فارسی
جمعه 10 فروردين 1403 - الجمعة 18 رمضان 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

توبه ای عجيب

در زمان رسول خدا (صلی الله عليه وآله) ، در شهر مدينه مردی بود با چهره ای آراسته و ظاهری پاك و پاكيزه ، آنچنان كه گويی در ميان اهل ايمان انسانی نخبه و برجسته است .

او در بعضی از شبها به دور از چشم مردمان به دزدی می رفت و به خانه های اهل مدينه دستبرد می زد .

شبی برای دزدی از ديوار خانه ای بالا رفت ، ديد اثاث زيادی در ميان خانه قرار دارد و جز يك زن جوان كسی در آن خانه نيست !

پيش خود گفت : مرا امشب دو خوشحالی است ، يكی بردن اين همه اثاث قيمتی ، يكی هم درآويختن با اين زن !

در اين حال و هوا بود كه ناگهان برقی غيبی به دل او زد ، آن برق راه فكرش را روشن ساخت ، بدين گونه در انديشه فرو رفت ، مگر من بعد از اين همه گناه و معصيت و خلاف و خطا به كام مرگ دچار نمی شوم ، مگر بعد از مرگ خداوند مرا مؤاخذه نمی كند ، آيا در آن روز مرا از حكومت و عذاب و عقاب حق راه گريزی هست ؟

آن روز پس از اتمام حجّت بايد دچار خشم خدا شوم و در آتش جهنم برای ابد بسوزم . پس از انديشه و تأمل به سختی پشيمان شد و با دست خالی به خانه خود برگشت .

چون آفتاب صبح دميد ، با همان قيافه ظاهر الصلاحی و چهره غلط انداز و لباس نيكان و صالحان به محضر پيامبر (صلی الله عليه وآله)آمد و در حضور آن حضرت نشست ، ناگهان مشاهده كرد صاحب خانه شب گذشته ، يعنی آن زن جوان به محضر پيامبر شرفياب شد و عرضه داشت : زنی بدون شوهر هستم ، ثروت زيادی در اختيار من است ، قصد داشتم شوهر نكنم ، شب گذشته به نظرم آمد دزدی به خانه ام آمده ، اگرچه چيزی نبرده ولی مرا در وحشت و ترس انداخته ، جرأت اينكه به تنهايی در آن خانه زندگی كنم برايم نمانده ، اگر صلاح می دانيد شوهری برای من انتخاب كنيد .

حضرت به آن دزد اشاره كردند ، آنگاه به زن فرمودند كه اگر ميل داری تو را هم اكنون به عقد او درآورم ، عرضه داشت : از جانب من مانعی نيست . حضرت آن زن را برای آن شخص عقد بست ، با هم به خانه رفتند ، داستان خود را برای زن گفت كه آن دزد من بودم كه اگر دست به دزدی زده بودم و با تو چند لحظه بسر می بردم ، هم مرتكب گناه مالی شده بودم و هم آلوده به معصيت شهوانی و بدون شك بيش از يك شب به وصال تو نمی رسيدم آن هم از طريق حرام ، ولی چون به ياد خدا و قيامت افتادم و نسبت به گناه صبر كردم و دست به جانب محرمات الهيه نبردم ، خداوند چنين مقدر فرمود كه امشب از درب منزل وارد گردم و تا آخر عمر با تو زندگی خوشی داشته باشم(72) .

 

 

 

توبه بدنبال توبه

عطار در « منطق الطير » روايت می كند : مردی پس از گناه روی گناه و كثرت معصيت توفيق توبه يافت ، پس از توبه بر اثر غلبه هوای نفس دچار معصيت شد ، بار ديگر توبه كرد ولی توبه خود را شكست و گرفتار گناه شد تا جايی كه به عقوبت و جريمه و مكافات و كيفر بعضی از گناهانش مبتلا شد و به اين حقيقت آگاهی پيدا كرد كه عمرش را به بی حاصلی تباه كرده و نزديك به رحلت شده به خيال توبه افتاد ، ولی از خجالت و شرمساری روی توبه نداشت و چون دانه گندم روی تابه سرخ شده از آتش در سوز و گداز بود ، تا وقت سحر از منادی غيبی شنيد : ای گنهكار خدای مهربان می فرمايد : چون اول توبه كردی تو را بخشيدم ، وقتی توبه شكستی در حالی كه می توانستم از تو انتقام بگيرم مهلتت دادم تا توبه كردی و توبه ات را پذيرفتم تا بار سوم كه توبه شكستی و خود را در معصيت غرق كردی ; اكنون اگر به خيال توبه هستی توبه كن كه توبه ات را می پذيرم(73) .

