایرهٔ توحید بیرون نرفت. یک پلک بههمزدن!
خب میگوید پدرم 67سالش بود، به من گفت: پسرم من همین امشب از اصفهان باید بروم، چون این چندروز، چند شبانهروز که سر قبر پدرم که از اولیای خدا بود، عبادت میکردم، مناجات میکردم، به من یقین دادند که وقتت تمام است، این یک مسئله!
مسئلهٔ دوم، پسرم من عاشق دفنشدن در کنار قبر امیرالمؤمنین هستم، عاشق هستم و دلم نمیخواهد، البته وصیت کردهام که من در نجف دفن بشوم، اما من دلم نمیخواهد اینجا بمیرم که مزاحم شماها و مردم بشوم تا جنازهام را نجف ببرند. من جنازهام را خودم میخواهم نجف ببرم که باری روی دوش کسی نباشد. اینها چقدر بیدار بودند! باری روی دوش کسی نباشم، اینها حرفها و پیامهای زیادی دارد! بله دین میگوید که اگر مؤمنی مُرد، تشییع جنازه بروید؛ اما این حرف، یک حرف بالایی است! نمیخواهم باری بر دوش کسی باشم و چقدر خوب است آدم یک عمری زندگی بکند که نه باری به دوش زن و بچهاش باشد و نه به دوش مردم، نه به دوش دولت، نه به دوش همسایه؛ بلکه به جای باربودن، بار را از روی دوش دیگران هم بردارد؛ یعنی اخلاق دوطرفه: بار نباشم و بار بردارم. خودم سنگینی برای کسی نداشته باشم و اگر کسی بار سنگین مشکلات روی دوشش است، عاشقانه بروم و این بار را از روی دوشش بردارم. همهٔ این ارزشها و پاکیها همین است؛ یعنی در وجود ما همهٔ پاکیها و ارزشها همین حقایق است و میگوید شبانه حرکت کرد و رفت تا به نجف رسید. اوّلین کاری که کرد، به حرم امیرالمؤمنین رفت. فردا صبح هم در کنار قبر شیخجد ماری آمد، ایستاد تا یک قبر بهاندازه بدنش کندند، گفت که این خانهٔ من آماده باشد و چند روز بعد هم ازدنیا رفت، آوردند همانجا دفن کردند.
کسی که از هدایت من پیروی کند، نه ترسی از چیزی دارد و نه غصهای. خیلی حرف است! امشب من سرم درد بگیرد، من را دکتر ببرند، دکتر بگوید من با مریضتان نمیتوانم حرف بزنم، نزدیکترینشان پیش من بیاید. خود همین، من را هولزده میکند. حالا به پسرم بگوید یک تومور مغزی دارد و خوب هم نمیشود و دوماه دیگر هم میمیرد. همین بوی مُردن به مشام من بخورد، غرق در ترس میشوم؛ اما اگر اهل هدایت باشم، به خودم میگویم عمرت دارد تمام میشود و میمیری، هر کاری میخواهی بکنی بکن! هم من خودم نجف میروم که آنجا بمیرم، یعنی آدم از کلمهٔ مرگ نترسد، از قبر نترسد، از برزخ نترسد، از آیندهاش نترسد، غصه هم نداشته باشد. یکبار دیگر، آیهٔ شریفه را بشنوید. قرآن 52 تا اسم دارد که یکی از اسامی قرآن، «نور» است.
«انزلنا الیکم نورا مبینا»، من به شما انسانها نور روشنگر، نه نوری که فقط حولوحوش خودش را روشن میکند، یک نوری که تا اعماق ابدیت را روشن میکند که بتوانید در این نور، هم گذشته را تا ابتدا ببینید و هم آینده را تا ابدیت ببینید، «الا ان فیه» این کلام ملکوتی امیرالمؤمنین راجعبه قرآن است: «الا ان فیه علم ما یأتی و الحدیث عن الماضی»، با قرآن، کل گذشته را ببینید! با قرآن، کل آینده را ببینید! مگر میشود دید؟ بله میشود دید: «لا یمسه الا المطهرون»، آنهایی که پاکی همهجانبه دارند، با قرآن مجید میتوانند ببینند. شما امشب اگر خانه رفتید، نهجالبلاغه دارید، فهرستش را ببینید! امیرالمؤمنین یک خطبهای دارند که در فهرست نهجالبلاغههای با ترجمه و بیترجمه هست. خطبهٔ متقین که امیرالمؤمنین در این خطبه، 110پاکی برای اهل تقوا بیان میکند، 110پاکی که یکیاش چشم پاک آنهاست. میفرمایند: «و هم و الجنة کمن رآها»، اینها در دنیا زندگی میکنند، اما گویا(یعنی این واقعیت دارد؟ امیرالمؤمنین از طرف آنها حرف میزند!) گویا بهشت را دارند میبینند. «و هم فیها منعمون» و حس میکنند در بهشت هستند و دارند از نعمتهای بهشت بهره میبرند. «و هم و النار کمن رآها»، گویا عذاب و آتش را دارند و پشت این پرده میبینند. «و هم فیها معذبون» و دارند حرارت آتش را لمس میکنند. این قرآن!
