فارسی
جمعه 10 فروردين 1403 - الجمعة 18 رمضان 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

دعای نيمه شب زندانی

در روزگار حكومت عبداللّه بن طاهر برخی از جادّه ها كه محل رفت و آمد مردم و كاروان ها بود ناامن شد . امير عبداللّه عده معينی را به پاسداری از جادّه ها گماشت . در يكی از جادّه ها ده دزد را گرفتند و به جانب مركز حكومت گسيل دادند ، ولی يكی از آنان نيمه شب فرار كرد . فرمانده پاسداران به نظرش آمد كه شايد عبداللّه بن طاهر بگويد از او رشوه گرفتی و وی را فراری دادی ، پس خود بايد به جای او جريمه شود . حلاج بی گناهی را كه برای گذران معيشت از شهری به شهری به مزدوری می رفت ، از وسط جاده گرفتند و او را دست بسته در جمع دزدان قرار دادند تا عدد نفرات تكميل شود . ده نفر را نزد عبداللّه بن طاهر آوردند . فرمان داد همه را به زندان اندازيد .

شبی مأموران به زندان آمدند و دو نفر را برای اعدام به چهارسوق شهر بردند . حلاج در اين ميان گفت : فرزندانم گمان می كنند در شهری نزد استادی مشغول كارم ، چه خبر دارند كه ستمگری مرا بدون گناه همراه دزدان جاده ها به زندان انداخته . در آن لحظه شب دو ركعت نماز خواند ; سپس سر به سجده گذاشت و مشغول دعا و راز و نياز با حضرت بی نياز شد .

عبداللّه بن طاهر در آن وقت شب خواب ديد چهار بار از تختش به زمين افتاد . از خواب پريد ، وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و خوابيد . خواب ديد چهار مار سياه پرقدرت حمله كردند و تختش را سرنگون ساختند ; بيدار شد . چراغ طلبيد و گماشتگان قصر را خواست و گفت : مظلومی در اين وقت شب به درگاه حق نالان است . پس از جستجوی زياد وارد زندان شدند ، حلاج را در حالی عجيب ديدند ، او را نزد امير آوردند ، پس از روشن شدن جريان فرمان داد : ده هزار دينار نزد حلاج آوردند . سپس به حلاج گفت : مرا به تو سه حاجت است : 1 ـ حلالم كن . 2 ـ اين هديه را بپذير . 3 ـ هر زمان حاجتی داشتی نزد من آی تا حاجتت را روا كنم .

حلاج گفت : من دو حاجت از سه حاجتت را می پذيرم و آن حلال كردن تو و قبول اين هديه است ، ولی سومی را هرگز نمی پذيرم ; زيرا كمال ناجوانمردی است كه درگاهی كه به خاطر ناله و زاری من تخت تو را سرنگون كرد رها كنم و به درگاه مخلوق ضعيف هيچ كاره روم !

پروردگارا ! آرزويم اين است كه از گناهانم درگذری و نسبت به آينده توفيق ترك گناهم دهی و زمينه بندگی و عبادت خالصانه را برايم فراهم آوری و اعضا و جوارحم را در راه خدمت به خود و خدمت به بندگانت بكار گيری و قلبم را به سرمايه عشق و شيفتگی به خود بيارايی و بيماری های فكری و روحی مرا درمان كنی و در آخرت شفاعت اوليا و همنشينی با آنان را نصيبم نمايی . اين است آرزوی من ای محبوب من و همه اميدم ; اين است كه مرا به آرزويم برسانی و از فضل و احسانت اميدم را به نااميدی تغيير ندهی .

روايت شده رسول خدا (صلی الله عليه وآله) به شخصی كه در آستانه مرگ بود فرمود : خود را چگونه می يابی ؟ گفت : از گناهانم می ترسم و به رحمت حق اميدوارم . حضرت فرمود : اين معنا در دل كسی جمع نمی شود مگر آن كه خدای مهربان او را از آنچه می ترسد ايمن گرداند و آنچه را اميدوار باشد به او عنايت نمايد .

