میخواهم دو نمونه از امانتداری برایتان بگویم.
چند روز پیش خبر مرگ یکی از رفقای مرا آوردند که خیلی دلم سوخت. اگر از من میپرسیدند او چطور آدمی بود، میگفتم او در دنیا صد برابر بیش از وزن خود، برای دین و برای قرآن و خدا، کار خیر کرده است. من به رفقای خود میگفتم نمونه او خیلی کم است. او عمدهترین سهم حرم حضرت زینب (س) و حدود دویست مسجد در تهران و کتابخانههای مختلف را داده است.
خودش میگفت که سی سال پیش کل سرمایه من حدود دویست هزار تومان بود. صد هزار تومان آن سفته و چهل هزار تومان آن پول نقد بود و شصت هزار تومان هم از دیگران طلب داشتم. من این صد هزار تومان سفته و چهل هزار تومان پول نقد را از در مغازهام در کیفم گذاشتم و به سوی خانه راه افتادم. روبروی مسجد امام یک گاری ایستاده بود و پرتقال میفروخت. آنجا ایستادم و کیف پولم را روی زمین گذاشتم. چند کیلو پرتقال خریدم و مقداری هم با پرتقال فروش حرف زدم، بعد سوار تاکسی شدم و به خانه آمدم. خانهام مُنیریه[9] بود.
وارد خانه شدم و لباسهایم را درآوردم و وضو گرفتم. در رکعت دوم نماز به ذهنم آمد که کیفم را در کنار گاری پرتقال فروش جا گذاشتهام. بعد از نماز به همسرم گفتم که آماده بلا باش، چون بود و نبودمان در کیف بود و کیف هم رفت. کمی بعد تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. شخصی گفت که من در کنار پلههای مسجد امام ایستادهام و منتظر شما هستم و کیف شما نزد من است. لباسهایم را پوشیدم و بسرعت رفتم. دیدم مردی با یک نوجوان دوازده ساله ایستاده بود. گفتم: فلان کس هستم و این هم شناسنامهام. گفت: من درِ کیف شما را باز کردم و کارتی در آن بود که از روی آن، شماره تلفن خانه شما را پیدا کردم. گفتم: چکاره هستی؟ گفت: من شاگرد مغازهام. گفتم: چقدر حقوق میگیری؟ گفت: روزی پنج تومان. پرسیدم: چند سر عائلهای؟ گفت: هفت سر. بعد پرسیدم که شغلت چیست؟ گفت: در مسگری کار میکنم. پیش خودم گفتم که صد هزار تومان سفته مال خودم، و چهل هزار تومان نقد را به این مرد میدهم که خیلی آقایی در حق من نموده است. هرچه به او اصرار کردم نپذیرفت و گفت پیامبر (ص) به ما یاد داده که وقتی مال مردم را پیدا کردی به آنها بده و نفرموده که مزد برای این کار بگیر. من هم با شما معامله نکردهام. بعد من گفتم: از فردا دیگر به مسگری نرو و به مغازه خودم بیا، چون دیدم انسان امین و بزرگوار و با کرامتی است.
همان دوستم یک قضیه دیگر هم نقل کرد. او گفت: وقتی مسجد بالا سر حضرت معصومه (س) را میساختند، من یک شب جمعه آنجا نزدیک کفشداری نشسته بودم. در ضمن، هرشب جمعه نیز که به قم میرفتم ده هزار تومان یا بیست هزار تومان میبردم و به یک امینی میدادم و میگفتم که به خانوادههای بسیار فقیر و آبرودار قم بدهد. آن شب یک خانم که چادر کهنهای به سر داشت آمد و گفت: فلان کس را میخواهم. خادم هم گفت: که او اینجاست و مرا نشانش داد. آن خانم جلو آمد و یازده تومان به من داد. گفتم: این چیست؟ گفت: من شوهر ندارم و فقط یک بچه دارم که آن را هم به سربازی برده بودند و نان آوری نداشتم. هرشب جمعه میآمدند و یک پولی به من میدادند و با آن پول، هفته را میگذراندم. هرچه هم التماس میکردم که این پولها از کیست به من نمیگفتند تا اینکه بعد از اصرار زیاد، بالاخره فهمیدم آن پولها مال شماست. دیروز پسرم از سربازی آمد و مشغول کاری شد. شب گذشته که به خانه آمد ده تومان به او مزد داده بودند و من این پول را آوردهام، چون این دیگر حق ما نبوده و شما این را به خانوادهای که بیشتر نیازمند است بدهید. اینها امینهایی هستند که رسول خدا (ص) بهشت را برایشان تضمین کرده است.
چهارم: «غُضّوا ابصارکم»؛ از نامحرم چشم بپوشید.
پنجم: «واحفظوا فروجکم»؛ شهوتتان را نگه دارید.
ششم: «و کفوا ایدیکم والسنتکم عن الناس»؛ مراقب باشید تا آخر عمرتان کسی از دست و زبان شما ظلم و آسیب نبیند. اینها مقررات رحمت است و اگر کسی آنها را به اجرا بگذارد مشمول رحمت حق و ورود به بهشت میگردد.
منبع : پایگاه عرفان