فارسی
شنبه 01 ارديبهشت 1403 - السبت 10 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

نمونه هايی برجسته از اخلاق اميرمؤمنان (عليه السلام)

ميانجی شدن حضرت اميرمؤمنان (عليه السلام)

اميرالمؤمنين (عليه السلام) بر خرمافروشان گذشت ، ناگاه كنيزی را در حال گريه ديد ، فرمود : سبب گريه ات چيست ؟ گفت : آقايم مرا با يك درهم برای خريد خرما فرستاد ، از اين شخص خرما را خريدم و نزد  خانواده  آقايم بردم ، ولی نپسنديد ، هنگامی كه به ايشان برگرداندم از پس گرفتن سر باز زد .

حضرت به خرمافروش گفت : ای بنده خدا ! اين يك خدمتكار است و از خود اختياری ندارد ، درهمش را باز گردان و خرما را پس بگير ، خرمافروش از جا برخاست و مشتی به حضرت زد .

مردم گفتند :  چه كردی  اين اميرالمؤمنين (عليه السلام)است ؟ ! مرد از شدّت ترس به تنگی نفس افتاد و رنگ چهره اش زرد شد و خرما را از كنيز گرفت و درهم را به او باز گردانيد سپس گفت : ای اميرالمؤمنين ! از من راضی شو ، حضرت فرمود : چه چيزی بيشتر از اينكه ببينم تو خود را اصلاح كرده ای مرا راضی می كند ؟

و كلام اميرالمؤمنين (عليه السلام) به اين صورت آمده است : من در صورتی از تو راضی می شوم كه حقوق مردم را تمام و كامل بپردازی .

 

گذشتی زيبا

اميرمؤمنان (عليه السلام) برای دستگيری لبيد بن عطارد تميمی ـ به خاطر گفتن سخنانی ـ مأمور فرستاده بود . مأموران از  كوی  بنی اسد می گذرند كه نعيم بن دجاجه اسدی برخاسته ، لبيد را از قبضه مأموران رها می كند .

اميرمؤمنان (عليه السلام) برای دستگيری نعيم بن دجاجه مأمورانی را گسيل می كند كه بعد از آوردن وی امام به تنبيه بدنی او فرمان می دهد ، در اين حال نعيم می گويد : آری ، به خدا قسم كه با تو بودن خواری و دوری جستن از تو كفر است !

امام (عليه السلام) فرمود : از تو گذشت كرديم ، خداوند می فرمايد :

 

« به شيوه نيكو بدی را دفع كن ».

 

اما سخنت : بودن با تو ذلت است ، بدی بود كه بدست آوردی و اما گفته است كه جدايی از تو كفر است ، نيكی است كه بدان دست يافتی پس اين به اين.

 

اوج ايثار

اميرالمؤمنين (عليه السلام) به خاطر پاره ای از امورش وارد مكه شد . در آن جا اعرابی را ديد كه به پرده كعبه آويخته ، می گويد : ای صاحب خانه ! خانه ، خانه توست و مهمان ، مهمان تو ، برای هر مهمانی از سوی مهماندارش وسيله پذيرايی مهياست ، امشب پذيرايی از سوی خودت را نسبت به من آمرزش قرار ده .

اميرالمؤمنين (عليه السلام) به يارانش فرمود : آيا سخن اين اعرابی را نمی شنويد ؟ گفتند : آری ، فرمود : خدا بزرگوارتر از اين است كه مهمانش را از پيشگاهش دست خالی برگرداند !

چون شب دوم شد او را آويخته به همان ركن ديد كه می گويد : ای عزيز در عزتت ! عزيزتر از تو در عزتت نيست ، مرا به عزّ عزتت در عزتی عزيز بدار كه احدی نداند آن عزت چگونه است ! به تو روی می آورم و به تو توسّل می جويم . به حق محمّد و آل محمّد بر تو ، چيزی به من عطا كن كه غير تو آن را به من عطا نكند و آن چيز را از من بگردان كه غير تو آن را برنگرداند .

راوی گويد : اميرالمؤمنين (عليه السلام)به يارانش فرمود : به خدا سوگند ! اين جملات نام بزرگ تر خدا به لغت سريانی است .

حبيبم رسول خدا (صلی الله عليه وآله) مرا به آن خبر داده است . امشب اين عرب از خدا درخواست بهشت كرد ، پس به او عطا فرمود و درخواست برگرداندن آتش دوزخ از خود كرد ، پس خدا آتش را از او برگردانيد !

هنگامی كه شب سوم شد باز او را آويخته به همان ركن خانه ديد كه می گويد : ای خدايی كه مكانی او را در برنمی گيرد و هيچ مكانی از او خالی نيست ، آنكه بدون كيفيت بوده است ; به اين عرب چهار هزار درهم روزی فرما .

اميرالمؤمنين (عليه السلام) پيش آمده ، فرمود : ای عرب ! از خدا پذيرايی خواستی ، تو را پذيرايی كرد ; بهشت طلبيدی ، به تو عنايت نمود ; بازگردانيدن آتش خواستی ، از تو بازگردانيد ; امشب از او درخواست چهار هزار درهم داری ؟

عرب گفت : كيستی ؟ فرمود : من علی بن ابی طالب هستم ، عرب گفت : به خدا سوگند تو مطلوب منی و رفع نيازم به دست توست ، حضرت فرمود : ای اعرابی ! بخواه ، عرب گفت : هزار درهم برای مهريه می خواهم و هزار درهم برای ادای قرضم و هزار درهم برای خريدن خانه و هزار درهم برای اداره امور زندگی ام ، حضرت فرمود : ای عرب ! انصاف در خواسته ات را رعايت كردی ، هرگاه از مكه بيرون آمدی به مدينه رسول بيا و در آنجا از خانه من بپرس .

عرب يك هفته در مكه ماند و سپس به جستجوی اميرالمؤمنين (عليه السلام) به مدينه آمد و فرياد می زد : چه كسی مرا به خانه اميرالمؤمنين علی راهنمايی می كند ؟ حسين بن علی (عليهما السلام) از ميان كودكان پاسخ داد : من تو را به خانه اميرالمؤمنين می برم ، من فرزند او حسين بن علی هستم ، عرب گفت : هان ! پدرت كيست ؟ گفت : اميرالمؤمنين علی بن ابی طالب ، پرسيد : مادرت كيست ؟ گفت : فاطمه زهرا سرور زنان جهانيان ، گفت : جدّت كيست ؟ فرمود : پيامبر خدا محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطلب . گفت : جدّه ات كيست ؟ فرمود : خديجه دختر خويلد ، گفت : برادرت كيست ؟ فرمود : ابومحمّد حسن بن علی ، عرب گفت : سرتاسر دنيا را به دست آورده ای ! ! به سوی اميرالمؤمنين برو و به او بگو : اعرابی كه رفع نيازش را در مكه ضمانت كرده ای كنار خانه ايستاده .

حضرت امام حسين (عليه السلام) وارد خانه شده ، گفت : پدرم ! اعرابی كه گمان می كند در شهر مكه در ضمانت شما قرار گرفته است ، كنار درب خانه ايستاده است .