پروردگارا ! آرزويم نسبت به تو آرزوی بی جايی نيست و اميدم به حضرتت اميد بی دليلی نمی باشد . تو خود را در قرآن مجيد غفار و عفوّ و شكور و كريم و ارحم الرّاحمين و دارای فضل معرفی كرده ای . من گرچه نسبت به گناهانم خائف و ترسانم ولی با همه وجود به تو اميدوارم . اگر با توسل به دعای كميل به پيشگاهت آمده ام ، كرم و لطف و رحمت و بزرگواری تو سبب آمدن من شد . من يقين دارم كه سائلی از اين درگاه دست خالی برنمی گردد و اميد كسی را در اين پيشگاه نااميد نمی كنند و احدی را از اين آستانه نمی رانند . پروردگارا ! تو حرّ بن يزيد را با آن گناه سنگين و كم نظيرش ، و آسيه همسر فرعون را پس از ايمان آوردنش ، و فضيل عياض را بعد از توبه اش ، و هزاران هزار گناهكار ديگر را كه همه به تو و به كرم و لطفت چشم اميد داشتند پذيرفتی و بخشيدی و پاداش دادی ; چگونه من به خود نااميدی راه دهم در حالی كه نااميدی از رحمتت را در قرآن مجيد مساوی با كفر دانسته ای ! (146)

 

دعايی عجيب كنار خانه حق

اميرالمؤمنين (عليه السلام) در حال طواف بيت ، مردی را ديد كه پرده خانه كعبه را گرفته و از خدای مهربان چهار هزار درهم درخواست می كند . حضرت نزد او رفت و فرمود : اين چهار هزار درهم را برای چه می خواهی ؟ گفت : كيستی ؟ فرمود : علی بن ابيطالبم . گفت : يا علی ! دعايم مستجاب شد . اگر مستجاب نشده بود مرا به تو راهنمايی نمی كردند ، اكنون چهار هزار درهم را به من عطا كن ; زيرا هزار درهمش را می خواهم به قرضی كه به مردم دارم بپردازم ، و هزار درهمش را می خواهم مغازه ای جهت كسب و كار تهيه كنم ، و هزار درهمش را می خواهم سرمايه داد و ستد قرار دهم ، و با هزار درهمش ازدواج كنم .

حضرت فرمود : سفری به مدينه بيا تا آن را به تو بپردازم ; زيرا در اينجا به اندازه ای كه به تو بپردازم درهم و دينار ندارم .

آن مرد پس از مدتی به مدينه آمد . در ميان كوچه كودكانی را ديد كه با يكديگر بازی می كردند ، به يكی از آنان گفت : خانه علی كجاست ؟ آن كودك به او گفت : خانه علی را برای چه می خواهی ؟ گفت : علی بر عهده گرفته كه چهار هزار درهم به من بپردازد . كودك گفت : دنبال من بيا تا تو را به خانه علی برم .

در راه به كودك گفت : نامت چيست ؟ گفت : حسين . گفت : با علی چه نسبتی داری ؟ گفت : فرزند اويم . چون به خانه رسيدند حضرت حسين وارد خانه شد و به پدر گفت : مردی عرب جهت گرفتن چهار هزار درهم خدمت شما آمده . حضرت كه در آن زمان جز باغی در اختيار نداشتند ، آن را به دوازده هزار درهم فروختند ، چهار هزار درهمش را به آن مرد نيازمند دادند و باقی مانده آن را كنار مسجد به تهيدستان واگذار نمودند(147) .

دمی با تو بودن كه جان جهانی *** بود خوشتر از يك جهان زندگانی

هنگامی كه قوم يونس آگاه شدند يونس آنان را ترك كرده و به ديار ديگر شتافته و با ديدن مقدمات و آثار عذاب ، يقين به آمدن عذاب و نابودی و هلاكت خود پيدا كردند با هدايت عالمی دلسوز ، دانستند كه تنها راه علاج ، بردن عجز و انكسار و اعتذار و عذرخواهی و تضرّع و زاری و اقرار و اعتراف به گناه به پيشگاه خدای مهربان و آمرزنده گنهكاران است . با چنان حالی ، بزرگ و كوچك ، خرد و كلان ، پير و جوان ، مرد و زن با پوشيدن جامه كهنه و با پای برهنه روی به بيابان گذاشتند .

