بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
گرچه کلام در این مجلس در نه شب گذشته درباره خشم و تلخی و عصبانیت بود، و عوارض بسیار سنگینی که این حالت شیطانی به بار میآورد. امشب هم باید همان بحث را دنبال میکردم چون یادداشتبرداریهایی که کرده بودم تمام نشد. احتمالا نیاز به پنج تا ده شب دیگر هست که این مسئله و علل و درمانش و خطراتش بیان بشود.
ولی بحث را قطع میکنم اگر خداوند توفیق بدهد عنایت کند نظر کند، ایام شهادت صدیقه کبری خدمتتان همینجا برسم دنباله همان بحث اخلاقی بسیار ضروری را ادامه میدهم. به مناسبت امشب گفتاری را از حضرت ابی عبدالله الحسین با قمر بنی هاشم برایتان توضیح میدهم. این گفتاری که امام با قمر بنی هاشم داشتند در کتاب پرقیمت ارشاد مفید است که از مراجع و فقها و عالمان و دانشمندان اوائل قرن چهارم بوده است و اغلب فقها و مراجع بعد از خودش را ایشان تربیت کرده.
اسمش هم شیخ مفید نبوده، با یکی از علمای بزرگ اهل تسنن وارد یک بحث علمی و بحث تحقیقی میشود طرف شکست میخورد، او برمیگردد به ایشان میگوید انت مفید تو عالم بسیار سودمندی هستی، و ای کاش همه انسانهای کره زمین سودمند بودند چقدر خوب بود. چقدر خوب بود که این جنس دوپا ظلم نداشت، شر نداشت، بدی نداشت، تجاوز نداشت، مال مردمخوری نداشت. چقدر خوب میشد اگر اینجور بودند تمام جهان میشد پر از امنیت و رأفت و همگرایی و همدلی و یک نشانی از بهشت قیامت میشد.
آیا چنین چیزی ممکن است؟ کاملا چرا ممکن نیست؟ که مردم به هم ستمی در هیچ زمینهای نداشته باشند، پانزده روز است طبق آماری که تا چند ساعت پیش دادند بیست و چهار میلیون نفر از کشورهای مختلف آمدند وارد حریم حضرت ابی عبدالله الحسین شدند یک نفر به یک نفر تلنگر نزد حرف بد نزد، اوقات تلخی نکرده، و محبت در اوج است. در این بیست و چهار میلیون نفر.
اینهایی که تازه برگشتند یا قبلا سال قبل برگشتند داستانهای بسیار عجیب و شگفتانگیزی را تعریف میکردند برای خودم یکیشان گفت من با خانمم با دو تا بچه پنج ساله و هفت هشت ساله در پیادهروی بودیم، آفتاب داشت غروب میکرد، گفت یکی آمد جلویم را گرفت گفت چون بچه با شماست، من نمیگذارم بر خیابان یا در این موکبها بخوابی، خانه ما دویست متر سیصد متر پشت این موکبهاست شما بیا برویم آنجا، گفتم نه من هم همینجا بر خیابان میخوابم در همین موکبها، گفت نمیگذارم، این دوست من عربی بلد بود گفت که من نمیگذارم، بالاخره گفت ما را برد، یک خانهای بود دویست متر تیر چوبی، وقت خواب شد گفت چهار تا رختخواب در آن اتاق انداختم تمام ملحفهها جدید است گفت من ملحفههای پارسال را زیر بدن زائر نمیاندازم، شما برویم روی این ملحفههای نو که روی تشکهاست بخوابید نماز صبح را بخوانید صبحانه را بخورید و بعد بروید. صبح شد صبحانه را داد، بهش گفتم که من اگر دعوتت کنم با زن و بچهات بیایی ایران میآیی؟ گفت میآیم دلم میخواهد بیایم زیارت حضرت رضا اما با چه پولی من شغلم سوپوری است، یک سال از شکم خودم و زنم و بچههایم میزنم پول جمع میکنم برای این ده شب اربعین، که بیایم خاک پای زائر ابی عبدالله را بریزم روی سرم، گفتم مشکلی ندارد بیا ایران من خانه دارم جادارم مشهدهم جا دارم، آمد ایران چرا نمیشود که محبت بر همه حاکم بشود، چرا نمیشود تعاون بر همه حاکم بشود، چرا نمیشود که کسی چشم به مال کسی ندوزد، چشم به ناموس کسی ندوزد چرا نمیشود؟
در این بیست و چهار میلیون زن و مرد و دختر و جوان زنایی اتفاق میافتد؟ ابدا، چشمچرانی اتفاق میافتد؟ اصلا، جوان با ریش تراشیده و با لباس امروزی میبینید گاهی میکروفن را میبرد دم دهانش میگوید کجا آمدی چه کار داری، از گریه نمیتواند حرف بزند، ای کاش همه دنیا مفید بودند، ای کاش همه ما ایرانیها مفید بودیم، ای کاش همه زنهای ایران مفید بودند، مردها مفید بودند، جوانها مفید بودند ای کاش.