 

توبه در ميدان جنگ

نصر بن مزاحم در كتاب « وقعه صفّين » نقل می كند : هاشم مرقال می گويد : با تعدادی از قاريان قرآن در جنگ صفّين برای ياری اميرالمؤمنين (عليه السلام) شركت داشتم ، جوانی از طايفه غسّان از لشكرگاه معاويه به ميدان آمد ، رجز خواند ، به علی (عليه السلام) ناسزا گفت و مبارز طلبيد . به شدت ناراحت شدم ، از اينكه فرهنگ خطرناك معاويه ، اينچنين مردم را گمراه كرده بود دلم سوخت ، به ميدان تاختم و به آن جوان غافل گفتم : ای جوان ! هر سخنی كه از دهان درآيد ، در پيشگاه خداوند حساب دارد ، اگر حضرت حق از تو بپرسد : چرا به جنگ علی بن ابی طالب رفتی ، چه پاسخ می دهی ؟ جوان گفت : مرا در پيشگاه خدا حجت شرعی هست ، زيرا جنگ من با شما به خاطر بی نمازی علی بن ابی طالب است !

هاشم مرقال می گويد : حقيقت را برای او بيان كردم ، نيرنگ و خدعه معاويه را برای او ثابت نمودم ، چون به حقيقت واقف شد ، از خداوند مهربان عذرخواهی كرد ، و به عرصه گاه توبه وارد شد و به دفاع از حق با ارتش معاويه به جنگ برخاست .

 

توبه ميراث آدم و حوا

آدم به عنوان خليفه خداوند و نايب حضرت رب العزه آفريده شد ، و پس از اعتدال و استواء بدن ، روح خدايی در او جلوه كرد(74) ، و شايسته مقام علم الاسمايی گشت ، و فرشتگان به خاطر عظمت و كرامتش ، به امر حضرت حق در برابر او سجده كردند ، آنگاه به فرمان خداوند همراه با همسرش در بهشت ساكن شد(75) . تمام نعمت های بهشت در اختيار او قرار گرفت و استفاده از آن مجموعه برای او و همسرش بلامانع اعلام شد ، جز اينكه از هر دو خواستند به درختی معين نزديك نشوند ، كه با نزديك شدن به آن درخت از ستمكاران خواهند شد(76) . شيطان كه به خاطر سر تافتن از سجده بر آدم ، از حريم حق رانده شده بود و آثار لعنت حق او را زجر می داد ، و تكبر و خودبينی اش نمی گذاشت به پيشگاه مقدس يار برگردد ، از باب كينه و دشمنی نسبت به آدم و همسرش ، در مقام وسوسه نمودن آنان بر آمد ، تا آنچه را از اندامشان پنهان بود آشكار سازد ، و با اطاعت نمودن از او ، مقام كرامت و عظمتشان را از دست بدهند ، و از بهشت عنبر سرشت اخراج شوند ، و روی رحمت و لطف حق از آنان برگردد .

او با اين جملات به وسوسه كردن آنان برای خوردن از ميوه آن درخت اقدام كرد :

ای آدم و حوا ! خداوند شما را از اين درخت نهی نكرد جز به اين علت كه اگر از آن بخوريد فرشته می شويد يا در اين باغ سرسبز و خرم ، تا ابد خواهيد ماند .

و برای اينكه پای وسوسه خود را در قلب آن دو نفر محكم و ثابت نمايد ، برای آنان سوگند خورد كه من جز خير شما را نمی خواهم(77) . وسوسه پرجاذبه و قسم شيطان ، حرص آن دو نفر را شعلهور ساخت . حرص ، بين آنان و نهی حق ، حجاب شد . به وسوسه او فريب خوردند و مغرور شدند ، و به عرصه تاريك نافرمانی از خداوند درافتادند ، و بر مخالفت با خواسته حق جرأت يافتند ، و باطل در نظرشان زيبا آمد !