اميرالمؤمنين (عليه السلام) به حضرت فاطمه (عليها السلام) فرمود : غذايی نزد شما هست كه اين اعرابی بخورد ؟ فاطمه (عليها السلام) گفت : نه . علی (عليه السلام) لباس پوشيد و از خانه درآمد و فرمود : ابو عبداللّه سلمان فارسی را صدا كنيد .

چون سلمان آمد حضرت به او فرمود : ای ابا عبداللّه ! باغی كه پيامبر برای من غرس كرد برای فروش به تاجران عرضه كن .

سلمان به بازار رفت و باغ را به دوازده هزار درهم فروخت اميرالمؤمنين (عليه السلام)مال را آماده كرد و اعرابی را فرا خواند ، چهار هزار درهم جهت نيازش به او پرداخت و چهل درهم برای مخارجش .

خبر عطای علی (عليه السلام) به نيازمندان مدينه رسيد ، آنان هم نزد اميرالمؤمنين (عليه السلام)اجتماع كردند .

مردی از انصار به خانه حضرت زهرا (عليها السلام) رفت و اين واقعه را به آن حضرت خبر داد ، حضرت فرمود : خداوند برای راه رفتنت اجرت دهد .

پس حضرت علی (عليه السلام) نشسته بود و درهم ها در برابر حضرت ريخته شده بود تا اينكه يارانش جمع شدند ، مشت مشت می كرد و به تك تك مردان می داد تا جايی كه درهمی با او باقی نماند . . .!

 

گذشتی كريمانه

پس از پايان جنگ جمل ، فرزند طلحه ( موسی بن طلحه ) را نزد آن حضرت آوردند ، حضرت به او فرمود : سه بار بگو : « استغفر اللّه و أتوب إليه » ، آنگاه او را آزاد كرده و فرمود : هر جا كه خواستی برو و در لشكرگاه از اسلحه و خيل اسبان آنچه يافتی برای خود بردار و در آينده زندگی ات از خدا پروا كن و در خانه ات بنشين .

 

توجه عاشقانه به يتيمان

وجود مبارك اميرالمؤمنين (عليه السلام) با اينكه به همه اوضاع و احوال كشور و مردمش آگاه بود و به ويژه يتميان و مستمندان و بيوه زنان و نيازمندان را لحظه ای از نظر دور نمی داشت ولی گاهی برای درس دادن به زمامداران و امت اسلام كاری را هم چون فردی عادی انجام می داد .

روزی زنی را ديد كه مشكی پر از آب به دوش می كشيد . مشك را از او گرفت و تا جايی كه آن زن بنا داشت ، برد و آنگاه از وضع آن زن جويا شد ، زن گفت : علی بن ابی طالب شوهرم را به بعضی از مرزها فرستاد و كشته شد ، برايم كودكانی يتيم به جا گذاشت و من برای اداره امور آنان چيزی ندارم ، به اين خاطر ضرورت و احتياج مرا به انجام كار برای مردم ناچار كرد .

حضرت به خانه برگشت و شب را با دغدغه خاطر و ناآرامی گذراند ، هنگامی كه صبح شد زنبيلی از طعام برای آن خانواده با خود حمل كرد ، بعضی از يارانش گفتند : آن را در اختيار من بگذار تا برايت بياورم ، فرمود : چه كسی در قيامت بار سنگين مرا به جای من حمل می كند ؟

آنگاه به درِ خانه آن زن رفت و در زد . زن گفت : كيست كه در می زند ؟ حضرت فرمود : همان عبدی هستم كه مشك پرآب را برای تو به دوش كشيد ، در را باز كن كه چيزی برای كودكان همراه دارم . زن گفت : خدا از تو خشنود باشد و ميان من و علی داوری كند !

حضرت وارد شد و فرمود : علاقه دارم پاداش الهی به دست آورم ميان خمير كردن آرد و پختن نان و بازی كردن با كودكان يكی را انتخاب كن . زن گفت : من به پختن نان بيناترم و تواناتر ، ولی اين تو و اين كودكان ، با آنان بازی كن تا من از نان پختن آسوده شوم .

زن می گويد : من به سوی آرد رفتم و آن را خمير كردم و علی (عليه السلام) به جانب گوشت رفت و آن را پخت و با دست مباركش گوشت پخته و خرما و خوراكی ديگری به دهان كودكان می گذاشت ، هرگاه كودكان چيزی از آن خوراكی ها را می خوردند می گفت : فرزندانم ! علی را از آنچه برای شما پيش آمده ، حلال كنيد !

هنگامی كه آرد خمير شد ، زن گفت : ای بنده خدا ! تنور را روشن كن ، علی (عليه السلام)به جانب تنور شتافت و آن را شعلهور ساخت چون تنور شعله كشيد صورتش را نزديك برد و حرارت آتش را به آن تماس داده ، می گفت : يا علی ! بچش ، اين پاداش كسی است كه حق بيوه زنان و يتيمان را وا گذاشته .

ناگاه زنی ( از زنان همسايه ) علی (عليه السلام) را ديد و او را شناخت و به مادر كودكان گفت : وای بر تو ! اين امير مؤمنان است ; زن به جانب حضرت شتافت و پی درپی می گفت : از شما بس شرمنده ام ای اميرمؤمنان ! حضرت فرمود : من از تو بس شرمنده ام ای كنيز خدا كه در مورد تو كوتاهی كردم .

 

حمل بار برای خانه

علی (عليه السلام) در شهر كوفه از بازار خرمافروشان خرما خريد و آن را به وسيله گوشه ای از ردای مباركش حمل كرد . مردم برای گرفتن آن بار سنگين به سويش شتافته ، گفتند : يا اميرالمؤمنين ! ما آن را برای شما حمل می كنيم ، حضرت فرمود : دارنده زن و فرزند به حمل بار برای آنان سزاوارتر است.

 

پای برهنه در پنج موقعيّت

زيد بن علی می گويد : علی (عليه السلام) همواره در پنج مورد با پای برهنه حركت می كرد و نعلين خود را به دست چپ می گرفت : روز عيد فطر ، روز عيد قربان ، روز جمعه ، هنگام عيادت بيمار و زمان تشييع جنازه و می فرمود : اين پنج موقعيّت ، جايگاه خداست و من دوست دارم در آنها پا برهنه باشم.

 

اخلاق در بازار

اميرالمؤمنين (عليه السلام) همواره در بازار به تنهايی راه می رفت و گم شده را به مقصد ، راهنمايی می نمود و ناتوان را ياری می داد و بر فروشندگان و بقالان عبور می كرد و قرآن را بر آنان باز نموده ، اين آيه را قرائت می كرد:

 

( تِلْكَ الدَّارُ الاْخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لاَ يُرِيدُونَ عُلُوّاً فِی الاَْرْضِ وَلاَ فَسَاداً وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ ).

آن سرای  پرارزش  آخرت را برای كسانی قرار می دهيم كه در زمين هيچ برتری و تسلّط و هيچ فسادی را نمی خواهند ; و سرانجام  نيك  برای پرهيزكاران است .

 

پياده ها دنبال سواره نباشند

حضرت امام صادق (عليه السلام) می فرمايد : اميرالمؤمنين در حالی كه سواره بود در ميان يارانش ظاهر شد . ياران پشت سر حضرت به راه افتادند . امام به آنان رو كرده ، فرمود حاجتی داريد ؟ گفتند : نه يا اميرالمؤمنين ! مشتاقيم همراه تو حركت كنيم ، حضرت فرمود : برگرديد ، پياده رفتنِ پياده همراه ، با سواره موجب فساد برای سواره و سبب ذلت و خواری برای پياده است.