«انزلنا الیکم نورا مبینا»، کسی که هدایت الهی را قبول بکند، «لا خوف علیهم و لا هم یحزنون»، یک دوتا روایت خیلی زیبا هم برایتان بگویم، چون همهٔ هستی ما در این عالم و در آن عالم، قرآن و اهلبیت است و غیر از قرآن و اهلبیت هرچه داریم، ازبینرفتنی است و ماندنی نیست، اصلاً پوچ است.
نگاه امیرالمؤمنین به مرگ خودش: همین کلمهٔ مرگی که این هفتمیلیارد جمعیت از آن فراری هستند و میترسند، «و الله» این قسم جلاله است. «و الله لابن ابیطالب به»، والله پسر ابوطالب، «لآنس بالموت من الطفل بسدی امه»، انس من، رابطه من با مرگ از رابطه بچهٔ شیرخوارهٔ گرسنه به سینهٔ مادرش قویتر است. «والله لابن ابیطالب آنس بالموت من الطفل باسدی امه». آنوقت میبینید در شب نوزدهم سحر، وقتی فرقش را در محراب میشکافند، اوّلین حرفی که میزند و در برابر مرگ عکسالعمل نشان میدهد، این است: «فزت و رب الکعبه»، به مالک کعبه و به پروردگار کعبه رستگار شدم؛ یعنی من عاشقانه منتظر این ساعت بودم، عاشقانه!
این هدایت خدا خیلی عجیب است! متوکل شبیه هیتلر بود و شبیه این اوباما و شبیه صدام و شبیه این ترامپ، اینها از نظر اخلاقی و فکری و روحی یک رشته هستند. دستور کشتن یک شیعهٔ عالم نابی را به نام ابنسکیت داد. چطوری گفت بکشید؟ علت کشتنش چه بود؟ یک روزی ابنسکیت را به دربار متوکل آورده بودند، متوکل دوتا بچه داشت، دوتا پسر و اینها هم به دربار آمده بودند. متوکل جلوی درباریها به ابنسکیت گفت: من و این دوتا بچهام پیش تو عزیزتر هستیم یا علیبنابیطالب و حسن و حسین؟ خب اینجا اهل هدایت چه جوابی دارند که بدهند؟ اهل هدایت حالیشان میشود که اینجا جای تقیه هست یا جای تقیه نیست! میفهمند و خدا هم فهمشان را قبول دارد، پیغمبر فهمشان را امضا میکند، ائمه امضا میکنند، درست فهمیدند! من و این دوتا جوانم پیش تو محبوبترند یا علیبنابیطالب و حسن و حسین؟
گفت: متوکل! خاک کفِ پای قنبر، غلام علی پیش من بر تو و دوتا بچهات شرف دارند. اصلاً آدم آلوده و نفهم، چرا علی و حسن و حسین را داری با خودت و بچههایت مقایسه میکنی؟ گفت: جلاد بیا! پشت گردنش را خط بینداز و سوراخ کن، بهاندازهای که دستت داخل برود و زبانش را از آن سوراخ بیرون بِکش! ترس دارد؟ خدا که گفته: «ما یأتینکم منی فمن تبع هدای فلا خوف». غصه دارد؟ پروردگار که فرموده: «و لا هم یحزنون». جلاد آمد و نوک خنجر را پشت گردنش گذاشت، خب باید گردن را یک تکه شانه را میشکافت، سوراخ میکرد که دست برود. متوکل به او گفت: حالت چطور است؟ گفت: متوکل هفتادسال است فکر میکنم که آن لحظهای که من میخواهم بمیرم، چطوری باید بمیرم، الآن که فهمیدم دارم فدای علی و حسن و حسین میشوم، زیباترین حال دورهٔ عمرم است. این «لا خوف علیهم و لا هم یحزنون» است.
در سورهٔ فصلت، سهتا آیه است که خیلی عاشقانه است. یکیاش را من بخوانم: «إِنَّ اَلَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اَللّهُ ثُمَّ اِسْتَقامُوا»، این برای دَمِ مُردن است. «تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ اَلْمَلائِكَةُ أَلاّٰ تَخافُوا»، یکبار در هدایت گفت «لا خوف» و این بار دوم است دم مُردن، «وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ اَلَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ» ﴿فصلت، 30﴾، هیچ غصه نخورید و اندوه هم نداشته باشید، ما از طرف خدا آمدهایم که به شما بگوییم داری میآیی، داری میآیی که بهشت بروی، نه غصه و نه ترس!