از آن درخت خوردند ، اندامشان آشكار شد ، لباس وقار و هيبت و نور و كرامت را از دست دادند ، شروع كردند به قرار دادن برگهای بهشتی بر يكديگر تا آنان را در پوشد ، پروردگارشان آنان را مورد خطاب قرار داد كه آيا شما را از نزديك شدن به آن درخت نهی نكردم ؟ و اعلام ننمودم كه شيطان برای شما دشمنی است آشكار(78) ؟!

آدم و حوا از بهشت اخراج شدند ، مقام خلافت و علم و مسجود ملائكه بودن ، برای آنان كاری نكرد ، از آن مقامی كه به آنان داده شده بود هبوط كردند ، و برای ادامه حيات در زمين قرار گرفتند .

دوری از مقام قرب ، از دست دادن همنشينی با فرشتگان ، محروم شدن از بهشت ، بی توجهی به نهی حق و اطاعت از شيطان ، غمی سنگين و اندوهی سخت و حسرتی دردآور بر دوش جانشان گذاشت . از زندان مخوف و محدود خودپسندی ، و خود ديدن كه علت محروميت و ممنوعيت از رحمت و عنايت محبوب ، و افتادن در دام ماسوی الله است درآمدند ، و به فضای بيداری و عشق و علاقه و ايمان به دوست وارد شدند ، فضايی كه منافع سرشاری در دنيا ، و سود بی نهايتی در آخرت نصيب انسان می كند .

چون به اين صورت به خود آمدند ، فرياد برداشتند كه وقتی در زندان منيت و غفلت از يار افتاديم ، و در تاريكی خودخواهی و حرص و غرور قرار گرفتيم دچار ( ظَلَمْنا اَنْفُسَنا ) شديم .

اين توجه به وضع خويش ، مقدمه ورود به عرصه گاه حرّيّت و آزادی و عامل نجات از بند شيطان ، و روی آوردن به جانب حضرت محبوب ، و باعث تواضع و فروتنی در پيشگاه حضرت رب است ، كه اگر شيطان هم به همين صورت رفتار می نمود رجم از حريم نمی شد و به لعنت ابدی گرفتار نمی گشت .

آدم و حوا در فضای پرقيمت نور انديشه و تفكر ، و تعقل و توجه ، و بينايی و بيداری ، كه همراه با ندامت و پشيمانی و اشك چشم بود ، آنچنان ادب و خاكساری نشان دادند كه نگفتند :

( اغْفِر لَنا ) ;

ما را بيامرز ،

بلكه عرضه داشتند :

( وَاِنْ لَمْ تَغْفِرْلَنا ) ;

اگر ما را نبخشی و به عرصه گاه رحمت در نياوری ،

( لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرينَ )(79) ;

از زيانكاران خواهيم شد .

به دنبال اين توجه و بيداری ، و فروتنی و خاكساری ، و ندامت و پشيمانی ، و گريه و انابه ، و درآمدن از خودی و خدايی شدن ، ابواب رحمت به روی آنان باز شد ، لطف دوست به دستگيری از آنان شتافت ، عنايت محبوب به استقبال از آنان آمد :

( فَتَلَقَّی آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَات فَتَابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ )(80) .

آدم از پروردگارش دريافت كلمات نمود ، پس توبه اش پذيرفته شد ، همانا خداوند توبه پذير و مهربان است .

نور ربوبيت در كلمات تجلی كرد و به جان آدم راه يافت . با پيوستگی اين سه حقيقت ، يعنی نور ربوبی و كلمات و جان آدم ، توبه تحقق پيدا كرد ، توبه ای كه گذشته را جبران و آينده ای روشن پيش روی تائب قرار داد .

