حمد، ستايش نمودن در برابر صفات نيك اختيارى است. مدح، ستودن در برابر صفات نيك اختيارى و غير اختيارى است. شكر، سپاس در برابر نعمتهايى است كه از منعم به ما رسيده باشد.
با توجه به فرقى كه بين حمد و مدح و شكر است و با عنايت به الف و لامى كه متّصل به كلمه حمد است، به اين معنا واقف مىگرديم كه تمام ستايشها مخصوص به آن وجود مقدّسى است كه با اراده و اختيار، خالق تمام موجودات و زيبا آفرين و رشد دهنده تمام عناصر هستى و هدايت كننده آنان به مطلوب و مقصود است و هر جا نسبت به هر كسى به خاطر ذات يا صفات يا افعال نيك اختياريش ستايش واقع شود، برگشت آن ستايش به حضرت حقّ است، چرا كه هر ذات نيكى و هر صفت زيبايى و هر فعل جميلى قطرهاى از آن بحر و جلوهاى از آن منبع و نور پرفروغى از آن كانون است.
در حقيقت با گفتن
امام صادق (عليه السلام) مىفرمايد:
اين جمله را جناب حق جهت ستايش آوردن بندگان به پيشگاهش به بندگان تعليم داده تا در حد خود از عهده حمد حضرتش با توجه به مفهوم جمله و اين كه همه موجوديت خود را بدرقه معناى آن كنند برآيند و اگر اين تعليم در كار نبود تمام زبانها از ستايش او لال بود!
فيض آن شوريده مست و آن باده نوش جام الست مىگويد:
شدم آگه ز راه، الحمدللّه
كه عشقم شد پناه، الحمدللّه
رهى كارد مرا تا درگه او
به من بنمود إله، الحمدللّه
سحاب رحمتش بر من بباريد
ز دل شستم گناه، الحمدللّه
به يكدم كهرباى عشق بربود
دل و جان را چوكاه، الحمدللّه
رسن آمد به بالا، يوسف جان
برون آمد ز چاه، الحمدللّه
امّا حمد قولى، ثناى لسانى است بدانچه حقّ سبحانه و تعالى بر زبان انبيا، خود را بدان محمدت فرمود.
امّا فعلى، اتيان اعمالى بدنى است ازطاعات و عبادات و خيرات و مبرّات، از براى ابتغاى وجه احد قديم، توجّه بدان جناب كريم، نه از براى طلب حظوظ نفس و مرضات او.
امّا حالى كه به حسب قلب و روح است، عبارت است از اتّصاف به كمالات علميّه و عمليّه و تخلّق به اخلاق الهيّه. و در حقيقت همه اين محامد، ستايش حقّ است نفس خود را در مقام تفصيلى كه مسمّى به مظاهر است، از رويى كه مظاهر غير ظاهر نيست.
امّا حمد او ذات خود را در مقام جمعى الهى از روى قول، تعريفات اوست نفس خود را به صفات كماليّه كه كتب منزّله و صحف منشّره او بدان ناطق است.
امّا از روى فعل، اظهار كمالات جماليّه و جلاليّه است از غيب به شهادت و از باطن به ظاهر و از علم به يقين، در محالّ صفات و مجالى ولايات اسما به حسب تعيّنات.
مثلًا وجود حضرت ختمى مرتبت كه داراى مقام جمع الجمعى است و آنچه خوبان همه دارند او تنها دارد، حمد فعلى حقّ است مرخود را، چنانچه عارف نامدار داود بن محمود قيصرى مىگويد:
«از آن جا كه اين حقيقت جمعيّه الهيّه، كاملترين نوع انسان كمالى است و در نوع انسان، كاملتر از حضرت ختمى مقام وجود ندارد؛ داراى مقام فرديّت مطلقه و به اعتبار وجود جمعى كمالى، در نوع خود متفرّد است؛ از خواصّ فرديّت مطلقه احاطه به جميع مراتب و درجات است از مقام تعيّن اوّل تا آخرين درجه نزول و عالم شهادت مطلقه.
در مقام احديّت واسطه است جهت ظهور حقايق و معانى غيبىِ مستجنّ در ذات، به وجود تفصيلى در مرتبه واحديّت و إعطاءُ كلِّ ذِى حَقٍّ حَقَّه، به حسب ظهور اسماى الهى و صور اسمائيّه و اعيان ثابته و استعدادات و لوازم اعيان به فيض اقدس؛ كه همين فيض اقدس اوّلين جلوه و ظهور حقيقت محمّديّه است؛ و قابليّت او به حسب عين ثابت، اتمّ قابليات است و داعيان كافّه ممكنات به منزله ابعاض و اجزا و ذرارى عين كلّى او هستند چون عين ثابت او صورت اسم اللَّه ذاتى است.