 

مسلمان شدن يهودی

هنگامی كه امام (عليه السلام) بر مردم حكومت داشت و منصب داوری و قضا با شُريح بود ، حضرت با شخصی يهودی به دادگاه آمد تا شريح ميان آن حضرت و يهودی داوری كند . در دادگاه به يهودی گفت : اين زرهی كه در دست توست زره من است ، من نه آن را فروخته ام و نه بخشيده ام ، يهودی گفت : زره ملك شخص من و در اختيار من است .

شريح از اميرالمؤمنين (عليه السلام) گواه و شاهد خواست ، حضرت فرمود : اين قنبر و حسين گواهی می دهند كه زره از من است ، شريح گفت : گواهی فرزند به سود پدر قابل قبول نيست و گواهی غلام به نفع مولايش پذيرفته نيست ، اين دو نفر می خواهند آنچه به سود توست به سوی تو جلب كنند !

اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود : ای شريح ! وای بر تو از جهاتی خطا كردی ; اما يك خطايت اينكه من پيشوای توام و تو به سبب فرمان بردن از من خدا را فرمان می بری و می دانی كه من هرگز باطل گو نيستم ، با اين وصف سخنم را رد كردی و ادعايم را باطل انگاشتی ! آنگاه بر ضد قنبر و حسين ادعا كردی كه آنان در اين دادگاه به نفع خود گواهی می دهند ! من جريمه باطل انگاشتن ادعايم و تهمت زدن به قنبر و حسين را بر تو روا نمی دارم ، جز اينكه سه روز ميان يهود به داوری و قضا برخيزی .

پس او را به سوی منطقه يهودی نشين فرستاد و او سه روز در آنجا ميان يهود به داوری پرداخت سپس به محل كارش باز گشت .

وقتی يهودی اين جريان را شنيد كه علی (عليه السلام) با داشتن گواه از قدرتش سوء استفاده نكرده و حكم قاضی بر ضد او صادر شده است ، گفت : شگفتا ! اين اميرالمؤمنين است ، نزد قاضی رفته و قاضی بر ضد او حكم رانده است ! مسلمان شد و سپس گفت : اين زره اميرالمؤمنين است كه روز جنگ صفين از شتر خوش رنگ سياه و سپيدش افتاده و من آن را برای خود برداشتم.

 

برابری طرفين دعوا در دادگاه

مردی نزد عمر از اميرمؤمنان (عليه السلام) شكايت كرد در حالی كه آن حضرت در گوشه ای نشسته بود ، عمر به آن بزرگوار گفت : ای ابوالحسن ! برخيز و نزد طرف دعوايت قرار گير ، حضرت برخاست و كنار طرف دعوايش نشست سپس هر دو با يكديگر گفتگو كردند و نهايتاً مرد از ادعايش دست برداشت و اميرالمؤمنين به جای خود باز گشت .

عمر چهره حضرت را متغير يافت و پرسيد : ای ابوالحسن ! چرا تو را متغير می بينم ؟ آيا از آنچه پيش آمده ناراحتی ؟ فرمود : آری ، گفت : چرا ؟ فرمود : مرا در حضور طرف دعوايم به كنيه صدا زدی ! چرا نگفتی يا علی ! برخيز و كنار طرف دعوايت بنشين ؟! عمر سر حضرت را به آغوش گرفت و ميان دو چشمانش را بوسيد سپس گفت : پدرم فدايت باد ! خدا به واسطه شما ما را هدايت نمود و به وسيله شما ما را از تاريكی ها به سوی روشنايی بيرون آورد.

 

قناعت در معيشت

در كتاب با ارزش مناقب ابن شهرآشوب نقل شده است كه : هنگامی كه اميرمؤمنان  پس از جنگ جمل  خواست به جانب كوفه عزيمت كند ، در ميان مردم بصره به پا خاسته ، فرمود : ای بصريان ! چرا از من ناخشنود هستيد ؟  و به پيراهن و ردايش اشاره كرده ، گفت :  به خدا سوگند اين پيراهن و ردا از نخ ريسی خانواده ام می باشد ، از چه می خواهيد بر من خرده بگيريد ؟ و اشاره به كيسه ای كرد كه در دستش بود و خرجی زندگی اش در آن قرار داشت سپس فرمود : به خدا سوگند اين از محصولات من در مدينه است ، پس اگر از نزد شما بروم و بيش از آنچه می بينيد با من باشد نزد خدا از خيانت كارانم! !

 

جود و سخا

شعبی می گويد : در زمان كودكی با همسالانم به منطقه رحبه رفتيم ، در اين هنگام مشاهده كرديم علی (عليه السلام) بالای  انبوهی  از طلا و نقره ايستاده و تازيانه در دست ، مردم را به عقب می راند . علی (عليه السلام) سپس به سوی اموال بازگشت و اموال را بين مردم تقسيم كرد و چيزی از آنها را به خانه اش نبرد !

من به سوی پدر برگشتم و گفتم : ای پدر ! من امروز بهترين و يا نابخردترين مردم را مشاهده كردم ! پدرم گفت : او كيست ؟ گفتم : اميرالمؤمنين علی (عليه السلام) را ديدم و ماجرا را برای پدر نقل كردم . پدرم گفت : ای فرزند ! تو بهترين مردم را ديده ای.

 

بی رغبتی به مال دنيا

زاذان می گويد : من با قنبر خدمت علی (عليه السلام) رسيديم ، قنبر گفت : برخيز يا اميرالمؤمنين ! من برای شما چيزی پنهان كرده ام ، فرمود : چيست ؟ گفت : با من برخيز ، علی برخاست و با قنبر به سوی اتاق رفت ناگهان در آنجا كيسه هايی ديدند كه پر از ظروف طلايی و نقره ای بود .

قنبر گفت : يا اميرالمؤمنين ! شما همه اموال را تقسيم می كنيد و چيزی باقی نمی گذاريد ! من اينها را برای شما ذخيره كرد م. علی (عليه السلام) فرمود : شما دوست داريد كه آتش فراوانی وارد منزل من كنيد ؟ در اين هنگام شمشيرش را برهنه كرده ، بر آن فرود آورد كه با آن ضربه ظرفها پراكنده شدند در حالی كه برخی از نيمه و برخی از ثلث ، گسسته شده بود . و بعد گفت : همه را با سهميه بندی تقسيم كنيد پس از آن فرمود : ای سپيدها و زردها ! غير مرا گول بزنيد.

 

عدالت و انصاف

فضيل بن الجعد می گويد :

قطعی ترين سبب در بازماندن عرب ها از ياری اميرمؤمنان « مال » بود . او شريف را بر وضيع يا عرب را بر عجم ترجيح نمی داد و با رئيسان و اميران قبائل ـ چنانكه پادشاهان می كنند ـ سازش نمی كرد و كسی را به خود متمايل نمی ساخت .

معاويه بر خلاف اين بود ، از اين رو مردم ، علی را واگذاشتند و به معاويه پيوستند .

