فارسی
چهارشنبه 29 فروردين 1403 - الاربعاء 7 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

توبه جوان اسير

شيخ صدوق از حضرت صادق (عليه السلام) روايت می كند : تعدادی اسير به محضر مبارك رسول خدا (صلی الله عليه وآله) آوردند ، به كشتن همه آنان فرمان داد مگر به يك نفر از آنان .

مرد اسير گفت : چرا از ميان همه اسيران حكم رهايی مرا دادی ؟ فرمودند : جبرييل از جانب خدا به من خبر داد در وجود تو پنج خصلت است كه خدا و رسول آن پنج خصلت را دوست دارند : غيرت شديد بر خانواده ات ، سخاوت ، حسن خلق ، راستی در گفتار ، شجاعت . آن مرد پس از شنيدن اين برنامه مسلمان شد و اسلامش نيكو گشت ، سپس در جنگی همراه رسول خدا شركت كرد و پس از مبارزه ای شديد شهيد شد(88) .

 

 

 

توبه جوان يهودی

امام باقر (عليه السلام) می فرمايند : جوانی بود يهودی كه بسياری از اوقات خدمت رسول خدا می رسيد ، رسول الهی رفت و آمد زيادش را مشكل نمی گرفت و چه بسا او را دنبال كاری می فرستاد يا به وسيله او نامه ای را به جانب قوم يهود می فرستاد .

چند روزی از جوان خبری نشد ، پيامبر عزيز سراغ او را گرفت ، مردی به حضرت عرضه داشت : امروز او را ديدم در حالی كه از شدّت بيماری بايد روز آخر عمرش باشد . پيامبر با عدّه ای از يارانش به عيادت جوان آمد ، از بركات وجود نازنين پيامبر اين بود كه با كسی سخن نمی گفت مگر اينكه جواب حضرت را می داد ، پيامبر جوان را صدا زد ، جوان دو ديده اش را گشود و گفت : لبيك يا ابا القاسم ، فرمودند بگو : اشهد ان لا اله الاَّ الله و انی رسول الله .

جوان نظری به چهره عبوس پدرش انداخت و چيزی نگفت ، پيامبر دوباره او را دعوت به شهادتين كرد ، باز هم به چهره پدرش نگريست و سكوت كرد ، رسول خدا برای مرتبه سوم او را دعوت به توبه از يهوديّت و قبول شهادتين كرد ، جوان باز هم به چهره پدرش نظر انداخت ، پيامبر فرمودند : اگر ميل داری بگو و اگر علاقه نداری سكوت كن . جوان با كمال ميل و بدون ملاحظه كردن وضع پدر ، شهادتين گفت و از دنيا رفت ! پيامبر به پدر آن جوان فرمودند : او را به ما واگذار . سپس به اصحاب دستور داد او را غسل دهيد و كفن كنيد و نزد من آوريد تا بر او نماز بخوانم ، آنگاه از خانه يهودی خارج شد در حالی كه می گفت : خدا را سپاس می گويم كه امروز انسانی را به وسيله من از آتش جهنم نجات داد(89) !

 

توبه دو برادر در آخرين ساعات عاشورا

توبه در اسلام اعاده حيثيث از گنهكار پشيمان نزد خداست ، اعاده حيثيتی كه به وسيله خود او انجام می شود ، و ديگران دخالتی ندارند ، و اين راه هميشه برای او باز است ; چون مكتب الهی مكتب اميد است ، سرچشمه مهر است و كانون رحمت ، و حسين آيينه تمام نمای رحمت آفريدگار است ، رحمت بر خلق ، رحمت بر دوست ، رحمت بر دشمن . حسين وجودش مهر بود ، گفتارش مهر بود ، رفتارش مهر بود ، از وقتی كه در راه با يزيديان روبرو شد كوشيد كه آنان را هدايت كند و به راه راست بياورد و آنچه قدرت داشت به كار برد ، راهنمايی كرد ، خيرخواهی نمود .

پيش از جنگ بكوشيد ، در ميان جنگ بكوشيد ، با گفتار بكوشيد ، با رفتار بكوشيد و توانست كسانی را كه شايسته رستگاری بودند از دوزخی شدن برهاند و بهشتی گرداند .

آخرين دعوت حسين وقتی بود كه تنها مانده بود ، وقتی بود كه يارانش همگی شهيد شده بودند و ديگر كسی نداشت ، آخرين دعوتش بانگ استغاثه بود و ندا كرد : آيا برای ما ياوری پيدا نمی شود ؟ آيا كسی هست از حرم پيامبر دفاع كند ؟

اَلا ناصِرٌ يَنْصُرُنا ؟ اَما مِن ذابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُول اللهِ ؟

اين ندا سعد بن حرث انصاری و برادرش ابوالحتوف بن حرث را به هوش آورد ، هر دو از انصار بودند و از عشيره خزرج ولی با آل محمد سر و كاری نداشتند ، هر دو از دشمنان علی بودند و از خوارج نهروان ، شعارشان اين بود : حكومت از آن خداوند است و بس ، گنهكار حق حكومت ندارد .