اين حقيقت به اعتبار نشئات روحانيّت نبىّ مبعوث است بر كافّه ارواح انبيا و اوليا و به اعتبار نشئات عنصرى و مادّى و ظهور در عالم شهادت، داراى مقام ختميّت نبوّت است و بعد از غروب شمس نبوّت ظهور در مشكات اولياى محمّديّين مىنمايد و مقام ولايت او به ظهور مهدى به حدّ اعلاى از كمال مىرسد كه حضرت صادق (عليه السلام) فرمود:
و به حسب علم عِنايى حقّ كه مقتضى رسيدن هر فردى از افراد انسان است به كمال لايق خود و لزوم تجلّى حقّ به اسم عدل و تجلّى حقّ در مشكات ختم ولايت با تمام اسما و صفات خود و ظهور تفصيلى اسماى صفات در مظاهر خلقيّه در عالم شهادت؛ دولت اسماى حاكم بر مظاهر اوليا تا قيام قيامت انقطاع نمىپذيرد.
امّا حمد از روى حال، عبارت از تجلّيات اوست هم در ذات خويش به فيض
اقدس اوّلى و ظهور نور ازلى پس در جمع و تفصيل.
و بى هيچ شبهه و ريب، بعد از حمد حضرت عالم الشهادة و الغيب مر ذات خود را به ذات خويش، آن حضرت را هيچ حمدى سزاوارتر از حمد انسان كامل مكمّل كه متمكّن مقام خلافت عظمى باشد نيست، چه اين حمد همان ثناى حقّ است مرذات خود را، ازآن وجه كه انسان كامل آينه جمال نماى آن حضرت است.
فخر رازى در توضيح
توضيح اين روايت عالى اين است كه: وقتى خداوند نعمتى عنايت مىكند اين نعمت، نعمتى غير عادى از جانب او نيست، نعمتى است كه كرم و لطف و عنايت او اقتضا كرده، مانند سير كردن گرسنه، پوشاندن برهنه، سيراب كردن تشنه و ساير نعمتها كه در ارتباط با آقايى او نسبت به بندگان است و جميع اين عنايتها از نظر كمّى و زمانى محدود در چهار چوب نهايت است.
ولى زمانى كه عبد مىگويد:
اما آن محامدى كه ابدالآباد و دهر الداهرين خواهد بود و نهايتى برايش
متصوّر نيست، آن نيز در مفهوم
در اين جا نكته ظريف ديگرى هست و آن اين است كه: نعمتهاى جناب او
در دنيا متناهى است و حقيقت و مفهوم
فخر رازى، در «تفسيرش» مىگويد:
به سرىّ سَقَطى گفتند: وجوب بردن طاعت به پيشگاه حضرت ربّ چگونه و به چه كيفيّت است؟ پاسخ داد: سى سال است به خاطر يك «الحمد للّه» نابجا در استغفار و توبهام!!
گفتند: چگونه؟ گفت: حريقى در بغداد اتّفاق افتاد، مغازهها و خانهها
سوخت؛ به من خبر رسيد كه مغازهام از افتادن در كام آتش در امان مانده؛ به شنيدن
اين واقعه، گفتم:
حمد حضرت دوست انجام فعلى است كه آن فعل دلالت بر عظمت منعم داشته باشد، به عنوان اين كه منعم است. و اين فعل يا قلبى است، يا زبانى، يا حركات صحيح اعضاى رئيسه بدن كه عبارت از چشم و گوش و زبان و دست و پا و شكم و شهوت است.
نظر مطابق خواسته حقّ، شنيدن صحيح، گفتار ايمانى و قول حقّ، انجام كار خير با دست، قدم برداشتن براى خدا، حفظ عفّت شكم و شهوت وامثال اين برنامهها، حركات الهى اعضاى جسمى است.
فعل قلب به اين است كه قلب، به حقيقت و بر اساس معرفت كه از راه نظر به آثار و مطالعه علوم به دست مىآيد، ايمان و اطمينان به اين داشته باشد كه وجود مقدّس صاحب نعمت داراى جميع صفات كمال و جمال و جلال است. و البتّه طىّ اين مرحله همراه با مقدّمات و كوششهاى جانانه و عاشقانه است كه رسيدن به مقام ايمان و اطمينان، در گرو رياضت عظيم و افعال و اعمال بزرگ و طىّ طريق علم و پوييدن راه دانش و بينش است.
فعل زبان به اين است كه انسان آن حالت عالى قلب و بصيرت و دانايى دل
را با كلماتى اظهار كند كه آن كلمات دلالت بر اين داشته باشد كه ذات منعم، مستجمع
جميع صفات كماليّه است؛ و كلمه
فعل اعضا و جوارح به اين است كه هماهنگ با خواستههاى حضرت محبوب انجام بگيرد، تا در حقيقت نمايشگر اسما و صفات آن جناب باشد و نشان دهنده اين واقعيّت كه صاحب خلقت و مولاى نعمت داراى جميع اوصاف كمال است.
