فارسی
جمعه 10 فروردين 1403 - الجمعة 18 رمضان 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 5
80% این مطلب را پسندیده اند

قيمت و ارزش انسان واقعى

انسان خيلى قيمت دارد. قيمت انسان آن قدر زياد است كه پيغمبر صلى الله عليه وآله مىفرمايد: «در پيشگاۀ پروردگار كسى كه تمام سرمايههاى وجوديش شكوفا شده، و مطابق با منطق الهى شكل گرفته است، احترامش پيش خدا از خانۀ كعبه بيش‌تر است.
قيمت و ارزش انسان واقعى

انسان خيلى قيمت دارد. قيمت انسان آن قدر زياد است كه پيغمبر صلى الله عليه وآله مىفرمايد: «در پيشگاۀ پروردگار كسى كه تمام سرمايههاى وجوديش شكوفا شده، و مطابق با منطق الهى شكل گرفته است، احترامش پيش خدا از خانۀ كعبه بيش‌تر است.»[2]


زمانى كه در تهران برق نبود، شبي مردى در خانه شخصى، شامش را خورد و خواست بخوابد. ديد خوابش نمىبرد. پس به خودش گفت: چرا خوابم نمىبرد؟ من كه ناراحتى وجدانى ندارم. جنايت و خيانت هم كه نكردم، و اعصابم هم خراب نيست، براى خوابيدن هم آمپول و قرص نمىخورم. پيش از اين، هر وقت مىخواستم بخوابم، خوابم مىبرد. براى سلامت بدن، داشتن انسانيت فوق العادة مهم بوده، و زنده بودن عواطف، در پيشگيرى از امراض مؤثر است.

 

آن مرد همين‌طور فكر مي كرد، چرا امشب خوابش نمىبرد. تا اين كه به فكرش رسيد كه آن روز، از خانه كه بيرون آمده، تا غروب كار خير عمدهاى نكرده، و عجب روز بدى برايش بوده است؛ تمام روز سرگرم كار و تجارت و داد و ستد و رفت و آمد شده بود. با خود گفت: هر چند امروز تا اين جا روز بدى بوده، ولى من نمىگذارم اين روز بد به صبح برسد.

 

بلند شد و لباس‌هايش را پوشيد و از خانه بيرون رفت. ديد جواني گريه مىكند. پيش او رفت و دستش را روى شانۀ آن جوان گذاشت و گفت: سلام. مسلمان بايد خيلى با محبت باشد، اميرمؤمنان عليه السلام مىفرمايد: اگر غم‌هاى عالم به مؤمن هجوم ببرد، اين غم‌ها در قيافۀ او نشان داده نمىشود، و او شاد به نظر مي‌آيد و قيافهاش طراوت دارد؛[3]چنان‌كه خداي متعال دربارۀ چهرۀ مؤمنان در روز قيامت فرموده: }وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناعِمَةٌ{ [4].

 

او دستش را روى شانه جوان گذاشت و به او گفت: كه آقا پسر! چرا گريه مىكنى؟ آن پسر كه در آن نصف شب، در تهران و آن هم در تاريكى از اين سخن يكه خورده بود، گفت: شما چه كسى هستيد؟ آن مرد گفت: من فردي غريبهام. جوان گفت: پس چرا احوال من را مىپرسى؟ آن مرد گفت: مىخواهم دردت را دوا كنم. جوان گفت: مگر تو مي‌داني چگونه درد من درمان مي‌شود؟ آن مرد گفت: آرى.

 

جوان گفت: اين ديوارى كه من سرم را روى آن گذاشتم و دارم گريه مىكنم، ديوار فاحشهخانه است. دختر جوان خيلى زيبايي اين جا هست كه تازه به اين جا آمده. من هم روزى چهار و پنج هزار تومان كاسبى كرده‌ام و امشب هم كه شب جمعه است، از شكم و از لباس خودم زده‌ام تا پولى جور شود و بيايم آن را در كام اين دختر بريزم، ولي آن‌ها مرا راه نمىدهند؛ چون پول بيش‌تري مي‌خواهند و من هم پول بيش‌تري را ندارم.