از حضرت باقر (عليه السلام) روايت شده كلمات عبارت بود از :

اَللّهُمَ لاَ إلهَ إلاَّ أنْتَ ، سُبْحَانَكَ وَبِحَمْدِكَ رَبِّ إنّی ظَلَمْتُ نَفْسِی ، فَاغْفِر لِی ، اِنَّكَ خَيْرُ الغَافِرِينَ ، اَللّهُمَّ لاَ إِلهَ إِلاَّ أنْتَ ، سُبْحانَكَ وَبِحَمْدِكَ ، رَبِّ اِنّی ظَلَمْتُ نَفْسِی ، فَارْحَمْنِی اِنَّكَ خَيْرُ الرّاحِمِينَ ، اَللّهُمَّ لاَ إِلهَ إِلاَّ أنْتَ ، سُبْحانَكَ وَبِحَمْدِكَ ، رَبِّ اِنّی ظَلَمْتُ نَفْسِی ، فَتُبْ عَلَیَّ اِنَّكَ أَنْتَ التَّوّابُ الرَّحِيمُ(81) .

و نيز روايت شده : آدم اسماء بزرگ و گرانقدری را مكتوب بر عرش حق ديد ، در رابطه با آنها پرسيد ، به او گفته شد : برترين موجودات از نظر منزلت نزد خدايند : محمد ، علی ، فاطمه ، حسن و حسين . آدم برای قبول توبه و بالا رفتن درجه و منزلتش ، به حقيقت آن اسماء متوسل شد و از بركت آن حال و قال ، توبه اش را پذيرفتند(82) .

 

توبه و آشتی با حق

به سال 1331 شمسی كه بيش از نه سال از سن اين فقير خطا كردار نگذشته بود و پرچم مرجعيت شيعه ، به دوش حضرت آيت الله العظمی آقای بروجردی ، آن مرد علم و عمل ، و آن چهره نورانی و الهی قرار داشت ، در مسأله توبه اتفاقی عجيب افتاد كه ذكرش را در اين سطور لازم می بينم .

در محلات پايين شهر تهران مردی بود زورمند ، قلدر و زورگو كه اغلب قلدران و زورگويان تهران از او حساب می بردند و در دعواها و چاقو كشی ها محكوم او بودند .

او از مشروبخواری ، قمار ، پول زور گرفتن ، ايجاد جار و جنجال ، دعوا و ستم به مردم امتناعی نداشت .

در اوج قدرت و قلدری بود كه بارقه رحمت حق و لطف حضرت محبوب و جاذبه عنايت دوست دلش را ربود .

آنچه به دست آورده بود تبديل به پول نقد كرد ، و همه را در چمدانی گذاشت و مشرف به شهر قم برای توبه و انابه شد .

به محضر آيت الله العظمی بروجردی رفت ، و با زبان مخصوص به گروه خودشان به آن عالم بيدار و بينای آگاه گفت : آنچه در اين چمدان است از راه حرام به دست آمده ، اغلب صاحبانش را نمی شناسم ، شديداً بر من سنگينی می كند ، به محضر شما آمده ام كه وضعم را اصلاح و راه توبه و انابه را به من بنمايانيد !

مرجع شيعه كه از ملاقات با اين گونه افراد باصفا خوشحال می شد به او فرمود : نه تنها اين چمدان پول ، بلكه لباسهايت را جز پيراهن و شلوار بدن ، در اينجا بگذار و برو .

او هم لباسهای رو را درآورد و با يك پيراهن و شلوار ، از آن بزرگوار خداحافظی كرد كه به تهران بيايد .

آيت الله العظمی بروجردی در حالی كه به خاطر توبه واقعی آن قلدر اشك به ديده داشت ، او را صدا زد و مبلغ پنج هزار تومان از مال خالص خودش را به او عنايت فرمود ، و وی را با حالی غرق در خشوع و اخلاص دعا كرد .

او به تهران برگشت در حالی كه غرق در فروتنی و تواضع ، و خاكساری و محبت شده بود ، پنج هزار تومان را مايه كسب حلال قرار داد و به تدريج در كسب مشروع پيشرفت نمود تا سرمايه قابل توجهی به هم زد ، ابتدای هر سال خمس درآمدش را می پرداخت و در ضمن به مستمندان و دردمندان هم كمك قابل توجهی می كرد .