آيا حسين گنهكار بود ، ولی يزيد گنهكار نبود ؟!

اين دو نفر از كوفه تحت فرماندهی عمر سعد به قصد پيكار با حسين و كشتن او بيرون شدند و به كربلا رسيدند ، روز شهادت كه كشتار آغاز شد ، در سپاه يزيد بودند ، آسيای جنگ می گرديد و خون می ريخت و آن دو در سپاه يزيد بودند ، حسين يكه و تنها ماند و آن دو در سپاه يزيد بودند ، هنگامی كه ندای حسين را شنيدند به هوش آمدند ، با خود گفتند : حسين فرزند پيامبر ماست ، روز رستاخيز دست ما به دامان جدش رسول خداست ، به ناگاه از يزيديان بيرون شدند و حسينی گرديدند و در زير سايه حسين كه قرار گرفتند پس يكباره بر يزيديان تاختند و به جنگ پرداختند ، تنی چند را مجروح كرده و عده ای را به دوزخ فرستادند و كوشيدند تا شربت شهادت نوشيدند(90) .

علامه كمره ای كه از مشايخ اجازه اين فقير است در جلد سوم كتاب بسيار پرقيمت « عنصر شجاعت » می فرمايد :

همين كه زنان و اطفال صدای حسين را به استغاثه شنيدند :

اَلا ناصِرٌ يَنْصُرُنا . . . ؟

صدا به گريه بلند كردند ، سعد و برادرش ابوالحتوف چون اين ندای دلخراش را با آن ناله و شيون از اهل بيت شنيدند عنان به طرف حسين برگرداندند .

اينان در حومه نبرد بودند و با شمشيری كه در دستشان بود به دشمنان حمله كردند و به جنگ پرداختند ، نزديك امام همی نبرد كردند تا جماعتی را كشتند و در آخر هر دو مجروح شده زخم فراوان برداشتند ، سپس هر دو در يك جايگاه با هم كشته شدند(91) .

بايد در داستان حيرت آور اين دو برادر پيام روح اميدواری را شنيد ، روح اميد به نور خود سری می كشد و از پشت پرده غيب انتظار خبرهای تازه به تازه دارد ، نويدهای غيرمترقبه برای انبيا می آورد ، در حقيقت او نبی انبياء است .

به واسطه خاصيت نور اميد ، هر دم انبياء به كشف تازه ای از پشت پرده های غيب اميد می دارند ، از دميدن روح تازه يأس ندارند حتی در دم آخر ، و نفس نزديك به جرم را با مجرم حساب نمی كنند و تا عمل جرم به طور جزم انجام نگيرد ، انتظار عنايت تازه ای را به جا می دانند ، چه اينكه عنايات مخصوص الهی مستور از همه است .

يعقوب پيامبر (عليه السلام) فراق عجيبی كشيد ، ساليان درازی كه چشم سفيد می شد گذشت و از يوسفش نشانی ، بويی ، اثری ، خبری ، نيامد ، بلكه خبر خلاف آمد و مرور زمان با سكوت طويل خود آن را امضا می كرد ، در عين حال علی رغم زمزمه گرگ خوردگی ، اميدواری به حيات و به بازگشت عزيزش داشت و گم گشته خود را از روح الهی می طلبيد .

انقلاب روحی اين دو نفر جنگجو را در پاسخ روح اميدواری به حسين جواب دادند كه اميد خود را به هدايت خلق به موقع بداند و معلوم شود كه از دم شمشير خونريز دشمن نيز ممكن است نور هدايت مخفيانه بجهد !

اين ترجمه در انقلاب اين دو نفر ، غريب ترين نادره وجود را از اين طرف ، و بلندترين روح اميدواری را در بنيه حسين (عليه السلام) از آن طرف ، در پيش نظر مبلغين اسلامی می نهد و به نما می گذارد ، فلته تحول ، فلته طبيعت هرچه بود ، پس از استحكام دشمنی و خارجی بودن بيست ساله و پافشاری در خلاف و ستيزه تا دم آخر ، چون يوسفی از پشت پرده های نهانخانه غيب به در آمدند .