 

آن مرد گفت: دختر را مىخواهى؟ جوان گفت: آرى. حاجى با عرقچين و محاسن درب فاحشه‌خانه را زد و خانم رئيس آمد، و به او گفت: آقا مىدانى اين جا كجاست؟ حاجى گفت: بله مىدانم. گفت: آيا براى شما، آمدن با اين قيافه به اين جا قبيح نيست؟ گفت نه. چه قُبحى دارد؟ من كه نيامدم در اين جا در رختخواب مردم شركت كنم؟ بلكه من آمدم به شما بگويم، فلان دختر جوان را به من بدهيد تا او را از اين جا ببرم.

 

خانم رئيس گفت: اين دختر از آن جايى كه آمده، پنجاه تومان ضمانت داده است. پنجاه تومان آن وقت، پنجاه هزار تومان حالا هست. حاجي گفت: پنجاه تومان را مىدهم. پنجاه تومان را داد و دختر را بيرون آورد. بعد به پسر گفت: بيا برويم، و هر دو را به خانه برد. دختر را به زن و بچهاش داد و گفت: به اين دختر احكام خدا را ياد دهيد. به پسر هم گفت: از فردا به بعد، در مغازه خودم براى شاگردى بيا.

 

سه چهار ماهى كه گذشت، كارت‌هايى را چاپ كرد و فرستاد و گفت: من براى پسرم و براى دخترم عقدكنان دارم، دختر با پسر عروسى كرد و چند سالى هم آن پسر پيش اين بندۀ خدا بود و بعد گفت: حاجى! من دلم براى شهر خودم تنگ شده، و از تهران هم خوشم نمىآيد و مىخواهم از اين جا بروم. حاجي گفت: شهرتان كجاست؟ جوان هم نام شهري را برد و از حاجي خداحافظي كرد.

 

در آن موقع، سفر كردن مشكل بود. شش يا هفت سالى كه گذشت، حاجى براى كارى به مشهد رفت. در مسير حركت به مشهد، اول غروب، وارد آن شهري شد كه جوان گفته بود. حاجي ديد در دكان‌هاي نانوايي‌ شصت و يا هفتاد نفري ايستاده‌اند و نان هم نيست. از آن‌ها پرسيد: چرا نانوايي‌ها اين قدر شلوغ است؟ به او گفتند: گندم كم است و ما نزديك به قحطى هستيم و گندمفروش اين شهر هم يك نفر است. هر چند انبارهاي او گندم دارد، اما او گندم را به قيمت روز مىفروشد.

 

حاجي سؤال كرد كه آدرس خانهاش كجاست؟ گفتند: اين آدرس خانهاش است. حاجى نمازش را خواند و به در خانه صاحب گندم رفت. خانۀ بزرگ، مجلل و خوبي بود. نوكر درب را باز كرد، گفت: چه كسى است؟ حاجي گفت: صاحبخانه را مىخواهم. گفت: صاحبخانه با استاندار شهر حاضر نيست فالوده بخورد، حالا شما مىخواهى نصف شب او را ببينى. تازه، اين موقع شب، صاحبخانه خواب است، مگر مىشود او را بيدار كرد.

 

حاجي گفت: برو او را بيدار كن. نوكر از اين كار سربازد و حاجي فرياد زد. صاحبخانه از اين فرياد بيدار شد و گفت: چه خبر است؟ بعد به طرف درب دويد. نوكر ديد تا چشم اربابش به اين آقاى غريبه افتاد، بر روى پاى اين مرد افتاد و شروع به بوسيدن پايش كرد و گفت: حاجى كجا بودى؟ چرا مرا خبر نكردى؟ اين اصول انسانى است.