چون اين سه مرحله را طى كردى در حدّ خودت به حمد و ستايش جناب محبوب اقدام كردهاى و حضرت او را در عين اين كه نعمتهاى مادّى و معنويش از شماره بيرون است، ستايش نمودهاى.
سنايى غزنوى در اين زمينه به پيشگاه حضرت حقّ عرضه مىدارد:
اى در دل مشتاقان از عشق تو بستانها
وز حجّت بيچونى در صنع تو برهانها
در ذات لطيف تو حيران شده فكرتها
بر علم قديم تو پيدا شده پنهانها
در بحر كمال تو ناقص شده كاملها
در عين قبول تو كامل شده نقصانها
در سينه هر معنى بفروخته آتشها
بر ديده هر دعوا بر دوخته پيكانها
ما غرقه عصيانيم بخشنده تويى يارب
از عفو نهى تاجى بر تارك عصيانها
بسيار گنه كرديم آن بود قضاى ما
شايد كه به ما بخشى از روى كرم آنها
كى نام كهن گردد مجدود
نو نو چو مىآرايد در وصف تو ديوانها
در هر صورت براى تمام بندگان، جميع مقتضيات حمد موجود و كليّه موانع مفقود است و هيچ عذرى براى كسى كه زبان و قلب و عملش از حمد حضرت حق بسته است يا وجود ندارد.
وجود مقدّس پرودگار با توجّه دادن عقل انسان به ما فى السّماوات والأرض، خود را از هر عيب و نقصى منزّه نشان مىدهد و آدمى را متوجّه مىنمايد كه حضرت او ملك و قدّوس و عزيز و حكيم است.
آرى، قرآن مجيد مىخواهد بگويد كمال و جمال او را از زبان آثار و نشانههايش بشنويد كه زبانِ آثار و نشانهها خيلى گوياتر و روشنتر از زبانِ خبر است.
اگر هزار نفر بگويند در فلان محل آتش است و يك ديوانه بگويد نيست، بر اثر گفتار آن ديوانه در باور انسان ايجاد اختلال مىشود، ولى اگر يك نفر دودى را كه آيه و علامت آتش است ببيند و هزاران نفر به او بگويند دراين محلّى كه دود مىبينى از آتش خبرى نيست در باورش هيچ اختلالى ايجاد نمىشود كه اثر در همه جا و در همه حال معرّف مؤثّر است. به همين منوال تمام آثار، چه سماوى چه ارضى و چه نفسى كه تعدادشان از شماره بيرون است نشانههايى از آن وجود عزيز و آن ذات مقدّس و حكيم است، همان عزيز و حكيمى كه برترين و بهترين و با فضيلتترين خلق خود، حضرت محّمد (صلى الله عليه و آله) را براى تلاوت آيات و تزكيه نفوس و تعليم كتاب و حكمت فرستاد، تا با تلاوت آيات كمال و جلال و جمالش در ديده قلب انسان ظهور كند و با توجّه به اوصاف و اسمايش از طريق زحمات پيامبر، در نفس، حالت تزكيه آشكار گردد، كه:
و با ياد گرفتن كتاب، به دستورهاى حقّ وحلال و حرام او آشنا شده، آنگاه زمينه حكمت نظرى و عملى فراهم آيد و پس از طّى اين مراحل عالى رشد و كمال و به دست آوردن معرفت بتواند در مقام حمد و ستايش واقعى نه لفظىِ تنها برآيد كه حمد حقيقى جز با كمال مسلمانى و بصيرت و بينش و حقيقت و آگاهى و ايمان و عشق و عمل و اخلاق، براى احدى ميسّر نيست.