سرّی است كه خدا در نهاد ذات بشر نهاده و مستورش داشته ، همان مجهول بودن اين سر است كه اميدواری به مبلغين حق می دهد و می گويد : به هيچ حال از تبليغ و تأثير آن مأيوس مباشيد ، سر ذوات بر همه مأمورين هدايت مستور است ، هر آنی تحولی رخ می دهد ، از پشت پرده ابهام طبقه ای از نو به ظهور می آيند .

اِلهی اِنَّ اخْتِلاَفَ تَدبِيركَ وَسُرْعَةَ طَواءِ مَقادِيرِكَ مَنَعا عِبادَكَ العَارِفِينَ بِكَ عَنِ السُّكونِ اِلی عَطاء ، وَالْيَأْسِ مِنْكَ فِی بَلاَء(92) .

خداوندا ! اختلاف تدبيرت ، و شتاب و سرعت درهم پيچيدن تقديراتت ، بندگان عارف به تو را از آرامش به عطای موجود و از نوميدی از تو در بلاها باز می دارد .

بدن كه سايه ای است از روح ، حجابی است بر فكر كه رخسار آن را پوشيده ، و فكر نيز حجابی است كه غريزه عقل را در پشت خود نهفته ، و غريزه عقل نيز حجابی است بر روان كه چهره آن را پوشيده داشته ، و نهفته تر از همه نهفته ها سری است در ذات انسان كه در پشت پرده روان نهفته است ، هيچ قوه علميه به آنجا نافذ نيست و به كشف آن قادر نه ، اين نهفته های پشت پرده هريك به قوه ای مكشوف می گردند ، نهفته نخستين را كه فكر است قوه هوش می بايد ، مردم هشيار فكر را قرائت می كنند ، از پشت پرده قيافه و لهجه و خط ، فكر را می خوانند .

و عقل پنهان را نور فراست و ايمان كه قوه ای است فوق كاشف اول درمی يابد ، و مقام روح و روان را نور نبوت كه بالاتر و برتر و نافذتر از همه است تواند يافت ولی از سر روان احدی را خبر نيست ، آنجا شعاع مخصوص ربوبی است و آن ناحيه ارتباط ذات موجود است با مقام كبريايی غيب الغيوب ، در آنجا هيچ واسطه ای بين لطف ايزد با خلق او نيست ، هركس خود رابطه مخصوص با پروردگار خود دارد ، اين رابطه را با كس مكشوف نكرده تا وجوب تبليغ و حكم آن هميشه ثابت و تأثير آن همواره مترقب باشد .

هاديان را همواره در هر حالی به اميدواريهای تازه به تازه می نوازد ، به رشد و هدايت مردم تحريص می كند ، اسباب انقلاب و تحول را از بين اسباب مستور داشته ، بلندی پايه خداشناسی وابسته به توكل و اميد و انتظار و روح اميد است ، هرچند خداشناسی عميق تر باشد روح اميد را پايه ارتفاع بلندتر خواهد بود و هرچه روح اميدواری ارتفاعش بلندتر باشد ، بيشتر به عمق وجود سر می كشد و انتظار خبرها دارد و خبرهای تازه می گيرد .

مرتفع ترين روح تا به عميق ترين اسرار وجود سری می كشد ، اسرار نو به نو می بيند ، خبرهای تازه تازه به او می رسد .

هان ! ای مبلغين اسلام ، روح اميد را از شما نگيرند ، سختی اوضاع مأيوستان نكند ، اوضاع زمان شما از اوضاع اول بعثت سخت تر نبوده و نيست .

گويند : شيخ محمد عبده در محضری گفت : من از اصلاح حال امت اسلامی مأيوسم . بانويی از حضار كه از بيگانگان بود گفت : عجب دارم كه اين كلمه شوم « يأس » از دهان شيخ بيرون جست ! شيخ هشيار شد ، فوری استغفار كرد و تصديق نمود كه حق می گويی .

امام حسين (عليه السلام) جز از جدش از همه هاديان ، از همه انبياء ، روح اميدواری بلندتر بود ، شاهبازی بود تا به مرتفع ترين قله های امكان پرواز ، و به عميق ترين اسرار وجود نظر داشت ، پيام اميدواری را از زبان حسين بشنويد كه به شما روح بدهد .

جانها فدای تو باد يا حسين كه در هر وادی تو را بايد صدا زد ، تو مبلغين را تشويق می كنی ، تو معيار پافشاری را با نيك بينی می آموزی ، ما را به شيخ مصر و رييس مصر كاری نيست ، فداكاری را تو كردی و ديگران از تو آموختند ، از زبان تو بايد اسرار خدا را شنيد ، بلندپايگی روح تو حتی از انبيای ديگر هم برتر بود ، در كوی تو نسيم نويد و انتظار خير حتی از دم شمشير خونريز هم میوزد .