رفته رفته به مجالس مذهبی راه پيدا كرد و عاقبت ، بنيانگذار يكی از جلسات مهم مذهبی تهران شد .

تشكيل جلسه مذهبی به دست او مصادف با ايامی بود كه من در حدود بيست و شش سال از عمرم می گذشت و طلبه حوزه علميه قم بودم ، و محرم و صفر و ماه رمضان هم در تهران در مجالس و مساجد برای تبليغ دين حاضر می شدم .

از طريق مجالس دينی با چهره نورانی او آشنا شدم ، و به توسط يكی از دوستان به مسأله توبه او به دست مرجعيت شيعه آگاه شدم .

دوستی و رفاقتم با او طولانی شد ، در حدود سال 1367 به بستر بيماری افتاد ، پيام داد به عيادتم بيا . بنا داشتم روز جمعه به عيادتش بروم ولی ساعت يازده شب جمعه اهل و عيالش را به بالينش می خواند و از تمام شدن عمرش خبر می دهد .

به نقل اهل و عيالش نزديك به نيم ساعت مانده به مرگش ، به محضر حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) عرضه می دارد : از گذشته ام توبه كردم ، به سلك نوكرانت درآمدم ، در دربارت خدمتی خالصانه كردم ، ثلثم را به صورت پول نقد برای مدتی طولانی در صندوق قرض الحسنه ای جهت ازدواج جوانان قرار دادم ، آرزويی ندارم جز اينكه لحظه خروج از دنيا جمالت را ببينم و بميرم . چند نفسی مانده به مرگ با حالی خوش ، سلامی عاشقانه به حضرت حسين (عليه السلام) داد و در حالی كه لبخند مليحی بر لب داشت ، جان به جان آفرين تسليم كرد !

 

توبه آهنگر

راوی اين داستان عجيب می گويد : در شهر بصره وارد بازار آهنگران شدم ، آهنگری را ديدم آهن تفتيده را با دست روی سندان گذاشته و شاگردانش با پتك بر آن آهن می كوبند .

به تعجّب آمدم كه چگونه آهن تفتيده دست او را صدمه نمی زند ؟ از آهنگر سبب اين معنا را پرسيدم ، گفت : سالی بصره دچار قحطی شديد شد به طوری كه مردم از گرسنگی تلف می شدند ، روزی زنی جوان كه همسايه من بود پيش من آمد و گفت : از تلف شدن بچه هايم می ترسم چيزی به من كمك كن ، چون جمالش را ديدم فريفته او شدم ، پيشنهاد غير اخلاقی به او كردم ، زن دچار خجالت شد و به سرعت از خانه ام بيرون رفت .

پس از چند روز به خانه ام آمد و گفت : ای مرد ! بيم تلف شدن فرزندان يتيمم می رود ، از خدا بترس و به من كمك كن ، باز خواهشم را تكرار كردم ، زن خجالت زده و شرمنده خانه ام را ترك كرد .

دو روز بعد مراجعه كرد و گفت : به خاطر حفظ جان فرزندان يتيمم تسليم خواسته توام . مرا به محلّی ببر كه جز من و تو كسی نباشد ، او را به محلّی خلوت بردم ، چون به او نزديك شدم به شدّت لرزيد ، گفتم : تو را چه می شود ؟ گفت : به من وعده جای خلوت دادی ، اكنون می بينم می خواهی در برابر پنج بيننده محترم مرتكب اين عمل نامشروع شوی ، گفتم : ای زن ! كسی در اين خانه نيست ، چه جای اين كه پنج نفر باشند ، گفت : دو فرشته موكل بر من ، دو فرشته موكل بر تو و علاوه بر اين چهار فرشته ، خداوند بزرگ هم ناظر اعمال ماست ، من چگونه در برابر اينان مرتكب اين عمل زشت شوم ؟

كلام آن زن در من چنان اثر گذاشت كه بر اندامم لرزه افتاد و نگذاشتم در آن عرصه سخت دامنش آلوده شود ، از او دست برداشتم ، به او كمك كردم و تا پايان قحطی جان او و فرزندان يتيمش را حفظ نمودم ، او به من به اين صورت دعا كرد :

خداوندا ! چنانكه اين مرد آتش شهوتش را به خاطر تو فرو نشاند ، تو هم آتش دنيا و آخرت را بر او حرام گردان . بر اثر دعای آن زن از صدمه آتش دنيا در امان ماندم(83) .

