فارسی
جمعه 07 ارديبهشت 1403 - الجمعة 16 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

گلپایگان مسجد حجت‌الاسلام ربیع‌الثانی 1395 سخنرانی هفتم


معارف اسلامی - شب هفتم (23-10-1395) - ربیع الثانی 1438 - مسجد حجت الاسلام - 6.04 MB -

گلپایگان/ مسجد حجت‌الاسلام/ ربیع‌الثانی/ زمستان 1395هـ.ش. سخنرانی هفتم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

بحثی که داشتم، به‌خاطر وسعت مطالب و گستردگی مسائلش، اگر خداوند توفیقْ رفیق راه کند، باید برای زمان دیگر بماند. امشب مطلب جدیدی را برایتان آماده کردم و آن نکتهٔ مهمی دربارهٔ منطقهٔ یمن است. قبل از اینکه، این نکته را برایتان عرض کنم، لازم است روایتی را از کتاب باعظمت اصول کافی، جلد دوم برایتان از امام‌صادق نقل کنم که بسیار روایت ارزشمند و نابی است.

نوشتن کتاب کافی بیست‌سال طول کشیده و یکی از نزدیک‌ترین کتاب‌ها به عصر امام عسکری است. در غیبت صغری نوشته شده و نویسنده‌اش وجود مبارک کلینی، در بین کل علمای شیعه از جایگاه خاصی برخوردار است. او یک بچه دهاتی بود. دهی که در آنجا به‌دنیا آمد، هست. پایین‌تر از منطقهٔ ری به‌نام ده «کلین» است، ولی ایمان و علم و تقوا و اشتیاق به اینکه بندهٔ پروردگار باشد، او را به این جایگاه رفیع رساند.

بسیاری از بزرگان دین ما با قلم خودشان نوشتند: «لم یرد مثله»، هنوز مانند کتاب کافی دیده نشده است؛ اگر کسی بخواهد خدا را به حقیقت بشناسد، نبوت و ولایت و عقل و ایمان و اخلاق و سیئات اخلاقی را بشناسد و بداند که ائمهٔ ما ازنظر علمی چه معجزهٔ عظیمی داشته‌اند، حداقل از ده جلد کتاب کافی، دو جلدش -کتاب اصول- را باید بخوانند. اصول حدود چهارهزار روایت دارد و من در حدود دوسال با تعطیل‌کردن بسیاری از کارهایم، این کتاب باعظمت را فقط و فقط به یاری خدا، به توفیق خدا، به لطف خدا، یک ترجمهٔ دقیق عالمانهٔ روانِ قابل فهم کرده‌ام که الآن در مرز چاپ‌شدن است. امید دارم چهارپنج‌ماه دیگر، این کتاب در آغوش عاشقان اهل‌بیت و فرهنگ ناب، خالص، پاک و سازندهٔ اهل‌بیت قرار بگیرد.

در این کتاب، راوی به امام‌صادق می‌گوید: یابن‌رسول‌الله! یک تعدادی در این شهر مدینه هستند که از هیچ گناهی روی‌گردان نیستند، رها هستند، ول هستند. گناه پیش می‌آید، با آغوش باز قبول می‌کنند. ما هم که در مکتب شما تربیت شده‌ایم، دلسوز مردم هستیم، خیرخواه مردم هستیم، از باب امربه‌معروف با زبان نرم، با زبان ادب، وقتی با اینها صحبت می‌کنیم که این گناهان را ترک بکنند، جواب می‌دهند: ما شیعهٔ امام‌جعفرصادق هستیم و دلمان هم به او خوش است و قیامت هم دست ما را می‌گیرند و نجاتمان می‌دهند و هیچ‌کس هم جرئت ندارد ما را محاکمه بکند و محکوم بکند و جهنم ببرد.