اقدام تو در آغاز ، در آن عصر تاريك موحش ، و به كوفه روی آوردنت ، با پيشامدهای مراحل بين راهت و تذكر :

اَلاَمْرُ يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَكُلَّ يَوْم هُوَ فِي شَأْن ، فَاِنْ نَزَلَ الْقَضاءُ فَالْحَمْدُ للهِِ ، وَاِن حَالَ الْقَضاءُ دُونَ الرَّجَاءِ . . .

و برخورد به سدهای بسته و گفتگوهای مهرآميز يا شورانگيزت ، هركدام در مرحله ای و به نحوی اطواری بود كه از انوار اميد می تابيد ، و دعای عرفات را جلوه می داد كه می گفتی :

اِلهی اِنَّ اخْتِلاَفَ تَدبِيركَ وَسُرْعَةَ طَواءِ مَقادِيرِكَ مَنَعا عِبادَكَ العَارِفِينَ بِكَ عَنِ السُّكونِ اِلی عَطاء ، وَالْيَأْسِ مِنْكَ فِی بَلاَء .

و در آخر هم كه چشم از جهان بربستی بدان اميد بودی كه تربت شهيدان كويت ، زنده دلان را هشيار كند ، به تربت شهيدان كويت بگذرند تا نسيم حيات بر آنان بوزد ، از آنجا زنده شوند و به تبليغ قيام كنند و از خلق روگردان نباشند(93) ، تا با تبليغ خود ، آلودگان را به پاكی و اهل معصيت را به توبه و انابه ، و مستحقان عذاب را به بهشت عنبرسرشت برسانند .

 

توبه شخصی كه جيب مردم را می زد

شبی در شهر قم به نماز فقيه بزرگوار ، عارف معارف ، معلم اخلاق ، مرحوم حاج سيد رضا بهاء الدينی مشرف شدم .

پس از نماز به محضر آن عزيز عرضه داشتم : محتاج و نيازمند سخنان گهربار شمايم ، در پاسخ فرمود : هميشه به خداوند كريم چشم اميد داشته باش كه فيض او دايمی است و احدی را از عنايتش محروم نمی كند ، و به هر وسيله و بهانه ای زمينه هدايت و دستگيری عباد را فراهم می نمايد ، آنگاه داستان شگفت انگيزی را از قول حمله داری از شهر اروميه كه سالی يك بار مسافر به مشهد می برد بدين صورت نقل كرد :

مسافرت با ماشين تازه آغاز شده بود ; ماشين ، مسافر و بارش را يكجا سوار می كرد ، چرا كه ماشين به صورت ماشين باری بود ، در قسمت بار هم مسافران را می نشاندند و هم بار آنها را به صورت متراكم می چيدند .

من نزديك به سی مسافر برای بردن به زيارت حضرت رضا (عليه السلام)پذيرفته بودم و قرار بود اوايل هفته بعد به جانب مشهد حركت كنيم .

شب چهارشنبه حضرت رضا (عليه السلام) را در خواب ديدم كه با محبتی خاص به من فرمودند : در اين سفر ابراهيم جيب بر را همراه خود بياور . از خواب بيدار شدم در حالی كه در تعجب بودم كه چرا از من خواسته شده چنين شخص فاسق و فاجری را كه در بين مردم بسيار بدنام است به مشهد ببرم ، فكر كردم خوابی كه ديده ام صحيح نيست ، شب بعد همان خواب را بدون كم و زياد ديدم ، ولی باز توجه به آن ننمودم ، شب سوم در عالم رؤيا حضرت رضا (عليه السلام) را خشمگين مشاهده كردم كه با حالتی خاص به من فرمودند : چرا در اين زمينه اقدام نمی كنی ؟

روز جمعه به محلی كه افراد شرور و گنهكار جمع می شدند رفتم ، ابراهيم را در ميان آنان ديدم ، نزديك او رفته سلام كردم و از او برای زيارت مشهد دعوت نمودم . با شگفتی با دعوتم روبرو شد ، به من گفت : حرم حضرت رضا جای من آلوده نيست ، آنجا مركز اجتماع اهل دل و پاكان است ، مرا از اين سفر معاف دار . اصرار كردم و او نمی پذيرفت ، عاقبت با عصبانيت به من گفت : من خرجی اين راه را ندارم ، فعلا تمام سرمايه من سی ريال پول است ، آن هم پولی حرام كه از كيسه پيرزن فقيری دستبرد زده ام ! به او گفتم : من از تو مخارج سفر نمی خواهم ، رفت و برگشت اين سفر را مهمان منی . اصرارم مقبول افتاد ، آمدن به مشهد را پذيرفت ، قرار شد روز يكشنبه همراه با كاروان حركت كند .