مردان يك طرف و زنان طرفی ديگر و كودكان شيرخوار جدای از آغوش مادران در گوشه ای از بيابان ، همه با هم به ناله و زاری و توبه و انابه پرداختند ، حتی حيوانات هم بانگ ناله سر دادند ، شهادت به وحدانيت به زبان جاری ساختند ، راز و نياز دلسوزانه و عاشقانه به ميان آوردند ، توبه و پشيمانی نشان دادند ، از شرك و عصيان بازگشتند و گروهی عرضه داشتند ، پروردگارا ! يونس گفته بود كه بندگان و بردگان را آزاد كنيد تا مستحق پاداش شويد و گفته بود هرجا درمانده و بيچاره ای ديديد به فرياد او برسيد ، هم اكنون ما بندگان درمانده و بيچاره توايم ، جز تو فريادرسی نداريم ، به فرياد ما برس .

چون راز و نياز و مناجات و سوز گدازشان به پيشگاه كريم مهربان پذيرفته شد ، برات نجاتشان در رسيد و ابر عذاب و سحاب صاعقه بار از بالای سرشان برفت و ابر رحمت و لطف پديد آمد و همه با توبه قبول شده خوش و خرم به شهر بازگشتند و به كار و كوشش طبيعی خود مشغول شدند .

در هر صورت روی آوردن به جانب حضرت حق و اعلام تقصير و ورشكستگی و عذرخواهی و ندامت و طلب گذشت و مغفرت و اقرار و اعتراف به گناه ، از عناصر حقيقی توبه و از عوامل آمرزش و مغفرت و جلب رحمت و لطف حضرت محبوب است .

دمی با تو بودن كه جان جهانی *** بود خوشتر از يك جهان زندگانی

بكن جلوه ای شاهد عالم آرا *** كه چون شمع دارم سر سرفشانی

ز طور تو هيهات اگر پا بگيرم *** نينديشم از پاسخ لن ترانی

چو پروانه پروا ندارم ز آتش *** بود نيستی هستی جاودانی

بسی دورم از شاهراه طريقت *** ز كوی حقيقت نديدم نشانی

چه باشد كه افتاده ای را به همت *** به سر حدّ اقليم عزّت رسانی

خرابم كن از باده عشق چندان *** كه آسوده گردم ز دنيای فانی

دل « مفتقر » در هوای تو خون شد *** بيا تا كه باقی بود نيمه جانی

 

دو كرامت از جابر جعفی

گروهی نزد جابر جعفی كه حضرت صادق (عليه السلام) او را از مقربين و همنشين پدر بزرگوارش حضرت باقر (عليه السلام) در دنيا و آخرت می دانستند ، آمدند و از او برای بنای مسجدی درخواست كمك كردند . جابر گفت : من به بنايی كه مردی مؤمن در آن به زمين افتد و بميرد كمك نمی كنم ! از نزد او رفتند در حالی كه دو تهمت به او زدند ; گفتند : هم بخيل است و هم دروغگو ! روز بعد پولی روی هم گذاشتند و بنا را شروع كردند ، هنگام عصر به خاطر بی دقتی در چوب بست بنّا از داربست به زمين افتاد و از دنيا رفت ، و آنان دانستند كه آن مرد الهی نه بخيل بود و نه دروغگو(148) .

علاء بن شريك می گويد : هشام بن عبدالملك ، جابر جعفی را نزد خود طلبيد و من در آن سفر با او همراه شدم . در طول مسير در ميان بيابانی نزديك چوپانی نشستيم ، ميشی به صدا درآمد . جابر خنديد . به او گفتم : سبب خنده ات چيست ؟ گفت : اين ميش به بچه اش می گويد اين ناحيه را ترك كن زيرا گرگی سال گذشته كه سال اوّل وضع حملم بود ، حملم را از اينجا ربود ! من گفتم : شگفت آور است ، راست و دروغ اين مطلب را الآن معلوم می كنم . نزد چوپان رفتم ، گفتم : اين برّه را به من بفروش . گفت : نمی فروشم . گفتم : برای چه ؟ گفت : اين ميش در ميان اين گله از همه پر زاد و ولدتر و پر شيرتر است ، سال اول وضع حملش گرگ بره اش را ربود و شير او به طور كامل خشك شد تا امسال كه زاييده و سينه اش پر شير شده . گفتم : درست است .