اهل معرفت و آنان كه در سايه چراغ علم و دانايى در راه رياضت و مجاهدت و كوشش و عمل هستند با زبان جان به محضر حضرتش عرضه مىدارند:
از تو دل بر نكنم تا دل و جانم باشد
مىبرم جور تو تا وسع و توانم باشد
گرنوازى چه سعادت به از اين خواهم يافت
وركُشى زار چه دولت به از آنم باشد
چون مرا عشق تو از هر دو جهان باز استد
چه غم از سرزنش هركه جهانم باشد
تيغ قهر ار توزنى قوّت روحم گردد
جام زهر ار تو دهى قوت روانم باشد
در قيامت چو سر از خاك لحد بردارم
گرد سوداى تو بر دامن جانم باشد
گر تو را خاطر ما نيست خيالت بفرست
تا شبى محرم اسرار نهانم باشد
هر كسى را ز لبت خشك تمنّايى هست
من خود آن بخت ندارم كه زبانم باشد
جان برافشانم اگر سعدى خويشم خوانى
سر اين دارم اگر دولت آنم باشد
مولاى عارفان، سرور عاشقان، اميرمؤمنان (عليه السلام) درباب حمد مطالبى بس گران، ومسائلى بسيار عالى و گفتههايى اعجابانگيز دارد كه به جملاتى از آن اشاره مىكنيم:
از تحميدات امام صادق (عليه السلام) است:
امام صادق (عليه السلام) از پدر بزرگوارش حكايت مىكند:
پيامبرى از پيامبران، به پيشگاه مقدّس حقّ عرضه داشت:
امام سجّاد حضرت علىّ بن الحسين (عليه السلام) فرمود:
رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود:
در مطالب گذشته بر اين حقيقت پافشارى شد كه: حمد به معناى واقعى،
قلبى و لسانى و جوارحى است، يعنى تصديق قلب به حضرت منعم و اظهار حمد به زبان با
لفظ
سنان بن طريف مىگويد:
امام صادق (عليه السلام) از حضرت باقر (عليه السلام) از جابر بن عبداللّه حكايت مىكند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) فرمود:
خداوند در قرآن مجيد در هفده آيه، وجود مقدّس خود را حميد خوانده است:
بقره
و در هفده مرحله كلمه الحمدُ للّه را ذكر كرده:
أنعام
و در شش آيه جمله شريفه
فاتحه (2)، أنعام (45)، يونس (10)، صافّات (182)، زمر (75)، غافر (65).
توضيح هر يك از آيات بالا از نظر تفسيرى و عرفانى و فلسفى احتياج به داستانى مفصّل و حكايتى بس عجيب دارد كه از عهده فقير و مستمند و محتاج و نيازمند و جاهلى دردمند چون من ساخته نيست؛ دراين زمينه لازم است به كتب مربوطه مراجعه كنيد و از انوار اين آيات كريمه باطن خود را آراسته نموده، به طىّ منازل عرفان و مقامات عشق نايل شويد.
به قول عارف شيراز، شيخ مصلح الدين سعدى:
من بى مايه كه باشم كه خريدار تو باشم
حيف باشد كه تو يار من و من يار تو باشم
تو مگر سايه لطفى به سر وقت من آرى
كه من آن مايه ندارم كه به مقدار تو باشم
خويشتن بر تو نبندم كه من از خود نپسندم
كه تو هرگز گل من باشى و من خار تو باشم
هرگز انديشه نكردم كه كمندت به من افتد
كه من آن وقع ندارم كه گرفتار تو باشم
نه در اين عالم دنيا كه در آن عالم عقبى
همچنان بر سر آنم كه وفادار تو باشم
خاك بادا تن سعدى اگرش مىنپسندى
كه نشايد كه تو فخر من و من عار تو باشم
تفسير «كشف الأسرار» در جلد اوّل در نوبت سوّم ترجمه حمد گويد:
الحمد للّه: ستايش خداى مهربان، كردگار روزى رسان، يكتا در نام و نشان، خداوندى كه ناجسته يابند و نادريافته شناسند و ناديده دوست دارند، قادر است بى احتيال، قيّوم است بى گشتن حال، در ملك ايمن از زوال، در ذات و نَعت متعال، لم يزل و لا يزال، موصوف به وصف جلال و نعت جمال، عجز بندگان ديد در شناختن قدر خود و دانست كه اگر چند كوشند نرسند و هر چه بپويند نشناسند و عزّت قرآن به عجز ايشان گواهى داد:
به كمال تعزّز و جلال و تقدّس، ايشان را نيابت داشت و خود را ثنا گفت
و ستايش خود، ايشان را درآموخت و به آن دستوى داد، ورنه كه يارستى به خواب اندر
بديدن اگر نه خود گفتى خود را كه
تو را كه داند كه تو را تو دانى، تو را نداند كس، تو را تو دانى بس، اى سزاوار ثناى خويش، واى شكر كننده عطاى خويش؛ كريما! گرفتار آن دردم كه تو درمان آنى، بنده آن ثنايم كه تو سزاى آنى، من در تو چه دانم تو دانى، تو آنى كه گفتى كه من آنم- آنى.
بدان كه حمد بر دو وجه است:
يكى بر ديدار نعمت، ديگر بر ديدار منعم. آنچه بر ديدار نعمت است: از وى آزادى كردن و نعمت وى به طاعت وى به كار بردن و شكر وى را ميان در بستن، تا امروز در نعمت بيفزايد و فردا به بهشت رساند، به قول رسول اللَّه (صلىاللهعليهوآله):
اين عاقبت آن كس كه حمد وى بر ديدار نعمت بود.
امّا آن كس كه حمد وى بر ديدار منعم بود به زبان حال گويد:
صنما! ما نه به ديدار جهان آمدهايم.