كاروان به راه افتاد ، مسافران از بودن شخصی مانند ابراهيم جيب بر تعجب داشتند ، ولی احدی را جرأت سؤال و جواب نسبت به اين مسافر نبود .

ماشين باری همراه بار و مسافر در جاده خراب و خاكی به جانب كوی دوست در حركت بود ، نرسيده به منطقه زيدر كه محلی ناامن و جای حمله تركمن ها به زوّار بود ، عرض جادّه به وسيله قلدری ستمكار بسته شده بود . ماشين توقّف كرد ، راهزن بالا آمد ، خطاب به تمام مسافران گفت : آنچه پول داريد در اين كيسه بريزيد و در برابر من ايستادگی نكنيد كه شما را به قتل می رسانم !

پول راننده و تمام مسافران را گرفت ، سپس ماشين را ترك گفت .

ماشين پس از ساعتی چند به محلّ زيدر رسيد و كنار قهوه خانه نگاه داشت . مسافرين پياده شدند ، كنار هم نشستند ، غم و اندوه جانكاهی بر آنان سايه انداخت ، بيش از همه راننده ناراحت بود ، می گفت : نه اينكه خرجی خود را ندارم ، بلكه از پول بنزين و ديگر مخارج ماشين هم محروم شدم ، رسيدن ما به مقصد بسيار مشكل به نظر می رسد . سپس از شدّت ناراحتی به گريه افتاد ، در ميان بهت و حيرت مسافران ابراهيم جيب بر به راننده گفت : چه مقدار پول تو را آن راهزن برده ؟ راننده مبلغی را گفت ، ابراهيم آن مبلغ را به او پرداخت ، سپس از بقيه مسافران به طور تك تك مبلغ ربوده شده آنان را پرسيد و به هر كدام هر مبلغی را كه می گفتند می پرداخت ، در نهايت كار سی ريال باقی ماند كه ابراهيم گفت : اين هم مبلغ ربوده شده از من بود كه سهم من است . همه شگفت زده شدند ، از او پرسيدند : اين همه پول را از كجا آورده ای ؟ در پاسخ گفت : وقتی آن راهزن از همه شما پول گرفت و سپس مطمئن و آرام خواست از ماشين پياده شود ، بی سر و صدا جيب او را زدم ، او پياده شد ، و ماشين هم به سرعت به حركت آمد و از منطقه دور گشت تا به اينجا رسيد ، اين پولهايی كه به شما دادم پول خود شماست .

حمله دار می گويد : بلند بلند گريستم ، ابراهيم به من گفت : پول تو را هم كه برگرداندم ، چرا گريه می كنی ؟ خوابم را كه در سه شب پی در پی ديده بودم برای او گفتم و اعلام كردم من از فلسفه خواب بی خبر بودم تا الآن فهميدم كه دعوت حضرت رضا از تو بدون دليل نبوده ، امام (عليه السلام) می خواست به وسيله تو اين خطر را از ما دور كند . حال ابراهيم عوض شد ، انقلاب شديدی به او دست داد ، به شدت گريست ، اين حال تا رسيدن به تپّه سلام جايی كه برق گنبد بارگاه ملكوتی حضرت رضا (عليه السلام) ديده مسافران را روشن می كند ادامه داشت ، در آنجا گفت : زنجيری به گردن من بيندازيد ، مرا تا نزديك صحن به اين صورت ببريد ، چون پياده شديم مرا به جانب حرم به همين حال حركت دهيد . آنچه می خواست انجام داديم . تا در مشهد بوديم همين حال تواضع و خضوع را داشت ، توبه عجيبی كرد ، پول پيرزن ناشناس را در ضريح مطهر انداخت ، امام را شفيع خود قرار داد تا گناهان گذشته اش بخشيده شود ، همه مسافران كاروان به او غبطه می خوردند . سفر در حال خوشی پايان يافت ، همه به اروميه برگشتيم ولی آن تائب باارزش ، مقيم كوی يار شد !

 

توبه شقيق بلخی

شقيق فرزند يكی از ثروتمندان منطقه بلخ بود . زمانی برای تجارت به بلاد روم رفت ، شهرهای روم را در برنامه سياحت و گشت و گذار گذاشت . در يكی از شهرها برای تماشای مراسم بت پرستان وارد بتخانه ای شد ، خادم بتخانه را ديد موی سر و صورت را تراشيده ، لباس ارغوانی به تن كرده و مشغول خدمت است ، به او گفت : تو را خدای حیّ و آگاهی است ، به عبادت او برخيز و اين بت های بيجان را واگذار كه نفع و زيانی ندارند . خادم به شقيق گفت : اگر انسان را خدای حیّ و آگاهی است ، قدرت دارد تو را در شهر و ديار خودت روزی دهد ، چرا تصميم گرفته ای همه عمر خود را برای به دست آوردن پول خرج كنی و اوقات گرانبها را در اين شهر و آن شهر نابود سازی ؟

شقيق از نهيب خادم بتخانه بيدار شد و دست از فرهنگ مادّيگری و دنياپرستی شست، به عرصه گاه توبه و انابه درآمد و از عرفای بزرگ روزگار شد.

