خواجه كائنات درباره اين شترچران يمنى كه مردى گمنام و شخصى ساده بود، ولى بر اثر درسگرفتن از اسلام، خيمه زندگى به بارگاه قدس كشيده، فرمود:
اويس از بهترين تابعين است به احسان و عطوفت.
خواجه انبيا گاه گاهى رو به سوى يمن مىكرد و مىفرمود:
إنّي لَأجِدُ نفَسَ الرَّحْمنِ مِنْ جَانِبِ الْيَمَنْ!
به حقيقت كه بوى رحمان از جانب يمن به مشام جانم مىرسد.
و باز آن سرور كائنات مىفرمود:
آه كه مرا چه اشتياق فراوانى به ديدار آن عزيز الهى است.
همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى |
چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويى |
|
به كسى جمال خود را ننمودهاى و ببينم |
همه جا به هر زبانى بود از تو گفتگويى |
|
غم و رنج و درد و محنت همه مستعد قتلم |
تو ببُر سر از تن من ببر از ميانه گويى |
|
همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا |
تو قدم به چشم من نه بنشين كنار جويى |
|
رسول عزيز اسلام صلى الله عليه و آله فرمود:
در امت من مردى است كه به عدد موى گوسپندان ربيعه و مضر در قيامت شفاعت كند و گويند در عرب هيچ قبيلهاى به اندازه آن دو قبيله گوسپند نداشت، صحابه گفتند: اين كيست؟ فرمود: عبد من عبيد اللّه، گفتند: ما همه بندگان خداييم نام او چيست؟ فرمود:
اويس، گفتند: او كجاست؟ گفت: به قرن، گفتند: او تو را ديده است؟ گفت: به ديده ظاهر نديده، گفتند: عجب چنين عاشق تو و او به خدمت تو نشتافته؟ فرمود: او را به دو حالت چنين مقامى است: يكى غلبه حال، دوم تعظيم شريعت من، او را مادرى پير است كه همانند فرزندش ايمان آورده، از چشم عليل و از دست و پاى سست است، اويس به وقت روز شتر چرانى مىكند و مزد آن، بر خود و مادر خرج كند، سپس به اميرالمؤمنين فرمود: على جان! تو او را خواهى ديد، از من او را سلام برسان و بگو بر امت من دعا كن.
هرم بن حيان مىگويد: چون حديث رسول درباره شفاعت اويس شنيدم، آرزوى ديدار او كردم، به كوفه شدم و وى را طلب كردم تا او را در كنار فرات باز يافتم، وضو مىگرفت و جامه مىشست، وى را از صفتى كه درباره او شنيدم شناختم، سلام كردم جواب داد و در من نگريست، خواستم دستش را بگيرم دست نداد، گفتم: رَحِمَكَ اللّهُ يا اوَيْسُ وَغَفَرَ لَكَ «1». چگونهاى؟ آن گاه گريستم، اويس نيز بگريست و گفت: حَيّاكَ اللّهُ يا هَرَمَ بْنَ حَيّانَ «2».
چگونهاى اى برادر من و تو را كه به من راه نمود؟ گفتم: اى اويس! نام من و پدر من چون دانستى و مرا به چه شناختى كه مرا هرگز نديدهاى؟!
گفت: اى هرم! عليم و خبير به من خبر داده است كه روح من روح تو را شناخت كه روح مؤمنان با يكديگر آشناست، اگر چه همديگر را نديده باشند.
گفتم: اى اويس! آيتى از قرآن بر من بخوان كه علاقه دارم از زبان تو آيهاى بشنوم، دستم گرفت و گفت: أعُوذُ بِاللّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ «1». سپس زار زار بگريست و گفت: چنين گويد خداى تعالى:
[وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ].
و جن و انس را جز براى اين كه مرا بپرستند نيافريديم.
[وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما لاعِبِينَ].
و ما آسمان و زمين و آنچه را ميان آن دو قرار دارد به بازى نيافريدهايم.