از بحثم دارم دور میشوم اما چی کار بکنم اینها خیلی حیف است گفته نشود، یک شهری من را دعوت کردند جلسه در خانه بود مسجد و حسینیه نبود چون خانه هزار متر بود، مالک خانه بچه نداشت، خودش بود و زنش، خب یک زن و شوهر وضع خوب، هزار متر خانه برای چی میخواهند؟ خوب است آدم اینها را بداند، منبر که تمام میشد مردم میرفتند من میماندم و صاحبخانه یک عبا روی کولش میانداخت روبروی من مینشست حرف میزدیم، من هیچ وقت از مردم نمیپرسم چرا، چرا خانهات اینقدر است چرا اینقدر پول داری از کجا آوردی، خمست را میدهی همچنین اجازهای اسلام به ما نداده که در امور شخصی مردم دخالت بکنیم و جستجوگری بکنیم و حرف بکشیم اصلا این کار زشتی است، کار حرامی است. خودش میگفت که خب این خانه هزار متر، من هستم و زنم ما هم بچه که نداریم یک اتاق بس است، حالا چرا این اتاق یازده تا اتاق اضافه دارد این خانه، این داستانی که میگویم برای حدود سی سال پیش است. زمستان آن شهر خیلی سرما سنگین است من بودم زمستان آن شهر یک دفعه هم پایم یخ زد که اگر به دادش نمیرسیدم باید قطع میکردند، خیلی سرد است سی سال پیش هم آنقدر ماشین نبود آن شهر شهر هتل و این حرفها نبود، هفت هشت ده تا مسافرخانه بود که با همین والرها برای مسافرها هوای اتاق راگرم میکردند بخاری دستی، خب من چهل سال است این خانه را ساختم سه ماه زمستان برف میآید، باران میآید، هوا سرد است، آب اول شب یخ میزند، گفت یک عبای نائینی دارم عبای ضخیم ده شب از خانه میآیم بیرون، هیچکس نیست، میگفت ده شب شهر ما همه خوابند، گاهی ماشین عبوری میآید هر سه ساعتی یک بار رد میشود، گفت من میروم نزدیک مسافرخانهها، نزدیک آنجایی که اتوبوسها میآیند مسافر پیاده میکنند یا سوار میکنند زمستانها که خبری نیست میروم ببینم یک مرد با زن با دو تا بچه پیاده شدند آمدند در آن شهر کار دارند، میروم سلام میکنم، دنبال مسافرخانه هستید؟ میگویند بله، میگویم پول دارید؟ کم، میگویم من دلال هستم پول نمیخواهم ولی مسافرخانه تمیز خوب دارم بلند شوید دنبالم بیایید از آنجا اتاق بگیرم برایتان، سه ماهه زمستان هر شب یا هشت تا از این اتاقها پر از مسافر فقیر است با زن و بچه یا ده تا پر است، یا پنج تا پر است میآورم تمام را کرسی گذاشتم، اینها را شام میدهم، میخوابانم صبحانه هم میدهم، بعد بهشان میگویم که دلتان میخواهد بمانید اینجا مسافرخانه خوبی است صاحبش پول هم نمیگیرد، گاهی دو روز سه روز میمانند اینقدر به صاحبخانه دعا میکنند چون نمیفهمند کیست من میگویم دلال هستم من دلال خدا هستم، خدا من را آفریده من مفید باشم، یا برای دینش، یا برای شهر، یا برای مردم، یا برای ایتام، یا برای بیسرپرستها، یا برای تهیدستها، اصلا خدا من را خلق کرده مفید باشم، قُلْنَا اِهْبِطُوا مِنْهٰا جَمِيعاً فَإِمّٰا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدٰايَ فَلاٰ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاٰ هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿البقرة، 38﴾، شما صدها بار شنیدید من خیلی شنیدههای شما را تکرار نمیکنم جان میکنم پنجاه سال است منبر جدید میروم.