علی (عليه السلام) از ياری نكردن اصحاب خود و فرار برخی از آنان به سوی معاويه به مالك اشتر شكوی كرد ، اشتر به امام (عليه السلام) گفت : ای اميرمؤمنان ! ما به كمك اهل كوفه با بصريان جنگيديم و با كمك اهل بصره و اهل كوفه با شاميان درافتاديم ، در آن هنگام مردم يك رأی داشتند ، پس از آن مردم به اختلاف افتادند و با هم دشمن شدند و نيت ضعيف شد و تعداد كاستی گرفت و شما در چنين فضايی با مردم به عدالت رفتار می كنيد و حق را در نظر می گيريد و تفاوتی ميان شريف و فرومايه نمی گذاريد از اين رو شريف نزد تو با منزلتی برتری نمی يابد .

در اين هنگام گروهی كه همراه تو بودند به خاطر عدالت و انصافت به ناراحتی نشستند و چون نتوانستند عدالت تو را تاب بياورند و رفتار معاويه با اشراف و توانگران ديدند بدين جهت به سوی معاويه شتافتند و كسانی كه طالب دنيا نباشند ، كم شمارند و اكثر اينان از حق بيزار و خريدار باطل اند و دنيا را مقدم می دارند ; اگر مال را بخشش كنيد مردان به سوی تو روی می آورند و خيرخواه می شوند و دوست راستين می گردند . . .

يا اميرالمؤمنين ! خداوند راه شما را هموار نمايد و دشمنانت را سركوب كند و آنان را از هم پراكنده سازد و مكر و حيله آنان را سست كند و اتحاد و يك پارچگی شان را از ميان بردارد و « او به آنچه انجام می دهند ، آگاه است ».

علی (عليه السلام) در پاسخ او فرمود : اما آنچه را كه درباره عمل و رفتار ما به عدل گفتی ، خداوند عزوجل می فرمايد :

 

« كسی كه كار شايسته انجام دهد ، به سود خود اوست ، و كسی كه مرتكب زشتی شود به زيان خود اوست ، و پروردگارت ستمكار به بندگان نيست ».

 

و من از اينكه در آنچه گفتی كوتاهی كنم ، بيمناكترم و اما گفته ات به اينكه حق بر آنان سنگين است از اين رو از ما جدا شدند ، خداوند می داند كه به خاطر ستم از ما جدا نشدند و وقتی از ما جدا شدند ، به عدل پناه نبردند .

آنان به خاطر رسيدن به مال و منال دنيای پست ، ما را رها كردند ، دنيايی كه از دستشان خواهد رفت و سرانجام آن را ترك خواهند كرد . روز قيامت از آنان پرسش خواهد شد كه مقاومت آنان برای دنيا بود يا برای خدا !

اما اينكه گفتی ما از بيت المال و غنائم چيزی به آنان نمی دهيم و افراد را به سوی خويش با بخشش و عطا جذب نمی كنيم ، ما نمی توانيم كه از اموال و غنائم بيش از آنچه استحقاق دارند به آنان بپردازيم . خدا می فرمايد :

 

چه بسا گروه اندكی كه به توفيق خدا بر گروه بسياری پيروز شدند ، و خدا باشكيبايان است.

خداوند محمّد (صلی الله عليه وآله) را تنها به رسالت برانگيخت ، اطرافيانش اندك بودند ولی بعد از آن زياد شدند و پيروان او را كه ذليل و خوار بودند عزت داد و اگر خدا اراده كند ما را در اين امر ياری می كند ، مشكلات را برطرف می سازد و غم آن را آسان می كند . من از آرای تو آنچه مورد رضای خداست می پذيرم تو امين ترين افراد و خيرخواه ترين و مورد اعتمادترين آنان نزد من هستی ان شاء اللّه.

 

احتياط شديد در هزينه كردن بيت المال

شبی علی (عليه السلام) وارد بيت المال شد و تقسيم اموال را می نوشت طلحه و زبير به حضورش رسيدند ، چراغی كه در برابرش بود خاموش كرد و فرمان داد تا چراغی از خانه اش آوردند . طلحه و زبير سبب اين كار را پرسيدند ، پاسخ داد : روغنِ چراغ از بيت المال بود ، شايسته نيست در روشنايی آن با شما هم صحبت شوم!

 

كهنه جامه

هارون بن عنتره از پدر خود حديث كرده كه گفت : در منطقه خُوَرْنَقْ بر علی وارد شدم ، كهنه جامه ای پرزدار بر تن داشت و در آن  به سبب سرما  می لرزيد ! گفتم : ای اميرمؤمنان ! خدا برای تو و اهل بيتت چون ديگران در بيت المال نصيب و بهره ای قرار داده و تو با خود اين گونه رفتار می كنی ! فرمود : به خدا سوگند من چيزی از مال شما كم نمی كنم و اين همان جامه ای است كه از خانه از مدينه برداشتم و غير از آن را ندارم.

 

بی اعتنايی به مال

عقيل بن عبدالرحمن خولانی می گويد : عمه ام ـ همسر عقيل فرزند ابوطالب ـ در شهر كوفه بر علی وارد شد در حالی كه آن حضرت بر پالان كهنه الاغی نشسته بود ، می گويد : در اين وقت همسر علی از قبيله بنی تميم وارد شد ، به او گفتم : وای بر تو ! خانه ات از وسايل پر است و اميرمؤمنان بر پالان كهنه الاغی نشسته است ! همسر حضرت گفت : مرا سرزنش مكن ، به خدا سوگند چيزی را كه به ديده اش ناآشناست نمی بيند مگر آنكه آن را برمی گيرد و در بيت المال قرار می دهد.

 

كمك به دو برهنه

علی (عليه السلام) وقتی در حضور پيامبر بود ، رسول خدا پيراهنش را كهنه و پاره يافت ، پرسيد : لباس نو و با ارزشی كه به تو دادم چه شد ؟ گفت : يا رسول اللّه ! يكی از يارانت را ديدم كه از برهنگی خود و همسرش شكوه می كرد ، آن را به او دادم و می دانم كه خدا بهتر از آن را به من خواهد داد.

 

چهار درهم به چهار بخش

زمانی وجود مبارك علی (عليه السلام) مالك چهار درهم شد ، آن را به چهار بخش تقسيم كرد ، بخشی را در شب در راه خدا هزينه كرد و بخشی را در روز انفاق كرد و بخش سوم را در پنهانی و بخش چهارم را آشكارا به نيازمندی رسانيد ، اين آيه در شأن او نازل شد كه :

 

( الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُم بِاللَّيلِ وَالنَّهَارِ سِرّاً وَعَلاَنِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَلاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ ).

كسانی كه  چون علی بن أبی طالب (عليه السلام)  اموالشان را در شب و روز و پنهان و آشكار انفاق می كنند ، برای آنان نزد پروردگارشان پاداشی شايسته و مناسب است ; و نه بيمی بر آنان است و نه اندوهگين می شوند .