[ما خَلَقْناهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ].
ما آن دو را جز به درستى و راستى به وجود نياوردهايم، ولى بيشترشان [به حقايق] معرفت و آگاهى ندارند.
آن گاه يك بانگ كرد، پنداشتم كه عقل او زايل شد، پس گفت: اى پسر حيان! چه تو را اينجا آورد؟ گفتم: تا با تو انس گيرم و به تو بياسايم، گفت: من هرگز ندانستم كه كسى كه خداى را بشناخت، به هيچ چيز ديگر انس تواند گرفت و به كسى ديگر تواند آسود.
گفتم: مرا وصيتى كن، گفت: مرگ را زير بالين دار، چون كه نخفتى و پيش چشمدار كه برخيزى و در خُردى گناه منگر، در بزرگى آن نگر كه در وى عاصى شوى كه اگر گناه خرد دارى خداوند را خرد داشته باشى و اگر بزرگ دارى خداوند را بزرگ داشته باشى.
گفتم: اويس مرا ديگر وصيتى كن، گفت: اى پسر حيان! پدرت بمرد، آدم و حوا بمرد، نوح و ابراهيم خليل بمردند، موسى بن عمران و داود خليفه خداى بمردند، محمد رسول اللّه بمرد، سپس گفت: من و تو از جمله مردگانيم، آن گاه صلوات فرستاد و دعايى سبك كرد و گفت: وصيت اين است كه كتاب خداى و راه صلاح فرا پيشگيرى و يك ساعت از ياد مرگ غافل نباشى و چون به نزديك قوم و خويش رسى، ايشان را پند ده و نصيحت از خلق خداى باز مگير.
از سخنان اوست:
عَلَيْكَ بِقَلْبِكَ. بر تو باد بر دل.
به اين معنى كه دايم دل حاضر دارى تا غير در او راه نيابد كه دل اگر به راه سلامت رود، همه اعضا و جوارح به دنبال آن به راه سلامت روند و اگر دل را مرضى حاكم گردد، همه موجوديّت انسان را به مرض كشد.
و هم سخن اويس است كه فرمود:
طَلَبْتُ الرَّفْعَةَ فَوَجَدْتُهُ فِى التَّواضُعِ، وَطَلَبْتُ الرّياسَةَ فَوَجَدْتُهُ في نَصيحَةِ الْخَلْقِ، وَطَلَبْتُ الْمُرُوَّةَ فَوَجَدْتُهُ فِى الصِّدْقِ، وَطَلَبْتُ الْفَخْرَ فَوَجَدْتُهُ فِى الْفَقْرِ، وَطَلَبْتُ النِّسْبَةَ فَوَجَدْتُهُ فى التَّقْوى وَطَلَبْتُ الشَّرَفَ فَوَجَدْتُهُ فِى الْقَناعَةِ وَطَلَبْتُ الرّاحَةَ فَوَجَدْتُهُ فِى الزُّهْدِ وَطَلَبْتُ الْإسْتِغْناءَ فَوَجَدْتُهُ فى التَّوَكُّلِ.
در طلب بزرگى و شخصيّت شدم، آن را در تواضع يافتم، در جستجوى رياست شدم، آن را در نصيحت مردم يافتم، جوانمردى خواستم، آن را در راستى ظاهر و باطن پيدا كردم، در طلب فخر و افتخار برآمدم، آن را در اندك مال حلال خود يافتم، در جستجوى نسب برآمدم آن را در پرهيزكارى ديدم، در مقام شرف برآمدم آن را در قناعت يافتم، به جستجوى راحتى برخاستم آن را در زهد ديدم، در مقام بىنيازى برآمدم، آن را در اعتماد به حضرت رب العزه يافتم.
اين چنين چهرههاى پاك و گوهرهاى تابناك بر فراز اين خاك بسيارند كه مردم بايد از زندگى آنان درس گرفته و از حال و وضع آنان عبرت گيرند .
منبع : پایگاه عرفان