اما شنیدید بعد از سی سال بعد از بیست سال، بعد از چهل سال مسیحی مدینه یهودی مدینه، سنی مدینه، شیعه مدینه، که فقیر بوده پدر فقیر بوده مرده، حالا بچهها و زن یتیم و بیوه شدند، بعد از چهل سال که میدیدند هر شب در خانهشان کفش هست، لباس هست، خرما هست، میوه هست، گرمکن هست، میدیدند ساعتش هم معلوم نبود فقط میدانستند در را باز کنند سور و سات یک هفته هست، پیدایش هم نمیکردند که این کیست، تازه اگر در را باز میکردند یا زاغ سیاهش را میزدند قیافه اش پوشیده بود پیدا نبود، بعد از چهل سال ناله همه این خانوادهها درمیآمد معلوم میشد من عذرخواهی نمیکنم این حرف را میزنم، چون این کلمه عربی است فارسی یعنی بار را به دوش کشیدن، بعد از چهل سال میفهمیدند حمال این بارهای چهل ساله زین العابدین بود، امام باقر بوده، حضرت رضا بوده.
چقدر خوب است آدم مفید باشد، خواهران، برادران، فکر کنید در حق خودتان اگر زبان شر دارید، اگر دل حسود دارید، اگر اخلاق متکبرانه دارید، اگر عصبانی و خشمگین و تلخ هستید تمام اینها ضد خدا و انبیا و ائمه طاهرین است، این چهل و پنجاه ساله ضد اینها زندگی نکنید صرف نمیکند، اصلا صرف نمیکند. چرا باید از کوره در برویم؟ وجود مبارک حضرت ابی عبدالله الحسین سوار بر ا سب بودند، داشتند میرفتند در مدینه، یک کسی جلوی حضرت را گرفت، هر چی بد از دهانش درآمد به امام گفت، جالب اخلاق امام این بود که امام فقط گوش میداد نه از کوره در میرفت، نه عصبانی میشد، نه چهره درهم میکشید، نه تلخ میشد، یعنی به طرف میدان میدادند حرفشان را بزنند، به قول شما دق دلیشان را خالی کنند تمام شد دیگر حرف نداشت بزند، امام از روی اسب فرمودند مسافر هستی؟ گفت بله، با تلخی، اینجا جا نداری؟ قوم و خویشی کسی بروی خانهاش، گفت نه فرمود خانه من جا هست، تا هر وقت دلت میخواهد بمان نهار و صبحانه و شام، در این شهر که آمدی بدهی نداری من وضعم خوب است بدهی تو را میدهم، چهار پنج تا ابی عبدالله بهش گفت گفت که آقا من فقط یک خواسته دارم، فرمود خواستهات را بگو گفت من خانه نمیخواهم، پول نمیخواهم، جانمیخواهم، نهار و شام و صبحانه هم نمیخواهم یک خواسته دارم، خب معلوم میشود خیلی آدم کریم و خوش اخلاقی هستی خواسته من را براورده کن، ابی عبدالله فرمود بگو خواستهات را، گفت به این زمین به خدا بگو این زمین دهانش را باز کند من را ببرد پایین نبینم تو را، من دیگر اصلا از شرمندگی دارم نابود میشوم حسین جان تو را بد معرفی کرده بودند به من، من براساس آن شناخت غلطی که به من دادند اینجور جسارت و بیادبی کردم.