 

دگرگونی زندگی

كتاب ابی بكر شيرازی با اسناد خود از مقاتل و وی از مجاهد و وی از ابن عباس در مورد اين سخن خداوند : ( رِجَالٌ لاَ تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلاَ بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ . . . )تا آنجا كه می فرمايد : ( . . . بِغَيْرِ حِسَاب )بعد از سخنانی می گويد :

علّت نزول اين بود كه روزی پيامبر (صلی الله عليه وآله) سيصد دينار كه به حضرت هديه داده بودند به علی (عليه السلام)عطا كرد ، علی (عليه السلام) فرمود : من آن را گرفتم و گفتم به خدا سوگند امشب از اين دينارها صدقه ای خواهم داد كه خدا از من بپذيرد .

هنگامی كه نماز عشا را با پيامبر به پايان بردم صد دينار آن را به دست گرفتم و از مسجد بيرون رفتم ، به زنی برخوردم و صد دينار را به او پرداختم ، روز آن شب مردم می گفتند : علی شب گذشته به زنی بدكاره صدقه داد !

غم شديدی مرا گرفت ، شب آن روز نماز عشا را به جا آوردم و صد دينار به دست گرفتم و از مسجد بيرون آمدم و گفتم : به خدا سوگند امشب صدقه ای را می پردازم كه پروردگارم از من بپذيرد ، مردی را ديدم و آن صد دينار را به او دادم . اهل مدينه صبح آن شب گفتند : علی شب گذشته به مردی دزد صد دينار صدقه داد .

باز گرفتار غمی شديد شدم ولی پيش خود گفتم : به خدا سوگند امشب صدقه ای بپردازم كه خدا از من قبول كند ، پس نماز عشا را با پيامبر (صلی الله عليه وآله) خواندم سپس از مسجد بيرون آمدم ، در حالی كه صد دينار با من بود مردی را ديدم به او پرداختم ، هنگامی كه صبح شد اهل مدينه گفتند : ديشب علی صد دينار به مردی توانگر داد ، باز مرا غمی سخت گرفت .

نزد رسول خدا (صلی الله عليه وآله) آمدم و داستانم را به او گفتم ، فرمود : يا علی ! اين جبرئيل است به تو می گويد : خدای عزّ و جلّ صدقاتت را پذيرفت و كارت را پاك گردانيد .

صد ديناری كه شب نخستين صدقه دادی ، در اختيار زنی فاسد قرار گرفت كه به خانه اش بازگشت و از فساد به پيشگاه حق توبه كرد و آن صد دينار سرمايه دستش برای اداره زندگی اش قرار گرفت و اكنون دنبال شوهری است كه با آن پول با او ازدواج كند .

صدقه شب دوم به دست دزدی رسيد كه پس از آن به خانه برگشت و از دزدی اش به درگاه حق توبه كرد و صد دينار را سرمايه تجارتی خود قرار داد .

صدقه شب سوم در اختيار مرد توانگری قرار گرفت كه سالها بود زكات مالش را نپرداخته بود كه بعد از آن به خانه برگشت و خود را توبيخ و سرزنش كرده ، گفت : شگفت بخيلی ای نفس ! اين علی بن ابی طالب است كه در نداری و تهيدستی صد دينار بر من انفاق كرد و من ثروتمندی هستم كه خدا سال هاست بر من زكات واجب كرده ، من نپرداخته ام ، پس زكات مالش را تا دينار آخر حساب كرد و كنار گذاشت كه فلان مبلغ دينار بود . به اين خاطر خدا اين آيات را در شأن تو نازل كرد.

 

ديگری را بر خود ترجيح داد

شيعه و سنی در كتاب های خود روايت می كنند : علی (عليه السلام) به شدّت گرسنه شد ، از حضرت فاطمه (عليها السلام) درخواست غذا كرد ، فاطمه (عليها السلام) گفت : چيزی نيست جز آنچه كه از دو روز پيش به شما خوراندم و آن هم غذايی بود كه در خوردنش شما را بر خودم و حسن و حسين مقدّم داشتم ! علی (عليه السلام) فرمود : چرا مرا خبر نكردی تا غذايی برای شما بياورم ؟ ! عرضه داشت : ای ابوالحسن ! از خدايم حيا كردم كه چيزی را كه در قدرت تو نيست بر عهده ات گذارم ! !

علی (عليه السلام) از خانه بيرون آمده و از پيامبر خدا يك دينار قرض گرفت و برای خريد غذا از نزد آن حضرت بيرون رفت كه در ميان راه به مقداد برخورد كرد كه می گفت : هرچه خدا بخواهد ! حضرت آن يك دينار را به او داد سپس وارد مسجد شد و سر به زمين گذاشت و خوابيد !

پيامبر به مسجد رفت ، به ناگاه علی را در آن حال ديد ، وی را حركت داد و گفت : چه كردی ؟ علی (عليه السلام) داستانش را گفت سپس برخاست و با پيامبر نماز خواند .

هنگامی كه پيامبر نمازش به پايان رسيد فرمود : ای ابوالحسن ! چيزی با تو هست كه با آن با تو هم غذا شويم ؟ حضرت خاموش ماند و از روی شرم و حيا جوابی به پيامبر نداد . خدای متعال به پيامبر وحی كرد كه امشب را نزد علی غذا بخور !

پس هر دو به راه افتادند تا بر فاطمه وارد شدند در حالی كه آن حضرت در مصلايش مشغول عبادت بود و پشت سرش كاسه ای بزرگ قرار داشت كه از آن بخار برمی خاست . فاطمه (عليها السلام) آن كاسه بزرگ پر از غذا را با خود آورد و پيش روی پيامبر (صلی الله عليه وآله) و علی (عليه السلام) گذاشت ، علی (عليه السلام) پرسيد : اين غذا از كجا برای تو فراهم آمده ؟ عرضه داشت از احسان و روزی خدای متعال :

 

( . . . إِنَّ اللّهَ يَرْزُقُ مَن يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَاب ).

 . . . يقيناً خدا هر كس را بخواهد ، رزق بی حساب می دهد .

 

پيامبر اسلام (صلی الله عليه وآله) دست مباركش را ميان دو كتف علی (عليه السلام) گذاشت سپس فرمود: يا علی! اين به جای دينارت سپس بغض گلوی پيامبر (صلی الله عليه وآله) را گرفته، گفت: خدا را سپاس كه نمردم تا آنچه را زكريا در مريم ديد من در دخترم ديدم!

 

نهايت مهربانی و دگر دوستی

در اين بخش به رفتار حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) در سه جنگ جمل و صفين و نهروان اشاره می شود :

 

جنگ جمل

آن بزرگوار ، حد اعلای توانش را به كار برد تا جنگی رخ ندهد و كشتاری به ميان نيايد . هنگامی كه به آن حضرت در مدينه خبر رسيد كه سران سپاه جمل مكه را به قصد بصره ترك گفته اند ، برای مذاكرات حضوری و گفتگو با آنان به سرعت از مدينه بيرون شد .

نامه ای به وسيله صعصعه كه از بزرگان بصره بود برای آنان فرستاد . در آن نامه با كمال محبت و بزرگواری پند و اندرز داد ، و نصيحت كرد .