اين جوانمرد را شراب شوق دادند و با شرم هام ديدار كردند تا از خود فانى شد، يكى شنيد و يكى ديد، به يكى رسيد؛ چه شنيد و چه ديد و به چه رسيد؟
ذكر حقّ شنيد، چراغ آشنايى ديد و با روز نخستين رسيد، اجابت لطف شنيد، توقيع دوستى بديد و به دوستى لم يزل رسيد.
اين جوانمرد، اوّل نشانى يافت بى دل شد، پس بار يافت همه دل شد، پس
دوست ديد و در سرِ دل شد، دو گيتى در سر دوستى شد و دوستى در سر دوست.
فيض، چه زيبا سروده است:
نشود كام بر دل ما رام
پس به ناكام بگذريم از كام
چون كه آرام مىبرند آخر
ما نگيريم از نخست آرام
عيش بى غشّ به كام دل چون نيست
ما بسازيم با بلا ناكام
آن كه را نيست پختگى روزى
گر بسوزد كه ماند آخر خام
جاهلان نامها بر آورده
عاقلان كرده خويش را گمنام
عاقلان را چه كار با نام است
چكند جاهل ار ندارد نام
كورى چشم جاهلان ساقى!
باده جهل سوز ده دوسه جام
تا چو سر خوش شويم از آن باده
بر سر خود نهيم اوّل گام
بگذريم از سر هوا و هوس
عيش بر خويشتن كنيم حرام
آن وجود مباركى كه اول است، بىآن كه كه اوّلى پيش از او باشد و آخر است، بىآن كه آخرى پس از او باشد.
لفظ اوّل و آخر در اين دعاى عظيم كه همچون دريايى موّاج است، از قرآن مجيد گرفته شده است.
قرآن مجيد كه هر آيهاش، ظاهرى و باطنى دارد و هر بطنى داراى هفت بطن
ديگر است
ائمّه طاهرين (عليهم السلام) كه جامع علوم الهى اوّلين و آخرين و واجد تمام كمالات انسانى و هر يك دريايى موّاج از علوم ملكوتى و ملكى بودند، با دعاها و روايات و اخلاق و اعمال و اطوار قدسيّه خود به شرح و تفسير آيات كتاب برخاستند و مدرسهاى كامل و جامع كه در هر عصرى پاسخگوى نيازهاى دنيايى و آخرتى مردم باشد، از خود بجاى گذاشتند.
در سوره مباركه حديد كه مفاهيم آياتش اعجابانگيز و تكميل كننده نفس، روشنگر قلب و جلا دهنده روح و آباد كننده دنيا و آخرت انسان است، مىخوانيم:
در توضيح كلمه اوّل و آخر، نتيجه و محصولى از آيات قرآن و دعاها و روايات و مباحث ارزنده حكماى بزرگ الهى و بيداران راه حقّ و عاشقان حضرت محبوب را در اختيار مىگذارم، باشد كه از اين رهگذر بر نور معرفت ما و روشنى قلب و جانمان اضافه شود.
قبلًا بايد دو مسأله زمان و مكان را در توجّه به جناب او، از ذهن پاك خود خالى كنيد؛ زيرا:
زمان، پديدهاى است كه همراه با اوّلين مخلوق ظهور كرده و چيزى جز حركت قوّه به فعل و تبديل واقعيّتى به واقعيّت برتر و امتدادى كه داراى غايت و نهايت است نيست و اين حركت و امتداد، در پيشگاه حضرت او راه نداشته و ندارد.
و مكان عبارت است از جا و ظرف كه تمام عناصر در آن جاى گرفته يا از آن جا به جا مىشوند. و اين دو كلمه مباركه از اين دو حيثيّت خارج است؛ زيرا مفهوم هر دو بالاتر و برتر و جداى از هر چيزى است.
اوّل و آخر همانند ظاهر و باطن و همانند تمام اسما و صفات، دلالت بر ذات دارند؛ ذاتى كه مستجمع جميع صفات كمال است و در حقيقت صفاتى كه عين ذات است؛ چرا كه در آن جا ذات همراه با صفات نيست؛ صفت همان ذات و ذات همان صفت است. اين همه سخن براى باز شدن گل معرفت و نزديك كردن حقيقت به ذهن است كه گفتهاند: «كه در وحدت، دوئى عين ضلال است
وصف هر شيئى غير از وصف ديگر اوست، مثلًا صفت علم در عالم يا صفت قدرت يا عدالت يا كرامت در همان شخص با يكديگر متفاوت است، امّا در آن پيشگاه مبارك، جز وحدت حقّه حقيقيه چيز ديگرى نيست، به قول بزرگترين عارف خانه خلقت بعد از پيامبر (صلى الله عليه و آله)، يعنى على (عليه السلام):
و به عبارت فارسى: صفات حضرت او همانند صفات موجودات كه با موصوف خود تركّب دارند نيست كه صفت چيزى و موصوف چيز ديگر باشد. ذات او اوّل است، آخر است، عليم و حكيم و سميع و بصير و شاهد و خالق و رازق و ... است و اين همه همان حقيقت حقّه واحد است.