چقدر خوب است آدم مفید باشد، از کوره در نرود، خوب نیست؟ انبیا چطور زندگی کردند؟ خود اخلاق خدا ابراهیم در قرآن مجید است مثل بقیه انبیاء عاشق مهمان بود، همیشه هم سفره پر بود همیشه هم سر سفره میآمدند میخوردند و میرفتند و میبردند، یک روز ابراهیم مثلا ساعت یک بود وقت نهار دید هیچکس نیامد دو شد هیچکس نیامد، ابراهیم خلیل الرحمان اسمش از انبیا بیشتر در قرآن آمده آیات مربوط به ابراهیم هم بیشتر از انبیا دیگر است، یک عظمتی بوده، پدر همه پیغمبران بعد از خودش، با این محاسن سفید، خلیل الله بلند شد آمد در کوچه اینور کوچه را نگاه میکرد، اینور را نگاه میکرد کسی نرسید، آن هم بدون مهمان نهار نمیخورد یعنی مفید بودند، خدای محبت و مهر بودند، یک دفعه دید از سر کوچه یک پیرمردی یک خرده هم قد خمیده است یک بار کنده شکسته کوچک کوچک کرده روی کولش است عرق دارد میریزد معلوم است میخواهد این کنده را ببرد دم بازار بگذارد یکی بیاید بخرد پولش را بگیرد برای زن و بچهاش ببرد خیلی خوشحال شد، پیرمرد رسید گفت که نهار خوردی پدر؟ گفت نه، گفت من کمک میدهم پشتهات را میگذارم زمین بیا برویم خانه سفره پهن است گفت باشد خیلی هم گرسنه بود کار کرده بود، آمد نشست سر سفره، لقمه اول را که برداشت خیلی هم با محبت ابراهیم بهش گفت بسم الله یادت نرود، گفت که من خدای تو را اصلا قبول ندارم، من گبر هستم، آنهایی که تو میگویی قبل از لقمه خودت بگو، من نمیگویم، خب با خدا مخالف است چی کارش میشود کرد مخالف است نمیخواهم اسمش را ببرم، یک خرده ابروهای ابراهیم درهم رفت، پیرمرد دید قیافه عوض شد، از جا بلند شد، آمد بیرون ابراهیم هم یک ذره خوشحال شد که مردک گبر بیخودی سر سفره ما رفت، جبرئیل نازل شد اینی که من میگویم از کتابهای معمولی پیش پا افتاده بازاری نمیگویم، کتابهایی که این حرف را نقل کرده یکیش کتابهای مرحوم فیض کاشانی است که چهارصد سال است نمونهاش هنوز نیامده چهارصد سال است.
فیض در کاشان در گرمای پنجاه درجه که تمام خنککن یک بادبزن بوده، پانصد جلد کتاب علمی نوشته، جبرئیل آمد گفت که آقا خدا سلام رساند، میگوید من هفتاد سال است نان این را دادم یک بار هم اسم من را نبرده مخالف من هم هست یک روز خواستی بهش نهار بدهی چرا تاراندی؟ ای کاش همه مفید بودند، خوش اخلاق بودند، اخلاق خدا را داشتند، خدا میفرماید بلند شو برو دنبالش با محبت برگردان، ما این موارد را که میشنویم یا آن حرفهای نه شب قبل را امام صادق میفرماید خودتان را با این حرفهای ما و آیات قرآن میزان بگیرید ببینید در شما هست این مسائل، خدا را شکر کنید، اگر نیست شدید دارید ضرر میکنید جبران کنید تا نمردید. جبران کنید بدیهای گذشته را.