با هم حركت كرديم تا به پل كوفه رسيديم. در دست مردی انگشتری از ياقوت بود ، جابر به او گفت : اين ياقوت برّاق را ببينم . او هم از دستش درآورد و به او داد . جابر انگشتر را وسط آب خروشان فرات انداخت . آن مرد در حالی كه بسيار ناراحت شده بود گفت : چه كردی ؟ جابر گفت : ناراحت نباش دوست داری به انگشترت برسی ؟ گفت : آری . دستش را به سوی آب گرفت ، آب روی هم سوار شد تا نزديك دستش رسيد ياقوت را گرفت و به صاحبش داد !(149)

 

 

 

راستگو و تائب

ابوعمر زجاجی انسانی وارسته و نيكوكار بود ، می گويد : مادرم از دنيا رفت ، خانه ای را از او به ارث بردم ، خانه را به پنجاه دينار فروختم و عازم حج شدم . چون به سرزمين نينوا رسيدم ، دزدی بيابانی در برابرم سبز شد ، به من گفت : چه داری ؟ در درونم گذشت راستی و صدق امری پسنديده و مورد دستور خداوند است ، خوب است به اين دزد حقيقت مطلب را بگويم . گفتم : مرا كيسه ای است كه بيش از پنجاه دينار در درون آن نيست . گفت : كيسه را به من بده . كيسه را به او دادم ، شمرد و سپس باز گرداند ، گفتم : چه شد ؟ گفت : آمدم پول تو را ببرم ، راستی تو مرا برد . از چهره اش نور ندامت پديدار شد ، معلوم بود در درونش از وضع گذشته خود توبه كرده ، از مركب پياده شد ، به من گفت : سوار شو ، گفتم : نياز به سواری ندارم . اصرار كرد سوار شدم ، او هم به دنبال من پياده به حركت آمد . به ميقات رسيديم ، به حال احرام درآمد ، آنگاه به جانب حرم شتافت ، تمام اعمال حج را در كنار من به جای آورد ، بعد از آن از دنيا رفت(150) !

 

راه كسب مقام و بی نيازی و راحتی نعمت

بيداری فرموده : چهار چيز را در چهار چيز طلب كرديم ولی راهش را اشتباه كرديم ، ديديم در چهار چيز ديگر است : بی نيازی را در ثروت و مال طلبيديم ، در قناعت يافتيم ; مقام را در حسب طالب شديم ، در تقوا پيدا كرديم ; راحتی را در زيادی مال خواستيم ، در كمی مال ديديم ; نعمت را در لباس و خوراك و رسيدن به لذتها طلب كرديم ، ولی در سلامت بدن يافتيم(151) .

 

رحمت و لطف خدا به جوان زمان داود

شيخ صدوق روايت می كند : داود (عليه السلام) مجلسی داشت كه جوانی در آن شركت می كرد ، آن جوان بسيار ضعيف و لاغر بود و سكوتی زياد و طولانی داشت .

روزی ملك الموت به محضر داود آمد در حالی كه نگاه ويژه ای به آن جوان داشت ، داود گفت : به او نظر داری ؟ گفت : آری ، مأمورم هفت روز ديگر او را قبض روح كنم . داود دلش سوخت و به او رحمت آورد ، به وی گفت : ای جوان همسر داری ؟ گفت : نه ، تاكنون ازدواج نكرده ام .

داود گفت : نزد فلان كس كه دارای منزلتی بزرگ است برو و به او بگو : داود گفت : دخترت را به همسری من درآور و با مهيا كردن مقدمات كار در اين شب عروسی كن . سپس پول فراوانی در اختيار جوان گذاشت و گفت : اين هم پول ، هرچه لازم است با خود ببر و پس از هفت روز به نزد من بيا .