«نفى الصفات عنه» به اين معنى است كه: آن ذات مقدّس را چيزى و صفاتش را چيز ديگر ندانيد كه آن جا تركيبى از موصوف و صفت نيست، بلكه ذات بسيط و هستى بى قيد و شرط و نور بى نهايت در بى نهايت است و هر وصفى خود اوست نه صفتى عارض بر ذات.
اوّل است نه اوّلى كه ما فرض مىكنيم، آخر است نه آخرى كه ما تصوّر مىنماييم. اين اوّليّت و آخريّت هيچ ارتباطى به زمان و مكان و ساير مسائل و برنامههايى كه در رابطه با موجودات است ندارد.
اوّل است، يعنى مبدأ تمام آثار ظاهرى و باطنى است. و آخر است، يعنى مرجع و منتهاى همه آثار ظاهرى و باطنى است، در حالى كه اوّلى است ازلى و آخرى است سرمدى؛ نه اوّلى كه مسبوق به مبدئى باشد و نه آخرى كه متّصل به پايانى!
به قول حضرت صادق (عليه السلام) در جواب كسى كه معناى آيه شريفه
﴿هُوَ الْأوَّلُ والْآخِرُ﴾
رسول الهى به پيشگاهش عرضه مىداشت:
مولاى عارفان و مؤمنان فرمود:
امام مجتبى (عليه السلام) مىفرمايد:
عاشقان گر به دل از دوست غبارى دارند
گريه روز نما در شب تارى دارند
آب حيوان ببر اى خضر كه ارباب نياز
چشم امّيد به فتراك سوارى دارند
ره ارباب محبّت به فنا نزديك است
سوزنى در كف و در پا دو سه خارى دارند
جان حقير است مبر نام نثار اى محرم
تو همين گوى كه احباب، نثارى دارند
بنده خلوتيان دل خاكم كايشان
به شهيدان غمت قرب جوارى دارند
هر كه را مىنگرم سوخته يا مىسوزد
شمع و پروانه از اين بزم كنارى دارند
عرفىاز صيدگه اهل نظر دور مشو
كه گهى گوشه چشمى به شكارى دارند
امام على (عليه السلام) در خطبه اوّل «نهج البلاغه» مىفرمايد:
من تصوّر نمىكنم كه درك و فهم علمِ باطن كه در رأس آن توحيد و خداشناسى است بدون مقدّمات لازم چنانكه به دورنمايى از آن در سطور قبل اشاره رفت ميسّر باشد. رسيدن به حقايق الهيّه، به خصوص فهميدن عمق مفاهيم و معانى بلند ملكوتى و از همه مهمتر صفات و اسماى حضرت محبوب، لازمهاش آراسته شدن به مسائل و برنامه هايى است كه سالكان اين طريق در كتب و مقالات خود بيان كردهاند كه اين حقايق چشيدنى است و هر كس لذّت آن را بيابد از خود فانى مىشود و به بقاى دوست اتّصال پيدا مىكند و تا موانع و حجب از قلب و جان برداشته نشود و انسان با چشم دل به مشاهده جمال نايل نگردد، به آنچه و به آن كه بايد برسد، نمىرسد.
بسيارى از مردم دنيا را مىبينيد كه دل به زخارف دنيا خوش كرده و جز شكم و شهوت و سرازير و سر بالا رفتن و تمام وقت را صرف خانه و مغازه و مال و ثروت و خوردن و خوابيدن و شهوترانى كردن، اهتمام و كارى ندارند و اين عمر گرانمايه را با برنامههايى معامله مىكنند كه سودى چشمگير براى آنها ندارد، و اگر داشته باشد بايد به وقت مردن بگذارند و بروند؛ يا دنبال حقيقت نمىروند، يا اگر بروند چون حقيقت را نمىچشند و از آن لذّت نمىبرند، خسته مىشوند و به سرعت آن را رها كرده، به كارهاى مادّى باز مىگردند. اين همه نيست مگر بر اثر حجابهاى خطرناكى كه از امور محرّمه، چه مالى و چه اخلاقى و چه عملى، چهره قلب و باطن و جانشان را پوشانده و اين معنى نه تنها در مردم عادى به چشم مىخورد، بلكه بعضى از طالبان علم و دانشجويان حوزههاى علميّه هم به آن حجابها دچارند. به همين خاطر مىبينيد كه اين گونه مردم به جايى نرسيدند و چون به مال و مسند و مقام دست يافتند ثروتمندشان قارون و حاكمشان فرعون، و عالم و فقيهشان بلعم باعورا شد.