می گويد : از هفتصد دانشمند پنج مسأله پرسيدم همه به طور مساوی پاسخ گفتند . پرسيدم عاقل كيست ؟ جواب دادند : كسی كه عاشق دنيا نيست ، گفتم : زيرك كيست ؟ گفتند : كسی كه مغرور به دنيا نشود ، پرسيدم : ثروتمند كيست ؟ گفتند : كسی كه به داده حق رضايت دهد ، سؤال كردم : تهيدست كيست ؟ گفتند : آن كسی كه زياده طلب است ، پرسيدم : بخيل كيست ؟ گفتند : كسی كه حق خدا را در مالش از محتاجان منع می نمايد(94) .

 

توبه فضيل عياض

فضيل گرچه در ابتدای كار راهزن بود و همراه با نوچه های خود ، راه را بر كاروانها و قافله های تجارتی می بست و اموال آنان را به غارت می برد ، ولی دارای مروت و همتی بلند بود ، اگر در قافله ها زنی وجود داشت ، كالای او را نمی برد و كسی كه سرمايه اش اندك بود ، از سرقت مال او چشم می پوشيد ، و برای آنان كه مال و اموالشان را می ربود ، دستمايه ای ناچيز باقی می گذاشت ، در برابر عبادت حق تكبر نداشت ، از نماز و روزه غافل نبود ، سبب توبه اش را چنين گفته اند :

عاشق زنی بود ولی به او دست نمی يافت ، گاه به گاه نزديك ديوار خانه آن زن می رفت و در هوس او گريه می كرد و ناله می زد ، شبی قافله ای از آن ناحيه می گذشت ، در ميان كاروان يكی قرآن می خواند ، اين آيه به گوش فضيل رسيد :

( أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللهِ )(95) .

آيا برای آنان كه ايمان آورده اند وقت آن نرسيده كه دلهايشان برای ياد خدا خاشع شود ؟

فضيل با شنيدن اين آيه از ديوار فرو افتاد و گفت : خداوندا ! چرا وقت آن شده و بلكه از وقت هم گذشته ، سراسيمه و متحير ، گريان و نالان ، شرمسار و بيقرار ، روی به ويرانه نهاد . جماعتی از كاروانيان در ويرانه بودند ، می گفتند : بار كنيم و برويم ، يكی گفت الآن وقت رفتن نيست كه فضيل سر راه است ، او راه را بر ما می بندد و اموالمان را به غارت می برد ، فضيل فرياد زد كه ای كاروانيان ! بشارت باد شما را كه اين دزد خطرناك و اين راهزن آلوده توبه كرد !

او پس از توبه همه روز به دنبال صاحبان اموال غارت شده می رفت و از آنان حلاليت می طلبيد(96) ، او بعد از مدتی از عارفان واقعی شد و به تربيت مردم برخاست و كلماتی حكيمانه از خود به يادگار گذاشت .

 

توبه قوم يونس

سعيد بن جبير و گروهی از مفسّرين ، داستان قوم يونس را بدين گونه روايت كرده اند : قوم يونس مردمی بودند كه در منطقه نينوا در اراضی موصل زندگی می كردند . آنان از قبول دعوت يونس امتناع داشتند ، سی و سه سال مردم را به خداپرستی و دست برداشتن از گناه دعوت كرد ، جز دو نفر كسی به او ايمان نياورد ، يكی شخصی به نام روبيل و ديگری به نام تنوخا .

روبيل از خانواده ای بزرگ و دارای علم و حكمت بود و با يونس سابقه دوستی داشت ، تنوخا مردی بود عابد و زاهد ، و كارش تهيّه هيزم و فروش آن بود .