جوان رفت و پس از هفت روز كه از عروسی او گذشته بود به محضر داود آمد . داود به او گفت : در چه حالی ؟ گفت : حالم از تو بهتر است . ولی داود هرچه انتظار كشيد كه جوان قبض روح شود خبری نشد ; به جوان فرمود : برو هفت روز ديگر بيا .

جوان رفت و هفت روز ديگر بازگشت ، باز از قبض روحش خبری نشد ; فرمود : برو هفت روز ديگر بيا . رفت و هفت روز بعد برگشت . آن روز ملك الموت به محضر داود آمد ، به او گفت : تو نگفتی بايد او را قبض روح كنم ؟ گفت : چرا . فرمود : پس چرا سه هفت روز گذشت و او را قبض روح نكردی ؟! گفت : داود ! خدا به خاطر رحم تو بر او به او رحم كرد و تا سی سال به او مهلت حيات داد(152) .

خدای مهربان با كم ترين دست آويزی دريای رحمتش را به سوی بنده اش سرازير می كند و او را از همه طرف مورد لطف و محبت قرار می دهد .

 

روزی هفتاد بار گذشت كن

مردی به پيامبر اسلام عرضه داشت : خدمتكاری دارم كه گاهی اشتباه می كند و زمانی كه كاری را به او واگذار می كنم با نقص انجام می دهد و چه بسا كاری را از او می خواهم ولی انجام نمی دهد ، حدّ و مرز گذشت به چنين خدمتكاری چه اندازه است ؟ رسول اسلام فرمود : از طلوع آفتاب تا هنگام غروب ، حدّ و مرز گذشت از خدمتكاری كه اشتباه كرده يا سستی ورزيده ، هفتاد بار است !!

 

زكريّا و نماز

قرآن مجيد در باب نماز زكريّا می فرمايد :

( هُنالِكَ دَعَا زَكَرِيَّا رَبَّهُ قَالَ رَبِّ هَبْ لِي مِن لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاءِ * فَنَادَتْهُ الْمَلاَئِكَةُ وَهُوَ قَائِمٌ يُصَلِّي فِي الَْمحْرَابِ أَنَّ اللهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيَی مُصَدِّقاً بِكَلِمَة مِنَ اللهِ وَسَيِّداً وَحَصُوراً وَنَبِيّاً مِنَ الصَّالِحِينَ )(153) .

در آن هنگام كه زكريات عنايات حق را نسبت به مريم مشاهده كرد ، عرضه داشت : پروردگارا ! مرا از لطف خويش فرزندانی پاك سرشت عطا فرما ، همانا تو اجابت كننده خواسته بندگانی .

زكريّا در حالی كه در محراب عبادت به نماز ايستاده بود فرشتگان به او بشارت دادند كه همانا خداوند تو را به ولادت يحيی مژده می دهد ، فرزندی كه به پيامبری عيسی گواهی خواهد داد و خود نيز در راه هدايت مردم پيشوا و پارساست و نزد ما پيامبری از شايستگان است .

 

زن بدكاره و عنايت رسول خدا (صلی الله عليه وآله)

مولای من ! چگونه در آتش آرام گيرم در حالی كه همه اميد من عفو و گذشت توست ، عفو و گذشتی كه به طور مكرّر در قرآن مجيد به گناهكاران پشيمان وعده داده ای ؟

پروردگارا ! چه بسيار تهی دستان و بيچارگانی كه به مردمان دل بستند و به عطا و عفو و گذشت آنان اميدوار شدند و دست خالی و محروم نماندند ، چه رسد به كسی كه دل به تو بندد و به گذشت و عفو و عطای تو اميدوار شود .

عطار در كتاب « الهی نامه » روايت می كند : زنی آوازه خوان و اهل فسق و فجور در مكه اقامت داشت كه در مجالس لهو و لعب شركت می كرد و با آواز و رقص و پايكوبی مجالس لهو و لعب را گرم نگاه می داشت .