دگر باره ابن عباس را نزد زبير فرستاد تا با وی سخن گويد و به ابن عباس گفت : سراغ طلحه مرو ، با او سخن مگوی كه سودی ندارد . با زبير سخن بگوی كه نرمش بيشتری دارد ، به او بگو : پسر دايی ات می گويد : در حجاز دوست من بودی ، در عراق دشمنم گشتی ؟ ! چرا چنين شد ؟

آنگاه نامه ای به وسيله عمران خزاعی بنا كننده نهر بصره برای طلحه و زبير فرستاد ، در نامه آمده بود :

هرچند شما كتمان می كنيد ولی می دانيد كه من به سراغ مردم نرفتم و مردم به سراغ من آمدند . من گامی به سوی بيعت برنداشتم ، مردم به جانب من هجوم كردند و با من بيعت نمودند . بيعت مردم با من از ترس ، از زور و از روی طمع نبود . اگر بيعت شما با من بدون ترس و بيم بوده ، زود توبه كنيد و به سوی خدا برگرديد .

شما می گوييد : من عثمان را كشتم ! قضاوت در اين كار را به مردم بی طرف واگذار می كنم ، هركس محكوم شد جريمه بپردازد ؟ ای دو پير قريش ! دست از روش خود برداريد اگرچه آن را ننگ بدانيد ; پيش از آنكه اين ننگ را با آتش دوزخ همراه سازيد .

در كتاب ها آمده : هنگامی كه آن حضرت در راه بصره به سرزمين زاويه رسيد ، چهار ركعت نماز به جای آورده ، گفت : ای خدای آسمان ها و آنچه بر آن سايه می اندازند ! و ای خدای زمين ها و هرچه بر دوش دارند ! ای خدای عرش عظيم ! اين بصره است ، از تو می خواهم كه خير اين مردم را بر دست من قرار دهی و از شرّ اين مردم به تو پناه می برم . بار خدايا ! اين مردم سر از اطاعت من پيچيدند و بر من طغيان كردند و بيعت مرا شكستند ، بار خدايا ! خون مسلمانان را محفوظ بدار و مگذار خونی بريزد .

هنگامی كه در برابر سپاه بصره قرار گرفت ندا داد : ای مردم ! شتاب نورزيد ، آنگاه ابن عباس را خواسته ، گفت : برو نزد طلحه و زبير و عايشه و آنان را به سوی حق بخوان .

سپس عمار ياسر صحابی بزرگ ، پير راه حق ، ميان دو لشكر ايستاد و سپاه بصره را مخاطب قرار داده ، گفت : ای مردم ! انصاف به خرج نداديد ، همسران خود را پشت پرده نگاه داشتيد و همسر رسول خدا (صلی الله عليه وآله) را در برابر تيرها و شمشيرها آورديد ; پس به سوی عايشه رفت و از او پرسيد : چه می خواهی ؟ پاسخ شنيد به خونخواهی عثمان آمده ام !

عمار گفت : خدای در اين روز ظالم را بكشد ، طاغی را هلاك كند ، باطل را نابود سازد ، آنگاه روی به سپاه بصره كرد فرياد برآورد :

ای مردم ! شما می دانيد كداميك از ما دو گروه در كشتن عثمان شريك بوده ايم ؟ !

تيرها به سوی عمار روانه شد ، پاسخ منطق ، تير بود ! عمار نزد اميرالمؤمنين (عليه السلام) بازگشته ، گفت : يا اميرالمؤمنين ! منتظر چه هستی ؟ اينان جز كشتار هدفی ندارند .

تيرها به جانب لشكر علی (عليه السلام) باريدن گرفت ، باز اجازه جنگ صادر نشد ! حضرت لشكر خود را مخاطب ساخت : كيست كه اين قرآن را بگيرد و به سوی اين مردم برود و آنان را به قرآن بخواند ؟ و كسی كه اين كار را انجام دهد كشته خواهد شد و من برای او ضامن بهشت خدا هستم .

جوانی نو رس به نام مسلم از جای برخاسته ، گفت : يا اميرالمؤمنين ! من قرآن را می برم و آنچه فرمودی انجام می دهم ، قرآن را گرفت و به سوی سپاه جمل رفت و آنان را به قرآن خواند .

پيكرش را با نيزه سوراخ سوراخ كردند ; به روی زمين افتاد و شهيد شد . پاسخ منطق ، كشتن با نيزه بود ! !

علی (عليه السلام) به لشكرش فرمان داد : آماده نبرد باشيد ولی نبرد را آغاز نكنيد ، تيری پرتاب ننماييد ، شمشيری نزنيد ، نيزه ای به كار نگيريد .

ابن بديل سردار رشيد و دلير علی (عليه السلام) شرفياب شد و كشته برادرش را بياورد كه به دست سپاه بصره كشته شده بود ، عرض كرد : يا اميرالمؤمنين ! تا كی صبر كنيم ؟ اينان تك تك از ما بكشند و ما تماشا كنيم ؟ !

كشته سرباز ديگری را به حضور علی آوردند كه به وسيله تير به شهادت رسيده بود باز هم اجازه جنگ صادر نشد . امام (عليه السلام) اين جمله را به زبان آورد : بار خدايا ! تو شاهد باش .

آنگاه به لشكريانش روی كرده ، فرمود : به اين مردم رحم كنيد ! !

پس سلاح از تن بيرون آورد و بر استر رسول خدا (صلی الله عليه وآله) سوار شد و به ميدان رفت فرياد برآورد : ای زبير ! نزد من بيا .

زبير با اسلحه كامل به ميدان آمد . عايشه كه دانست علی (عليه السلام) زبير را به ميدان خواسته ، گفت : ای وای خواهرم اسماء بيوه شد ! ! چون زبير شوهر خواهر عايشه بود . به عايشه گفتند : علی (عليه السلام) بدون سلاح به ميدان آمده آرام گرفت .

علی (عليه السلام) در ميان ميدان زبير را در آغوش كشيد و پرسيد : چرا بر من خروج كردی ؟ ! گفت : به خونخواهی عثمان آمده ام ! حضرت فرمود : خدای از ما دو تن كسی را بكشد كه در كشتن عثمان دخالت داشته و سپس با نرمی و مهربانی سخن آغاز كرد و گفته رسول خدا (صلی الله عليه وآله) را به يادش آورد : تو با علی (عليه السلام) جنگ خواهی كرد و ظالم تو هستی .

زبير گفت : از خدا طلب آمرزش می كنم ، اگر اين سخن يادم بود خروج نمی كردم ، امام فرمود : ای زبير ! هم اكنون برگرد ، زبير گفت : چگونه برگردم ؟ ! برگشتن من به عنوان ترس تلقّی خواهد شد و اين ننگی است كه شستنی نيست .

امام فرمود : برگرد پيش از آنكه ننگ را با آتش دوزخ همراه داشته باشی ، زبير برگشت ، همين كه خواست از سپاه جمل بيرون شود ، عبداللّه پسرش فرياد برداشت : كجا می روی ؟ زبير گفت : فرزندم ! ابوالحسن علی سخنی به يادم آورد كه فراموش كرده بودم ، پسر گفت : چنين نيست تو از شمشيرهای بنی هاشم می ترسی !

پدر گفت : نه ، آنچه را كه روزگار از يادم برده بود به يادم آمد ، تو مرا از ترس سرزنش می كنی ؟ نيزه را برگرفت و بر جناح راست لشكر علی بتاخت .

علی (عليه السلام) به ياران فرمود : كسی با او مقابله نكند ، راه را برايش بگشاييد ، تحريكش كرده اند .