 

اصلاً پيغمبر صلى الله عليه وآله مىفرمايد: مؤمن ألوف و مألوف است. انسان داراى انسانيت، هم خيلى عالى مىجوشد و هم خيلى عالى با او مىجوشند؛ شيرين است؛ صفا و وفا دارد؛ سالم است.[5] پيغمبر صلى الله عليه وآله به كاسب‌ها مىفرمايد: جنسى را كه فروختيد و خوب هم از فروشش استفاده كرديد، اما مشترى مىخواهد آن را پس بدهد، با كمال شوق آن را پس بگيريد و پولش را به او برگردانيد. براي اين كه در قيامت، خداوند لغزش او را مي‌آمرزد.[6]

 

پى‌نوشت‌

2. خصال، ج 1، ص27، حديث95: متن روايت چنين است: قال الصادق عليه السلام: الْمُؤْمِنُ أَعْظَمُ حُرْمَةً مِنَ الْكَعْبَة.

3. نهج‌البلاغه(صبحى صالح)، ص533، كلام333. متن روايت چنين است: وَ قَالَ عليه السلام فِي صِفَةِ الْمُؤْمِنِ الْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِي وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِي قَلْبِهِ أَوْسَعُ شَيْ ءٍ صَدْراً وَ أَذَلُّ شَيْ ءٍ نَفْساً يَكْرَهُ الرِّفْعَةَ وَ يَشْنَأُ السُّمْعَةَ طَوِيلٌ غَمُّهُ بَعِيدٌ هَمُّهُ كَثِيرٌ صَمْتُهُ مَشْغُولٌ وَقْتُهُ شَكُورٌ صَبُورٌ مَغْمُورٌ بِفِكْرَتِهِ ضَنِينٌ بِخَلَّتِهِ سَهْلُ الْخَلِيقَةِ لَيِّنُ الْعَرِيكَةِ نَفْسُهُ أَصْلَبُ مِنَ الصَّلْدِ وَ هُوَ أَذَلُّ مِنَ الْعَبْدِ.

4. غاشيه: 8: چهرۀ مؤمنان در آن روز شاد است.

5. مجموعة ورام، ج2، ص 25. متن روايت چنين است: «النبي صلّي الله عليه و آله وسلّم: الْمُؤْمِنُ مَأْلُوفٌ وَ لَا خَيْرَ فِيمَنْ لَا يَأْلَفُ وَ لَا يُؤْلَف .» در كافي، ج2، ص102، حديث17هم اين روايت را با همين متن از امير‌مؤمنان عليه السلام نقل كرده است.

6. اين روايت در تذكرة الفقهاء (ط-الحديثة)، ج 12، ص117 به نقل از شرح‌السنه، بغوي، ج5، ص120، حديث2117 ـ العيز شرح الوجيز، ج4، ص280، چنين آمده است: قال رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله: «من أقال أخاه المسلم صفقة يكرهها أقاله اللَّه عثرته يوم القيامة.»

 


منبع : پایگاه عرفان
0
80% (نفر 5)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

جایگاه حقیقی انسان در آیات و روایات
ارزش شیعه در کلام اهل‌بیت(علیهم‌السلام)
خاطره مردان مخلص خدا
مصاديق منعمين در قرآن
چند روايت عجيب در مورد پدر و مادر
امر و نهی واجب پروردگار بر مردم مؤمن
تاريكى‏اى كه متعلق به مادر بود
حل مشكل مردم، ارزشى بالاتر از ده عمره رجبيه
خلاصة مباحث ماه مبارک
استقامت مؤمن در برابر تحريكات‏

بیشترین بازدید این مجموعه

خودشناسی - جلسه اول
نفس - جلسه دوازدهم
هدف خلقت از زبان امام على عليه السلام‏
تاريكى‏اى كه متعلق به مادر بود
نور و نار در قرآن
حل مشكل مردم، ارزشى بالاتر از ده عمره رجبيه
شب قدر
شکیبایی در برابر مشکلات - جلسه نوزدهم - (متن کامل + ...
ارزش شیعه در کلام اهل‌بیت(علیهم‌السلام)
شهادت معصومین به نماز جامع ابی‌عبدالله(ع)

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^