پس از ساليانی از هجرت پيامبر ، بازارش به خاطر اين كه از جمال افتاده بود و از آوازه خوانی و مطربی وامانده بود كساد شد و به فقر و فاقه و تهی دستی افتاد ، از شدت پريشانی و اضطرار به مدينه آمد و به محضر پيامبر رحمت مشرف شد . حضرت فرمود : برای چه هدفی به مدينه آمده ای ، به هدف تجارت آخرتی يا تجارت دنيايی ؟ عرضه داشت : نه برای آن آمده ام نه برای اين ، بلكه چون وصف جود و سخاوت و عطا و كرمت را شنيده بودم با اميد به تو به اين شهر آمدم ؟ پيامبر از بيان او شاد شد و ردای مباركش را به او بخشيد و به اصحاب فرمود : هر يك به اندازه تمكن و توانايی چيزی به او ببخشند .

آری ، زنی بدكار به اميد عطا و كرم و جود بنده ات پيامبر ، كه مظهری از مظاهر كرم بی پايان توست ، به مدينه می آيد و با عطايی سرشار و فراوان برمی گردد ، مگر ممكن است من اميد به عفو و گذشت و لطف و احسان تو داشته باشم و از درگاهت مأيوس و دست خالی برگردم ؟!

من تاب فراق تو ندارم *** نقش تو به سينه می نگارم

باشد روزی رخت ببينم *** تا جان به لقای تو سپارم

شد در رگ و ريشه تير عشقت *** از هم بگسست پود و تارم

از باده آن دو چشم مستت *** گه سرخوش و گاه در خمارم

وز بوی دو زلف عنبرينت *** آشفته و مست و بی قرارم

وز لعل لب شكر فروشت *** تلخ است مذاق انتظارم

جز وصل تو مقصدی ندارم *** جز ياد تو مونسی ندارم

ديری است كه در سر من اين است *** كاندر قدم تو جان سپارم

لطفی لطفی كه سوخت جانم *** رحمی رحمی كه سخت زارم

باران كرم ببار بر « فيض » *** آبی آور به روی كارم(154)

 

زن نمونه

آسيه همسر فرعون بود ، فرعون روحی استكباری ، نفسی شرير ، اعتقادی باطل و عملی فاسد داشت .

قرآن مجيد فرعون را آلوده به علوّ ، ظلم ، جنايت و خونريزی معرفی می كند ، و از او به عنوان طاغوت ياد می نمايد .

آسيه در كنار فرعون بسر می برد و ملكه مملكت بود ، همه چيز برای او و در دسترس وی قرار داشت .

او نيز مانند همسرش فرمانروايی داشت و به هر شكلی كه می خواست از خزانه كشور و مواهب مملكت بهره می گرفت .

زندگی او در كنار چنان همسری ، و در جنب چنان حكومتی ، و در ميان چنان درباری ، با آن همه مكنت و ثروت و غلامان و كنيزان گوش به فرمان ، زندگی بسيار خوشی بود .

زن جوان و قدرتمند ، در چنان حال و هوايی از طريق پيامبر الهی موسی بن عمران صدای حق و ندای حقيقت را شنيد ، باطل بودن فرهنگ و عمل شوهرش برای او روشن گشت و نور حق و حقيقت بر قلبش تابيد .

با اينكه می دانست پذيرفتن حق ممكن است به قيمت از دست دادن تمام خوشی ها ، قدرت و مقام ، منصب ملكه بودن و حتی نابودی جانش تمام شود ، ولی حق را پذيرفت ، به آيين پاك الهی ايمان آورد و تسليم خداوند مهربان شد ، و در مقام توبه و عمل صالح برای آبادی آخرتش برآمد .

توبه او توبه آسانی نبود ، به خاطر توبه می بايست تمام شئون خود را واگذارد و تن به قبول سرزنش ها و شكنجه های فرعون و مأمورانش بدهد ، با اين همه در عرصه گاه توبه و ايمان و عمل صالح و هدايت درآمد .