راوی می‌گوید که وقتی امام‌صادق این را شنیدند، شکل نشستنش را عوض کردند. معلوم شد که خیلی دلگیر شدند، خیلی ناراحت شدند و به من فرمودند: من شیعه را به تو معرفی می‌کنم، هر جا خواستی شیعهٔ واقعی ما را ببینی، اگر این خصلت‌ها را در او دیدی، شیعهٔ ماست. «انما شیعة جعفر»، «انما» هم در آیات قرآن و هم در روایات زیاد است. فارسیِ «انما» این است: یعنی اینکه دارم به تو می‌گویم، غیر از این نیست و مطلب دیگری هم وجود ندارد، همین! «انما شیعة جعفر من عفو بطنه»، شیعهٔ ما اهل‌بیت کسی است که لقمهٔ حرام از دهانش به گلو و معده‌اش پایین نمی‌رود. اصلاً شیعهٔ ما با حرام سروکار ندارد. شیعه یعنی پیرو، شیعه یعنی مأموم امام. شیعهٔ ما در دنیا زندگی می‌کند، حالا یا درآمدش خوب است یا متوسط است یا در یک حد محدودی است، در هیچ‌کدام از این سه حالتْ هوس حرام نمی‌کند.

علت هم دارد، چون شیعه این حقیقت را فهمیده که پروردگار مهربانِ عالَم، او را نیازمند و محتاج به حرام خلق نکرده است. به هیچ عنوان! ما به حرام‌های دیگر هم احتیاج نداریم. ما به زنا احتیاج داریم؟ اگر احتیاج طبیعی و خلقتی باشد و دنبال جنس و کار برطرف‌کنندهٔ احتیاج برویم، آن کار یا آن جنس حلال است. اگر ثابت شود که ما نیازمند به این کار آفریده شده‌ایم و این نیازمندی ما را به مسائل قرآن باید بگوید، خدا ما را نیازمند به حرام، به دزدی، به زنا، به رشوه، به بددیدن، به فحش، به غیبت، به تهمت، به دروغ خلق نکرده است. انبیای خدا که به هیچ حرامی آلوده نبودند، مگر دنیایشان خراب است؟ خیلی هم دنیای خوبی داشتند. ائمه مگر دنیایشان خراب بود؟ خیلی دنیای خوبی داشتند. امام‌صادق را زمان بنی‌عباس گرفتند و زندان انداختند. زندانی برایش غذا آورد، فرمودند: میل ندارم! گفت: غذای آشپزخانه‌مان همین است! فرمودند: یا همین است یا یک چیز دیگر، من نمی‌خواهم! یکی دو ساعت گذشت، آمد و گفت: گرسنه‌تان نیست؟ فرمودند: گرسنه‌ام هست، اما به غذای شما هیچ نیازی ندارم. بعد هم یک پیرزنی دم در زندان آمد، دوتا نان تازه حسابی پخته بود، به مدیر زندان گفت: چه کسانی زندانیِ تو هستند؟ گفت: یک تعدادی هستند که یکی‌شان امام‌صادق است. گفت: به جایی که برنمی‌خورد، این دوتا نان را ببر و به حضرت صادق بده. اصلاً ما محتاج به حرام آفریده نشده‌ایم، به هیچ حرامی!

لذا چون شیعه این را فهمیده، یعنی شیعه آدم با معرفتی است. آن که با اهل‌بیت و قرآن سروکار دارد، در حد خودش خیلی چیزها را می‌فهمد. هرچه را هم نفهمد، هیچ خجالتی نمی‌کشد، می‌رود و می‌پرسد. من گاهی یک روایتی را می‌بینم که یک جایش را نمی‌فهمم، به یک عالم‌تر از خودم تلفن می‌کنم و می‌گویم: آقا این روایت، اینجا معنی‌اش چیست؟ می‌گوید و برای من روشن می‌شود. شیعه دنبال فهم است و یک رشته فهمش همین است که من نیازمند به هیچ گناهی آفریده نشده‌ام؛ پس شیعهٔ ما مال حرام از گلویش پایین نمی‌رود و حرام را نمی‌خورد، حرام را جمع نمی‌کند، دنبال حرام هم نمی‌رود، این یک علامت شیعهٔ ما!