ابراهیم آمد دنبالش گفت پیرمرد برگرد دستت را بده به من، آورد سر سفره، گفت دلت میخواهد بسم الله بگویی دلت میخواهد نگویی، بخور، گفت نمیخورم، گفت من که دیگر با محبت تو را برگرداندم چرا نمیخوری؟ گفت برای چی آمدی دنبال من تو که اخمهایت را درهم کردی از من خوشت نیامد، چی شد آمدی دنبال من؟ گفت والله من نیامدم دنبال تو خدامن را سرزنش کرده عتاب کرده، خدا به من گفته هفتاد سال است نان این را دارم میدهم یک بار هم اسم من را نبرد تو یک روز مهمانش کردی چه خبر است اوقاتت تلخ شده خدا فرستاده دنبال من، گفت من نمیخورم، گفت چرا؟ گفت اول من را با این خدا آشتی بده، من اشتباه داشتم، اخلاق گبر را مومن میکند. بیدین را دیندار میکند، ممکن است من جلوی بیدین بیست روز نماز بخوانم، بیدین بگوید بدبخت را ببین برای چی دولا و راست میشوی عموجان به چه درد میخورد؟
یا یک ماه جلوی یک یهودی یا یک مسیحی یا یک بیدین و لائیک روزه بگیرم بگوید واقعا شعورت نمیرسد برای چی نهار نمیخوری؟ هوای به این گرمی، شربت پر است در یخچال، به دین اصلا گرایش پیدا نکند، اما اخلاق غوغا میکند در جذب کردن مردم، من این آقایی که میگویم ندیده بودم چون به سن من هم نمیخورد، مثلا شاید آن وقت که او مرده من شانزده هفده سالم بود، خیلی پیرمرد مسن در مجلس نداریم اما در توپخانه شمال توپخانه ته فردوسی عکسش فقط هست یک ساختمان بلندی بود از اینور توپخانه تا آنور توپخانه آجری بود، دو طبقه بود، پنجرههای قدیمی داشت کل تهران شهرداریاش آنجا بود ناحیه نبود در تهران، شهرداری نبود در تهران، تمام شهرداری تهران آنجا بود من بچه مدرسهای بودم بعضی از افراد که با پدرم رفیق بودند من بچه بودم میشنیدم گاهی گلایه میکردند به پدرم میگفتند تهران خیلی بد شده، دیگر جای زندگی نیست پدرم میگفت چرا؟ میگفتند آمار دادند چهارصدهزار جمعیت دارد تهران، کار همه اینها هم با شهرداری بود، شهرداریهای آن زمان هم یک مقدار قوانین صاف داشتند کار مردم طولانی نبود، در پیچ و خم اداری نمیافتاد، اینها همه عمر تلفکنهایی است که قیامت جلوی قانونگذارش را میگیرند رودربایستی ندارد کسی که عمر مردم را ضایع کند، کسی که مردم را از دین بتاراند، کسی که باعث بداخلاقی مردم بشود، قیامت گیر دادگاهی است.
اگر چهار تا به عنوان اینکه شهرداری شهرداری اسلامی است، جمهوری اسلامی، مراجعه کنندگیر کنند، گره بخورد به کارشان، مشکلات برایشان ایجاد شود، اینها خیلی روشنبینی که ندارند، به جای فرار از کارهای شهرداری از خدا و پیغمبر و ابی عبدالله و آخوند و این مجالس فرار میکنند، میگویند اگر دین این است نخواستیم خب نمیخواهیم.
یک حسن قرآن مجید و اسلام این است که قانون پیچیده ندارد اصلا، یک حسنش این است که قوانین طولانی ندارد، اصلا یکی به پروردگار میگوید من بیست سال نمازت را نخواندم، نماز نخواندی؟ این همه نانت را دادم نمکم را خوردی نماز نخواندی؟ خب این را معرفی کنید کلانتری، کلانتری بنویسد برایش ببرند دادسرا، دادسرا ببرند دادگستری، تو بیست سال است نماز نخواندی بیست میلیون جریمه بده دو سال هم زندانی داری، اصلا خدا از این قوانین ندارد، بندهاش میگوید من بیست سال است نماز نخواندم میگوید خرده خرده با هر نمازت یک نماز صبح و عصر بخوان تا بیست سال جبران شود، حالا اگر نزدیک آخر عمرت شد دیگر توان نداشتی بخوانی پنج سالش مانده، بنویس امضا کن بعد از خودت از ثلث پنج سال نماز بدهند به یک آدم خوب او بخواند من پرونده تو را از نماز پر میکنم.