زبير پس از جناح راست بر جناح چپ بتاخت ، آنگاه بر قلب لشكر علی زد ، كسی در برابرش نيامد و با وی مقاومت نكرد سپس باز گشت و به پسر گفت : آدم ترسو چنين می كند ؟ !

آنگاه راه خود را گرفت و رفت . مهر و محبت علی (عليه السلام) بر دشمن ، افتخار قهرمانی ميدان جنگ را به وی نيز عطا كرد . آيا سپاه جمل دانستند كه سخن رسول خدا (صلی الله عليه وآله) اختصاص به زبير نداشت بلكه هركس كه با علی بجنگد ظالم خواهد بود !

باز هم علی (عليه السلام) به ميدان آمد و طلحه را صدا زد و پرسيد : چرا بر من خروج كردی ؟ گفت : می خواهم خون عثمان را بگيرم ، حضرت فرمود : خدا از ما دو نفر كسی را بكشد كه در كشتن عثمان شريك بوده ، آيا سخن رسول خدا را نشنيدی كه فرمود : خداوندا ! با كسی دوستی كن كه با علی دوست باشد و دشمنی كن با كسی كه با علی دشمن باشد ، آيا تو نخستين كسی نبودی كه با من بيعت كردی و بيعت خود را شكستی ؟

خدا می فرمايد :

 

( . . . فَمَن نَكَثَ فَإِنَّمَا يَنكُثُ عَلَی نَفْسِهِ . . . ).

 . . . پس كسی كه پيمان می شكند فقط به زيان خود می شكند . . .

 

طلحه پشيمان شده ، گفت : از خدا آمرزش می خواهم و باز گشت .

مروان بن حكم كه احساس كرد طلحه می خواهد معركه را ترك كند ، تيری به جانب او انداخت و طلحه ـ بدون اينكه مهلت يابد بصريان را از عمل باطل و ضد حق و خائنانه ای كه خود و زبير پايه گذارش بودند آگاه سازد ـ در دم جان سپرد !

امام پس از اين ، لشكريان خود را مخاطب قرار داده ، فرمود : هنگامی كه سپاه جمل را شكست داديد ; مجروحان را نكشيد ، اسيران را به قتل نرسانيد ، فراريان را تعقيب نكنيد ، عورت كسی را آشكار ننماييد ، كشته ای را گوش و بينی نبريد ، مال كسی را نبريد ، جز آنچه را كه در ميدان جنگ گذارده اند .

شكست دشمن در نظر حضرتش قطعی بود ، باز هم فرمان حمله صادر نشد . سپاه جمل بر ميمنه لشكر امام حمله كرده ، آن را به عقب نشانيد ، در اينجا بود كه فرمان حمله صادر شد و شيرازه لشكر جمل از هم گسست و به شكست خفت باری دچار شد .

اين است علی ، اين است مِهر علی بر دشمن و رحمت او بر انسان در ميدان جنگ .

آيا در تاريخ بشر كسی ديده كه حكومتی با ياغيان و طاغيان چنين رفتار كند ؟ !

 

جنگ صفين

صفين در كنار رود فرات قرار داشت . لشكر حضرت كه به سرزمين صفين رسيد به وی عرض شد كه آب را به روی سپاه معاويه ببندد . حضرت نپذيرفت و راه را باز گذارد . معاويه فرصت را مغتنم شمرده سپاهيانش محل برداشتن آب را تصرّف كردند و آب را بر روی لشكر علی (عليه السلام) بستند .

حضرت با فرمانی به لشكر ، راه آب را باز كرد . ياران خواستند مقابله به مثل كنند ، آب را بر سپاه معاويه ببندند ، باز هم علی (عليه السلام) اجازه نداد و آب تا پايان جنگ بر دشمن بسته نشد .

جنگ صفين هجده ماه طول كشيد . حمله عمومی مدت ها از سوی لشكر علی (عليه السلام) آغاز نشد به اميد اينكه شاميان پشيمان شده ، به راه آيند و خون هرچه كمتر ريخته شود !

 

>جنگ نهروان

بهترين تعبيری كه می توانيم درباره خوارج كنيم اين است كه آنان مردمانی مبتلا به بيماری دشمنی با علی (عليه السلام) بودند و تا علی (عليه السلام) را نكشتند دست برنداشتند .

تعبير بيماری از آن نظر است كه دشمنی با هر كس علتی و سببی می خواهد ، گاه مسايل شخصی است ، گاه طمع بر مقام و جاه است ، گاه گزند يا خشونتی است كه از طرف ديده شده ، گاه ظلمی و ستمی است ، گاه كينه خانوادگی يا مذهبی است . برای دشمنی اين مردم با علی (عليه السلام) ، هيچ يك از اين علل در كار نبوده است . آنان نمی توانستند علی (عليه السلام)را زنده و پيروز ببينند .

در جنگ صفين در زمره سربازان علی (عليه السلام) بودند ولی در ساعت پيروزی بر دشمن به رويش شمشير كشيده ، پيروزی را از حضرت در ربودند .

حَكم زيرك و هشياری را كه امام علی (عليه السلام) تعيين كرده بود ، نپذيرفتند و حكمی را كه دشمن علی بود بر كرسی نشاندند ! !

اينان دشمن معاويه نيز بودند ، آن هم دشمن مسلكی ولی معاويه را نا آگاه كمك كردند ، حضرت را وا داشتند به حكميت حكمين رضايت دهد .

هنگامی كه خيانت حكم آشكار شد ، سر ناسازگاری بيشتری با علی (عليه السلام)برداشتند ، در حضور و غيابش بی حرمتی می كردند و خود را از گزند حضرت محفوظ می ديدند . آنان را به خود وا گذارده بود و عكس العملی در برابر رفتارها و گفتارهای آنان نشان نمی داد .

ياران علی (عليه السلام) كه تحمل شنيدن تعبيرهای نيش دار و سخنان اهانت آميز آنان را نداشتند ، در مقام برابری برمی آمدند و از حضرت می خواستند آنان را سركوب ، و زندانی كند ، ميدان آزادی و فعاليت های آنان را محدود سازد ولی آن حضرت موافقت نمی كرد ، می فرمود : تا زمانی كه به ما كاری ندارند ما با آنان كاری نداريم ، اگر حرفی داشتند پاسخ می دهيم ، حقوقشان را از بيت المال قطع نمی كنيم ، به مسجد خدا راهشان می دهيم ، اگر دست به كشتار زدند مقابله می كنيم .

بيماری درونی خوارج شدت پيدا كرد . از آن پس نتوانستند در كوفه بمانند چون علی (عليه السلام) را در كوفه زنده می ديدند . از اين جهت از كوفه بيرون شدند و دسته جمعی به سوی نهروان راهی شدند ، باز هم حضرت آنان را آزاد گذاشت و كاری به كارشان نداشت .

وقتی كه عازم سركوبی معاويه شد حضرت به آنان چنين نوشت : با ما بياييد ، ما برای سركوبی دشمنتان می رويم ، دشمن مشترك .

خوارج اين پيشنهاد را نيز نپذيرفتند و به آن حضرت اعلان جنگ دادند ! باز هم علی (عليه السلام) به سراغ آنان نرفت و عزم سفر شام كرد .