 

توبه ابولبابه

زمانی كه جنگ خندق به پايان رسيد ، رسول خدا (صلی الله عليه وآله) به مدينه مراجعت كرد . هنگام ظهر امين وحی نازل شد و فرمان جنگ با يهوديان پيمان شكن بنی قريظه را از جانب حضرت حق اعلام كرد ، همان وقت رسول اسلام مسلح شد و به مسلمانان دستور دادند : بايد نماز عصر را در منطقه بنی قريظه بخوانيد ، دستور پيامبر انجام گرفت ، ارتش اسلام بنی قريظه را به محاصره كشيد ، مدت محاصره طولانی شد ، يهوديان به تنگ آمدند ، به رسول حق پيام دادند ابولبابه را نزد ما فرست تا درباره وضع خود با او مشورت كنيم .

رسول خدا به ابولبابه فرمودند : نزد هم پيمانان خود برو و ببين چه می گويند .

ابولبابه وقتی وارد قلعه شد يهوديان پرسيدند : صلاح تو درباره ما چيست ؟ آيا تسليم شويم به همان صورتی كه پيامبر می گويد تا هرچه مايل است نسبت به ما انجام دهد ؟ جواب داد : آری ، تسليم او شويد ، ولی به همراه اين جواب با دست خود به گلويش اشاره كرد ، يعنی در صورت تسليم بلافاصله به قتل می رسيد ، ولی از عمل خود پشيمان شد و فرياد زد : آه به خدا و پيامبر خيانت كردم ! زيرا حق نبود اسرار را فاش و امر پنهان را آشكار كنم .

از قلعه به زير آمد و يكسر به جانب مدينه رفت ، وارد مسجد شد ، با ريسمانی گردن خود را به يكی از ستونهای مسجد بست « ستونی كه معروف به ستون توبه شد » گفت : خود را آزاد نكنم مگر اينكه توبه ام پذيرفته شود يا بميرم ، رسول خدا از تأخير ابولبابه جويا شد ، داستانش را عرضه داشتند ، فرمودند : اگر نزد من می آمد از خداوند برای او طلب آمرزش می كردم ، اما اكنون به جانب خدا روی آورده و خداوند نسبت به او سزاوارتر است ، هرچه خواهد درباره اش انجام دهد .

ابولبابه در مدتی كه به ريسمان بسته بود روزها را روزه می گرفت و شبها به اندازه ای كه بتواند خود را حفظ كند غذا می خورد ، دخترش به وقت شب برايش غذا می آورد و وقت نياز به وضو بازش می كرد .

شبی در خانه ام سلمه آيه پذيرفته شدن توبه ابولبابه به رسول خدا نازل شد :

( وَآخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صَالِحاً وَآخَرَ سَيِّئاً عَسَی اللهُ أَن يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ )(84) .

و گروهی ديگر به گناه خويش اعتراف كردند ، عمل نيك و بدی را به هم آميختند ، باشد كه خدا توبه آنان را بپذيرد ، همانا خداوند آمرزنده مهربان است .

پيامبر به ام سلمه فرمودند : توبه ابولبابه پذيرفته شد ، عرضه داشت : يا رسول الله ! اجازه می دهيد قبولی توبه او را من به او بشارت دهم ، فرمودند : آری . ام سلمه سر از حجره بيرون كرد و قبولی توبه اش رابه او بشارت داد .

ابولبابه خدا را به اين نعمت سپاس گفت ، چند نفر از مسلمانان آمدند تا او را از ستون باز كنند ، ابولبابه مانع شد و گفت : به خدا سوگند نمی گذارم مرا باز كنيد مگر اينكه رسول خدا بيايد و مرا آزاد كند .

پيامبر آمدند و فرمودند : توبه ات قبول شد ، اكنون به مانند وقتی هستی كه از مادر متولد شده ای ، سپس ريسمان از گردنش باز كرد .