«من عفو بطنه و فرجه»، شیعهٔ ما دنبال ارضای لذت بدن و جنسی خودش به حرام نیست. حالا ازدواج می‌کند یا اگر نشد که ازدواج بکند، خودش را نگه می‌دارد. دیشب هم شنیدید که یوسف هفت‌سال در اوج غریزهٔ جنسی، خودش را نگه داشت. آدم که نمی‌میرد! خدا دربارهٔ زنا در قرآن، یک آیه در سورهٔ اسراء دارد: «لا تقرب الزنا»، نمی‌گوید: «لا تفعلوا»، زنا نکنید! این را نمی‌گوید! می‌گوید: به زنا نزدیک نشوید! نه با خیالتان، نه با چشمتان، نه با دنبال عکس‌دیدن، نه دنبال فیلم‌دیدن. «لاتقربوا»، یعنی مهم‌تر از «لاتفعلوا» است، چرا؟ چون منِ خدا می‌دانم که «انه کان فاحشة»، زنا بسیار زشت است. فاحشه «الف» و «لام» ندارد، نکره است و یک معنی گسترده‌ای می‌دهد. زنا بسیار زشت است. «و ساء سبیلا»، بد راهی است! الآن هم این آیه معلوم شده که یک عامل ایدزگرفتن بسیاری از جوان‌ها، مردها، زن‌ها در کرهٔ زمین زناست و معالجه هم ندارد؛ و یک عامل دو بیماری خطرناک و سخت‌علاج سفلیس و سوزاک، زناست. خب خیلی کار بدی است! خیلی راه بدی است! شیعهٔ ما غریزهٔ پیگیریِ زنا ندارد، تمام!

 هوای مدینه گاهی پنجاه درجه بالا می‌رود. من در پنجاه درجه بالاتر بوده‌ام. یک شب من در خیابان واقعاً داشت نفسم بند می‌آمد، یعنی احتمال دادم می‌میرم. درِ یک مسجدی باز بود، در آن مسجد رفتم. یک مسجد کهنه‌ای بود، ولی کولر گازی خوبی داشت. آنجا نشستم تا نفسم درآمد و بیرون آمدم. سریع رفتم در محلی که بودیم.

هوا بسیار گرم است! سنگ‌ها در بیابان تف‌دیده! پیغمبر دارد با چند نفر می‌آید که یک جوانی پیغمبر اکرم را ندید، پیراهنش را درآورده بود و روی این سنگ‌های داغ غلت می‌زد و درد می‌کشید. بعد هم بلند شد، پیراهنش را پوشید تا برود. پیغمبر فرمودند: صدایش کنید! فرمودند: چه‌‌کار می‌کردی؟ گفت: آقا زن نداریم، وسیلهٔ ازدواج برایمان فراهم نشده، تا غریزه جنسی به من فشار می‌آورد، طبق حرف‌هایی که از شما شنیده‌ام که زنا، کار بالاتر از زنا، کار بین زنا و بالاتر، آدم را جهنمی می‌کند، بیرون مدینه می‌آیم و پیراهنم را درمی‌آورم، روی این ریگ‌ها و رمل‌ها می‌افتم و می‌گویم: این ریگ‌های به این داغی را که من طاقت ندارم، از چه فاصله‌ای خورشید به آن تابیده است؟ این جوان در آن‌وقت نمی‌دانست و من از فاصلهٔ 150میلیون کیلومتری می‌گویم. فاصلهٔ خورشید با زمین 150میلیون کیلومتر است. شعاعش به این سنگ‌ها و ریگ‌ها تابیده و آدم طاقت ندارد که رویش یک غلت بزند! گفت: یا رسول‌الله! دوتا غلت می‌زنم، می‌سوزم و به خودم می‌گویم: بیچاره! اگر زنا کنی و تو را وسط جهنم ببرند، چطوری می‌خواهی طاقت بیاوری؟ ده‌بیست‌روز از شرّ این گرگ راحت هستم و دوباره تا رخ نشان می‌دهد، دوباره اینجا می‌آیم و داغی این ریگ‌ها را به آن می‌چشانم و می‌گویم: خجالت بکش! آرام باش! این دو وصف شیعه من.