اگر توجهی نشد و وصیت را هنوز ننوشتی و دلت میخواست وصیت کنی که برایت پنج سال نماز بخوانند نشد وصیت کنی مردی ورثهات هم خبر نشدند تو پنج سال نماز قضا داری کل را بهت میبخشم، خدا خیلی قوانینش کوتاه است خیلی، پیچ و خم اصلا ندارد طولانی هم نیست به هیچ عنوان، مثلا یک زنی با شوهرش دعوایش میشود تقصیر هم برای زن است، قانون خدا یک کلمه است، به شوهر میگوید خذ العفو، قلبا از زنت بگذر چون من میدانم قلبت را قلابی گذشتم تمام شد، ا گر کسی گوش بدهد به خدا تقصیر مرد است، به زن میگوید خذ العفو یعنی نصف خط هم نیست قانون، نصف نصف خط هم نیست، میگوید قلبا گذشت کن، تمام میشود.
اما اگر بخواهند حرف خدا را گوش ندهند دعوایشان میشود، کلانتری، دادگاه، دادگستری، شش سال از این پلهها برو، از آن پلهها برو،پیش آن قاضی برو پیش آن دادیار برو که چی؟ بازیها چیه در زندگی؟ این شهرداری قدیم تهران بلدیه بود اسمش من یادم است ما بچه مدرسهای که بودیم خانه ما خیابان لرزاده بود بعد گاهی که پنجشنبهها مدرسه ظهر تعطیل میشد پول که نداشتیم با اتوبوس برویم پیاده میآمدیم توپخانه را تماشا میکردیم برمیگشتیم خانه یعنی سینما و ماهواره و بازیگریهایمان یک تماشای توپخانه بود و میرفتیم، الان قدم به قدم فقط محلهای تخریب شخصیت انسانی ساخته شده جواز هم داده میشود.
زن و مرد شبها در این کافهها در این غذاخوریها، در این فسفودها، در این غذاهای خارجی میلولند، این شهرداری یک مهندس داشت یهودی بود درس خوانده بود مهندس شده بود امتحان داده بود استخدام شده بود، یهودی دیرتر از مسیحی مسلمان میشود، این قرآن است مسیحی ده تا مسلمان میشود یهودی یک دانه، یک روزی بچههای شهرداری دیدند این مهندس یهودی ظهر گفت میخواهم بروم نماز، کدام نماز؟ گفت همین نمازی که برای خدا باید بخوانیم، گفتند مگر تو یهودی نیستی؟ گفت نه من چند روز است شیعه شدم، کتاب خواندی؟ گفت نه، عالمی با تو حرف زده؟ گفت نه پس چی شد شیعه شدی؟ نقشه را آورد گفت این خیابان را میبینید ده متری است، اینها همه خانه بود، نقشه شهر باید این خانهها را میخرید یعنی اقتضا میکرد نقشه شهر خانهها را بخرد خراب کند این سر ده متری را به این خیابان وصل کند آن را به آن خیابان، ما یکی یک نامه دادیم در خانهها که سندهایتان را بیاورید من هم باید سندها را تحویل میگرفتم قیمتگذاری میکردم، تمام آنهایی که در آن کوچه بودند سند آوردند قیمتهایی که دادم همه قبول کردند هیچ کس چانه نزد چرا؟ چون ان وقت مثلا یک خانه دو هزار تومان بود، من قیمت زده بودم دو هزار صد و دو هزار دویست، خانهها را که به نام شهرداری کردیم کل را خراب کردیم، فقط یک خانه مانده بود دویست متر نمیتوانستیم آسفالت کنیم، نمیتوانستیم بسازیم، صاحبش هم نیامد، یک نامه زدم به صاحبش، که آقا اگر تشریف آوردید شهرداری سندتان را واگذار کردید که هیچی، نیامدید ما میفرستیم اثاثهایتان را میبندند میگذاریم بیرون خانه میگیریم میروید ما هم با بردزل کل خانه را خراب میکنیم پولش را هم میدهیم.