ابولبابه گفت : يا رسول الله ! اجازه می دهی تمام اموالم را در راه خدا صدقه بدهم ؟ فرمودند : نه ، اجازه دو سوم مال را گرفت ، فرمودند : نه ، اجازه پرداخت نصف مال را گرفت ، فرمودند : نه ، يك سوم آن را درخواست كرد ، حضرت اجازه داد(85) .

 

توبه برادران يوسف

در سفر سومی كه فرزندان يعقوب به محضر يوسف آمدند عرضه داشتند : ای سالار بزرگ ! قحطی سرتاسر ديار ما را فرا گرفته و تنگی معيشت خاندان ما را در زير فشار خرد كرده ، توانايی از دست ما رفته ، پشيزی ناچيز از سرمايه همراه آورده ايم كه با گندمی كه می خواهيم بخريم مساوات ندارد ، تو نيكی می كن و گندمی بسيار به ما عطا كن ، خدا به نيكوكاران پاداش خواهد داد .

از شنيدن اين سخن حال يوسف دگرگون شد ، و عجز و ناتوانی برادران و دودمان خود را نيارست تحمل كردن ، سخنی گفت كه برای برادران غير منتظره بود، سخنش را با پرسشی آغاز كرد وگفت:

آيا می دانيد كه شما با يوسف و برادرش چه كرديد و اين كار از جهل و نادانی شما بود ؟! برادران از اين سؤال يكه خوردند ، سالار مصر ، اين قبطی بزرگ ، از كجا يوسف را می شناسد و سرگذشت وی را می داند ، برادر يوسف را از كجا شناخته ، رفتار آنها را با يوسف از كجا می داند ، رفتاری كه جز برادران ده گانه هيچ كس از آن آگاهی ندارد ؟

در جواب متحير شدند و ساعتی بينديشيدند ، خاطرات سفرهای گذشته را به ياد آوردند ، سخنانی كه از سالار مصر شنيده بودند هنوز فراموش نكرده بودند ، به ناگاه همگی پرسيدند : مگر تو يوسف هستی ؟

سالار مصر پاسخ داد : آری ، من يوسفم و اين برادر من است ، خدا بر ما منّت نهاد كه پس از ساليان دراز يكديگر را ببينيم و فراق و جدايی به وصال ديدار بدل شود ، هركس صبر كند و تقوا پيشه سازد خدايش پاداش خواهد داد و به مقصودش خواهد رسانيد .

بيم و هراسی فوق العاده برادران را فرا گرفت ، و كيفر شديد انتقام يوسفی را در برابر چشم ديدند .

قدرت يوسف نامتناهی ، و ضعف آنها در سرزمين غربت نامتناهی ، و اين دو نامتناهی كه در برابر يكديگر قرار گيرند معلوم است كه چه خواهد شد .

برادران از نظر قانون و مذهب ابراهيم خليل خود را مستحق كيفر ديدند ، از نظر عاطفه مستحق انتقام يوسفی دانستند ، گويا جهان بر سر ايشان فرود آمد و اضطراب و لرزه بر اندامهايشان بينداخت و قدرت سخن از آنان سلب شد ، هرچه نيرو داشتند جمع كرده به آخرين دفاع اكتفا كردند ، و آن اعتراف به گناه و تقاضای عفو و بخشش بود ، سپس گفتند : خدا تو را بر ما برتری داده و ما خطاكاريم و به انتظار پاسخ نشستند تا ببينند چه می گويد و با آنها چه خواهد كرد ؟ ولی از دهان يوسف سخنی را شنيدند كه انتظار نداشتند و احتمال نمی دادند .

يوسف گفت : من از شما گذشتم ، شما سرزنش نخواهيد شنيد ، كيفر نخواهيد ديد ، انتقام نخواهم گرفت ، خدای از گناه شما بگذرد و شما را بيامرزد .

مردان خدا چنين هستند ، بخشش و بخشايش دارند ، انتقام نمی كشند ، كينه ندارند ، برای دشمن خود از خدای خود طلب آمرزش می كنند ، دل آنها آكنده از مهر و محبت بر خلق است .