توبه او برای فرعون و دربارش گران آمد ، زيرا در شهر شهرت پيدا كرد كه همسر فرعون ، ملكه مملكت ، دست از آيين فرعونی برداشته و به مذهب كليم اللهی درآمده . باز گرداندن او با تبليغ و تشويق و تهديد فرعون و درباريانش ميسر نشد ، او حق را با قلب روشن خود و عقل فعّالش يافته بود و پوكی و پوچی باطل را درك كرده بود و نمی توانست حق و حقيقت يافته را از دست بدهد و به باطل پوچ و پوك باز گردد .

آری ، چگونه می توانست خدا را با فرعون ، حق را با باطل ، نور را با ظلمت ، درستی را با نادرستی ، دنيا را با آخرت ، بهشت را با دوزخ ، سعادت را با شقاوت معامله كند ؟!

آسيه بر ايمان و توبه و انابه اش اصرار داشت ، و فرعون با باز گرداندنش به باطل پافشاری می كرد .

فرعون در مبارزه با آسيه طَرْفی نبست ، خشمگين شد ، آتش غضبش شعلهور گشت ، در برابر ثابت قدمی او شكست خورد ، فرمان شكنجه آسيه را صادر كرد ، آن انسان والا را به چهار ميخ كشيدند ، پس از شكنجه های سخت محكوم به اعدام شد ، سربازان سنگدل مأموريت يافتند سنگ گران و سنگينی را با قدرت و قوّت از بالا بر بدن او بيندازند ، ولی آسيه به خاطر خدا و به دست آوردن سعادت دنيا و آخرت مقاومت كرد و زير آن همه شكنجه ، به حضرت محبوب متوسل شد .

به خاطر توبه واقعی ، ايمان و جهاد ، صبر و مقاومت ، و يقين و عزم محكمش در قرآن مجيد ، برای تمام اهل ايمان از مرد و زن تا روز قيامت به عنوان نمونه معرفی شد تا باب هر عذری به روی هر گنهكاری در هر عصر و زمانی و در هر موقعيت و شرايطی بسته باشد و معصيت كاری نگويد : راهی به سوی توبه و انابه و ايمان و عمل صالح نداشتم .

( وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ آمَنُوا امْرَأَةَ فِرْعَوْنَ إِذْ قَالَتْ رَبِّ ابْنِ لِي عِندَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ وَنَجِّنِي مِن فِرْعَوْنَ وَعَمَلِهِ وَنَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ )(155) .

و خداوند برای آنان كه اهل ايمانند ، همسر فرعون را به عنوان نمونه معرّفی كرد ، هنگامی كه گفت : پروردگارا ! برای من در جوار رحمتت خانه ای در بهشت بنا كن ، و مرا از فرعون و عمل او نجات بده ، و از طايفه ستمگران رهايی بخش .

عظمت اين زن در سايه توبه و ايمان و صبر و مقاومت به جايی رسيد كه در روايتی از رسول خدا نقل شده :

اِشْتاقَتِ الْجَنَّةُ اِلی اَرْبَع مِنَ النِّساءِ : مَرْيَمَ بِنْتِ عِمْرانَ ، وَآسِيَةَ بِنْتِ مُزاحِم زَوْجَةِ فِرْعَونَ ، وَخَدِيجَةَ بِنْتِ خُوَيْلِد زَوْجَةِ النَّبِیِّ فِی الدُّنْيَا وَالآخِرَةِ ، وَفاطِمَةَ بِنْتِ مُحَمَّد(156) .

بهشت مشتاق چهار زن است : مريم دختر عمران ، آسيه دختر مزاحم همسر فرعون ، خديجه دختر خويلد همسر پيامبر در دنيا و آخرت ، و فاطمه (عليها السلام)دختر محمد (صلی الله عليه وآله) .