سوم، «و عمل لخالقه»، این روایت هم سند دارد و هم در اصول کافی است و هم با آیات قرآن میزان است. سوم، شیعیان ما در این دنیا -خیلی این حرف زیباست- یک‌دانه کارفرما بیشتر ندارند که برای آن کار می‌کنند و آن کارفرمایشان هم پروردگار است. «عمل لخالقه»، برای سازنده‌شان عملگی می‌کنند. نه عملهٔ زنشان هستند، نه عملهٔ بچه‌شان هستند، نه عملهٔ رفیقشان هستند، نه عملهٔ این و آن هستند، نه عملهٔ دولت هستند، نه عملهٔ صندلی‌دار هستند، نه عملهٔ وزیر و وکیل و استاندار و فرماندار و شهردار هستند، فقط عملهٔ یک کارفرما هستند، خدا!

کارشان میزان است؛ اگر لله است و دستور در کنار کار است، انجام می‌دهند و اگر لله نیست، دستور هم در کنارشان نیست، گوششان به صدای فلک هم بدهکار نیست. اصلاً!یک کارفرما دارند که خداست. یک‌دانه امید هم در دل شیعیان ما بیشتر نیست و آن هم امید به پاداش این کارفرماست. می‌گویند پنجاه‌شصت‌سال برایش عملگی کرده‌ایم، او ابداً کار ما را ضایع و بی‌مزد نمی‌گذارد، واقعاً هم همین‌طور است.

«رجا ثوابا»، ابوذر در بیابان ربذه داشت در گرسنگی و تشنگی می‌مُرد، دخترش را صدا زد و هیچ‌کس دیگر هم نبود. به او گفت: دخترم، من دارم از تشنگی و گرسنگی می‌میرم؛ یک گشتی بزن و ببین علفی، پوست خشکی، چیزی که بشود خورد، پیدا می‌کنی؟ رفت و آمد، گفت: بابا پیدا نمی‌شود! گفت: بابا، من می‌میرم و این لحظه‌ای است که پیغمبر به من خبر داده، تو ناراحت نباش! جنازهٔ من را اینجا بگذار و سر جاده برو. یک کاروانی از مکه می‌آید که مدینه برود. آنجا من یک‌مشت رفیق در کاروان دارم. برو و بگو: ابوذر مرده، بیایند من را دفن کنند! ولی دخترم چون ما تربیت‌شدهٔ پیغمبر هستیم و زحمت هیچ‌کس را مفت خود نمی‌دانیم. من دو سه‌تا چهار‌تا گوسفند در مدینه دارم، با این کاروان به مدینه برو و آن که من را غسل می‌دهد، کفنم می‌کند، دفنم می‌کند، حق‌الزحمه‌اش یک‌دانه از گوسفندها را به او بده. بندهٔ پروردگار، کار دیگران را مفت خودش نمی‌داند! آن‌وقت خدا پنجاه‌سال کار ما را مفت خودش می‌داند و روز قیامت بگوید برو گمشو؟ نه! چون خدا پاداش می‌دهد، شیعهٔ ما امید به او دارد.