يونس از دعوت قوم خود طَرْفی نبست ، به درگاه حق از قوم نينوا شكايت برد ، عرضه داشت : سی و سه سال است اين جمعيت را به توحيد و عبادت و كناره گيری از گناه دعوت می كنم و از خشم و عذابت می ترسانم ولی جز سركشی و تكذيب پاسخی نمی دهند ، به من به چشم حقارت می نگرند و به كشتن تهديدم می نمايند . خداوندا ! آنان را دچار عذاب كن كه ديگر قابل هدايت نيستند . خطاب رسيد : ای يونس ! در ميان اين مردم اشخاص جاهل و اطفال در رحم و كودكان خردسال ، پيران فرتوت و زنان ضعيف وجود دارند ، من كه خدای حكيم و عادلم و رحمتم بر غضبم پيشی جسته ، ميل ندارم بی گناهان را به گناه گنهكاران عذاب كنم ، من دوست دارم با آنان به رفق و مدارا معامله كنم و منتظر توبه و بازگشتشان باشم ، من تو را به سوی آنان فرستادم كه نگهبان آنان باشی و با آنها با رحمت و مهربانی رفتار نمايی ، و به واسطه مقام شامخ نبوّت درباره آنها به صبر رفتار كنی ، و به مانند طبيب آگاهی كه به مداوای بيمارانش می پردازد با مهربانی به معالجه گناهانشان اقدام كنی !

از كمی حوصله برای آنان درخواست عذاب می كنی ، مرا پيش از اين پيامبری بود به نام نوح كه صبرش از تو زيادتر بود و با قومش بهتر از تو مصاحبت داشت ، با آنان به رفق و مدارا زيست ، پس از نهصد و پنجاه سال از من برای آنان درخواست عذاب كرد و من هم دعايش را اجابت كردم .

عرضه داشت : الهی ! من به خاطر تو بر آنها خشم گرفتم ، چه آنكه هر چه آنان را به طاعتت خواندم بيشتر بر گناه اصرار ورزيدند ، به عزّتت با آنها مدارايی ندارم و به ديده خيرخواهی به ايشان ننگرم ، بعد از كفر و انكاری كه از اينان ديدم عذابت را بر اينان فرست كه هرگز مؤمن نخواهند شد . دعوت يونس از جانب حق پذيرفته شد ، خطاب رسيد : روز چهارشنبه وسط ماه شوال پس از طلوع آفتاب بر آنان عذاب می فرستم ، آنها را خبر كن .

زمانی كه چهارشنبه وسط شوال رسيد در حالی كه يونس ميان قوم نبود ، روبيل آن مرد حكيم و آگاه بالای بلندی آمد ، با صدای بلند گفت : ای مردم ! منم روبيل كه نسبت به شما خيرخواه هستم ، اينك ماه شوال است كه شما را در آن وعده عذاب داده اند ، شما پيامبر خدا را تكذيب كرديد ولی بدانيد كه فرستاده خدا راست گفته ، وعده خدا را تخلّفی نيست اكنون بنگريد چه خواهيد كرد .

مردم به او گفتند : به ما راه چاره را نشان بده ، چه اينكه تو مردی عالم و حكيمی ، و نسبت به ما مهربان و دلسوزی .

گفت : نظر من اين است كه پيش از رسيدن ساعت عذاب ، تمام جمعيّت از شهر خارج شوند ، ميان زنان و فرزندان جدايی اندازند ، همه با هم روی به حق كرده از سوز دل به درگاه خدا بنالند و به حضرتش زاری و تضرع آرند ، و از روی اخلاص توبه كنند و بگويند :

خداوندا ! ما بر خود ستم كرديم ، پيامبرت را تكذيب نموديم ، اكنون از گناهان ما بگذر ، اگر ما را نيامرزی و به ما رحم ننمايی از جمله زيانكاران باشيم ، خدايا ! توبه ما را قبول كن و به ما رحم نما ، ای خدايی كه رحم تو از همه بيشتر است .

مردم نظر او را پذيرفتند و برای اين برنامه معنوی حاضر شدند ، وقتی روز چهارشنبه رسيد روبيل از مردم كناره گرفت و به گوشه ای رفت تا ناله آنها را بشنود و توبه آنها را بنگرد .

آفتاب چهارشنبه طلوع كرد ، باد زرد رنگ تاريكی با صداهای مهيب و هولناك به شهر رو آورد كه باعث وحشت مردم شد ، صدای مرد و زن ، پير و جوان ، غنی و ضعيف بيابان را پر كرد ، از عمق دل توبه كردند و از خداوند طلب آمرزش نمودند ، بچه ها به ناله جانسوز مادران می گريستند و آنان به ناله فرزندان گريه می كردند . توبه آنان به قبول حق رسيد ، عذاب از آنان برطرف شد و مردم با خيال راحت به خانه های خود بازگشتند(97) .

 

 

 

توبه مرد آتش پرست

فقيه بزرگ ، عارف نامدار ، فيلسوف بزرگوار ، ملا احمد نراقی در كتاب شريف « طاقديس » نقل می كند :

موسی به جانب كوه طور می رفت ، در ميان راه گبری پير را كه آلوده به كفر و گمراهی بود ديد ، گبر به موسی گفت : مقصدت كجاست ، از اين راه به كدام كوی و برزن می روی ، با چه موجودی نيت سخن داری ؟ جواب داد : قصدم كوه طور است ، آن مركزی كه دريايی بی پايان از نور است ، به آنجا می روم تا با حضرت حق مناجات و راز و نياز كنم و از گناهان و معاصی شما از پيشگاهش عذرخواهی نمايم .