 

سخنی از عبدالرزاق كاشانی

حكيم بزرگ كمال الدين عبدالرزاق كاشانی در « شرح منازل السائرين » در معرفی آنان كه همه عمر دنبال آراسته شدن به ارزش ها بودند و از اين طريق به مقصد اعلی رسيدند می فرمايد :

زحمت كشيدگان در اين راه كه خود را به وسيله ايمان و عمل در اختيار حضرت حق قرار دادند ، كسانی هستند كه خدای مهربان هنگامی كه شايستگی و لياقت در آنان ديد ، آنان را بر ترك لذت های حرام و خوشی های ناباب و شهوات حيوانی و اميال بی محاسبه و خواسته های نامشروع برانگيخت و به ملازمت داشتن با معرفت دينی و شريعت حق همراه با هماهنگ نمودن عمل بر اساس سنت و حقايق الهيه توفيق داد و آنان را بر تمايل داشتن به رسيدن به درجات نهايی معنوی ياری داد تا اميد و آرزويشان اين شد كه خود را به نقطه ای برسانند كه در آنجا افكارشان از تعلق به غير خدا كه ريشه تفرقه و پريشانی باطن است تصفيه شود و انديشه ای جز طلب حق در سايه توحيد فكر نداشته باشند و چيزی جز تعلق به حق در باطن آنان نماند و همه خواسته هايشان جز يك خواسته و آن هم بندگی حق نباشد و از همه امور پست و بی ارزش دور بمانند و با خسّت و دنائت و برنامه های پوك و پوچ شركت نورزند و چنان كه در حديث آمده :

إنّ الله يحبّ مَعالِی الأمورَ وَأشرافَها وَيُبغِضُ سَفسافَها .

خدا امور باارزش و شريف را دوست دارد و نسبت به امور پست و بی ارزش دشمن است .

كوشيدند تا به امور باارزش آراسته شوند و از امور پست پاك بمانند تا مورد محبت خدا قرار گيرند و از خشم و غضبش در امان بمانند .

اينان چون با آراسته شدن به كرامت ها و پيراسته ماندن از دنائت ها به عزيزترين و شريف ترين حقيقت كه حضرت حق است اتصال پيدا كردند و قلبشان به حضرت ربّ العزه تعلق گرفت از توجه و التفات به امور خسيسه و پست خودداری نمودند(157) .

و مثل اعلای بندگی و عبادت و انسانيت و آدميت شدند و برای هم نوعان خود اسوه و سرمشق حسنه گشتند .

 

سرانجام شاهد بی گناهی يوسف

در برخی از تفاسير قرآن نقل شده است : چون يوسف بر مسند حكومت مصر نشست ، به نظرش رسيد كه در امور مملكتی ، وزيری لازم دارد كه بتواند به اصلاح معيشت و تربيت مردم برخيزد و درهای عدل و محبت را به روی آنان بگشايد . امين وحی از سوی حق به نزد او آمد و گفت : خدا می فرمايد : تو را وزيری لازم است . يوسف فرمود : من نيز در اين خيالم ولی كسی كه سزاوار اين مسند باشد نمی دانم كيست ؟ جبرئيل گفت : فردا صبح كه از مقرّ حكومت حركت می كنی ، اول كسی كه بنظرت آمد ، اين منصب را به او ارزانی دار . يوسف اول صبح نظرش به كسی افتاد كه به شدت ضعيف و لاغر و رخساره زرد بود و بسته ای از هيمه بر پشت داشت ، با خود گفت : اين شخص تحمل مسئوليت وزارت را نخواهد داشت . خواست از وی بگذرد ، امين وحی به او گفت : از او مگذر و او را برای پست وزارت انتخاب كن ، زيرا كه او را بر تو حقی است ، او همان كسی است كه در دربار عزيز مصر به پاكی و عصمت تو شهادت داد ، او را اين لياقت هست كه امروز پست وزارت را به او وا گذاری .

جايی كه حضرت حق به خاطر شهادتی صحيح ، پست وزارت به شاهد پاكی و عصمت يوسف عطا می كند ، به كسی كه عمری به وحدانيّت او شهادت می دهد چه خواهد داد ؟!

آری ، لطف و رحمت حضرت دوست چيزی نيست كه قابل درك باشد و در اين مقام پای عقل عاقلان و خرد خردمندان و هوش هوشمندان لنگ است و كسی را قدرت فهم اين حقايق آن چنان كه هست نيست .

 







گزارش خطا  

^