 «و خاف عقابه»، شیعهٔ ما اصلاً ترس از چیزی و کسی جز کیفر خدا ندارد. هیچ ترسی ندارد. ما زندان که بودیم، یکبار آن هم‌اتاقی من که اوایل انقلاب وزیر کشور شد، به من گفت: رئیس زندان می‌خواهد دیدن اتاق‌ها بیاید. گرگی بود! واقعاً گرگی بود! گفتم: خب، چه‌کار کنیم که دیدن می‌آید؟ گفت: این خیلی خطرناک است و آدم را به کمترین چیزی دم تیغ ‌می‌دهد. در را باز کردند، باید جلوی پایش بلند شویم! گفتم: من بلند نمی‌شوم. گفت: خطرناک است! گفتم: اگر بلند نشوم، می‌گیرند و زندانم می‌کنند؟ خب الآن در زندان هستم؛ اگر من بلند نشوم، بنا باشد من را جریمهٔ کمی بکند، جریمه‌اش این است که من را زندان بیندازد، خب من که در زندان هستم! من بلند نمی‌شوم! این گرگ آمد و در را باز کرد. دو سه‌تا از هم اتاقی‌ها بلند شدند، باادب ایستادند و من هم گوشهٔ اتاق نشستم و در خودم بودم. یک‌مرتبه گفت: هو! من سرم را بلند کردم، چیه؟ گفت: بیا جلو ببینم! بلند شدم و جلو آمدم. دیدم که اینها رنگشان پرید و خیلی ناراحت شدند. گفت: برای چه تو را زندان آورده‌اند؟ گفتم: دوتا جرم، نمی‌خواهم تفهیم اتهام به من بکنی و من خودم دوتا جرمم را می‌دانم: یکی بیان قرآن برای مردم و یکی بیان نهج‌البلاغه برای مردم. من هیچ جرم دیگری ندارم. به مأمورش گفت: در اتاق من بیاور! این هم‌اتاقی‌های من هم سر تکان دادند و گفتند: رفتی! در اتاق آمدیم، با یک تکبری هم روی صندلی نشسته بود، گفت: ملاقاتت آمده‌اند؟ گفتم: نه! به کسی ملاقات نمی‌دهید. گفت: زن و بچه داری؟ گفتم: دارم. گفت: ملاقات می‌خواهی؟ گفتم: نه! به مأمورش گفت: لباس‌هایش را به او بده، بیرون زندان برو و چشم‌هایش را ببند و در یک خیابان تهران پیاده‌اش کن و بیا، همین! من و شمایی که خدا داریم، من و شمایی که یار داریم، من و شمایی که تکیه‌گاه به این خوبی داریم، از چه بترسیم؟

بعد فرمودند: این شیعهٔ ما! اما آنهایی که در مدینه دیده‌اید و به هر گناهی آلوده هستند و نصیحتشان کرده‌اید و گفته‌اند که ما شیعه هستیم و چشم امیدمان به امام‌صادق در قیامت است، کسی جرئت ندارد به ما نگاه بکند. «کذبوا»، دروغ گفتند که ما شیعه هستیم! «والله لیسوا بموالنا»، ما در شیعیانمان چنین کسانی را نداریم، با قسم جلاله! این شیعه است!

از زمان پیغمبر تا زمان‌های دور، منطقهٔ یمن چنین شیعیانی پیدا کرد. فاصلهٔ یمن با مدینه خیلی بود. من الآن ازنظر کیلومتری نمی‌دانم چقدر است؟ بیش از هزار کیلومتر است؟ بله بیشتر است! این شیعیانی که در یمن با این فاصله ساخته شدند، معلمشان چه کسی بوده است؟ امیرالمؤمنین! چه کسی علی را به یمن فرستاد؟ پیغمبر! وقتی امیرالمؤمنین به یمن رفت، چند سالش بود؟ 24سالش بود. چه مردمی در کنار منبر امیرالمؤمنین و تعلیمات حضرت مولی الموحدین تربیت شدند که این تربیت‌شدگان جوان، یک تعدادی‌شان بعداً اینها شدند که چندتایشان را من می‌گویم:

مالک‌اشتر نخعی، این یک شیعهٔ یمنی بود. یک کلمه دربارهٔ ایشان من می‌گویم: وقتی خبر شهادتش به امیرالمؤمنین رسید، جمعیت در مسجد کوفه جمع شدند، بالای منبر رفتند و در بالای منبر به مردم فرمودند: تا قیامت زنی را خبر ندارم که مانند مالک را به‌دنیا بیاورد. ببینید وزن را که چقدر است! این شیعه.