عرض شد شايسته است نخست كار خوارج را پايان داده سپس به سوی شام برويم . پذيرفته نشد و فرمان حركت به سوی شام صادر شد .

لشكر علی (عليه السلام) حركت كرد ، خبر رسيد خوارج به تاخت و تاز پرداخته ، مردم را به لعن علی (عليه السلام) وادار می سازند و كسی كه با آنان موافقت نكند به قتلش می رسانند . حضرت راهی نهروان ، پايگاه خوارج شد . باز در آنجا هم از در جنگ وارد نشد ، موعظه كرد ، ارشاد نمود ، بسياری را از جنگ منصرف ساخت تا راه ديگری را پيش گرفتند ، هرچند كه از ياری علی (عليه السلام) در سركوبی معاويه سر باز زدند ، گويی ستون پنجم معاويه بودند . خوارجی كه از جنگ با علی (عليه السلام)منصرف شدند به سوی كوفه بازگشتند ولی در دشمنی با علی (عليه السلام) باقی بودند .

هسته خوارج در تاريخ اسلام به دست آنان كاشته شد . بقيه جز جنگ ، راهی را نپذيرفتند و مرگ را بر زنده بودن با علی (عليه السلام) مقدم داشته ، با شعار : « الرّواح الرّواح إلی الجنة » بر لشكر امام حمله بردند . فرمان حمله متقابل صادر نشد تا سربازی از سربازان علی به قتل رسيد ، امام فرمود : اينك جنگ با اينان رواست . حمله لشكر علی (عليه السلام) آغاز شد و خوارج تار و مار شدند.

 

نان جو و ماست ترش

سويد بن غفله می گويد : خدمت علی (عليه السلام) رسيدم در حالی كه در دار الاماره بود . در برابر آن حضرت ظرفی پر از ماست قرار داشت كه از شدت ترشی ، بوی آن را احساس می كردم و گرده نان جوينی هم در دستش بود كه من پوسته های جو را در آن می ديدم و آن حضرت نان خشك را گاهی با دست می شكست و اگر با دست نمی شد با زانو و در آن می گذاشت !

در اين هنگام به كنيزشان فضه كه در كنار وی ايستاده بود گفتم : شما از خدا بيم نداريد كه با اين پيرمرد چنين رفتاری می كنيد ؟ آيا شما غلّه را برای ايشان الك نمی كنيد كه در آن  نان  سبوس می بينم ؟ فضه گفت : از ما خواسته بود كه غله ای را برای او الك نكنيم !

علی (عليه السلام) پرسيد : به او چه گفتی ؟ ماجرا را به او گفتم ; در اين هنگام علی (عليه السلام)فرمود : پدر و مادرم فدای آن كسی باد كه برای او غله ای الك نشد و سه روز پشت سر هم نان گندم سير نخورد تا وقتی كه از دنيا رفت.

 

يك روز از روزها

ابومطر كه يكی از اهالی بصره بود ، می گويد : از مسجد كوفه بيرون آمدم ناگاه مردی از پشت سرم ندا داد : جامه ات را بالا بگير كه جامه ات را ماندنی تر می كند و موهای سرت را كوتاه كن اگر مسلمانی .

به دنبال او رفتم در حالی كه با روپوش ، خود را پوشيده بود و ردايی بر تن داشت و همانند اعرابيان بدوی تازيانه ای در دست داشت ، گفتم اين كيست ؟ مردی به من گفت : تو را در اين شهر غريب می بينم ! گفتم : آری ، من مردی از اهل بصره هستم ، گفت : اين علی اميرمؤمنان است .

 به دنبال او رفتم  تا به محله « بنی محيط » رسيد كه بازار شتران بود  در آنجا  فرمود : بفروشيد ولی قسم ياد نكنيد كه سوگند ، كالا را از بين می برد و بركت را نابود می كند آنگاه به سراغ خرما فروشان رفت در آنجا كنيزی را گريان ديد سبب را پرسيد ، كنيز عرض كرد : اين مرد به يك درهم به من خرما فروخت كه اربابانم پس دادند و او هم پس نمی گيرد ! امام (عليه السلام) به او گفت : خرمايت را پس بگير و يك درهم را به او بازگردان كه او خدمت گزار است و اختياری ندارد . او امام (عليه السلام) را عقب زد ! گفتم : اين  شخص  را می شناسی ؟ گفت : نه ; گفتم : علی بن ابی طالب اميرالمؤمنين (عليه السلام) است .

مرد ، خرما را از كنيز گرفت و روی خرماهايش ريخت و درهمش را به او رد كرد پس به علی (عليه السلام) گفت : می خواهم از من راضی شويد ; فرمود : چه چيز بيش از اين مرا راضی می كند كه  ببينم  حقوق آنان را به تمام و كمال ادا كنی !

سپس در حالی كه از ميان خرمافروشان عبور می كرد به آنان روی كرده ، فرمود : از اين خرماها به بينوايان بخورانيد تا خدا به كسب شما بركت دهد .

آن گاه به رفتن ادامه داد تا به ماهی فروشان رسيد ـ در حالی كه مسلمانان با او بودند ـ خطاب به آنان گفت :

متوجه باشيد ! ماهی طاف ( ماهی كه در آب بميرد ) فروشش ممنوع است !

سپس به دار فرات كه بازار كرباس فروش ها بود وارد شد و به مغازه پيرمردی كرباس فروش سر زده ، فرمود : پيراهنی سه درهمی می خواهم . همين كه پيرمرد وی را شناخت ، از داد و ستد با او منصرف شده ، نزد ديگری رفت ، او نيز چون امام را شناخت از او نخريد تا به جوان نو رسی برخورد كرد ، پيراهنی را به سه درهم از او خريد و همانجا به تن كرده ، هنگام پوشيدن به درگاه خدا گفت :

 

الحَمْدُ لِلّهِ الَّذِی رَزَقَنی مِنَ الرِّياشِ ما أَتَجَمَّلُ بِهِ فی النّاسِ ، وَأُوارِی بِهِ عَوْرَتِی .

« خدای را سپاس كه به من لباس فاخر روزی داد كه با آن در ميان مردم خود را بيارايم و عورتم را با آن بپوشانم » .

 

به وی گفته شد : يا اميرالمؤمنين ! اين چيزی است كه از خود روايت می كنيد يا چيزی است كه از رسول خدا (صلی الله عليه وآله) شنيده ايد ؟ فرمود : بلكه چيزی است كه از رسول خدا (صلی الله عليه وآله) شنيده ام كه هنگام پوشيدن لباس می گفت .

در اين ميان پدر نوجوان كه صاحب جامه بود از راه رسيد . به او گفتند : پسرت پيراهنی را به اميرمؤمنان به سه درهم فروخت . پدر رو به فرزند كرده گفت : چرا بيشتر دو درهم گرفتی ؟ پدر يك درهم را گرفت و با آن به سوی اميرمؤمنان آمد در حالی كه امام (عليه السلام) بر دروازه رحبه با مسلمانان نشسته بود ،  به امام  گفت : ای اميرمؤمنان ! اين يك درهم را بگير ،  امام  گفت : ماجرای اين درهم چيست ؟ گفت : قيمت پيراهنت دو درهم بود ،  امام  گفت : با رضايت من به من فروخت و با رضايت او از او گرفتم .

 




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^