گفت یک روز دیدم یک آخوند آمد در اتاق من، گفت آقای مهندس فلانی شما هستی؟ خیلی با ادب هم بود این آخوند، گفتم بله، گفت من سند خانهام را آوردم، اما چرا نمیآوردم، چون رنج میکشیدم، این را خوب گوش بدهید آخوند شیعه واجد شرایط این است من اهل لباس را نمیگویم، من عالم شیعه واجد شرایط را میگویم، از شرایطدارها در نروید بدها هم تف و لعنت کنید هر جوری دلتان میخواهد، گفت این آخوند خیلی با ادب بود، روی صندلی نشست جلوی من، گفت من خیلی ناراحت بودم آقای مهندس، رنج میکشیدم، چون مامورین شما یک نامه آوردند قیمت این خانه را به من دادند چون دویست متر است، گفتند چهارده هزار تا تک تومان یعنی دو تا از این پنج تومانیها و دو تا دو تومانی تهران قیمت یک خانه دویست متری، شما آقا بیا چهارده هزار تومان را بگیر و خانه را تحویل بده، آقای مهندس من سه چهار تا بنگاهی متدین حالا نمیدانست من یهودی هستم سه چهار تا بنگاهی متدین واقعا یک بنگاهیهایی داشتیم عجیب و غریب، در محل ما یک بنگاهی بود غروب به غروب میآمد در خانه ما را میزد، من میرفتم دم در میگفت من امروز دو هزار تومان دلالی گرفتم چهار هزار تومان چهارصد تومان خمس قرآن است این را بگیر من شب بدهکار به خدا سر روی متکا نگذارم. دلال ملک همین واسطهها.
گفت من چهار پنج تا آدم وارد را بردم خانهام را قیمت کردم آخرین قیمت که گفتم تو رو خدا تو رو پیغمبر کم و زیاد ننویسید قیمت عرفی هفت هزار تومان قیمت خانه من است، شما هفت هزار تومان اضافه از مال این ملت برای چی میخواهی به من بدهی؟ این پول شرعی است؟ من خانهام هفت تومان میارزد، چرا شهرداری میخواهد چهارده هزار تومان بدهد؟ این که پایمال کردن حقوق شهروندان تهران است، من همینجوری مات زده هستم یعنی اصلا د ر این فضا دیگر نمیگنجم، سند را باز کردم دیدم اسمش نوشته حسینعلی راشد، که بیست و پنج سال شبهای جمعه پشت رادیو سخنرانیاش پخش میشد. گفت من بهش گفتم آقا این هفت هزار تومانت اما از اتاق من بیرون نرو من را مسلمان کن اگر اسلام این است که من مهندس برای چی مفت مفت بروم جهنم؟ گفت من با منش یک آخوند شیعه مسلمان شدم، خب از گفتگوی ابی عبدالله با قمر بنی هاشم هم ماندیم، گاهی ما روی منبر مهار زبانمان میافتد دست پروردگار میکشد هر جا که خاطرخواه اوست، این گفتگو هم بماند برای یک وقت دیگر.
میتوانید فکر کنید الان که روز اربعین این خاندان الهی که دارند میآیند کربلا هنوز نرسیده بودند چی میگفتند، این را میتوانید فکر کنید؟ بالاخره همه انسان هستیم مرد هستیم، خانمها هستند، جوانها هستند، میتوانیم؟ من یک چند خط شعر خیلی قدیمی بخوانم از قول حضرت سکینه در محمل نزدیک عمهاش است.
منبع : پایگاه عرفان