یکی از شیعیان یمن، عابس‌بن‌ابی‌شبیب شاکری است که از نخبه‌های ردهٔ اول اصحاب ابی‌عبدالله در روز عاشورا بود و با سنگ‌باران و تیرباران کشته شد. یکی دیگر از چهره‌های برجستهٔ شیعیان یمن، اویس بود که از شهدای جنگ صفین است. پیغمبر را هم ندید! مدینه آمد، پیغمبر سفر بود. آنجا در خانه گفت: مادر من، نصف روز به من اجازهٔ بودن در شهر را داده و رفت. پیغمبر دو سه روز بعد که از سفر برگشتند، رویشان را در خانه به یمن کردند و فرمودند: «اشم رائحة الرحمان من طرف الیمن»، بوی خدا از یمن می‌آید! این یک شیعه، و یکی از شیعیان ناب تربیت‌شدهٔ یمن، کمیل‌بن‌زیاد نخعی است که در سن نودسالگی، حجاج به جرم عشق امیرالمؤمنین، سرش را از بدن جدا کرد و تکان هم نخورد!

گفت: از علی دست بردار، تو را نمی‌کُشَم. گفت: می‌مانم که من را بِکُشی! من همهٔ وجودم علی است، من اصلاً امکان ندارد از علی جدا بشوم و هیچ‌چیزی نمی‌تواند من را از علی جدا کند.

اوّلین‌باری که کمیل شنیده شده، دعا به‌وسیلهٔ همین کمیل است. این‌جور هم نقل می‌کند و این در کتابخانهٔ آستان قدس هم هست. می‌گوید: شب جمعه بود، من هم هیچ خبری نداشتم که امشب علی می‌خواهد چه‌کار بکند. دیدم در تاریکی مطلق، یعنی یک‌دانه شمع هم روشن نبود. مولای من! این کمیل‌خواندن است، کمیل‌هایی که من می‌خوانم، بازی پول است و نه کمیل. گفت: مولای من! در تاریکی مطلق صورتش را روی خاک گذاشت و به حال سجده، تا آخر دعا در سجده بود، ناله زد، گریه کرد، خاک زیر صورتش گِل شد. تمام که شد، سرش را بلند کرد. من هم به خودم اجازه ندادم که بروم به او چیزی بگویم؛ اما صبح مثلاً حدود هفت و هشت و نه و ده، محضر امیرالمؤمنین رفتم و گفتم: آقا این دعایی که دیشب خواندید، می‌شود بگویید تا من بنویسم؟ فرمودند: بله، برو قلم و کاغذ بیاور! آمدم، بغل دستشان نشستم، کلمه‌به‌کلمه و شمرده گفت و من هم نوشتم؛ چون این آقا باعث پخش این دعا شد، دعا در مردم و در شیعه به‌نام ایشان معروف شد. دعا دعای امیرالمؤمنین است، ولی دیگر به دعای کمیل شهرت پیدا کرد. وقتی که حضرت کلمه به کلمه گفت و من نوشتم. تمام که شد، به من فرمودند: کمیل! این دعا را شب پانزدهم شعبان بخوان، چون شب پانزدهم شعبان بوی قدر می‌دهد. نتوانستی، شب جمعه بخوان. کمیل این دعا را هر شب جمعه بخوان؛ اگر نشد، سالی یک‌بار شب جمعه بخوان؛ اگر نشد، در مدت عمرت یکبار این دعا را بخوان و بمیر و با این دعا آن طرف برو! این دعا را ترک نکن!