عارف نامدار، ملّا مهدى نراقى، خطاب به ارواح و قلوبى كه از چشيدن لذّت حقايق بازماندهاند، مىگويد:
چرا آخر اى مرغ قدسى مكان
جدا ماندى از مجمع قدسيان
چرا ماندهاى دور از اصل خويش
چرا نيستى طالب وصل خويش
چرا آخر اى بلبل خوش نوا
به زاغان شدى همسر و هم صدا
غريب از ديار حقيقت شدى
گرفتار دام طبيعت شدى
به قيد طبيعت شدى پاى بست
فراموش كردى تو عهد الست
نبودى تو آن شاهباز جهان
كه در اوج وحدت بُدت آشيان
نبودى تو آن طاير لا مكان
كه در صُقْع
تو را بود پرواز در اوج عرش
مقيّد چرايى به زندان فرش
ملا نعيما طالقانى كه از فلاسفه بزرگ اسلام است، در اواخر كتاب پرقيمت «اصل الاصول» مىگويد:
«تحصيل دانشِ باطن بر اساس استعداد هر مكلّف و طاقتش، واجب عينى است.
دانشِ باطن، محض آراسته شدن درون به فضايل و پيراسته شدنش از رذايل است. البتّه مقدّمه اين حركت باطنى، نورانيّت ظاهر به آداب و رسوم و اصول و فروع شريعت و پاك بودن تمام اعضا و حركات و افعال انسان از محرّمات شرعيّه است».
مبنا و ريشه اين دانش، تحصيل اخلاق و فضايل و ملكاتى است كه از اخبار و احاديث امامان معصوم و روش و سيره آنان استفاده مىشود. گر چه عقل در تحصيل و حصول معارف و عمل و كوشش، و به عبارت ديگر: حكمت عمليّه مدخليّت دارد، ولى راه عقل راه تمام و برنامه جامع نيست؛ براى رشد و كمال و رسيدن به واقعيّات علميّه و عمليّه بايد عقل را با چراغ وجود اهل بيت عصمت:
نور و حرارت داد كه در آن منابع الهيّه در هيچ زمينهاى هيچ گونه خطا و اشتباهى نيست و در اين جهت لازم است به باب ايمان و كفر كتاب با عظمت «كافى» مراجعهكرد كه در آن جا ائمّه طاهرين (عليهم السلام) هر چه خير مىباشد از هر چه شرّ است باز شناساندهاند.
مبنا و ريشه ديگر اين علم، بر رياضتهاى قانونى و خلوت شب و سحر و مجاهدات شرعيّه استوار است.
با اين شرايط كه نتيجه و ثمرهاش پاكى باطن و ظاهر است، براى عارف سالك در سبيل حقّ، ترقّى به معارج ملأ اعلى و رهايى از مدارج ادنى حاصل مىشود. در چنينن وضعى است كه سالك آگاه، انس با معنويّت و قرب به مقرّبان پيدا مىكند؛ اراده و همّتش از زينت حيات دنيا به عالم ملكوت رخ مىكشد و عقلش به جاى مصرف شدن در زخارف مادى به گرفتن فيوضات اخروى برمىخيزد.
خواستههايش از اتّصال به علايق پست، قطع مىگردد و خاطرش از تعلّق به امور دنيويّه آسوده مىشود.
حالات دنيايى و مادّى حواسّ و قوايش ضعيف و براى گرفتن فيوضات ربّانيّه قوى مىگردد.
با رياضت و مجاهدت، شرّ نفس امّارهاى كه او را به سوى خيالات واهيه مىكشيد از سر او برداشته مىشود، تمام همّتش متوجّه عالم قدس و تمام شراشر وجود به جهان روح و انس متوجّه مىگردد.
با خضوع و زارى، از حضرت ذوالجود و الفضل و واهب متعال درخواست مىكند كه تمام درهاى رحمت را به روى دلش باز كند و قلب و سينهاش را به نور هدايت خاصّ كه حضرتش به عنوان مزد رياضت و جهاد وعده داده، روشن نمايد، تا به مشاهده اسرار ملكوت و آثار جبروت نايل آيد و در باطنش حقايق عينيّه و دقايق فيضيّه به صورت كشف و شهود تجلّى نمايد.
چون بعد از آن مقدّمات به اين كشف پر فيض برسد، از عنايت و رحمت او
به مقام انكشاف قوّه عاقله و سپس كشف قلبى، و آنگاه كشف روحى واصل شود».
و در اين مقام است كه آراسته به مفاهيم اسما و صفات حضرت محبوب شده و به درك لذّت آن حقايق رسيده و با چشم دل به تماشاى جمال موفّق شده است. در اين وقت است كه قرآن و روايات و معارف را آن چنانكه بايد مىفهمد و مصاديق آيات و روايات و معارف را آن طور كه بايد مىبيند و به عين اليقينى كه مطلوب همه عاشقان و عارفان بوده، مىرسد.