يوسف كه برادران را از بيم انتقام و كيفر آسوده خاطر كرد چنين فرمود : هم اكنون برخيزيد و به كنعان برگرديد و پيراهن مرا همراه برده بر چهره پدرم بيفكنيد ، حضرتش بينا خواهد شد ، و خانواده هاتان را برداريد و به مصر نزد من بياوريد .

اين دومين بار بود كه برادران پيراهن يوسف را برای پدر می بردند ، پيراهنی كه در نخستين بار ارمغان مرگ بود ، آژير جدايی و فراق بود ، پيك بدبختی و شومی بود ، ولی اين بار ارمغان حيات بود ، نويد ديدار و مژده وصال بود ، و پيك سعادت و خوشبختی بود .

پيراهن يوسف در آن دفعه پدر را نابينا ساخت و با بردگی پسر همراه بود ، ولی در اين دفعه پدر نابينا را بينا می كند و از آزادی و سروری پسر خبر می دهد .

آن پيراهن حامل خونی دروغين بود ، اين پيراهن حامل معجزه ای راستين است ، وه كه ميان راست و دروغ چقدر راه است !

كاروان برادران برای سومين بار خاك مصر را پشت سر گذارد و قصد سرزمين كنعان كرد .

بی سيم آسمانی ، نويد آسمانی ، درای كاروان را به گوش يعقوب پدر مقدس برسانيد ، حضرتش به حاضران رو كرد و گفت :

اگر مرا در خطا نخوانيد بوی يوسفم را می شنوم و در انتظار ديدارش هستم .

نزديكانی تخطئه كردند و گفتند : هنوز يوسف را فراموش نكرده ای و در آن عشق كهن به سر می بری !

پير آگاه دم فرو بست و پاسخی نداد ، سطح فكری مخاطبانش با اين حقايق آشنا نبود .

ديری نپاييد كه سخن پير آگاه درست از كار درآمد ، و كاروان بشارت به كنعان رسيد و پيدا شدن يوسف را مژده داد ، و پيراهن را بر چهره پدر گذاردند و نابينای مقدس بينا گرديد و روی به پسران كرده گفت : نگفتم كه چيزهايی را من از سوی خدا می دانم كه شما نمی دانيد ؟ نوبت كيفر بزهكاران از سوی پدر رسيد ، چون محكوميت پسران قطعی بود .

فرزندان اسراييل از پدر تقاضای عفو كردند ، و از او خواستند كه از خدا در برابر گناهانشان طلب آمرزش كند .

پير آگاه از گناهانشان درگذشت و قول داد كه چنين كند و به وعده خود وفا كرد(86) .

آری ، فرزندان يعقوب از گناهان خود به پيشگاه حضرت حق توبه كردند و از برادر و پدر عذرخواهی نمودند ، يوسف از آنان گذشت ، يعقوب آنان را بخشيد ، و خداوند آنان را در معرض رحمت و عفو قرار داد .

 

توبه بِشر حافی

بشر مردی بود خوشگذران و اهل لهو و لعب ، اغلب اوقات در خانه خود مجلس آوازه خوانی و بزم گناه داشت ، روزی امام موسی بن جعفر (عليه السلام) از كنار خانه او عبور كردند ، در حالی كه صدای آوازه خوانان و مطربان بلند بود . امام به خدمتكاری كه كنار درِ خانه ايستاده بود فرمودند : صاحب اين خانه بنده است يا آزاد ؟ پاسخ داد : آزاد است ، حضرت فرمودند : راست می گويی ، اگر بنده بود از مولايش می ترسيد . خدمتكار وارد خانه شد ، بشر در حالی كه كنار سفره شراب بود از علّت دير برگشتن او پرسيد ، خدمتكار گفت : شخصی را در كوچه ديدم ، از من بدينگونه سؤال كرد و من بدين صورت پاسخ گفتم . كلام موسی بن جعفر (عليه السلام)آنچنان در قلب بشر اثر كرد كه ترسان و هراسان با پای برهنه از منزل بيرون آمد و خود را خدمت حضرت رسانده به دست مبارك امام توبه كرد ، آنگاه با چشم گريان به خانه برگشت و برای هميشه سفره گناه را جمع كرد و عاقبت در زمره زاهدان و عارفان قرار گرفت(87) .

 




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^