کمیل! این دعا چهارتا خاصیت دارد. حالا یکی دوتا را من با چشم خودم دیدم. داستان این دعا در دورهٔ عمر خود من داستان بسیار عجیبی است و من عجایب این دعا و دیده‌هایم را خیلی نقل نکرده‌ام، ولی این دعا را هزار صفحه شرح زده‌ام و هشت‌نه‌بار هم چاپ شده است. کمیل! این دعا چهارتا خاصیت دارد: یک، «تغفر»، آنچه گناه بین خودت و خدا داری، اگر این دعا را بخوانی، تمام که بشود، از جا بلند نشده‌ای، خدا آن گناهان را می‌بخشد. گناهان بین خودت و خدا، نه اینکه حالا صدمیلیون مال مردم و مال یتیم را خوردم، با دعای کمیل پاک شود، نه! شیعه هم که اهل این حرف‌ها نیست! حرام‌خور نیست! شیعه اگر گناهانی داشته باشد، یک گناهان مختصری است. کمیل! این‌قدر قدرت دارد که گناه را پاک بکند. «تغفر و تنصر»، کمیل! خدا با این دعا تو را یاری می‌کند و در مشکلات، در سختی‌ها کمکت می‌دهد تا مشکل حل بشود. «وترحم»، کمیل! با این دعا مورد رحمت خدا قرار می‌گیری. چهارم «وترزق». «تغفر، تنصر، ترحم، ترزق»! در یک شهر بزرگی که مرکز استان است، تابستان بود و آن‌وقت هم من درحال جوانی بودم و نفس داشتم، حال داشتم، یک کمی آدم بودم؛ بعد که حالا خراب شدیم و پیِ کارش رفت، مگر خدا یک لطفی بکند و فقط دمِ مُردنْ یک خط قرمز روی پرونده‌مان بکشد و ندیده بگیرد و ببرد؛ اگر بخواهد به محاسبه بکشاند که ما باید آماده باشیم تا ما را به جهنم ببرد و صدایمان هم درنیاید. این را راست می‌گویم، چون منبر پیغمبر است. یک زمانی یک حالی داشتیم و یک‌ذره بوی آدم‌بودن می‌دادیم، حالا که هیچ!

اعلام شده بود که شب جمعه در آن مسجد دعای کمیل خوانده می‌شود. مسجد حدود هشت‌هزار متر و ساخت زمان قاجاریه بود. من از درِ پایین مسجد که وارد شدم، دیدم جمعیت جا نیست! شبستان‌ها هم جا نیست! در دالانی که منتهی به خیابان می‌شود، جا نیست! گفتند: خیابان هم جمعیت نشسته و راه بند است. یک خانمی جلوی من را کنار جمعیت گرفت، می‌خواست با من حرف بزند، اما نتوانست و زار زار گریه کرد. من مجبور شدم سرپا بایستم تا گریه‌اش تمام شود. یک مقدار گریه‌اش که تخفیف پیدا کرد، گفت: هشت‌سال است عروسی کرده‌ام، نه عیب در من هست و نه در شوهرم، بچه‌دار نشدم و زندگی‌مان تلخ شده است. هر دکتر متخصصی را می‌گویید، تهران یزد شیراز رفته‌ایم، اما می‌گویند عیبی ندارید. بچه‌دار نمی‌شوم، چه‌کار بکنم؟ گفتم: من که دکتر نیستم، ولی این دعایی را که می‌خواهم بخوانم، امیرالمؤمنین یک خاصیت این دعا را که به کمیل گفته، گفته «ترزق» و بچه هم روزی خداست. من دارم می‌روم، چراغ‌ها را هم کل خاموش می‌کنند، خودت می‌دانی و این کلیدی که علی دستت داده، رفت.

یکسال گذشت و من باز در آن شهر ده شب منبر داشتم. دههٔ اول صفر در تابستان! به کل هم جریان پارسال را فراموش کرده بودم. از همان درِ پایین مسجد داخل آمدم، دیدم یک خانمی جلویم را گرفت و سلام کرد، گفت: خانم پارسالی هستم که زندگی‌ام تلخ بود و به خودم و شوهرم خیلی سخت می‌گذشت و عاشق بچه‌دارشدن بودیم. شما گفتی سراغ کمیل علی برو، رفتم. فقط آمدم به تو بگویم که هفت‌ماهه حامله هستم، خداحافظ! دعا کلید است؛ اما اگر دعا باشد! اگر بازی نباشد! اگر عادت نباشد!

 


0% ( نفر 0 )
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
کلیپ های منتخب این سخنرانی
سخنرانی های مرتبط
پربازدیدترین سخنرانی ها
سخنرانی هفتم گلپایگان مسجد حجت‌الاسلام ربیع‌الثانی 1395 گلپایگان مسجد حجت‌الاسلام ربیع‌الثانی 1395 سخنرانی هفتم

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^