در آخر اين مقال دست نياز به درگاه بى نياز برداشته و به پيشگاه مقدّسش مناجات عرفى را زمزمه مىكنم:
اى تو به آمرزش و آلوده ما
وى تو به غم خوارى و آسوده ما
رحمت تو كعبه طاعت نواز
عدل تو مشّاطه عصيان طراز
لطف تو دلّالِ متاع گناه
حلم تو بنشانده غضب را پناه
منفعليم از عمل ناسزا
گر همه نيك است بپوشان ز ما
عرفىاز اين نغمه زنى شرم دار
عهد طلب بشكن و دل گرمدار
مصلحت كار چه دانيم ما
بذر تمنّا چه فشانيم ما
______________________________
(1)- بحار الأنوار: 46/ 290، باب 6، حديث 15؛ كشف الغمة: 2/ 118.
(3)- رساله داود بن محمود قيصرى: 136.
(4)- التفسير الكبير، فخر رازى: 1/ 223.
(5)- التفسير الكبير، فخر رازى: 1/ 223.
(6)- التفسير الكبير، فخر رازى: 1/ 224.
(7)- مجدود: نيك بخت، داراى بهره و بخت بزرگ؛ لازم به ذكر است كه مجدود نام خود سنايى مىباشد.
(9)- بحار الأنوار: 58/ 129؛ شرح الأسماء الحسنى: 2/ 41.
(10)- مستدرك سفينة البحار: 3/ 73؛ بحار الأنوار: 94/ 112، باب 60، حديث 8.
(11)- بحار الأنوار: 90/ 209، باب 7، حديث 1؛ قرب الاسناد: 4.
(12)- بحار الأنوار: 90/ 209، باب 7، حديث 1؛ قرب الاسناد: 4.
(13)- بحار الأنوار: 90/ 210، باب 7، حديث 4؛ بحار الأنوار: 68/ 44، باب 61، حديث 45.
(14)- وسائل الشيعة: 7/ 174، باب 22، حديث 9040؛ بحار الأنوار: 90/ 210، باب 7، حديث 7.
(15)- مستدرك الوسائل: 5/ 307، باب 20، حديث 5939؛ بحار الأنوار: 90/ 211، باب 7، حديث 9.
(16)- بحار الأنوار: 90/ 213، باب 7، ذيل حديث 17؛ مشكاة الأنوار: 27.
(17)- بحار الأنوار: 90/ 216، باب 7، حديث 20؛ الأمالى، شيخ طوسى: 610.
(18)- «أَنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ».
(19)- «إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ».
(20)- «رَبِّهِمْ إِلَى صِرَاطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ» و «فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ حَمِيدٌ».
(21)- «وَإِنَّ اللَّهَ لَهُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ» و «إِلَى صِرَاطِ الْحَمِيدِ».
(22)- «فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ» و «إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ».
(23)- «إِلَى صِرَاطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ».
(24)- «وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ».
(25)- «تَنزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ».
(26)- «وَهُوَ الْوَلِيُّ الْحَمِيدُ».
(27)- «فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ».
(28)- «فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ».
(29)- «وَاللَّهُ غَنِيٌّ حمِيدٌ».
(30)- «بِاللَّهَ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ».
(31)- «وَكَانَ اللَّهُ غَنِيّاً حَمِيداً».
(32)- «الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِي خَلَقَ السَّمواتِ وَالْأَرْضَ».
(33)- «وَقَالُوا الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِي».
(34)- «الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي».
(35)- «الْحَمْدُ للَّهَ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ».
(36)- «الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِي لَمْ يَتَّخِذْ».
(37)- «الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِي أَنزَلَ عَلَى عَبْدِهِ».
(38)- «الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِي نَجَّانَا مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ».
(40)- «قُلِ الْحَمْدُ للَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ».
(41)- «قُلِ الْحَمْدُ للَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ».
(42)- «الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِي لَهُ مَا فِي السَّمواتِ».
(43)- «الْحَمْدُ للَّهِ فَاطِرِ السَّمواتِ وَالْأَرْضِ» و «وَقَالُوا الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِي».
(44)- «الْحَمْدُ للَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ» و «وَقَالُوا الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِي صَدَقَنَا».
(46)- مستدرك الوسائل: 5/ 312، باب 20، حديث 5954؛ بحار الأنوار: 90/ 215، باب 7، حديث 18.
(47)- تفسير كشف الاسرار: 1/ 29- 31.
(53)- بحار الأنوار: 4/ 182، باب 2، حديث 8؛ معانى الأخبار: 12، حديث 1.
(54)- بحار الأنوار: 90/ 317، باب 17؛ مكارم الأخلاق: 308.
(55)- نهج البلاغه: خطبه 162؛ بحار الأنوار: 74/ 308، باب 14، حديث 11.
(56)- بحار الأنوار: 4/ 289، باب 4، حديث 20؛ التوحيد، شيخ صدوق: 45، باب 2، حديث 5.