گبر گفت : می توانی از جانب من پيامی به سوی خدا ببری ؟ موسی گفت : پيامت چيست ؟ گفت : از من به پروردگارت بگو در اين گير و دار خلقت ، در اين غوغای آفرينش ، مرا از خداوندی تو عار می آيد ، اگر روزی مرا تو می دهی هرگز نده ، من منت روزی تو را نمی برم ، نه تو خدای منی و نه من بنده تو ! موسی از گفتار آن گبر بی معرفت و از آن سخن بی ادبانه در جوش و خروش افتاد و پيش خود گفت : من به مناجات با محبوب می روم ولی سزاوار نيست اين مطالب را به حضرتش بگويم ، اگر بخواهم در آن حريم ، حق را رعايت كنم حق اين است كه از اين گفتار خاموش بمانم .

موسی به جانب طور رفت ، در آن وادی نور با خداوند راز و نياز كرد ، با چشمی اشكبار به مناجات نشست ، خلوت با حالی بود كه اغيار را در آن خلوت راه نبود ، گفت و شنيدی عاشقانه با حضرت دوست داشت ، وقتی از راز و نياز فارغ شد و قصد كرد به شهر برگردد ، خطاب رسيد : موسی پيام بنده ام چه شد ؟ عرضه داشت : من از آن پيام شرمنده ام ، خود بينا و آگاهی كه آن گبر آتش پرست و آن كافر مست چه جسارتی به حريم مبارك تو داشت !

خطاب رسيد : از جانب من به سوی آن تندخو برو و از طرف من او را سلامی بگو ، آنگاه با نرمی و مدارا اين پيام را به او برسان :

اگر تو از ما عار داری ، ما را از تو عار و ننگ نيست و هرگز با تو سر جنگ و ستيز نداريم ، تو اگر ما را نمی خواهی ، ما تو را با صد عزت و جاه می خواهيم ، اگر روزی و رزقم را نمی خواهی ، من روزی و رزقت را از سفره فضل و كرمم عنايت می كنم ، اگر منت روزی از من نداری ، من بی منت روزی تو را می رسانم ، فيض من همگانی ، فضل من عمومی ، لطف من بی انتها ، و جود و كرمم ازلی و قديمی است . مردم همچون كودك اند و او نسبت به مردم فيض بی نهايت ، اين فيض برای آنان همچون دايه ای مهربان و خوش اخلاق است . آری كودكان گاهی به خشم و گاهی به ناز ، پستان مادر را از دهان خود بيرون می اندازند ، ولی دايه رابطه اش را با آنان قطع نمی كند ، بلكه پستان به دهان آنان می گذارد .

كودك سر برمی گرداند و دهانش را می بندد ، دايه بر آن دهن بسته بوسه می زند و با نرمی می گويد : روی از من برنگردان ، پستان پرشير مرا بر دهان گذار ، كودكم ببين از پستانم برای تو همچون چشمه بهاری شير می جوشد .

وقتی موسی از كوه طور برگشت ، آن هم چه طوری ، طور مگو ، بگو قلزم نور . گبر پير به موسی گفت : اگر برای پيامم جواب آورده ای بگو .

آنچه را خداوند فرموده بود موسی برای آن كافر تندخو گفت . گفتار حق ، زنگ كفر و عناد را از صفحه جان آن كافر پاك كرد ، او گمراهی بود كه از راه حق پس افتاده بود ، آن جواب برای او همانند آواز جرس بود ، جان گمراه از تاريكی همچون شب تار بود ، و آن جواب برايش همچون تابش نور آفتاب .

از شرم و خجالت سر به زير افكند ، آستين در برابر چشم گرفت و ديده به زمين دوخت ، سپس سر بلند كرد و با چشمی اشكبار و دلی سوزان گفت : ای موسی ! در جان من آتش افروختی ، از اين آتش جان و دلم را سوختی ، اين چه پيامی بود كه من به محبوب عالم دادم ، رويم سياه ، وای بر من ، ای موسی ! ايمان به من عرضه كن ، موسی حقيقت را به من ياد بده ، خدايا چه داستان عجيبی بود ، جانم را بگير تا از فشار وجدان راحت شوم !

موسی سخنی از ايمان و عشق ، و كلامی از ارتباط و رابطه با خدا تعليم او كرد ، و او هم با اقرار به توحيد و توبه از گذشته ، جان را تسليم محبوب نمود !

 




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^